تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۵

از الکتاب
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۱۶

«وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ...»:

كلمۀ «لَو»، براى آرزو است، و جملۀ «رَضُوا مَا آتَيهُمُ اللهُ» بدين معنا است: چه مى شد كه ايشان آنچه را كه خدايشان فرستاده، با رضايت خاطر مى گرفتند، و يا بدان تن در مى دادند، در حالى كه آن را اخذ مى كردند.

و اين كه در معناى آيه، كلمه اخذ (گرفتن) را آورديم، به آن جهت است كه كلمۀ «رَضُوا» در خصوص اين آيه، متضمن معناى اخذ است، به نشانه اين كه خودش بدون حرف تعدى (باء) متعدى شده.

كلمۀ «إيتَاء»، به معناى اعطاء و دادن است، و جملۀ «حَسبُنَا اللهُ» معنايش اين است: خدا ما را در آنچه آرزو مى كنيم، بس است.

« سَيُؤتِينَا اللهُ مِن فَضلِهِ وَ رَسُولُهُ » - اين جمله، بيان آن چيزى است كه گفتيم مورد رغبت و آرزو است، نه اين كه خبر غيبى از آينده باشد. جملۀ «إنّا إلَى اللهِ رَاغِبُون»، به منزله تعليل براى جملۀ «سَيُؤتِينَا اللهُ...» است.

و معناى آيه، اين است كه: آرزو مى رفت كه آنچه را خدا و همچنين رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به امر او، به ايشان از صدقات و يا غير آن داده، بگيرند، و بگويند خداى سبحان، به جاى ساير اسباب جهان، ما را بس ‍ است، و ما دوستدار فضل اویيم، و طمع داريم كه از فضل و كرم خود و به دست رسول گرامى اش، به ما بدهد.

در اين آيه، بيان لطيفى است كه لطفش بر كسى پوشيده نيست و آن، اين است كه: دادن (ايتاء) را هم به خدا نسبت داده و هم به رسولش، وليكن كفايت و فضل و رغبت ايشان را، تنها به خدا مخصوص كرده و لازمۀ دين توحيد هم، همين هست.

موارد مصرف صدقات واجب

«إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعَامِلِينَ عَلَيهَا وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبهُمْ وَ فى الرِّقَابِ وَ الْغَارِمِينَ وَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ ...»:

اين آيه، مواردى را بر مى شمارد كه بايد صدقات واجب (زكوات) در آن موارد مصرف شود، به دليل اين كه در آخر آيه مى فرمايد: «فَرِيضَة مِنَ الله». و آن موارد، به طورى كه از ظاهر سياق آيه بر مى آيد، هشت مورد است و لازمۀ آن، اين است كه فقير و مسكين هر يك موردى جداگانه به حساب آيند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۱۷

مفسران، در باره اين كه آيا «فقير» و «مسكين»، هر يك موردى جداگانه و يا هر دو يك صنف از اصناف مصرف زكات اند، اختلاف كرده اند؛ و بنابر اين كه هر يك صنف جداگانه ای باشند، باز در معناى آن دو اقوال بسيارى دارند كه بيشتر آن ها، به دليل روشنى منتهى نمى گردد؛ ليكن اگر ما باشيم و ظاهر اين دو لفظ، از كلمه «فقير» كه مقابل «غنى» است، چنين مى فهميم كه: «فقير»، آن كسى است كه تنها متصف به امرى عدمى باشد. يعنى متصف باشد به نداشتن مالى كه حوائج زندگی اش را برآورد، در مقابل «غنى» كه متصف به اين امر عدمى نيست، بلكه متصف است به امرى وجودى، يعنى دارایى و تمكن.

و اما «مسكين»، تنها ندار را نمى گويند، بلكه به كسى مى گويند كه علاوه بر اين امر عدمى، دچار ذلت و مسكنت هم باشد، و اين، وقتى است كه فقرش به حدّى برسد كه او را خوار سازد. مثلا مجبور شود به اين كه از آبروى خود مايه بگذارد و دست پيش هر كس و ناكس دراز كند. مانند كور و لنگ كه چاره اى نمى بينند جز اين كه از هر كسى استمداد كنند. بنابر اين، «مسكين»، حال و وضعش، بدتر از «فقير» است.

البته اين را هم بايد دانست كه اين دو كلمه، هر چند به حسب نسبت يكى اعم و ديگرى اخص است؛ يعنى هر مسكين از جهت اتصافش به نادارى فقير است، وليكن هر فقيرى مسكين نيست، جز اين كه عرف، اين دو صنف را، دو صنف مقابل هم مى داند. چون وصف فقر را، غير از وصف مسكنت و ذلت مى بيند. پس ديگر جا ندارد كسى به قرآن كريم خرده بگيرد و بگويد با اين كه فقير هر دو صنف را شامل مى شود، ديگر حاجتى به ذكر مسكين نبود، براى اين كه گفتيم مسكنت به معناى ذلت و مانند لنگى و زمينگيرى و كورى است، هر چند بعضى از مصاديق آن، به خاطر نداشتن مال است.

مقصود از «عَامِلِينَ عَلَيهَا»، كسانى هستند كه در جمع و گردآورى زكوات تلاش مى كنند. و مقصود از «مُؤلَّفَة قُلوُبهِم»، كسانى هستند كه با دادن سهمى از زكات به ايشان، دل هايشان به طرف اسلام متمايل مى شود و به تدريج به اسلام در مى آيند، و يا اگر مسلمان نمى شوند، ولى مسلمانان را در دفع دشمن كمك مى كنند، و يا در برآوردن پاره اى از حوائج دينى، كارى صورت مى دهند.

و اما كلمۀ «وَ فِى الرِّقَاب»، اين جار و مجرور، متعلق اند به مقدر و تقدير آن: «وَ لِلصَّرفِ فِى الرِّقَاب: و براى به كار برد در امر بردگان» است. يعنى آزاد كردن آنان؛ مثلا وقتى برده اى با مولاى خودش قرار مكاتبه گذاشته كه كار كند و از دستمزد خود، بهاى خود را به او بپردازد و پس از پرداختن بهاى خود آزاد گردد و فعلا نمى تواند آن بهاء را به پايان برساند، از زكات، مابقى بهاى او را به مولايش مى دهند و او را آزاد مى كنند.

و يا وقتى برده اى را ببينند كه اسير مردى ستمگر و سختگير شده و در سختى به سر مى برد، از زكات، بهاى او را به صاحبش داده، او را آزاد مى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۱۸

و همچنين در «غَارِمِين» نيز، تقدير: «لِلصَّرفِ فِى الغَارِمِين» است. يعنى زكات براى مصرف كردن در پرداخت قرض بدهكاران. و در: «وَ فِى سَبِيلِ الله» نيز، تقدير «لِلصَّرفِ فِى سَبِيلِ الله» است، و سبيل الله (راه خدا) مصرفى است عمومى و شامل تمامى كارهایى مى گردد كه نفعش عايد اسلام و مسلمين شده و به وسيله آن، مصلحت دين حفظ مى شود، كه روشن ترين مصاديق آن، جهاد در راه خدا و بعد از آن، ساير كارهاى عام المنفعه، از قبيل راه سازى و پل سازى و امثال آن است.

در «ابن السَّبِيل» هم، تقدير «لِلصَّرفِ فِى ابنِ السَّبِيل» است، و ابن السبيل، كسى را گويند كه از وطن خود دور افتاده و در ديار غربت تهیدست شده باشد، هر چند در وطن خود توانگر و ثروتمند باشد. به چنين كسى از مال زكات سهمى مى دهند تا به وطن خود باز گردد.

اين كه سياق آيه شريفه، در مقام بيان مستحقان هشتگانه زكات تغيير مى كند - زيرا چهار صنف اول را با «لام» ذكر كرده و فرموده است «لِلفُقَرَاء وَ المَسَاكِين وَ العَامِلِينَ عَلَيهَا وَ المُؤلَّفَة قُلُوبهم»، و در چهار صنف باقى مانده كلمۀ «فى» به كار برده، و فرموده است: «وَ فِى الرِّقَابِ وَ الغَارِمِينَ وَ فِى سَبِيلِ اللهِ وَ ابن السَّبِيل»، از اين جهت است كه «لام» در چهار صنف اول، افادۀ ملكيت (به معنى اختصاص در تصرف) نمايد؛ زيرا سياق آيه در مقام جواب از منافقان است كه بدون استحقاق از رسول خدا، طمع سهيم بودن در صدقات را داشتند و بر آن حضرت در تقسيم صدقات خرده مى گرفتند.

پس آيه شريفه جواب آنان را داد كه «صدقات»، مصارف معينى دارد و از آن موارد نمى توان تجاوز كرد.

وجوهى كه در توجيه ترتيب ذكر موارد هشتگانه مصرف زكات گفته شده

اما بحث از اين كه آيا مالك بودن اصناف چهارگانه به چه نحو است، آيا به نحو مالكيت معروف در نزد فقهاست؟ يا به نحو اختصاص در مصرف؟ و اين كه واقعيت اين ملكيت چگونه است؟ (زيرا در اصناف چهارگانه عناوين صنفى مالك لحاظ شده، نه اشخاص)، و اين كه نسبت سهم هر صنفى با سهم اصناف ديگر چگونه است، مباحثى است كه مربوط به فقه است و از غرض تفسيرى ما بيرون. اگرچه فقهاء نيز در اين مباحث اختلاف شديدى دارند، و لذا خواننده محترم را به كتب فقهى ارجاع مى دهيم.

و اما آن چهار مورد ديگر، كه سياق آيه در آن ها به هم خورده و به جاى حرف «لام»، حرف «فِى» به كار رفته، در توجيه اين بر هم خوردن سياق و اين كه چرا اين چهار مورد بعد از آن چهار مورد ديگر ذكر شده، وجوهى ذكر كرده اند، كه اينك بعضى از آن ها از نظر خواننده مى گذرد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۱۹

از آن جمله، يكى اين است كه:

اين ترتيب به جهت بيان «الأحقُّ فَالأحقّ» است. به اين معنا كه از همه آن ها مستحق تر و سزاوارتر، نخست فقراء و پس از آن مساكين و بعد از آن، كارمندان بيت المال و همچنين تا به آخر؛ و چون چهارتاى دومى از نظر ترتيب احقيت، مرتبه اش بعد از چهار تاى اولى است، آن را بعد ذكر كرد.

پس معلوم مى شود كه: هر يك از هشت مورد، جايش همان جایى است كه برايش تعيين شده و داراى رتبه اى است كه داده شده، و اگر غير اين بود، يعنى ترتيبى در كار نبود، جا داشت از اين موارد هشتگانه، آن شش صنف پول بگير را، يعنى فقراء و مساكين و مؤلّفة قلوبهم و غارمين و ابن السبيل و كارمندان زكات را اول شمرده، سپس آن دو مورد را كه پول بگير نيستند، يعنى «فى الرّقاب» و «فِى سَبِيلِ الله» را با كلمۀ «فِى» بياورد، و چون چنين نكرده، مى فهميم ترتيب در كار است.

البته در اين كه ترتيب در ذكر و يكى را جلوتر از ديگرى آوردن دلالت مى كند بر اين كه آن كه مقدم آمده، ملاكش مهمتر و مصلحتش بيشتر است، حرفى نيست. اين معنا را ما نيز قبول داريم، ليكن مقصود اين شخص از كلمۀ «الأحقُّ فَالأحقّ» را نفهميديم.

زيرا اگر مقصودش همين است كه گفتيم آن كه جلوتر ذكر شده، ملاكش مهمتر و مصلحتش بيشتر است، كه حرف تازه اى نيست. و اگر مقصودش اين است كه در دادن و به مصرف رساندن و يا هر تعبير ديگر، نخست بايد به فقراء و سپس به مساكين و بعدا به فلان و فلان رسانيد، در جواب مى گوييم: آيه شريفه، هيچ دلالتى بر اين معنا نداشته و آن وجهى را هم كه در تأييد گفته خود آورده، به هيچ وجه، گفته اش را تأييد نمى كند.

وجه ديگرى كه زمخشرى آن را در كشاف نقل كرده، اين است كه:

اگر در چهار مورد دوم، از «لام» به «فِى» عدول شده، براى اعلام اين جهت است كه چهار مورد اخير در استحقاق اين صدقات، مقدّم بر آن چهار مورد اول اند، و اين معنا را كلمۀ «فِى» افاده مى كند. چون اين كلمه ظرفيت را مى رساند، و در آيه مورد بحث مى فهماند كه چهار مورد اخير، سزاوارترند به اين كه صدقات در ميان آنان توزيع شود.

براى اين كه هر يك از اين موارد، به چند جهت استحقاق را دارند. مثلا «فِى الرِّقاب»، هم برده اند و هم اسير و هم وامانده در پرداخت مال الكتابه. و «غارمين»، هم بدهكارند و با زكات بدهی شان داده مى شود و هم از قيد بدهكارى آزاد مى گردند و هم نجات مى يابند، و اگر در كار جهاد و يا سفر حج هم باشند، باز استحقاقشان بيشتر است؛ چون هم فقيرند و هم در حال عبادت اند. و همچنين «ابنُ السبيل»، كه هم به فقر و هم به غربت و دورى از مال و اولاد مبتلا هستند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۰

و اگر حرف «فِى» در «سَبيل الله» و «ابن السَّبِيل» تكرار شده، براى اين است كه برساند اين دو مورد از دو مورد «فِى الرقاب» و «غَارِمين» ترجيح دارند.

اين وجه نيز اشكال دارد، و آن، اين است كه: عين آن، در چهار مورد اول كه با «لام» ذكر شده نيز هست، به اين معنا كه همه آن حرف ها را درباره «لام» مى توان زد و گفت: حرف «لام»، ملكيت را مى رساند و ملكيت رابطه و اتصال قوى ترى ميان مالك و مملوك دارد تا ظرفيت، زيرا پُر واضح است كه رابطه ظرف و مظروف به قوّه رابطه مالك و مملوك نيست.

وجه سومى كه گفته اند، اين است كه:

چهار مورد اول، اگر چيزى از زكات به دستشان برسد، مالك مى شوند، و چون چنين بوده به كار بردن حرف «لام» درباره ايشان جا داشته، به خلاف چهار مورد دوم، كه آنچه را از زكات كه به ايشان داده شود، مالك نمى شوند و در حقيقت به ايشان داده نمى شود و در راه آنان مصرف نمى گردد، بلكه در راه مصالحى مصرف مى شود كه ارتباطى هم با آنان دارد.

مثلا مالى كه در مورد بردگان صاحب قرارداد، مصرف مى شود، چيزى به دست خود بردگان نمى رسد، چون زكات را به فروشنده برده مى دهند، و به همين جهت حرف «لام» در باره آنان به كار برده نشد. چون اين حرف ملكيت را افاده مى كند، و بردگان چيزى به دستشان نمى آيد تا مالك شوند. آنان تنها مورد و مصرف زكات اند، و زكات مصلحتى از ايشان را تأمين مى كند.

و همچنين بدهكاران، كه زكاتى كه در خصوص ايشان مصرف مى شود، به دست خود آنان نمى آيد، بلكه به دست طلبكاران مى رسد، و نتيجه اش اين است كه ذمّۀ آنان فارغ مى شود. و اما «سبيل الله»، آن كه پُر واضح است كه زكات ملكش نمى شود. (چون در سبيل الله اصلا پاى كسى در ميان نيست).

و اما «ابنُ السَّبيل»، او هم در حقيقت يكى از مصاديق سبيل الله است، و اگر از ميان همه افراد و مصاديق سبيل الله، فقط «ابنُ السبيل» را نام برده و آن را چهارمين مورد به شمار آورده، براى اين است كه به يك نحوه خصوصيتى در حق او اشاره كرده باشد. علاوه بر اين كه ، درباره «ابن السبيل»، نه حرف «فِى» به كار رفته و نه حرف «لام»، و در مجرور خواندنش هم ممكن است به خاطر عطف بر «لام» باشد و هم عطف بر «فى». البته عطف بر «فِى» به خاطر اين كه نزديك تر است، بهتر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۱

در ميان اين چند وجهى كه براى علت تغيير سياق آيه ذكر شده، وجه آخرى از همه موجه تر و بهتر است، جز اين كه اجراى آن در «ابنُ السَّبيل» خيلى صاف و دلچسب نيست و آن را يكى از مصاديق «سبيل الله» گرفتن هم درست نيست؛ زيرا آن سه تاى ديگر هم مصداق «سبيل الله» هستند.

حال ممكن است كسى بگويد: «غارمين» و «ابن السبيل» كه بر سرشان نه حرف «فى» آمده و نه «لام»، معطوف اند به آن چهار موردى كه مجرور به «لام» هستند، آنگاه با وجه اول از اين چند وجه به آن معنایى كه ما برايش كرديم، ترتيب مصارف هشتگانه را توجيه نموده، و با وجه آخرى، علت دگرگونى سياق را در «الرقاب» و «سبيل الله» توجيه كند.

و اين كه در ذيل آيه فرمود: «فَرِيضَةً مِنَ اللهِ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»، اشاره است به اين كه زكات، فريضه اى است واجب، كه بر اساس علم و حكمت تشريع شده، و قابل هيچ گونه تغييرى نيست. و بعيد نيست كه فريضه بودنش، مربوط به اصل تشريعش نباشد، بلكه مربوط باشد به تقسيمش به اقسام هشتگانه، و اين احتمال را سياق آيه تأييد مى كند.

زيرا غرض در آيه، تقسيم مصارف آن است، نه اصل تشريعش. به همين جهت، مناسب تر اين است كه جملۀ «فَرِيضَةً مِنَ الله» هم، اشاره به اين باشد كه تقسيم شدنش به اصناف هشتگانه، امرى است مفروض از ناحيه خداى تعالى، و به خاطر دلخواه منافقان و با خرده گيرى شان از رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، تغيير و تبديل نمى پذيرد.

از همين جا به خوبى روشن مى گردد كه: آيه شريفه، بدون اشاره به اين معنا نيست كه اصناف هشتگانه، هميشه سهم خود را مى برد، و اين تقسيم به زمان معينى اختصاص ندارد. پس اين كه بعضى از مفسران گفته اند: «مُؤلّفة قُلُوبّهم، مردمى اشراف و معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده اند كه آن جناب، با دادن سهمى از صدقات، دل هايشان را متمايل به اسلام نمود، و اما بعد از آن حضرت و غلبه اسلام بر ساير اديان، ديگر حاجتى به اين نوع از تأليفات نيست»، حرف فاسدى است، و حاجت نبودن به آن را، به هيچ وجه قبول نداريم.

معناى جمله: «قُل اُذُنُ خَيرٍ لَکُم»، در باره پیامبر«ص»

«وَ مِنهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبىَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِّلَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ»:

كلمۀ «اُذُن»، به معناى «گوش» است. و اگر منافقان، رسول خدا «(صلى الله عليه و آله» را «گوش» ناميده اند، منظورشان اين بود كه هر حرفى را مى پذيرد و به حرف هر كس گوش مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۲

در جملۀ «قُل اُذُنُ خَيرٍ لَكُم»، اضافۀ «اُذُن» به «خير»، اضافۀ حقيقى است، و معنايش اين است كه: «او بسيار شنوا است»، ولى آنچه خير شما در آن است، مى شنود. مثلا وحى خداى سبحان را مى شنود كه مايه خير شما است و از مؤمنان خيرخواهى هاى ايشان را مى شنود، كه باز خير شما در آن است.

ممكن هم هست بگوييم: اضافۀ مذكور، اضافۀ موصوف بر صفت است، و معناى آن، اين است كه: او گوش هست، ليكن گوشى است با اين صفت، كه براى شما «خير» است، چون نمى شنود مگر چيزى را كه به شما سود مى رساند و ضررى هم برايتان ندارد.

فرق ميان اين دو احتمال، اين است كه:

لازمۀ وجه اولى، اين است كه مسموع آن حضرت از وحى خدا و نصيحت مؤمنان خير باشد. و لازمۀ وجه دومى، اين است كه: استماع آن جناب، استماع خيرى باشد، يعنى به پاره اى از حرف هایى كه براى مسلمانان خير نيست، گوش مى دهد، وليكن صرفا به منظور احترام از گوينده گوش مى دهد و كلام او را حمل بر صحت مى كند، تا هتك حرمت او را نكرده و خود نيز گمان بد به مردم نبرده باشد، وليكن اثر خبر صادق و مطابق با واقع را هم بر آن بار نمى كند. يعنى اگر در سعايت كسى باشد، آن شخص را مؤاخذه نمى كند، در نتيجه هم به حرف هاى گوينده گوش داده و او را احترام كرده، و هم ايمان آن مؤمنى را كه وى در باره او بدگویى و سعايت كرده، محترم شمرده است.

و از اين بيان، روشن مى شود كه: مناسب تر به سياق آيه، همين وجه دوم است. چون در دنبال جملۀ مورد بحث فرموده: «يُؤمِنُ بِاللهِ وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِينَ...».

توضيح اين كه:

«ايمان» به معناى تصديق است، و خداوند در جملۀ «يُؤمِنُ بِالله»، متعلق ايمان را ذكر كرده، ولى در جملۀ «وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِين»، متعلق را ذكر نكرده و نفرموده به چه چيز تصديق مى كند. همين قدر فرموده به نفع مؤمنان تصديق مى كند، و تصديقى كه حتى در خبرهاى زيان آور به نفع مؤمنان تمام شود، اين است كه شنونده، مخبر را تصديق كند، نه خبرى را كه آورده، به اين معنا كه به مخبر وانمود كند كه من تو را راستگو مى دانم، هر چند در واقع، خبر او را خبر نادرستى بداند و آثار صدق بر خبرش بار نكند.

و نظير اين تفكيك ميان مخبر و خبر وى، در آيه شريفه: «إذَا جَاءَكَ المُنَافِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إنَّك لَرَسُولُ الله وَ اللهُ يَعلَمُ إنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللهُ يَشهَدُ إنَّ المُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ» آمده، كه خداى سبحان، منافقان را از جهت اين كه مخبر به رسالت رسول خدايند، تكذيب مى كند، ولى خبر آنان را تكذيب نمى كند. چون خبرشان، رسالت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بود، و خداى تعالى، خودش هم به درستى آن شهادت مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۳

و عكس آن، يعنى تصديق خبر، در آيه: «وَ لَمَّا رَأ المُؤمِنُونَ الأحزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ»، كه حكايت كلام مؤمنان است آمده، زيرا مى فرمايد: مؤمنان، خدا و رسول را در خبر تصديق مى كنند، و نظرى به تصديق مخبر ندارد.

و كوتاه سخن:

ظاهر جملۀ «يُؤمِنُ بِاللهِ وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِين»، اين است كه رسول اكرم «صلى الله عليه و آله»، خدا را در وحيى كه به وى نازل مى كند، تصديق مى نمايد، ولى مؤمنان را در آنچه كه مى گويند، تصديق نمى كند، بلكه تصديق مى نمايد به نفع مؤمنان، هر يك از آن ها كه به وى خبرى دهد. به اين معنا كه كلام مخبر را حمل بر صحت نموده، به او نمى گويد تو در اين گفتارت دروغ مى گویى، و يا غرض سوئى دارى. اين كار را نمى كند، و در عين حال، اثر صحت هم بر آن خبر مترتب نمى سازد، و همين خود باعث است كه همواره تصديقش به نفع مؤمنان تمام شود.

به خلاف اين كه همه خبرها و حرف هایى را كه مى شنود، صحيح بداند و اثر صحت هم بر آن بار كند، و يا اگر آن را دروغ دانست، صريحا به رُخ گوينده اش بكشد كه تو دروغ مى گویى، كه در اين صورت تصديقش به نفع مؤمنان تمام نمى شود و نظام اجتماع مؤمنان بر هم مى خورد، و اين معنا همان طور كه گفتيم، وجه دوم را تأييد مى كند.

و بعيد نيست كه مقصود از «مؤمنان»، جامعۀ مؤمنان باشد، هر چند در آن جامعه، افراد منافقى هم باشند. و بنابر اين، مقصود از جملۀ «لِلَّذِينَ آمَنُوا»، مؤمنان حقيقى، و در اين صورت معناى آيه چنين مى شود:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، كلام پروردگارش را تصديق مى نمايد، ولى كلام فرد فرد جامعه شما را على الظاهر تصديق مى كند. چون فرد فرد آنان، حتى منافقان ايشان، جزو جامعه شمايند؛ و اين تصديق ظاهرى كه به نفع اجتماع است، براى خصوص مؤمنان واقعى رحمت نيز هست. زيرا اين عمل، آنان را به راه راست دلالت مى كند.

و اگر منظور از «الَّذِينَ آمَنُوا»، افرادى باشند كه در اول بعثت و قبل از فتح مكه مسلمان شدند - همچنان كه در سابق هم گذشت كه كلمۀ «الَّذِينَ آمَنُوا» در قرآن كريم، يك اسمى است تشريفى براى آن مردان با ايمانى كه در صدر اسلام ايمان آوردند - آن وقت منظور از مؤمنان در جملۀ «وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِين» نيز، مؤمنان حقيقى از همان عده خواهند بود، همان طورى كه در آيه: «وَ لَمَّا رَأ المُؤمِنُونَ الأحزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ» هم، به همين معنا اطلاق شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۴

بعضى گفته اند: حرف «لام» در جملۀ «وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِين»، براى متعدى كردن آمده، همچنان كه حرف «باء» در جملۀ «يُؤمِنُ بِالله» براى متعدى كردن است. پس نتيجه گرفته اند كه: كلمۀ «ايمان» با هر دوى آن ها متعدى مى شود، به شهادت آيات: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ» و «فَمَا آمَنَ لِمُوسَى إلّا ذُرِيّةٌ مِن قَومِهِ» و «أنُؤمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأرذَلُونَ»، كه در همه آن ها، حرف «لام» كار «باء» را انجام داده است.

بعضى ديگر گفته اند: لفظ «لام» به طريقه تضمين جريان يافته و معناى «ميل» را افاده مى كند و با به كار رفتن آن، معناى آيه چنين است: «رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، مايل است به مؤمنان در حالى كه به آن ها ايمان دارد، و يا ايمان مى آورد به آن ها در حالى كه ميل دارد به ايشان».

اين دو وجه، هر چند در جاى خود صحيح است، و براى مسأله مورد بحث، توجيه خوبى است، وليكن تفكيكى كه در جملۀ «يُؤمِنُ بِاللهِ وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِين» ميان «يُؤمِنُ» اول و «يُؤمِنُ» دوم وجود دارد، اين دو وجه را بعيد به نظر مى رساند. براى اين كه بنابر اين وجه، ديگر هيچ حاجتى به اين تفكيك به نظر نمى رسد، و ممكن بود بفرمايد: «يُؤمِنُ بِاللهِ وَ لِلمُؤمِنِينَ».

مگر اين كه گفته شود: اين تفكيك، صرفا به منظور تفنّن در تعبير بوده؛ وليكن به هر تقدير، نتيجه همان نتيجه سابق است، و ايمان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به مؤمنان، تنها مختص به مخبرين نبوده تا در نتيجه اخبار، آن ها را تصديق كند و ديگران را وقتى سعايت شوند، مورد مؤاخذه قرار دهد، بلكه ايمان رسول خدا، ايمانى بود كه شامل جميع مؤمنان مى شد. پس مخبر را در خبرش تصديق مى كرد و نيز مخبر عنه را تصديق مى كرد، به اين صورت كه كارش را حمل بر صحت مى كرد و او را مورد مؤاخذه قرار نمى داد - دقت كنيد.

پيامبر اکرم«ص»، هم رحمت برای عالَمیان است، و هم رحمت برای مؤمنان

در اين جا سؤالى باقى مى ماند، و آن، اين كه:

چرا در آيه مورد بحث، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را تنها رحمت آن كسانى معرفى كرده كه ايمان دارند، ولى در آيه: «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا رَحمَةً لِلعَالَمِين»، او را رحمت براى همه مردم معرفى كرده؟

جواب اين سؤال اين است كه:

مقصود از «رحمت» در اين دو آيه مختلف است. زيرا رحمت در آيه مورد بحث، رحمت فعلى است، ولى رحمت در آيه سوره «انبياء»، رحمت شأنى است. به اين معنا كه در آيه مورد بحث مى فرمايد: «مؤمنان از رحمت وجود تو برخوردارند»، و در آن آيه مى فرمايد: «عالَميان مى توانند از رحمت وجود تو برخوردار شوند»، و ميان اين دو تعبير هم، منافاتى نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۵

و به عبارتى ديگر:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، هم رحمت است براى كسى كه حقيقتا به وى ايمان آورده، چون خداوند به وسيله آن جناب، او را از گرداب ضلالت نجات داده و عاقبت او را به كرامت و سعادت ختم كرده است. و هم رحمت است براى عموم مردم، چه آن كه ايمان آورده و چه آن كه كفر ورزيده، چه آن كه در عصر آن حضرت بوده و چه آن كه بعدا آمده، زيرا خداى تعالى، آن حضرت را به كيش و ملتى بيضاء و سنّتى طيّبه مبعوث كرده، كه عموم بشر را از مسير منحرفش به سوى راه مستقيم و از طريق شقاوت و هلاكت به شاهراه هدايت و نجات برگرداند و با مشعل تابناك خود، راه مستقيم فطرت الهى را روشن نمايد.

چيزى كه هست، افراد مجتمع بشرى، وضعشان در برابر اين شمع فروزان، مختلف است: عده اى خود را به آن راه انداخته و پيش مى روند و رستگار مى گردند. جمعى از راه هلاكت خود را كنار كشيده، وليكن هنوز به راه راست نيفتاده اند و گروهى تصميم دارند خود را از راه هلاكت كنار بكشند و در راه مستقيم فطرت حركت كنند، وليكن هنوز قدمى برنداشته اند.

اين وضع جوامع بشرى است بعد از طلوع آفتاب اسلام و انتشار اشعه معارف آن در ميان مردم، و رسيدن نداى آن به گوش هر شنونده و تأثيرش در همه سنّت هاى اجتماعى، كه در يك اجتماع اثر بيشترى مى گذارد و در اجتماع ديگر اثر كمترى، و اين معنا جاى هيچ ترديد نيست. و اين وجه، يا وجهى است نزديك به وجه قبلى و يا در حقيقت، برگشتش به همان است.

«يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيرْضُوكُمْ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَن يُرْضُوهُ إِن كانُوا مُؤْمِنِينَ»:

در مجمع البيان گفته است: فرق ميان كلمۀ «أحقّ» و كلمه «أصلح»، اين است كه اولى، هم در مواردى استعمال مى شود كه پاى فعل در ميان باشد و هم در مواردى كه پاى فعل در ميان نباشد. مانند اين كه مى گوييم: «فلانى أحق و سزاوارتر به اين مال است»، ولى «أصلح»، جز در مواردى كه پاى فعل در ميان باشد، استعمال نمى شود.

و خلاصه، كلمه «أصلح» از صفات فعل است. بنابراين، مى توان گفت: «خدا احق است به اين كه اطاعت شود»، ولى نمى توان گفت: «خدا اصلح است به اين كه اطاعت شود».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۲۶

و علت اصلى اين حرف، اين است كه مادۀ «صلح»، معناى استعداد و آمادگى را در بر دارد و كلمۀ «حق»، متضمن معناى ثبوت و لزوم است، و خداى سبحان، هيچ وقت متصف به استعداد و قابليت نمى شود، زيرا اتّصاف به اين معنا، مستلزم آن است كه چيز ديگرى در خداى تعالى اثر بگذارد و او از تأثير آن متأثر شود، (و هيچ علتى مافوق خدا نيست تا در او اثر بگذارد).

خداى تعالى، در اين آيه خطابى را كه قبلا به پيغمبرش داشت، به مؤمنان برگردانيده، و به اصطلاح التفات به كار برده، و گويا وجه اين التفات، اين است كه: اشاره كند به آن حكمى كه در جملۀ «وَ اللهُ وَ رَسُولُهُ أحَقُّ أن يُرضُوهُ إن كَانُوا مُؤمِنِين» بود، و آن، اين بود كه بر هر مؤمنى واجب است كه رضاى خدا و پيغمبرش را به دست بياورد، و در مقام سرپيچى و نافرمانى خدا و رسول برنيايد كه در اين عمل، نكبتى بزرگ و دوزخى جاودانه است.

در جملۀ «أحَقُّ أن يُرضُوهُ»، نكته اى نهفته است كه ادب قرآن را نسبت به توحيد مى رساند، و آن، اين است كه: ضمير را مفرد آورد و فرمود: «خدا و رسول سزاوارترند به اين كه آن ها، او را راضى كنند»، و نفرمود «آن ها، آن دو را راضى كنند». براى اين كه مقام خداى تعالى و وحدانيت او را حفظ نموده، احدى را قرين و هم سنگ او نخواند.

چون آنچه كه از اين گونه حقوق و همچنين از اين قبيل اوصاف هست كه هم بر خدا اطلاق دارد و هم بر خلق او، در خداى تعالى، ذاتى و لِنَفسِه است و در غير او، غيرى و به تبع غير و يا بالعرض است ، مانند صفات واجب التعظيم و واجب الارضاء بودن.

و اما غير خداى تعالى، هر كس كه اين صفات بر او نيز اطلاق شود، اطلاق و اتّصافش، به تبع غير و عرضى و به وسيلۀ خداى تعالى است. مانند اتّصاف به علم و حيات و زنده كردن مُردگان و ميراندن زندگان و امثال آن.

نظير اين ادب در قرآن كريم، در موارد بسيارى، نسبت به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رعايت شده كه با اين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» با افراد امت در يك عملى شركت دارد، با این حال، اسم آن جناب را جداگانه ذكر كرده.

مانند آيه: «يَومَ لَا يُخزِى اللهُ النَّبِىَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا: روزى كه خدا پيغمبر و مؤمنان را بيچاره نمى كند».

و آيه: «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِين: پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤمنان نازل كرد».

و آيه: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إلَيهِ مِن رَبِّهِ وَ المُؤمِنُون: ايمان آورد رسول به آنچه كه به وى نازل شد، و مؤمنان نيز»، و آياتى ديگر.

«أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَن يُحَادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ ...»:

در مجمع البيان مى فرمايد: كلمۀ «مُحَادّة»، به معناى تجاوز با مخالفت است و اين كلمه و كلمات: «مُخَالفه»، «مُجَانَبه» و «مُعَادَاة»، به يك معنا هستند، و اصل آن، منع كردن و خوددارى نمودن است. و معناى ديگر آن شدت غضب است، به حدّى كه عقل و تدبير آدمى را از بين ببرد. و نيز گفته است: كلمۀ «خِزى»، به معناى خوارى و هر پستى ديگرى است كه آدمى از آن شرم داشته باشد.

استفهامى كه در آيه است، استفهام تعجبى است، و سياق آيه، براى بيان اين جهت است كه خدا و رسولش سزاوارترند به اين كه مردم خوشنود و راضی شان كنند.

خلاصه اش اين كه: مردم خوب مى دانند كه دشمنى با خدا و رسول و مخالفت و به خشم آوردن خدا و پيغمبرش، مايه خلود در آتش است، و وقتى به خشم آوردن خدا و رسولش حرام باشد، پس راضى كردن او و همچنين پيغمبرش، بر هر كسى كه به خدا و رسولش ايمان داشته باشد، واجب خواهد بود.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←