تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۴۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مؤلف: اين روايت از نظر لفظ، خالى از مختصر تشويش و اضطراب نيست و در اين روايت، عدد نفرات ملائكه را سه نفر دانسته، در حالى كه در بعضى از روايات، مانند روايتى كه در باب قبلى، از ابى يزيد حمار، از ابى عبداللّه «عليه السلام» نقل شد، عدد فرشتگان را چهار نفر دانسته و چهارمى آنان را «كروبيل» دانسته.
و در بعضى از رواياتى كه از طريق اهل سنت نقل شده، آمده كه: عدد ملائكه، سه نفر بوده اند، اما به نام هاى: «جبرئيل» و «ميكائيل» و «رفائيل»، و از روايت مورد بحث، بر مى آيد كه كلام لوط را كه گفت: «لَو أنَّ لِى بِكُم قُوَّة...»، خطابش به ملائكه بوده، نه به قوم. و ما نيز، در بيان آيات، به اين معنا اشاره كرديم.
و اين كه امام فرمود: «خدا رحمت كند لوط را اگر مى دانست...»، در معناى كلامى است از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» - طورى كه از آن حضرت نقل شده - كه فرموده بود: خدا رحمت كند لوط را، كه اگر امروز بود، به ركنى شديد پناهنده مى شد.
و اين كه فرمود: «خداى تعالى، به محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود...»، اشاره است به احتمالى كه قبلا داديم و گفتيم جملۀ «وَ مَا هِىَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيد»، تهديد قريش است.
و قمى، در تفسيرش، به سند خود، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده، كه در ذيل جملۀ «وَ أمطَرنَا عَلَيهَا حِجَارَةً مِن سِجِّيلٍ مَنضُود» فرموده:
هيچ بنده اى از بندگان خدا كه عمل قوم لوط را حلال بداند، از دنيا نمى رود، مگر آن كه خداى تعالى، با يكى از آن سنگ ها كه بر قوم لوط زد، او را خواهد زد و مرگش در همان سنگ خواهد بود، ولى خلق، آن سنگ را نمى بينند.
مؤلف: مرحوم كلينى نيز، در كافى، به سند خود، از ميمون البان، از آن حضرت، نظير اين روايت را نقل كرده و در آن آمده: كسى كه بر عمل لواط اصرار داشته باشد، نمى ميرد، مگر بعد از آن كه خدا او را با يكى از اين سنگ ها هدف قرار دهد و مرگش، در همان سنگ باشد و احدى آن سنگ را نمى بيند.
و در اين دو حديث، اشاره اى هست به اين كه جملۀ «وَ مَا هِىَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيد»، اختصاصى به قريش ندارد. و نيز اشاره دارد به اين كه عذاب مذكور (يعنى رمى به سنگريزه)، عذابى روحانى بوده، نه مادى.
و در كافى، به سند خود، از يعقوب بن شعيب، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در معناى كلام لوط «عليه السلام» كه گفت: «اين دختران من، براى شما پاكيزه ترند»، فرمود: جناب لوط، ازدواج با دختران خود را پيشنهاد كرده.
و در تهذيب، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت آورده كه: شخصى از آن جناب، از اين عمل كه كسى با همسرش از عقب جماع كند، سؤال كرد. حضرت فرمود: آيه اى از كتاب خداى عزوجل، آن را مباح كرده و آن، آيه اى است كه كلام لوط را حكايت مى كند كه گفت: «هَؤُلَاءِ بَنَاتِی هنّ أطهَرُ لَکُم».
براى اين كه آن جناب مى دانست كه قوم لوط به فرج زنان علاقه اى ندارند. پس اگر دختران خود را پيشنهاد كرده، منظورش اين بوده كه عمل مورد علاقه خود را، با دختران وى و پس از ازدواج با آنان انجام دهند.
و در الدرالمنثور است كه ابوالشيخ، از على «رضى اللّه عنه» روايت آورده كه: آن جناب، خطبه اى ايراد كرد و در آن فرمود:
عشيرۀ آدمى، براى انسان بهتر است، زيرا افراد بسيارى از آزار او خوددارى خواهند كرد، علاوه بر اين كه از مودت و نصرت جمعى كثير برخوردار شده و جمعيتى، در صدد محافظت او خواهند بود. حتى چه بسيار مى شود كه افرادى از انسان دفاع مى كنند و به خاطر انسان خشم مى گيرند، با اين كه انسان را نمى شناسند و هيچ رابطه اى، جز قوم و خويشى با انسان ندارند.
(پس بر انسان لازم است دست خود را از آزار قوم و خويش خود كوتاه بدارد). و من از آيات قرآنى، شواهدى برايتان در اين باب مى خوانم. آنگاه على «عليه السلام»، در بين آيات نامبرده، اين آيه را تلاوت كردند: «لَو أنَّ لِى بِكُم قُوَّةً أو آوِى إلَى رُكنٍ شَدِيدٍ».
آنگاه على «رضى اللّه عنه» فرمود: «ركن شديد»، همين عشيره و قوم و خويش است. چون لوط «عليه السلام»، قوم و قبيله اى نداشت، و سوگند به خدايى كه جز او معبودى نيست، به همين جهت بود كه خداى تعالى، بعد از لوط، هيچ پيغمبرى مبعوث نكرد، مگر از ميان افرادى كه از حيث قوم و خويش، توانگر بودند.
مؤلف: آخر اين روايت ، هم از طريق اهل سنت روايت شده و هم از طريق شيعه.
داستان قوم لوط «ع»، در حدیثی از امام باقر «ع»
و در كافى، در حديث ابوزياد حمار، از امام ابى جعفر «عليه السلام» كه در بحث روايتى سابق نقل شد، اين تتمه آمده كه امام فرمود:
ملائكه نزد لوط آمدند، زمانى كه او در مزرعه اى نزديك قريه مشغول بود. نخست سلام كردند، در حالى كه عمامه بر سر داشتند و لوط، وقتى آنان را ديد كه قيافه هايى زيبا و لباسى سفيد و عمامه اى سفيد بر تن دارند، تعارف رفتن به منزل كرد.
ملائكه گفتند: بله برويم منزل. لوط از جلو و آنان دنبالش به راه افتادند. در بين راه، لوط از تعارفى كه كرده بود، پشيمان شد و با خود گفت: اين چه پيشنهادى بود كه من كردم، چگونه اين سه جوان را به منزل ببرم، با اين كه مردم قريه را مى شناسم كه چه وضعى دارند. به ناچار رو كرد به ميهمانان و گفت: متوجه باشيد كه به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد.
جبرئيل وقتى اين كلام را از لوط شنيد، به همراهانش گفت: ما در نازل كردن عذاب بر اين قوم عجله نمى كنيم، تا لوط سه بار اين شهادتش را اداء كند. فعلا يك بار آن را اداء كرد. ساعتى به طرف ده راه رفتند، باز جناب لوط رو كرد به ميهمانان و گفت: شما به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد.
جبرئيل گفت : اين دو بار. و سپس لوط همچنان به راه ادامه داد، تا رسيدند به دروازه شهر. در آن جا نيز، بار ديگر رو كرد به ميهمانان و گفت: شما به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد. جبرئيل گفت: اين سه بار. و سپس لوط داخل شد، آنان نيز با وى داخل شدند، تا اين كه به خانه رسيدند.
همسر لوط، وقتى ميهمانان را با آن قيافه هاى زيبا ديد، به بالاى بام رفت و كف زدن آغاز كرد، تا به مردم وضع را بفهماند، ولى كسى متوجه نشد و صداى كف زدن او را نشنيد. به ناچار آتش دود كرد. مردم وقتى دود را از خانه او ديدند، دوان دوان، به سوى درب خانه لوط روى آوردند، به طورى كه يكديگر را هُل مى دادند، تا به درِ خانه رسيدند. زن از بالاى بام پايين آمد و گفت: در خانه ما، افرادى آمده اند كه زيباتر از آنان، هيچ قومى را نديده ام. مردم به درِ خانه آمدند تا داخل شوند.
لوط وقتى ديد مردم دارند مى آيند، برخاسته نزد قوم آمد و گفت: اى مردم! از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد، مگر يك انسان رشد يافته در بين شما نيست؟ آنگاه گفت: اين، دختران من در اختيار شمايند و آن ها براى شما حلال تر و پاكيزه ترند، و با اين كلامش، مردم را به عملى حلال دعوت كرد، ليكن مردم گفتند: ما به دختران تو حقى نداريم و تو، خود مى دانى ما چه مى خواهيم.
لوط، از درِ حسرت به ملائكه گفت: اى كاش نيرويى پيدا مى كردم و يا پناهگاهى محكم مى داشتم. جبرئيل به همراهانش گفت: اگر لوط مى دانست چه نيرويى در داخل خانه اش دارد، اين آرزو را نمى كرد.
از سوى ديگر، لحظه به لحظه، تعداد جمعيت فزونتر مى شد تا آن كه داخل شوند. جبرئيل، صيحه اى بر آنان زد و به لوط گفت: اى لوط! رهايشان كن تا داخل شوند. همين كه داخل شدند، جبرئيل انگشت خود را به طرف آنان پايين آورد، كه ناگهان همه آن ها كور شدند. اين است كه خداى تعالى درباره اش فرمود: «فَطَمَسنَا أعيُنَهُم: پس ما چشم آنان را بى نور، و كور گردانيديم».
آنگاه جبرئيل لوط را كه داشت از مردم جلوگيرى مى كرد، صدا زد و به او گفت: ما جوانانى از جنس بشر نيستيم، بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و آن ها دستشان به تو نمى رسد،
تو دست اهلت را بگير و در قطعه اى از همين شب بيرون ببر. جبرئيل اين را نيز گفت كه: ما مأمور شده ايم به اين كه اين قوم را هلاك سازيم. لوط گفت: اى جبرئيل! حال كه چنين است، پس عجله كن.
جبرئيل گفت: موعدشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست؟ سپس به لوط دستور داد تا اهل خود را بردارد و ببرد، مگر همسرش را. آنگاه جبرئيل، با بال خود، آن شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده، آن قدر به آسمان بالا برد، كه اهل آسمان، صداى عوعو سگ ها و آواز خروس ها را شنيدند. آنگاه شهر را زير و رو به زمين انداخت و بارانى از سنگ و كلوخ بر آن شهر و بر اطراف آن بباريد.
مؤلف: اين كه در آخر روايت آمده كه: «جبرئيل، شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده، تا آسمان بالا برد، به حدّى كه اهل آسمان دنيا، صداى عوعو سگ ها و بانگ خروس هاى شهر را شنيدند»، امرى است خارق العاده هر چند كه از قدرت خداى تعالى بعيد نيست، و نبايد آن را بعيد شمرد، وليكن در ثبوت آن، امثال اين روايت كه خبرى واحد بيش نيست، كفايت نمى كند.
علاوه بر اين، سنت الهى بر اين جريان يافته كه معجزات و كرامات را بر مقتضاى حكمت جارى سازد، و چه حكمتى در اين هست كه شهر (از طبقه هفتم زمين ريشه كن شود) و آن قدر بالا برود كه ساكنان آسمان، صداى سگ و خروس آن را بشنوند. شنيدن صداى سگ و خروس، چه تأثيرى در عذاب قوم لوط و يا در تشديد عذاب آن ها دارد؟!
و اين كه بعضى از مفسران، در توجيه آن گفته اند: ممكن است اين عمل خارق العاده و عجيب، خود لطفى بوده باشد، براى اين كه خبردار شدن نسل هاى آينده از طريق معصومين، مؤمنان آنان را به اطاعت خدا و دورى از نافرمانى او نزديكتر سازد.
ليكن اين سخن مورد اشكال است. براى اين كه پديد آوردن حوادث عظيم و شگفت آور و خارق العاده به اين منظور كه ايمان مؤمنان قوى شود و اهل عبرت از ديدن آن حوادث عبرت گيرند، هر چند خالى از لطف نيست، ليكن وقتى اين كار لطف خواهد بود كه خبردار شدن از آن حوادث به طريق حس باشد و مردم خودشان آن امور را ببينند، تا مؤمنان، ايمانشان زيادتر گشته و اهل معصيت عبرت بگيرند، و يا حداقل اگر به چشم خود نديده اند، به طريق علمى ديگرى آن را كشف كنند.
و اما اين كه يك خبر واحد و يا ضعيف السند كه هيچ گونه حجتى ندارد و به هيچ وجه قابل اعتناء نيست، معنا ندارد كه خداى تعالى، امورى عجيب و غريب و خارق العاده پديد بياورد، تا نسل هاى آينده، از طريق چنين خبرى آن را بشنوند و عبرت بگيرند و از عذاب او بهراسند. اين يكى، و يكى ديگر اين كه معنا ندارد عذاب يك قوم را تشديد كنند، تا مردمى ديگر عبرت بگيرند.
اين گونه كارها، سنت طاغيان و جباران از بشر است، آن هم جباران نادان و نفهم، كه شكنجه يك بيچاره اى را تشديد مى كنند، تا از ديگران زهرچشم بگيرند و خداى عزوجل، از چنين اعمالى مبرّا است.
بررسی سخن صاحب المنار، در ردّ كيفيت عذاب سرزمين قوم لوط «ع»
صاحب المنار، در تفسير خود گفته:
در خرافات مفسران كه از روايات اسرائيلى نقل شده، آمده كه جبرئيل، شهر لوط را با بال خود از طبقات زيرين زمين ريشه كن ساخته، و آن را تا عنان آسمان بالا برد، به طورى كه اهل آسمان، صداى سگ ها و مرغ هاى آن شهر را شنيدند. آنگاه شهر مزبور را از همان جا، پشت و رو نموده، به زمين زد، طورى كه بالاى شهر، زير زمين رفت و زير شهر، بالا آمد.
و اين تصور بر اساس اعتقاد متصورش درست در مى آيد، كه لابد معتقد بوده به اين كه اجرام آسمانى نيز، سكنه دارد و اين اجرام، در موقعيتى قرار دارند كه ممكن است ساكنان زمين، چه انسان ها و چه حيوانات، به آنان نزديك بشوند و همچنان زنده بمانند. با اين كه مشاهده و آزمايش هاى فعلى، اين تصور را باطل مى سازد و در اين ايام كه من، اين اوراق را مى نويسم، ثابت شده كه هواپيماها وقتى مسافت زيادى بالا بروند، به جايى مى رسند كه فشار هوا آن قدر كم مى شود كه زنده ماندن انسان در آن جا محال است و به همين جهت، براى كسانى كه بخواهند تا آن ارتفاع بالا بروند، كپسول هايى پُر از اكسيژن مى سازند و در آن، مقدارى از اكسيژن مى ريزند كه براى آنان كافى باشد و مادامى كه در جوّ بالا قرار دارند، از آن استنشاق كنند.
در كتاب مجيد الهى نيز، به اين مسأله، يعنى نبودن اكسيژن در جوّ آسمان و اين كه بالا رفتن به آسمان، سينه را تنگ و تنفس را مشكل مى كند، اشاره اى آمده و فرموده: «فَمَن يُرِدِ اللّهُ أن يَهدِيَهُ يَشرَح صَدرَهُ لِلإسلَامِ وَ مَن يُرِد أن يُضِلَّهُ يَجعَل صَدرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأنَّمَا يَصَّعَدُ فِى السَّمَاء».
پس اگر بگويد: اين عملى كه از جبرئيل نقل شده، چيزى است كه عقل آن را محال نمى داند، و خلاصه كلام اين كه از ممكنات عقلى است و وقوع آن از باب خارق العاده است، پس نبايد تصديق آن را موقوف بر اين بدانيم كه وضع خلقت آسمان ها و سنن كاينات، آن را جايز و ممكن بداند. چون قوانين جارى در نظام عالَم، ربطى به معجزه، كه اساسش شكستن هر نظام و قانونى است، ندارد.
در پاسخ مى گوييم: بله، وليكن شرط اول قبول روايت، در جايى كه روايت از امرى خبر مى دهد كه بر خلاف سنن و نواميس و قوانينى است، كه خداى تعالى، با آن نواميس نظام عالَم را به پا داشته و آن را مايه آبادى و يا خرابى قرار داده، بايد چنين خبرى از وحى الهى منشأ گرفته و به نقل متواتر از معصوم نقل شده باشد، و يا حداقل، سندى صحيح و متصل به عصر معصوم داشته و هيچ ناشناخته اى در سند و متن آن نباشد.
و حال آن كه ما، نه در كتاب خداى تعالى، چنين چيزى را مى بينيم و نه در حديثى كه با سندى متصل به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رسيده باشد، و نه حكمت خدا اقتضاء مى كند كه سرزمين لوط، آن قدر به آسمان بلند شود كه صداى سگ هايش به گوش سكان آسمان برسد، و اين ماجرا، تنها از بعضى تابعين، يعنى كسانى كه عصر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را درك نكرده بودند، نقل شده، نه صحابه كه آن جناب را درك كرده اند، و ما هيچ شكى نداريم در اين كه اين روايت، از رواياتى است كه اسرائیلی ها ساخته و در دست و دهان مسلمانان ساده لوح انداخته اند.
از جمله حرف هايى كه زده اند، اين است كه گفته اند: عدد مردم آن شهر، چهار ميليون نفر بوده، در حالى كه همه بلاد فلسطين، گنجايش اين عدد انسان را ندارد. پس اين ميليون ها انسان، چگونه در آن چهار قريه جا گرفته بودند؟
و اين كه گفته اين حديث از احاديثى است كه تابعين آن را نقل كرده اند، نه صحابه، درست نيست. براى اين كه او توجه نداشته كه حديث مورد بحث از «ابن عباس» و «حذيفة بن اليمان» روايت شده، و در روايت ابن عباس (به طورى كه الدر المنثور، آن را از اسحاق بن بشر، و ابن عساكر، آن را از طريق جويبر، و مقاتل، آن را از ضحاك نقل كرده اند) آمده:
«همين كه چهره صبح نمايان شد، جبرئيل دست به كار قريه هاى لوط شد و آنچه از مردان و زنان و ميوه ها و مرغان در آن ها بود، همه را گرد آورده، در هم پيچيد و سپس زمين را از طبقات زيرين در آورده، زير بال خود گرفت و به طرف آسمان دنيا بالا برد (تا جايى كه) ساكنان آسمان دنيا، صداى سگ ها و مرغان و زنان و مردان را از زير بال جبرئيل شنيدند. آنگاه آن سرزمين را، پشت و رو به پايين انداخت و دنبالش، رگبارى از سنگريزه بر آن سرزمين بباريد، و سنگ ها براى آن بود كه اگر چوپان ها و تجار در آن سرزمين باقى مانده اند، آن ها نيز به هلاكت برسند...».
و در روايت حذيفه بن اليمان (به طورى كه الدر المنثور، آن را از عبدالرزاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از حذيفه نقل كرده اند) آمده:
جبرئيل اجازه خواست تا آنان را هلاك كند. اجازه اش دادند. پس آن زمين را كه اين قوم بر روى آن زندگى مى كردند، بغل گرفت و به بالا برد، به طورى كه اهل آسمان دنيا، صداى سگ ها را شنيدند. آنگاه آتشى در زير آنان روشن كرد و سپس زمين را با اهلش زير و رو كرد، و همسر لوط كه با آن قوم بود، از صداى سقوط، متوجه پشت سر خود شد، فهميد كه وضع از چه قرار است، ولى تا خواست به خود بيايد، عذاب كه يكى از همان سنگ ها بود، او را گرفت...
و اما از تابعين، جمعى آن را نقل كرده اند. از آن جمله، از سعيد بن جبير، مجاهد، ابى صالح و محمد بن كعب قرظى است، و از سدى نيز نقلى رسيده، كه خيلى غليظ تر از اين است.
در نقل او آمده كه گفت: چون قوم لوط به صبح نزديك شدند، جبرئيل نازل شد و زمين را از طبقه هفتم ريشه كن نموده، آن را به دوش گرفت و تا آسمان دنيا بالا برد و سپس آن را به زمين زد...
پس اين كه گفت: روايت از صحابه نقل نشده، حرف درستى نيست. و اما اين كه گفته: «در قبول روايت شرط شده كه حتما به طور متواتر از معصوم رسيده باشد و سندش صحيح و متصل به شخص معصوم باشد و در سندش، شذوذ و فرد ناشناخته نباشد و اهل رجال، سندش را بى اعتبار ندانسته باشند»، اين مطلب مسأله اى است اصولى، كه امروز پنبه اش را زده و به اين نتيجه رسيده اند كه خبر، اگر متواتر باشد و يا همراه با قرائنى باشد كه خبر را قطعى الصدور سازد، چنين خبرى بدون شك حجت است، و اما غير اين گونه خبر حجيت ندارد، مگر اخبار آحادى كه در خصوص احكام شرعى و فرعى وارد شده باشد، كه اگر خبر موثق باشد، يعنى صدور آن به ظنّ نوعى مظنون باشد، آن نيز حجت است.
زيرا حجيت شرعى، خود يكى از اعتبارات عقلایى است كه اثر شرعى به دنبال دارد. پس اگر خبر در مورد حكمى شرعى وارد شده، جعل شرعى مى پذيرد. يعنى شارع مى تواند آن خبر را حجت كند، هر چند كه متواتر نباشد. و اما مسائل غير شرعى، يعنى قضاياى تاريخى و امور اعتقادى، معنا ندارد كه شارع خبرى را در مورد آن ها حجت كند. چون حجت بودن خبرى كه مثلا مى گويد در فلان تاريخ، فلان حادثه رُخ داده، اثر شرعى ندارد و معنا ندارد كه بگويد غير علم، علم است و حكم كند به اين كه هر چند شما به فلان واقعه تاريخى علم نداريد، ولى به خاطر فلان خبر واحد، تعبّداً آن واقعه را قبول كنيد، همان طور كه اگر خود ناظر آن واقعه بوديد، قبول مى كرديد.
(به خلاف احكام شرعى، كه اگر شارع حكم كند به اين كه طبق خبر واحدى كه مثلا در مورد حكمى شرعى به تو رسيده، عمل كن، كه در اين صورت، هر چند علم به واقعيت آن حكم و به حكم واقعى آن موضوع نداريم، ليكن علم داريم به اين كه اگر طبق اين خبر عمل كنيم، عقاب نخواهيم داشت). و اما مسايل تاريخى صرف، كه ما نسبت به آن ها تكليفى نداريم، درباره آن ها حجت نمى خواهيم، گو اين كه موضوعات و حوادث خارجى، احيانا اثرى شرعى دارند.
(مثلا اگر با دليل تاريخى محكم ثابت شود كه فلان صحابه، در فلان واقعه، از اسلام خارج شد، بيزارى جستن و يا لعنت كردن او، از نظر شرع عملى حلال مى شود)، وليكن اين گونه آثار، از آن جا كه جزئى است، متعلق جعل شرعى نمى شود. چون جعل شرعى، تنها متعرض كليات مسايل است. خواننده محترم مى تواند بحث مفصل اين مسأله را در علم اصول ببيند.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از اُبَىّ بن كعب روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: خداى تعالى، لوط را رحمت كند كه به «ركنى شديد» پناهنده مى شد و نمى دانست كه «ركن شديد»، در خانه اوست.
مراد از «ركن شديد»، كه لوط «ع»، تمناى آن را داشت
مؤلف: مقامى كه لوط در آن مقام، با قوم خود بگو مگو داشت، به تقواى الهى و اجتناب از فسق و فجور دعوتشان مى كرد، و همچنين ظاهر سياق آياتى كه اين بگو مگو را حكايت مى كنند، اين است كه لوط «عليه السلام» در اين كه گفت: «لَو أنَّ لِى بِكُم قُوَّةً»، آرزوى داشتن انصارى رشديافته از ميان قومش و يا غير قومش مى داشت.
و در جملۀ «أو آوِى إلى رُكنٍ شَدِيدٍ»، آرزو كرده كه اى كاش، انصارى از غير اين قوم مى داشتم. بستگان و عشيره و دوستان و غمخوارانى خدادوست مى داشتم، تا مرا در دفاع از اين ميهمانان يارى مى كردند.
ولى او نمى دانست كه «ركن شديد»، در همان لحظه، داخل خانۀ اوست، و آن، عبارت بود از: «جبرئيل» و همراهانش، يعنى «ميكائيل» و «اسرافيل». و به همين جهت، به محضى كه آرزوى داشتن ركنى شديد كرد، بدون فاصله پاسخش دادند كه: «يَا لُوطُ إنّا رُسُلُ رَبِّكَ لَن يَصِلُوا إلَيكَ». يعنى: اى لوط! ما آن طور كه تو و اين مردم پنداشته ايد، جوانانى امرد، از جنس بشر نيستيم، بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و اين مردم، به تو نخواهند رسيد.
لوط «عليه السلام»، در هيچ حالى از آن احوال، از پروردگارش غافل نبود و اين معنا را از نظر دور نمى داشت كه هرچه نصرت هست، از ناحيه خداست، و او را فراموش نكرده بود، تا ناصرى غير او آرزو كند، و حاشا بر مقام اين پيغمبر بزرگوار، از مثل چنين جهلى مذموم چگونه است، با این که خدای تعالی،
درباره آن جناب فرموده: «آتَينَاهُ حُكماً وَ عِلماً... وَ أدخَلنَاهُ فِى رَحمَتِنَا إنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ».
پس اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اگر مى دانست كه جبرئيل در خانه اوست، هرگز آرزوى ركن شديدى نمى كرد، معنايش اين است كه: جبرئيل و ساير ملائكه با او بودند و او، اطلاعى نداشت. نه اين كه معنايش چنين باشد كه خداى تعالى، با او بود و او، جاهل به مقام پروردگارش بود.
پس اين كه در بعضى از روايات، كه عبارت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را نقل مى كند، اشاره شده به اين كه «مراد لوط از «ركن شديد»، خداى سبحان بوده، نه ملائكه»، نظريه اى بوده كه بعضى از راويان حديث داده، نه اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، چنان فرموده باشد.
نظير روايتى كه از ابوهريره نقل شده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «خدا رحمت كند لوط را، كه همواره به ركنى شديد پناهنده مى شد، يعنى خداى تعالى...».
و باز نظير روايتى، كه از طريقى ديگر، از او نقل شده كه گفت: «رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: خدا لوط را بيامرزد، كه همواره به ركنى شديد پناه مى برد».
و بعيد نيست كه ابوهريره، در اين سند، حديث را نقل به معنا كرده باشد و كلام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، را به جاى «خدا بيامرزد»، «خدا رحمت كند» بوده، و راوى آن را تغيير داده باشد، تا بفهماند لوط در رعايت ادبى از آداب عبوديت كوتاهى كرده، و يا با جهلى كه به مقام پروردگارش داشته و او را از ياد برده، مرتكب گناهى از گناهان شده. چون يك پيامبر نبايد پروردگار خود را فراموش كند.
گفتارى در چند فصل، پيرامون داستان لوط «ع» و قوم او
* ۱ - داستان لوط و قومش در قرآن:
لوط «عليه السلام»، از كلدانيان بود كه در سرزمين بابل زندگى مى كردند و آن جناب، از اولين كسانى بود كه در ايمان آوردن به ابراهيم «عليه السلام»، گوى سبقت را ربوده بود. او به ابراهيم ايمان آورد و گفت: «إنِّى مُهَاجِرٌ إلَى رَبِّى». در نتيجه خداى تعالى، او را با ابراهيم نجات داده، به سرزمين فلسطين، «ارض مقدس» روانه كرد:
«وَ نَجَّينَا وَ لُوطاً إلَى الأرضِ الَّتِى بَارَكنَا فِيهَا لِلعَالَمِين». پس لوط در بعضى از بلاد آن سرزمين، منزل كرد. (كه بنا به بعضى از روايات و بنا به گفته تاريخ و تورات، آن شهر «سدوم» بوده).
مردم اين شهر و آبادی ها و شهرهاى اطراف آن، كه خداى تعالى، آن ها را در سوره «توبه»، آيه ۷۰ «مؤتفكات» خوانده، بت مى پرستيدند و به عمل فاحشه لواط مرتكب مى شدند. و اين قوم، اولين قوم از اقوام و نژادهاى بشر بودند، كه اين عمل در بينشان شايع گشت، و شيوع آن به حدّى رسيده بود كه در مجالس عمومی شان، آن را مرتكب مى شدند، تا آن كه رفته رفته عمل فاحشه، سنت قومى آنان شد و عام البلوى گرديد، و همه بدان مبتلا گشته، زنان به كلّى متروك شدند و راه تناسل را بستند.
لذا خداى تعالى، لوط را به سوى ايشان گسيل داشت.
و آن جناب، ايشان را به ترس از خدا و ترك فحشاء و برگشتن به طريق فطرت دعوت كرد، و انذار و تهديدشان نمود، ولى جز بيشتر شدن سركشى و طغيان آنان، ثمره اى حاصل نگشت، و جز اين پاسخش ندادند كه اين قدر ما را تهديد مكن، اگر راست می گويى عذاب خدا را بياور.
و به اين هم اكتفاء ننموده، تهديدش كردند كه: «لَئِن لَم تَنتَهِ يَا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ المُخرَجِينَ: اى لوط! اگر از دعوتت دست برندارى، تو را از شهرمان خارج خواهيم كرد». و كار را از صرف تهديد گذرانده، به يكديگر گفتند: خاندان لوط را از قريه خود خارج كنيد، كه آن ها، مردمى هستند كه مى خواهند از عمل لواط پاك باشند.
* ۲ - عاقبت امر اين قوم:
جريان به همين منوال ادامه يافت. يعنى از جناب لوط «عليه السلام»، اصرار در دعوت به راه خدا و التزام به سنت فطرت و ترك فحشا، و از آن ها اصرار بر انجام خبائث، تا جايى كه طغيانگرى مَلكۀ آنان شد و كلمۀ «عذاب الهى» در حقشان ثابت و محقق گرديد.
پس خداى، رسولانى از فرشتگانى بزرگ و محترم، براى هلاك كردن آنان مأمور كرد. فرشتگان، اول بر ابراهيم «عليه السلام» وارد شدند، و آن جناب را از مأموريتى كه داشتند (يعنى هلاك كردن قوم لوط)، خبر دادند.
جناب ابراهيم «عليه السلام» با فرستادگان الهى، بگومگویى كرد تا شايد بتواند عذاب را از آن قوم بردارد، و ملائكه را متذكر كرد كه لوط در ميان آن قوم است. فرشتگان جواب دادند كه: ما بهتر مى دانيم در آن جا چه كسى هست، و به موقعيت لوط و اهلش، از هر كس ديگر مطلع تريم، و اضافه كردند كه مسأله عذاب قوم لوط حتمى شده، و به هيچ وجه برگشتنى نيست.
فرشتگان، از نزد ابراهيم به سوى لوط روانه شدند و به صورت پسرانى امرد مجسّم شده، به عنوان ميهمان، بر او وارد شدند. لوط از ورود آنان سخت به فكر فرو رفت. چون قوم خود را مى شناخت و مى دانست كه به زودى، متعرض آنان مى شوند، و به هيچ وجه دست از آنان بر نمى دارند. چيزى نگذشت كه مردم خبردار شدند، به شتاب رو به خانه لوط نهاده و به يكديگر مژده مى دادند.
لوط از خانه بيرون آمد و در موعظه و تحريك فتوت و رشد آنان، سعى بليغ نمود، تا به جايى كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد و گفت: اى مردم! اين دختران من، در اختيار شمايند و اين ها، براى شما پاكيزه ترند. پس از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد. آنگاه از درِ استغاثه و التماس در آمد و گفت: آيا در ميان شما، يك نفر مرد رشيد نيست؟
مردم، درخواست او را رد كرده و گفتند: ما هيچ علاقه اى به دختران تو نداريم و به هيچ وجه، از ميهمانان تو، دست بردار نيستيم.
لوط «عليه السلام»، مأيوس شد و گفت: اى كاش، نيرويى در رفع شما مى داشتم و يا ركنى شديد مى بود و به آن جا پناه مى بردم.
در اين هنگام، ملائكه گفتند: اى لوط! ما فرستادگان پروردگار توايم، آرام باش كه اين قوم به تو نخواهند رسيد. آنگاه همه آن مردم را كور كردند و مردم، افتان و خيزان متفرق شدند.
فرشتگان، سپس به لوط «عليه السلام» دستور دادند كه شبانه اهل خود را برداشته و در همان شب، پشت به مردم نموده، از قريه بيرون روند و احدى از آنان، به پشت سرِ خود نگاه نكند، ولى همسر خود را بيرون نبرد كه به او آن خواهد رسيد كه به مردم شهر مى رسد. و نيز به وى خبر دادند كه به زودى، مردم شهر در صبح همين شب، هلاك مى شوند.
صبح، هنگام طلوع فجر، صيحه آن قوم را فرا گرفت و خداى عزوجل، سنگى از گِل نشاندار، كه نزد پروردگارت براى اسرافگران در گناه آماده شده، بر آنان بباريد و شهرهايشان را زير و رو كرد، و هر كس از مؤمنان را كه در آن شهرها بود، بيرون نمود.
البته غير از يك خانواده، هيچ مؤمنى در آن شهرها يافت نشد و آن، خانوادۀ لوط بود، و آن شهرها را آيت و مايه عبرت نسل هاى آينده كرد، تا كسانى كه از عذاب اليم الهى بيم دارند، با ديدن آثار و خرابه هاى آن شهرها، عبرت بگيرند.
و در اين كه ايمان و اسلام منحصر در خانواده لوط بوده و عذاب همه شهرهاى آنان را گرفته، دو نكته هست:
اول اين كه: اين جريان دلالت مى كند بر اين كه هيچ يك از آن مردم ايمان نداشتند.
و دوم اين كه: فحشا، تنها در بين مردان شايع نبوده، بلكه در بين زنان نيز شيوع داشته. چون اگر غير از اين بود، نبايد زن ها هلاك مى شدند، و على القاعده، بايد عده زيادى از زن ها به آن جناب ايمان مى آوردند، و از او طرفدارى مى كردند.
چون لوط «عليه السلام»، مردم را دعوت مى كرد به اين كه در امر شهوترانى، به طريقه فطرى باز گردند، و سنّت خلقت را كه همانا وصلت مردان و زنان است، سنّت خود قرار دهند و اين، به نفع زنان بود. و اگر زنان نيز مبتلا به فحشا نبودند، بايد دور آن جناب جمع مى شدند و به وى ايمان مى آوردند، ولى هيچ يك از اين عكس العمل ها در قرآن كريم، درباره زنان قوم لوط ذكر نشده.
و اين، خود مؤيّد و مصدّق رواياتى است كه در سابق گذشت كه می گفت: فحشا در بين مردان و زنان شايع شده بود. مردان، به مردان اكتفا كرده و با آنان لواط مى كردند و زنان، با زنان مساحقه مى نمودند.
* ۳ - شخصيت معنوى لوط «عليه السلام»:
لوط (عليه السلام ) رسولى بود از ناحيه خداى تعالى بسوى اهالى سرزمين «مؤ تفكات » كه عبارت بودند از شهر «سدوم » و شهرهاى اطراف آن (و بطورى كه گفته شده چهار شهر بوده : ۱ - سدوم ۲ - عموره ۳ - صوغر ۴ - صبوييم ) و خداى تعالى آن جناب را در همه مدائح و اوصافى كه انبياى گرام خود را بوسيله آنها توصيف كرده شركت داده است.
و از جمله توصيف ها كه براى خصوص آن جناب ذكر كرده اين است كه فرموده: «و لوطا اتيناه حكما و علما و نجيناه من القرية التى كانت تعمل الخبائث انهم كانوا قوم سوء فاسقين و ادخلناه فى رحمتنا انه من الصالحين».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |