تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۴۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
علاوه بر اين، كلام مردم در جواب لوط كه گفتند: «لَقَد عَلِمتَ مَا لَنَا فِى بَنَاتِكَ مِن حَقّ: تو كه مى دانى ما رغبتى به دختران تو نداريم»، با احتمالى كه اين مفسران داده اند كه منظورش از «بنات»، جنس زنان قوم باشد، نمى سازد.
زيرا وقتى صحيح است لوط، جنس زنان را دختران خود بنامد، كه مردم قبيله، نبوت او را پذيرفته باشند و به دنبال آن قبول داشته باشند كه او، پدرِ زن و مرد امت است. و اما قوم لوط، كه آن جناب را به عنوان يك پيامبر نمى شناختند و به وى ايمان نياورده بودند. مگر آن كه صاحبان اين توجيه خواسته باشند بگويند لوط، از باب تهكّم، (توقع بيجا) زنان قبيله را دختران خود شمرده، كه اگر چنين بگويند، مى گوييم تهكّم، قرينه مى خواهد و حال آن كه در كلام، هيچ قرينه اى بر آن نيست.
ممكن است كسى از ناحيه آن مفسران، به ما اشكال كند و بگويد: تعبير به كلمۀ «بَنَات»، با اين كه آن جناب بيش از دو دختر نداشته، خود دليل و قرينه است بر اين كه مرادش، زنان امت است، نه دو دختر خودش، چون لفظ جمع به کار برده، كه بر فرد صادق نيست.
در جواب مى گوييم: بر اين هم كه آن جناب دو دختر داشته، از الفاظ آيه هيچ دليلى نيست. نه در كلام خداى تعالى و نه در تاريخى كه مورد اعتماد باشد، بلكه در تورات موجود آمده كه لوط، تنها دو دختر داشته، ولى گفته تورات مورد اعتماد نيست.
«فَاَّتقُوا اللّهَ وَ لَا تُخزُونِ فِى ضَيفِى » - اين جمله، بيانگر خواسته لوط «عليه السلام» است، و جملۀ «وَ لَا تُخزُونِ فِى ضَيفِى»، عطفى است تفسيرى براى جمله «فَاتَّقُوا اللّهَ». چون آن حضرت، اگر از آن ها خواست كه متعرض ميهمانانش نشوند، به خاطر هواى نفسش و عصبيت جاهليت نبود، بلكه به خاطر اين بود كه مى خواست مردم از خدا بترسند، كه اگر مى ترسيدند، نه متعرض ميهمانان او مى شدند و نه متعرض هيچ كس ديگر. چون در اين نهى از منكر، هيچ فرقى ميان ميهمانان او و ديگران نبود و او، سال ها بوده كه آن مردم را از اين گناه شنيع نهى مى كرده و بر نهى خود، اصرار مى ورزيده.
و اگر اين بار نهى خود را وابسته بر معناى ضيافت كرده و ضيافت را هم به خودش نسبت داده و نتيجه تعرض آنان را رسوایى خود معرفى كرده و گفته: «مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد»، همه به اين اميد بوده تا شايد به اين وسيله، صفت فتوّت و كرامت را در آن ها به حركت و به هيجان در آورد.
و لذا بعد از اين جمله، به طريقۀ استغاثه و طلب يارى، متوسل شد و گفت: «ألَيسَ مِنكُم رَجُلٌ رَشِيدٌ: آيا يك مرد رشديافته در ميان شما نيست»، تا شايد يك نفر داراى رشد انسانى پيدا شود و آن جناب را يارى نمايد و او و ميهمانان او را، از شرّ آن مردم ظالم نجات دهد.
ليكن آن مردم، آن قدر رو به انحراف رفته بودند كه درست مصداق كلام خداى تعالى شده بودند كه فرموده: «لَعَمرُكَ إنَّهُم لَفِى سَكرَتِهِم يَعمَهُونَ». به همين جهت، گفته هاى پيغمبرشان، كمترين اثرى در آنان نكرد و از گفتار او منتهى نشدند، بلكه پاسخى دادند كه او را از هر گونه پافشارى مأيوس كردند.
«قَالُوا لَقَدْ عَلِمْت مَا لَنَا فى بَنَاتِك مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّك لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ»:
اين جمله، پاسخ قوم لوط است در برابر دعوتى كه آن جناب مى كرد و به آنان مى گفت كه بياييد با دختران من ازدواج كنيد. و حاصل پاسخ آنان اين بوده كه: ما حق نداريم با دختران تو ازدواج كنيم، و اين كه تو خود اين را می دانى و مى دانى كه ما چه مى خواهيم و منظورمان از اين هجوم چيست.
معناى جواب قوم لوط «ع» كه گفتند: «تو مى دانى كه ما، در دختران تو حقى نداريم»
بعضى از مفسران، «حق نداشتن» در كلام آنان را، به نداشتن حاجت معنا كرده و گفته اند: وقتى انسان به چيزى احتياج نداشته باشد، گويا حقى هم در آن ندارد. و بنا به گفته اين مفسران، در كلام مورد بحث، نوعى استعاره به كار رفته.
بعضى ديگر گفته اند: «حق» نداشتن آنان، از اين جهت بوده كه آن ها نمى خواسته اند با دختران وى، ازدواج كنند. و معنى گفتارشان اين است كه: ما حق نداريم با دختران تو بياميزيم. براى اين كه آميزش با آنان، مستلزم ازدواج است و ما ازدواج نمى كنيم. پس منظورشان از نفى حق، نفى سبب حق يعنى ازدواج است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از «حق»، بهره و نصيب است، نه حق قانونى و يا عرفى، و معنى گفتارشان اين است كه: ما رغبتى به دختران تو نداريم، چون آن ها زن هستند و ما اصلا ميلى به جنس زن، براى شهوترانى نداريم.
و آنچه در اين جا لازم است مورد توجه قرار گيرد، اين است كه قوم لوط نگفتند: «ما حقى در دختران تو نداريم»، بلكه گفتند: «تو از پيش مى دانستى كه ما حقى در دختران تو نداريم». و بين اين دو عبارت، فرقى است روشن.
چون ظاهر عبارت دوم، اين است كه خواسته اند سنت و روش قومى خود را، به ياد آن جناب بياورند و بگويند تو از پيش مى دانستى كه ما هرگز متعرض ناموس مردم، آن هم از راه زور و قهر نمى شويم. و يا بگويند: تو از پيش مى دانستى كه ما اصولا با زنان جمع نمى شويم و جمع شدن با پسران را، مباح مى دانيم و با پسران دفع شهوت مى كنيم.
لوط «عليه السلام» هم، همواره آنان را از اين سنت زشت منع مى كرده و مى فرموده: «إنَّكُم لَتَأتُونَ الرِّجَالَ شَهوَةً مِن دُونِ النِّسَاء». و نيز مى فرموده: «أتَأتُونَ الذُكرَانَ مِنَ العَالَمِينَ * وَ تَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَكُم رَبُّكُم مِن أزوَاجِكُم». و يا مى فرموده: «ءَإنَّكُم لَتَأتُونَ الرِّجَالَ وَ تَقطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأتُونَ فِى نَادِيكُمُ المُنكَرَ».
و بدون ترديد وقتى انجام عملى - چه خوب و چه بد - در ميان مردمى سنت جاريه شد، حق هم براى آنان در آن عمل ثابت مى شود، و وقتى ترك عملى سنت جاريه شد، حق ارتكاب آن نيز از آن مردم سلب مى شود.
و كوتاه سخن اين كه: قوم لوط، نظر آن جناب را به خاطرات خود او جلب كرده و به يادش آورده اند كه از نظر سنت قومى، ايشان حقى به دختران او ندارند، زيرا آن ها از جنس زنان اند، و خود او مى داند كه منظورشان از حمله ور شدن به خانه اش، چيست.
اين بود آن وجهى كه در آيه مورد بحث، به نظر ما رسيد و شايد بهترين وجه باشد، و از آن گذشته، بهترين وجه، وجه سوم است.
«قَالَ لَوْ أَنَّ لى بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِى إِلى رُكْنٍ شدِيدٍ»:
مصدر «أُوّى» و مصدر ميمى «مَأوَى»، كه ماضى «أوى» و مضارع «يَأوِى»، از آن گرفته شده به معناى چسبيدن و منضم شدن به چيزى است، و چون به باب «إفعال» مى رود، معناى منضم كردن به آن را مى دهد. گفته مى شود: «فُلَانٌ آوَاهُ إلَيه»، و يا «يُؤوِيهِ إلَيه». يعنى فلانى، آن شخص و يا آن چيز را منضم به خود كرد. و كلمۀ «رُكن»، به معناى هر چيزى است كه ساختمان، بعد از بنيان بر آن تكيه دارد. (مانند ستون و پايه).
از ظاهر كلام بر مى آيد كه لوط «عليه السلام» بعد از آن كه از راه امر به تقوى اللّه و ترس از خدا و تحريك حس جوانمردى در حفظ موقعيت و رعايت حرمت خويش اندرزشان داد تا متعرض ميهمانان او نشوند و نزد ميهمانان آبرويش را نريزند و خجالتش ندهند، و براى اين كه بهانه را از دست آنان بگيرد، تا آن جا پيش رفت كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد، و ازدواج با دخترانش را پيشنهاد نمود، و بعد از آن كه ديد اين اندرز مؤثر واقع نشد، استغاثه كرد و يارى طلب نمود، تا شايد در ميان آنان، رشديافته اى پيدا شود و او را عليه مردم يارى نموده، مردم را از خانه او بيرون كند.
ولى ديد كسى اجابتش نكرد و هيچ مرد رشيدى يافت نشد تا از او دفاع كند و به يارى او برخيزدف بلكه همه با هم به يك صدا گفتند: «يَا لُوطُ لَقَد عَلِمتَ مَا لَنَا فِى بَنَاتِكَ مِن حَقٍّ وَ إنَّكَ لَتَعلَمُ مَا نُرِيدُ».
لذا ديگر راهى نيافت، جز اين كه حزن و اندوه خود را در شكل اظهار تمنا و آرزو ظاهر كند و بگويد: اى كاش، در ميان شما، يك يار و ياورى مى داشتم تا با كمك او، شرّ ستمكاران را از خود دور مى كردم - و منظورش از اين ياور، همان رجل رشيدى بود كه در استغاثه خود، سراغ او را مى گرفته - و يا ركنى شديد و محكم مى داشتم. يعنى قوم و قبيله اى نيرومند مى داشتم، تا آن ها شرّ شما را از من دفع مى كردند.
بنابراين، در جملۀ «لَو أنّ لِى بِكُم قُوّةً»، «باء» حرف جرّ سببى است، و جمله را چنين معنا مى دهد:
«من به سبب شما، يعنى به اين كه مردى رشيد از شما را منضم و همكار خود كنم، ندارم تا او به يارى من قيام كند و شرّ شما را از من دفع نمايد. «أو آوِى إلَى رُكنٍ شَدِيدٍ»، و يا بتوانم خود را به ركنى شديد بچسبانم و به قوم و قبيله اى منضم كنم، كه قدرتى منيع داشته باشند و آنان، شما را از من دفع كنند».
اين، آن معنايى است كه با در نظر گرفتن زمينه گفتار، از آيه شريفه استفاده مى شود.
ولى بعضى از مفسران گفته اند: معناى جملۀ «لَو أنّ لِى بِكُم قُوّةً»، اين است كه من آرزو دارم كه اى كاش موقعيت و قدرت و جماعتى مدافع مى داشتم، كه به وسيله آن موقعيت و آن قدرت و آن جماعت، شرّ شما را از ميهمانان خود دفع مى كردم. ليكن اين وجه درست نيست، براى اين كه بنابراين وجه، كلمۀ «بِكُم» در معنا تبديل شده به «بِهِم عَلَيكُم»، و اين صحيح نيست.
بعضى ديگر گفته اند: معناى جملۀ «لَو أنَّ لِى بِكُم قُوّةً»، اين است كه اى كاش خود، نيرو مى داشتم و عليه شما قيام مى كردم. اين معنا نيز درست نيست، براى اين كه از لفظ آيه، به دور است.
بعضى ديگر گفته اند: خطاب در آيه، به ميهمانان است، نه به قوم، و معنايش اين است كه لوط به ميهمانان گفت: آرزو دارم كه اى كاش به سبب شما، داراى نيرويى مى شدم كه مى توانستم با آن نيرو، در برابر اين قوم، عرض اندام كنم.
اين وجه نيز درست نيست. زيرا مستلزم انتقال خطاب از قوم به سوى ميهمانان است و اين انتقام هم، بدون آوردن دليلى روشن در متن آيه، باعث ابهام و تعقيد است و بدون ضرورت، نمى توان كلام خداى تعالى را، كه فصيح ترين كلام است، بر آن حمل كرد و گفت كه: خداى عزوجل، در خصوص اين جمله، مرتكب ابهام و تعقيد شده است.
فرشتگان مأمور عذاب، به لوط «ع» گفتند: از آن سرزمين دور شو
«قَالُوا يَا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّك لَن يَصِلُوا إِلَيْك ...»:
يعنى: فرستادگان پروردگار به آن جناب گفتند: مردم هرگز به تو نمى رسند. و عبارت: «هرگز به تو نمى رسند»، (لَن يَصِلُوا إلَيك)، كنايه است از اين كه بر تحقق دادن خواسته خود قادر نيستند. و معناى جمله اين است كه وقتى ماجرا بدين جا رسيد كه گفته هاى لوط كمترين اثرى نبخشيد، فرشتگان الهى خودشان را به وى معرفى نموده، گفتند:
«ما جوان أمرد و از جنس بشر نيستيم، ما فرشتگان پروردگار تو هستيم»، و بدين وسيله، آن جناب را خوشحال كردند و فهميد كه مردم دستشان به او نمى رسد و نمى توانند از ناحيه آن جناب، به خواسته خود برسند.
و تتمۀ ماجرا چنين بود كه قرآن كريم، در جايى ديگر فرمود: «وَ لَقَد رَاوَدُوهُ عَن ضَيفِهِ فَطَمَسنَا أعيُنَهُم»، و به حكم اين كلام الهى، خداى تعالى، ديدگان آن هايى كه به سوى شرّ سرعت مى گرفتند و بر درِ خانه حضرت لوط «عليه السلام» ازدحام كردند، نابينا كرد و از ديدن پيش پاى خود، محرومشان ساخت.
«فَأسرِ بِأهلِكَ بِقِطعٍ مِنَ اللَّيلِ وَ لَا يَلتَفِت مِنكُم أحَدٌ» - كلمۀ «أسر»، امر از ماده «إسرَاء» است، كه مصدر باب «إفعال» است و ثلاثى مجرد آن، يعنى «سرى»، با ضمۀ «سين» به معناى سير در شب است.
در اين جا، ممكن است بپرسى: با اين كه جملۀ «فَأسرِ»، به معناى آن است كه: شبانه، اهلت را حركت بده و از قريه بيرون ببر، ديگر چه حاجت بود به اين كه بفرمايد: «بِقِطعٍ مِنَ اللَّيل: در قطعه اى از شب»؟
جواب مى گوييم: اين جمله، نوعى توضيح است براى امر نامبرده و حرف «باء»، در جمله «بِقِطعٍ مِنَ اللَّيلِ»، يا به معناى مصاحبت است و يا به معناى «فِى».
اگر به معناى مصاحبت باشد، معناى آيه چنين مى شود: «از تاريكى شب استفاده كن، با قطعه اى از آن تاريكى، اهلت را بيرون ببر». و اگر به معناى «فِى» باشد، چنين مى شود: «در قطعه اى از شب، اهلت را بيرون ببر». و كلمۀ «قِطع»، در مورد هر چيزى به كار برود، معناى طايفه و قسمت و بعضى از آن را مى دهد.
و مصدر «التفات»، كه نهى «لَا يَلتَفِت» از آن مشتق است، مصدر باب «إفتعال» است، و ثلاثى مجرد آن «لَفَتَ» است، و راغب در معناى آن گفته: وقتى مى گويند: «لَفَتَهُ عَن كَذَا: فلانى را، از فلان كار لفت كرد»، معنايش اين است كه او را منصرف ساخت.
و اين ماده، در قرآن كريم آمده كه مى فرمايد: «قَالُوا جِئتَنَا لِتَلفِتَنَا»، و از همين باب است كه مى گويد: «إلتَفَتَ فُلَانٌ: فلانى التفات كرد». يعنى روى خود را از آن سويى كه داشت، برگردانيد. و «زن لَفُوت»، آن زنى را گويند كه از شوهر قبلى، فرزند به خانه شوهر فعلى آورده و از شوهرش، روى بر مى گرداند و متوجه به آن فرزند مى شود.
آيه مورد بحث، حكايت كلام ملائكه است كه به عنوان دستورى ارشادى و به منظور نجات او از عذابى كه صبح همان شب قوم نازل مى شود، با وى در ميان نهاده اند، و در اين كلام، مخصوصا جملۀ «إنَّ مَوعِدَهُمُ الصُّبح: موعد عذاب اين قوم، صبح همين شب است»، بویى از عجله و شتابزدگى هست.
و معناى آيه، اين است كه: ما نوجوانانى از جنس بشر نيستيم، بلكه فرستادگانى هستيم براى عذاب اين قوم و هلاك كردنشان. پس تو خود و اهلت را نجات بده، شبانه، تو و اهلت، در قطعه اى از همين شب حركت كنيد و از ديار اين قوم بيرون شويد، كه اين ها در صبح همين شب، به عذاب الهى گرفتار گشته، هلاك خواهند شد، و بين تو و صبح، فرصت بسيارى نيست و چون حركت كرديد، احدى از شما، به پشت سرِ خود نگاه نيندازد.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از كلمۀ «التفات»، توجه و ميل به مال و اثاث است. خواسته اند بگويند: از متاع هايى كه در اين شهر هست، چيزى با خود نبريد و يا التفات به معناى تخلف از حركت شبانه است، ليكن اين دو احتمال چيزى نيست كه انسان به آن التفاتى بكند.
«إلَّا امرَأتَكَ إنَّهُ مُصِيبُهَا مَا أصَابَهُم » - از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله، استثناء از كلمۀ «أهلَكَ» باشد، نه از كلمۀ «أحد». چون اگر از كلمۀ «أحد» باشد، معناى آيه چنين مى شود:
«و كسى از شما هنگام رفتن به پشت سرِ خود، نگاه نكند، مگر همسرت» و اين معنا، درست به نظر نمى رسد. چون دنبالش مى فرمايد: «زيرا كه او به همان عذابى مى رسد كه آن ها به آن خواهند رسيد»، و اين جمله، علت استثناء همسر او را بيان مى كند. و خداى تعالى، در جاى ديگر نيز، به بيانى صريح تر فرموده: «إلَّا امرَأتَهُ قَدَّرنَا إنَّهَا لَمِنَ الغَاِبِرِينَ».
«إنَّ مَوعِدَهُمُ الصُّبحُ ألَيسَ الصُّبحُ بِقَرِيب » - يعنى: موعد هلاكت اين قوم، صبح است. و «صبح»، به معناى اول روز و بعد از طلوع فجر است، كه افق رو به روشن شدن مى گذارد. همچنان كه در جاى ديگر، اين موعد را به همان طلوع فجر معنا كرده، نه طلوع خورشيد و فرموده: «فَأخَذَتهُمُ الصَّيحَةُ مُشرِقِينَ».
جملۀ اولى، از دو جمله مورد بحث فرمان «فَأسرِ بِأهلِكَ بِقِطعٍ مِنَ اللَّيلِ» را تعليل مى كند، و مى فهماند اگر گفتيم: همين شب، اهلت را بيرون ببر، به علت آن بود كه موعد عذاب اين قوم، صبح همين شب است، و اين تعليل، همان طور كه گفتيم، نوعى استعجال و طرف را به عجله واداشتن است.
و جملۀ دوم كه مى فرمايد: «ألَيسَ الصُّبحُ بِقَريِب»، همان شتابزدگى را تأكيد مى كند. البته احتمال هم دارد كه لوط «عليه السلام»، قبلا استعجال كرده و از ملائكه خواسته باشد كه همين الآن عذاب را نازل كنيد و ملائكه در پاسخش گفته باشند موعد عذاب آنان صبح است. (يعنى چرا اين قدر عجله مى كنى، مگر صبح نزديك نيست)؟
ممكن هم هست جملۀ اولى، استعجال ملائكه باشد و جملۀ دوم كلام آنان، براى تسليت لوط در استعجالش. (به اين معنا كه: ملائكه، نخست از لوط خواسته باشند عجله كند و گفته باشند موعد اين قوم، صبح است، زود باش حركت كن، و سپس لوط از آنان خواسته باشد هرچه زودتر عذاب را بياورند و آن ها دلداری اش داده باشند كه مگر صبح نزديك نيست)؟
در اين آيات بيان نشده كه منتهاى سير شبانه لوط و اهلش كجا است و بايد متوجه چه نقطه اى بشوند، در حالى كه در جايى ديگر، از كلام خداى تعالى آمده: «فَأسرِ بِأهلِكَ بِقِطعٍ مِنَ اللَّيلِ وَ اتَّبِع أدبَارَهُم وَ لَا يَلتَفِت مِنكُم أحَدٌ وَ امضُوا حَيثٌ تُؤمَرُون»، كه از ظاهر آن بر مى آيد ملائكه، نقطه نهايى سفر را معين نكرده بودند و مسأله را محول كرده بودند به وحيى كه بعدا از ناحيه خداى تعالى، به لوط مى شود.
«فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَلِيَهَا سافِلَهَا وَ أَمْطرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِن سِجِّيلٍ مَنضودٍ * مُّسوَّمَةً عِندَ رَبِّك»:
هرچه ضمير مؤنث در اين آيه است، يعنى ضماير سه گانه در «عَالِيَهَا»، «سَافِلَهَا» و «عَلَيهَا»، همه به زمين و يا قريه و يا بلاد آن قوم بر مى گردد، و اگر اين كلمات قبلا ذكر نشده تا ضمير به آن برگردد، عيب ندارد. زيرا معلوم بوده كه مرجع ضميرها چيست.
و كلمۀ «سِجّيل»، به طورى كه در مجمع البيان آمده، به معناى «سجّين»، يعنى آتش است. راغب مى گويد: «سجّين»، به معناى سنگ و گِل به هم آميخته است، و اصل آن، به طورى كه گفته اند فارسى بوده، بعدها عربى شده است، و منظورش اشاره به قولى است كه گفته اصل اين كلمه «سنگ گِل» بوده است.
بعضى ديگر گفته اند: اين كلمه از «سجل» گرفته شده، كه به معناى كتاب است. گويا كه در آن سنگريزه ها، چيزى نوشته شده كه مستلزم عمل اهلاك بوده. و بعضى ديگر گفته اند: از كلمۀ «أسجَلتُ» گرفته شده، كه به معناى: «أرسَلتُ» است.
و ظاهرا اصل در همه معانى مذكور، همان تركيب فارسى معرّب است، كه معناى سنگ و گِل را مى رساند، و «سجلّ»، به معناى كتاب نيز از آن گرفته شده. چون به طورى كه گفته اند: رسم بر اين بوده كه نوشته ها و مطالب را بر سنگ مى نوشته اند، كه براى همين ساخته مى شده، آنگاه از باب توسعه در استعمال، كتاب را هم «سجلّ» ناميدند، هر چند كه از جنس كاغذ مى بود. كلمۀ «اسجال»، به معناى «إرسال» نيز، از همين اصل گرفته شده است.
و كلمۀ «نضد»، به معناى نظم و ترتيب است. و كلمه «مُسَوَّمة»، اسم مفعول از باب «تسويم» تفعيل است و «تسويم»، به معناى اين است كه چيزى را با سيمايى، علامت گذارى كنى.
عذاب و هلاك قوم لوط «ع»، با زير و رو شدن زمين و بارش سنگ
و معناى آيه اين است كه: وقتى امر ما به عذاب بيامد، كه منظور، امر خداى تعالى، به ملائكه است به اين كه آن قوم را عذاب كنند و اين امر، همان كلمۀ «كُن» است، كه آيه شريفه «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُون»، ما آن قريه را زير و رو كرديم، بلندى آن سرزمين را پست ساخته و بر سرِ خود آنان واژگون ساختيم و سنگ هايى از جنس كلوخ بر آنان بباريديم. سنگ هايى، مرتب و پشت سرِ هم، كه تك تك آن ها نزد پروردگارت و در علم او علامت زده شده بودند، و به همين جهت يك دانه از آن ها، از هدف به خطا نرفت، چون براى خوردن به هدف انداخته شده بود.
بعضى از مفسران گفته اند: عذاب زير و رو شدن، مربوط به سرزمين آن قوم و مردم حاضر در آن سرزمين بوده و سنگباران شدن مربوط به مردمى از آن قوم بوده كه آن روز، در سرزمين خود حاضر نبودند.
بعضى ديگر گفته اند: باران سنگ نيز در همان قريه بوده و در همان لحظه اى بوده كه جبرئيل، قريه را بلند كرده، تا پشت رو به زمين بزند.
بعضى ديگر گفته اند: سنگباران در همان قريه واقع شده، اما بعد از زير و رو شدن، تا تشديدى در عذاب آنان باشد. ليكن به نظر ما، همه اين اقوال، تحكّم (بدون دليل سخن گفتن) است. زيرا در عبارت آيات قرآنى، دليلى بر هيچ يك از آن ها وجود ندارد.
و از آيه شريفه «فَأخَذَتهُمُ الصَّيحَةُ مُشرِقِين» بر مى آيد كه غير از خسف و غير از سنگباران شدن، عذاب صيحه نيز بر آنان نازل شده. حال وضع چگونه بوده و چرا سه جور عذاب بر آنان نازل شده، با اين كه براى نابودی شان، يكى از آن ها كافى بوده، خدا مى داند. ولى بر حسب تئورى و فرض، مى توان احتمال داد كه در نزديكى آن سرزمين، كوهى بلند بوده كه آتشفشان شده و در اثر انفجارش، صدايى مهيب برخاسته و در اثر شدت فوران، سنگ ها بر سرِ قريه باريدن گرفته و زلزله بسيار مهيبى رخ داده كه زمين، زير و رو شده است، و خدا داناتر است.
«وَ مَا هِىَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ»:
بعضى گفته اند: منظور از «ظالمين»، ستمكاران اهل مكه و يا مشركان از قوم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هستند، و جمله مورد بحث مى خواهد آنان را تهديد كند و معناى آن، اين است كه: باريدن چنين سنگ هايى بر ستمكاران مكه بعيد نيست و يا معنايش اين است كه اين قريه هاى قوم لوط كه خسف شدند، از ستمكاران مكه دور نيست و فاصله زيادى ندارد، چون در سرِ راه مكه به شام واقع است، همچنان كه در جايى ديگر، در همين باره فرموده: «وَ إنَّهَا لَبِسَبِيلٍ مُقِيم». و باز در جايى ديگر فرموده: «وَ إنَّكُم لَتَمُرُّونَ عَلَيهِم مُصبِحِين وَ بِاللَّيلِ أفَلَا تَعقِلُونَ».
مؤيد اين قول، اين است كه: سياق گفتار در اول آيه، سياق متكلم مع الغير بود و مى فرمود: «امر ما آمد و ما، قريه را زير و رو كرديم و ما آن را سنگباران نموديم»، ولى در اين جا، ناگهان سياق را به غيبت برگردانيد. يعنى خداى تعالى را غايب فرض كرد و فرمود: «سنگ هايى كه نزد پروردگارت نشاندار بودند»، و نفرمود: «سنگ هايى كه نزد ما نشاندار بودند».
و اين تغيير دادن سياق بدون نكته نبوده، پس گويا خواسته است زمينه را براى تهديد آماده سازد و يا داستان را به جايى منتهى كند كه به احساس مخاطبان نزديكتر گشته و (بفرمايد همين آثار باستانى كه بين سرزمين شما و سرزمين شام پاى بر جاست و صبح و شام آن را مى بينيد، آثار باستانى آن قوم است)، تأثيرش در تماميت حجت عليه مشركان، قويتر باشد.
و چه بسا مفسرانى احتمال داده اند كه مراد، تهديد عموم ستمكاران باشد و بخواهد بفرمايد بارش سنگ از ناحيه خداى تعالى، بر گروه ستمكاران، كه طايفه اى از آن ها قوم ستمكار لوط بودند، چيز بعيدى نيست. و نكته التفات در جملۀ «عِندَ رَبّكَ» هم براى اين باشد كه از ستمكاران و مشركان قوم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روى گردانيده و به آن ها تعريض كرده باشد.
بحث روايتى: (رواياتى درباره داستان هلاکت قوم لوط)
در كافى، به سند خود، از زكريا بن محمّد (از پدرش)، از عمرو، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:
قوم لوط، از برترين اقوامى بودند كه خداى تعالى آفريده و به همين جهت كه قومى برتر بودند، شيطان سخت آن قوم را هدف وساوس خود قرار داد. يكى از برتری ها و امتيازات قوم نامبرده، اين بود كه وقتى به سرِ كار مى رفتند، دسته جمعى مى رفتند و زنان در پشت سرشان باقى مى ماندند و ابليس هم، آنان را به اين روش معتاد كرد، و وقتى هنگام كشت و زرع و يا هر كار ديگرى كه داشتند تمام مى شد و مردم به شهر بر مى گشتند، ابليس می رفت و كشت آنان را خراب مى كرد.
مردم به يكديگر گفتند: بايد كمين كنيم، ببينيم اين كيست كه متاع ما را خراب مى كند. يك بار، در كمين نشستند، ديدند پسرى است بسيار زيبا، كه پسرى به آن زيبايى نديده بودند. پرسيدند كه: نه يك بار و نه دو بار، كه متاع و مايه زندگى ما را خراب مى كنى، آنگاه با يكديگر در خصوص مجازاتش مشورت كردند. بر اين رأى دادند كه او را بكشند.
پس آن پسر را به دست كسى سپردند تا شب از او محافظت كند و فردا اعدامش كنند. چون شب فرا رسيد، پسرك فريادى برآورد. آن شخص پرسيد: تو را چه مى شود؟ گفت: پدر من، نيمه شب مرا در روى سينه و شكم خود مى خوابانيد، و من به اين كار عادت كرده ام و امشب چون پدرم نيست، خوابم نمى برد. آن شخص گفت: بيا و روى شكم من بخواب.
امام فرمود: پسرك، بدن آن شخص را آن قدر مالش داد تا تحريك شد و به او ياد داد كه مى توانى با من جماع كنى. پس اولين كسى كه اين عمل زشت را در بشر باب كرد، ابليس بود و دومين كس، همان شخصى بود كه با آن پسرك لواط كرد و بعد از تحقق يافتن اين عمل زشت، پسرك از دست آن مردم گريخت.
صبح آن شخص به مردم خبر داد كه (اگر پسرك گريخت، مفت نگريخت)، من فلان كار را با او كردم. مردم خوششان آمد، با اين كه تا آن روز، هيچ آشنایى با اين عمل نداشتند، ولى از آن روز دست به كار آن شدند و كار به جايى رسيد كه دست از زنان برداشته، مردان به يكديگر اكتفا كردند و به مردان خود بسنده ننموده، افرادى را بر سرِ راه مى گماشتند تا اگر مسافرانى از آن جا عبور كردند، اطلاع دهند تا با آنان نيز اين عمل زشت را مرتكب شوند. كار به جايى رسيد كه مردم شهرهاى دور و نزديك، از اين قوم متنفر شدند.
ابليس وقتى ديد نقشه اش در مردان كاملا جا افتاد، به سرِ وقت زنان آمد و خود را به شكل زنى مجسم ساخته، به آنان گفت: آيا مردان شما به يكديگر قناعت مى كنند؟
گفتند: آرى، خود ما به چشم خود اين عمل آنان را ديده ايم و جناب لوط هم از همه ماجرا آگاه شد. آنان را موعظه مى كند و توصيه مى نمايد، مؤثر نمى افتد. ابليس، زنان را نيز گمراه كرد تا جايى كه زن ها هم، به يكديگر اكتفاء نمودند.
بعد از آن كه (در اثر اندرزها و راهنمایی هاى لوط «علیه السلام»)، حجت بر همه قوم تمام شد، خداى تعالى، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را در قيافه پسرانى به سوى آن قوم روانه كرد. پسرانى كه قباء بر تن داشتند. وقتى به لوط «عليه السلام» رسيدند كه داشت زمين را براى زراعت شخم مى كرد. لوط «عليه السلام» از آنان پرسيد: قصد كجا داريد، من هرگز جوانى زيباتر از شما نديده ام؟ گفتند: فرستادگان مولايمان، به سوى بزرگ اين شهر هستيم.
پرسيد: آيا مولاى شما به شما خبر نداده كه اهل اين شهر، چه كارهايى مى كنند؟ به خدا سوگند مى خورم (تا باور كنيد) اهل اين شهر، مردان را مى گيرند و با او اين قدر لواط مى كنند تا از بدنش خون جارى شود. گفتند: اتفاقا ما مأمور شده ايم كه تا وسط اين شهر پيش برويم. لوط «عليه السلام» گفت: پس من از شما يك خواهش دارم. پرسيدند: آن چيست؟ گفت: در همين جا صبر كنيد تا هوا تاريك شود، آن وقت برويد.
امام فرمود: فرشتگان همان جا ماندند و لوط، دخترش را به شهر فرستاد و به او گفت: مقدارى برايم نان و مشكى آب بياور، تا به اينان بدهم و يك عبا بياور تا اينان خود را در آن بپيچند و سرما نخورند. همين كه دخترش روانه شد، باران، باريدن گرفت و سيل راه افتاد.
لوط با خود گفت: الآن، سيل بچه ها را مى برد، آنان را صدا زد كه: برخيزيد تا برويم و لوط از كنار ديوار مى رفت و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، از وسط كوچه مى رفتند. لوط گفت: فرزندان من، از اين جا كه من مى روم، برويد. گفتند: مولاى ما، به ما دستور داده كه از وسط برويم و لوط، همه دلخوشی اش، اين بود كه شب است و تاريك.
از سوى ديگر، ابليس خود را به خانه زنى رسانده و كودك او را برداشت و به چاه انداخت، اهل شهر، يكديگر را براى كمك به آن زن صدا زدند و همگى به درِ خانه لوط جمع شدند (تا از او بخواهند درباره آن كودك تدبيرى بينديشد)، كه ناگهان درِ منزل لوط، با آن پسران برخوردند. به او گفتند: تو هم، به كار ما داخل شده اى؟
لوط گفت: نه، اين ها ميهمانان من اند، و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد. گفتند ميهمانان شما سه نفرند. يكى از آنان، براى تو باشد، دو نفرشان را به دست ما بده. لوط در حالى كه ميهمانان را به داخل اتاق مى برد، گفت: اى كاش، من اهل بيتى مى داشتم، كه شما را از من دفع مى كردند.
امام سپس فرمود: مردم شهر، جلو درب خانه لوط از يكديگر سبقت گرفته، براى داخل شدن در خانه او، به طرف در، حمله ور شدند تا اين كه درب را شكستند و لوط را كه تا آن لحظه به دفاع پرداخته بود، به زمين انداختند. جبرئيل به لوط گفت: ما فرستادگان پروردگار تو هستيم. آن ها به تو نخواهند رسيد، سپس مشتى ماسه از كف رودخانه گرفت و به طرف صورت هاى آن قوم پرتاب كرد و گفت: كور شوند اين روی ها، پس همه اهل شهر نابينا شدند.
لوط به آنان گفت: اى رسولان پروردگار من! به چه كار بدين جا آمده ايد و پروردگارم به شما، درباره اين قوم، چه مأموريتى داده؟ گفتند: ما را مأمور فرموده تا آنان را در هنگام سحر بگيريم (و به عذاب گرفتار سازيم).
لوط گفت: پس من يك حاجت به شما دارم. پرسيدند: حاجتت چيست؟ گفت: حاجتم اين است كه همين الآن آن ها را بگيريد، براى اين كه مى ترسم براى خدا در مورد آنان بدايى حاصل شود و از هلاك كردنشان، صرف نظر كند.
گفتند: اى لوط! موعد هلاك كردن آنان، صبح است و مگر صبح براى كسى كه مى خواهد آنان را بگيرد، نزديك نيست؟ تو در اين فرصت، دست دخترانت را بگير و برو و همسرت را بگذار بماند.
امام ابوجعفر «عليه السلام» سپس فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست آنان كه در داخل خانه اش بودند، چه كسانى هستند، هرگز دلواپس نمى شد و مى دانست كه آنان به يارى وى آمده اند. ولى چون آگاه نبود، از درِ حسرت گفت: «لَو أنَّ لِى بِكُم قُوّةً أو أوِى إلَى رُكنٍ شَدِيدٍ: اى كاش به وسيله شما، نيرويى برايم حاصل مى شد و يا پناهگاهى ايمن مى داشتم، تا بدان جا پناهنده مى شدم»، و چه ركن و پناهى محكمتر از جبرئيل كه در خانه، با او بود؟
و معناى اين كه خداى عزوجل، به محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «وَ مَا هِىَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ»، اين است كه: چنين عذابى كه بر قوم لوط نازل شد، از ظالمان امت تو نيز، اگر همان گناه را مرتكب شوند كه قوم لوط مرتكب مى شدند، دور نيست، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» درباره اين عمل شنيع فرمود: كسى كه بر عمل «وطى رجال» اصرار بورزد، نخواهد مُرد، مگر بعد از آن كه به اين بيمارى مبتلا شود، كه مردان را به سوى خود دعوت كند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |