تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۳

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۴۸ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها) (←‏گفتارى در چند فصل، پيرامون پرستش بت ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



مؤلف: اما اين كه آيات را تأويل كرده و حصر را در آن ها اضافه گرفته، مرتكب تقييدى شده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمى كند، و اما اين كه در ردّ استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوه ها گفته:

اين معنا دليل نمى شود بر اين كه طوفان نوح جهانى بوده. زيرا طوفان براى چند صباحى، قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست، در اين كه حيواناتى در آن بلندی ها بميرند و فسيل شوند.

در پاسخش مى گوييم كه: ممكن است امواج طوفان اين فسيل ها را كه قبلا در دريا مُرده و به صورت فسيل شده بودند، به بالاى كوه ها آورده باشد و اين احتمال درباره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل جبال را فرا گرفته باشد، احتمال بعيدى نيست.

و بعد از همه اين حرف ها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح «عليه السلام» صراحت دارد بر اين كه آن جناب، مأمور شده بود تا از تمامى حيوانات موجود در زمين، يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين، خود صريح و يا مثل صريح است بر اين كه طوفان، تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونى بوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده، فرا گرفته است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۶

پس مطلب اين است كه: از ظاهر قرآن كريم - آن هم ظهورى كه قابل انكار نيست - بر مى آيد كه طوفان نوح، تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روى زمين بوده، همه غرق شده اند، مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجات يافتند، و هيچ دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد، وجود ندارد.

اجمالى از برخى مباحث زمين شناسى، در چند فصل

و در سابق، از دوست فاضلم، آقاى دكتر سحابى كه در فن ژئولوژى، استاد دانشگاه تهرانند، درخواست كرده بودم مرا از نتيجه بحث هاى ژئولوژى، كه پيرامون اين طوفان جهانى شده، آگاه سازد، تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن كريم استفاده كرده ايم را، به وجه كلّى تأييد مى كند، در اين جا نقل كنيم.

ايشان نيز، جوابى برايم فرستادند كه ما آن را، در طى چند فصل، به طور مفصل ايراد مى كنيم:

* ۱ - سرزمين هاى رسوبى:

در علم ژئولوژى، اصطلاح «اراضى رسوبى»، به طبقاتى از زمين اطلاق مى شود كه رسوبات آب هاى جارى بر روى زمين، آن ها را پديد آورده، مانند درّه ها و مسيل ها - سيل راه ها - كه پوشيده از شن و ماسه مى باشند.

علامت رسوبى بودن زمين، انباشته شدن سنگ و ريگ هاى مدوّر و كروى شكل، بر روى هم است كه اين سنگ ها در آغاز، قطعاتى دندانه دار و از هر طرف، داراى لبه هاى تيز بوده، كه در اثر حركت در بستر رودخانه ها و اصطكاك با سنگ هاى اطراف، لبه هاى تيزش سائيده شده و گرد و مدوّر شده اند، و آب همه آن ها را به نقطه اى دور يا نزديك حمل كرده، كه فشارش در آن نقطه، كاهش يافته و اين سنگ ها و ريگ ها، در آن جا روى هم انباشته شده اند.

و اين اراضى رسوبى، مختص به درّه ها نيست، بلكه غالب سرزمين هاى خاكى نيز، از اين راه تكون يافته اند. يعنى از ته نشين شدن سيل هاى گل آلود پديد آمده اند. در حقيقت، اين ها ريگ هاى بسيار ريزى است كه از سائيده شدن سنگ ها با آب سيل مخلوط شده و چون سبك وزن بوده، با آب راه افتاده و در نقطه اى روى هم انباشته شده است.

دليل اين معنا هم، اين است كه مى بينيم اراضى رسوبى از طبقات مختلفى از ريگ و خاك پوشيده شده، در حالى كه ترتيب و نظمى در اين طبقات به چشم نمى خورد، و علت اين بى نظمى، اين است كه:

اولا، اين طبقات در يك زمان درست نشده. و ثانيا، مسير سيل ها و آب ها، هميشه در يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز، هميشه به يك اندازه نبوده، در زمان هاى مختلف نيز، هم مسير تغيير مى كرده و هم شدت جريان بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۷

با اين بيان، روشن مى شود كه اراضى رسوبى در زمان هاى قديم، مجراى سيل هاى مهيب بوده، هر چند كه امروز در نقطه بلندى واقع شده باشد و نهر و رودخانه اى از آن عبور نكند.

و اين اراضى كه از جريان آب هاى بسيار زياد و برخاستن سيل هاى مهيب در آن ها حكايت مى كند، در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران، از قبيل تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اين ها يافت مى شود، و بعضى از آن ها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ماوراء النهر و صحراى شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقى چين و اكثر نقاط آمريكا يافت شده، و ضخامت اين طبقه رسوبى، در بعضى از نقاط به صدها متر مى رسد، همچنان كه در زمين تهران متجاوز از چهارصد متر است.

و اين بيان، دو نتيجه را دست مى دهد:

يكى اين كه: سطح زمين در عهدى نه چندان دور (كه توضيحش خواهد آمد)، مجراى سيل هاى مهيب و عظيمى بوده، كه چه بسا معظم نقاط روى زمين را پوشانده است.

نتيجه دوم اين كه: طغيان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبى در بعضى از اماكن - نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چند سال، بلكه اين حوادث به طور دائم و مكرر در طول صدها سال بوده، در هر نوبتى كه طوفانى رُخ مى داده، يا سيلى بر مى خاسته، يك طبقه رسوبى در محل پديد مى آمده و چون حادثه تمام و فروكش مى شده، طبقه اى از خاك روى آن طبقه رسوبى را مى پوشانده، باز اگر سيل و طوفانى برخاسته، روى آن طبقه خاكى، طبقه اى رسوبى به جاى نهاده، و همين طور.

و نيز، اين نتيجه به دست آمد كه: اختلاف طبقات رسوبى، در خردى و درشتى ريگ هايش، به ما مى فهماند كه سيل ها و طوفان ها، از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند.

* ۲ - عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژى، همان طبقات رسوبى بوده اند:

طبقات رسوبى، عادتا بايد به شكل افقى پديد آيند. چون (وقتى سيلى برخاست، در نقطه اى كه از حركت باز مى ماند، مواد غير آبى خود را در آن جا ته نشين كرده و طبقه اى افقى از رسوب پديد مى آورد). ليكن گاهى مى شود كه اجزاى متراكم رسوبى در تحت فشارهاى بسيار شديد، فشارى كه يا از سمت بالا بر او وارد مى آورد (مانند آبشارهاى بزرگ)، و يا در اثر عوامل درونى زمين از پايين بر آن وارد مى شود، به تدريج از شكل افقى درآمده و دائره شكل مى شود.

البته چنين چيزى در زمان هاى كوتاه رُخ نمى دهد، بلكه وقتى ممكن است رُخ دهد كه ميليون ها سال ادامه يابد. و پيدايش كوه ها و سلسله جبال به هم پيوسته اى كه مى بينيم بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته اند و قلّه بعضى از آن سلسله، از زير آب درياها سر در آورده، و كوهستان ها را تشكيل داده اند، در اثر گذشت سال هايى بس طولانى بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۸

و ما از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه: آنچه طبقات رسوبى افقى شكل در روى زمين هست، تازه ترين پديده هاى كره زمين است و دلائل فنى موجود نيز دلالت مى كند بر اين كه عمر اين طبقات، از ده الى پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نمی كند.

* ۳ - توسعه و گسترش درياها، به علت سرازير شدن سيلاب ها به طرف آن ها:

پيدايش قشرهاى رسوبى جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمين هاى اطراف خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده، بيشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندى كه در سواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده، آن نقطه مرتفع را به صورت «جزيره و يا شبه جزيره» در آورد.

يكى از نمونه هاى اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپا متصل بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آب فراگرفته است، و نمونه ديگرش، دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرایى به يكديگر متصل بودند. صحرا و سرزمينى كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را از ناحيه شمالش، به يكديگر متصل مى كرده، ولى بعدها در اثر همين جريان، يعنى بالا آمدن آب مديترانه، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از يكديگر جدا شدند.

و نيز در طرف شمال شرقى مديترانه و يا جنوب شرقى اروپا، شبه جزيره ايتاليا و جزيره «صقليه» و «سردينيا» و در سمت جنوب مديترانه شبه جزيره تونس و جزايرى (كوچك و بزرگ) پديد آمد.

و نمونه ديگرش، جزائر اندونزى است كه از ناحيه «جاوه» و «سوماترا»، به جزائر جنوبى ژاپن متصل است، و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمين متصل بوده و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند، همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاط بلندترش به صورت جزائرى خشك مانده، همه اين تحولات در دورانى واقع شده كه گفتيم آب درياها بالا آمده، كه آن دوران، همان دوران وقوع طوفان است.

و نمونه چهارمش، آمريكاى شمالى است كه قبلا به شمال اروپا اتصال داشته، اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۹

حركات و تحولات داخلى زمين نيز، آثار بسزایى در به راه افتادن آب ها و مستقر شدن آن در نقاط گودتر زمين داشته، و لذا مى بينيم بعضى از نقاط زمين، كه در دوران «استيلاى طوفان بر زمين»، دورانى كه بيشتر نقاط زمين به صورت درياچه و دريا درآمد، در زير آب قرار داشته، كه رفته رفته، آب آن به جاهاى ديگر منتقل شده و آن نقطه خشك شده است. يكى از نمونه هاى اين جريان، همان جنوب سرزمين خوزستان است كه در سابق، در زير آب قرار داشته و درياى خليج فارس از آن ها به وجود آمده.

* ۴ - در عهد طوفان، چه عواملى باعث زياد شدن آب ها و شدت عمل آن ها شدند؟

شواهدى كه در فن ژئولوژى آمده و ما در سابق به بعضى از آن ها اشاره نموديم، مؤيد اين احتمال اند كه ريزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حيات بشر، كه همان دوره وقوع طوفان باشد، ريزشى غير عادى بوده. (زيرا ريزش باران به طور عادى، طوفانى پديد نمى آورد كه همه كره زمين را غرق كند)، و قطعا ريزش باران در آن دوره، ناشى از تغيرات جوّى مهمى بوده، كه آن تغيرات نيز به طور قطع، خارق العاده بوده است.

يعنى هوا در اين دوره بعد از سرمائى شديد، نسبتا گرم شده و چون بيشتر نيمكره شمالى، پوشيده از برف و يخ بوده، احتمال قوى مى رود كه همان يخ هاى دوره سابق، بر اين دوره هنوز باقى بوده و در اكثر نقاط منطقه معتدل شمالى، در مرتفعات باقى بوده اند و حرارت در سطح زمين، در دوره متوالى باعث شده باشد كه تحول شديدى در جوّ، و انقلاب عظيمى در بالا رفتن بخار آب به جوّ به وجود بيايد، و ابرهایى بسيار متراكم و غير عادى و هولناك آورده باشد، كه اين ابرها باران هایى شديد و هولناك و بى سابقه ريخته باشند.

و معلوم است كه نزول باران هاى سيل آسا و ادامه داشتن اين بارش بر ارتفاعات پوشيده از برف و يخ و مخصوصا بر سلسله جبال جديد الاحداث كه در جنوب و مغرب آسيا و جنوب اروپا و شمال آفريقا، يعنى سلسله جبال «البرز» و «هيماليا» و «آلپ»، و در مغرب آمريكا، چه سيل هاى عظيم و ويرانگرى پديد مى آورد. سيل هایى كه سنگ هاى بزرگ را از جاى مى كند و زمين هاى هموار را مى شويد و گود مى كند و گودی هاى زمين را از سنگ و خاك پُر مى كند و بالا مى آورد و مسيل هاى جديدى پديد مى آورد و مسيل هاى قبلى را گودتر و وسيع تر مى سازد، و آنچه از سنگ و شن و ريگ كه با خود حمل كرده، به صورت پوسته و قشر رسوبى جديدى پديد مى آورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۰

عامل ديگرى كه باعث شدت اين طوفان و سيل شده و حجم آن را بيشتر كرده، اين است كه همه مى دانيم كه در زير زمين، منابعى از آب وجود دارد كه پوسته اى رسوبى روى آن را پوشانده و نمى گذارد آن آب ها، به راه بيفتند. و معلوم است كه وقتى سيلى عظيم آن پوسته را بشويد، آب هاى زيرزمينى نيز بيرون آمده و دست به دست سيل ها مى دهند و نيروى شكننده آن سيل ها را در تخريب و غرق كردن هر چه بر سر راه دارند، زيادتر مى كنند.

چيزى كه هست، اين است كه چون آب هاى زيرزمينى محدود است، قهرا با به راه افتادنش تمام مى شود و وقتى آسمان از باريدن باز بايستد و طوفان تمام شود، آب ها به طرف گودی ها، يعنى درياها و زمين هاى گود و منابع خالى شده زيرزمين می روند و منابع خالى شده زيرزمين به مقدار ظرفيت خود، آن آب ها را مى مكند.

* ۵ - نتيجه بحث:

بنابر آنچه در بحث كلّى ما گذشت، ما مى توانيم داستانى را كه قرآن كريم از خصوصيات طوفان واقع شده، در زمان نوح آورده، با نتائجى كه از اين بحث گرفته مى شودف تطبيق دهيم. نظير آيه شريفه: «فَفَتَحنَا أبوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنهَمِرٍ وَ فَجَّرنَا الأرضَ عُيُوناً فَالتَقَى المَاءُ عَلَى أمرٍ قَد قُدِرَ». و آيه: «حَتّى إذَا جَاءَ أمرُنَا وَ فَارَ التَّنُّورُ». و آيه: «وَ قِيلَ يَا أرضُ ابلَعِى مَاءَكِ وَ يَا سَمَاءُ أقلِعِى وَ غِيضَ المَاءُ وَ قُضِىَ الأمرُ».

از جمله مطالبى كه مناسب با اين مقام است، خبرى است كه بعضى از جرايد تهران نقل كرده و خلاصه اش اين است كه:

عده اى از دانشمندان آمريكایى به راهنمايى يك نفر ارتشى تركيه، در بعضى از قلل جبال «آرارات»، واقع در مشرق تركيه، در ارتفاع ۱۴۰۰ پایى كوه، به چند قطعه چوب برخورده اند كه به نظر مى رسد قطعاتى از يك كشتى بسيار قديمى بوده و متلاشى شده و حدس زده اند كه عمر بعضى از آن قطعات، دو هزار و پانصد سال قبل از ميلاد باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۱

و موازين باستان شناسى دلالت مى كرده بر اين كه:

قطعات مذكور قسمتى از يك كشتى اى بوده، كه حجم آن، بالغ بر دو ثلث حجم كشتى «كوئين مارى» انگليسى بوده و كشتى كوئين مارى، هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته، چوب هاى مزبور را از تركيه به سانفرانسيسكو بردند، تا در پيرامون آن تحقيق به عمل آوردند و ببينند آيا با اعتقادى كه صاحبان اديان درباره كشتى نوح «عليه السلام» دارند، تطبيق می كند، يا خير.

۸ - عمر طولانى حضرت نوح «ع»

قرآن كريم دلالت دارد بر اين كه نوح «عليه السلام»، عمرى بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش)، نهصد و پنجاه سال، قوم خود را به سوى خداى سبحان دعوت مى كرده، ولى بعضى از دانشمندان، اين معنا را بعيد دانسته و گفته اند كه: عمر انسان ها، اغلب از صد سال، و حداكثر از صد و بيست سال تجاوز نمی كند.

حتى بعضى از آنان گفته اند كه: در قديم، هر يك ماه را يك سال مى ناميدند و در نتيجه، هزار سال منهاى پنجاه سال قرآن، بر اين حساب، معادل هشتاد سال، منهاى ده ماه مى شود. ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است. (زيرا سابقه ندارد كه مردمى و قومى، يك ماه را يك سال بنامند).

بعضى ديگر گفته اند: طول عمر نوح «عليه السلام»، روى جريان عادى و طبيعى نبوده، بلكه (مانند ساير معجزات)، جنبه خارق عادت داشته.

ثعلبى، در قصص الانبياء، در خصائص نوح گفته: وى، از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت، او را «اكبر الانبياء» و «شيخ المرسلين» مى گفته اند و خداى تعالى، معجزه او را، همين طول عمر او قرار داده بود. چون آن جناب، هزار سال عمر كرده بود، در حالى كه نه يك دندان از دست داده بود و نه هيچ يك از قواى بدنى خود را.

ليكن حق مطلب اين است كه: تا به امروز هيچ دليلى اقامه نشده بر اين كه ممكن نيست انسان با عمر اين چنين طولانى زندگى كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلى نزديكتر است، اين است كه انسان هاى اولى، عمرى بسيار زيادتر از عمر طبيعى انسان هاى امروز داشته اند. براى اين كه زندگى آنان زندگانى ساده، و غم و اندوهشان بسيار كم، و قهرا بيماری هايشان نيز محدود بوده، و اين همه انواع بيمارى كه امروز گريبانگير بشر شده، نداشتند. و همچنين ساير عواملى كه ويرانگر زندگى آدمى است، در آن ها وجود نداشته.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۲

دليل بر اين هم كه بساطت و سادگى زندگى و نداشتن اندوه فراوان عمر را طولانى مى كند، اين است كه: در همين زمان نيز، هر كسى را كه مى بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده، وقتى زندگی اش را بررسى مى كنيم، مى بينيم زندگى ساده، و همّ و غم اندك و ناچيزى داشته و اصولا فهمى ساده ولى فارغ داشته. يعنى بسيارى از صحنه ها كه ديگران را پريشان مى كند، او را پريشان نمى كرده، با اين حساب چه بُعدى دارد كه عمر بعضى از افراد بسيار قديمى، به صدها سال بالغ شده باشد.

علاوه بر اين، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح، با اين كه اين كتاب مقدس، معجزات و خارق العادات بسيارى براى انبياء ذكر مى كند، اعتراضى است عجيب، و ما بحثى پيرامون معجزات، در جلد اول اين كتاب، گذرانديم.

۹ - كوه جودى، كجاست؟

بعضى ها گفته اند: اين كوه، در ديار «بكر»، كه سرزمينى است در موصل و متصل است به كوه هاى «ارمينيه»، كه تورات آن كوه ها را جبال «آرارات» ناميد، واقع شده است.

صاحب قاموس گفته: «جودى»، كوهى است در جزيره اى، كه كشتى نوح بر روى آن قرار گرفت و اين كوه در تورات، كوه «آرارات» ناميده شده.

و صاحب كتاب «مراصد الاطلاع» گفته: كلمۀ «جودىّ» - با تشديد «يا» - نام كوهى است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين جزيره، در شرق دجله، از سرزمين هاى موصل واقع شده، و «جودى»، همان كوهى است كه كشتى نوح، بعد از فروكش شدن آب، بر آن كوه قرار گرفت.

۱۰ - چرا حيوانات هم، دچار طوفان و عذاب شده اند؟

بعضى گفته اند: گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند، غرق گشتند، در اين ميان، گناه حيوانات روى زمين چه بوده است، كه همه گرفتار طغيان آب شدند؟

اين، از بى پايه ترين اعتراض هاست. چون هر هلاكتى، هر چند عمومى باشد، عقوبت و انتقام نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۳

زيرا بسيار است حوادث عمومى كه در يك لحظه و يا زمانى كوتاه، هزاران هزار انسان و حيوان را در كام مرگ مى برد و اين حوادث، كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا و يا طاعون، حوادثى نادر نيست، بلكه بسيار اتفاق افتاده و مى افتد و اين خداى سبحان است كه در مخلوقات خود، هر حكمى بخواهد، مى راند.

گفتارى در چند فصل، پيرامون پرستش بت ها

* ۱ - گرايش و اطمينان انسان، به حس:

انسان، در زندگى اجتماعی اش، بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مى كند. قوانينى كه خود او، آن ها را از اين نظام كلّى و محسوس جهان گرفته است. انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مى كنيم، در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس، در چهار ديوارى آنچه حس كرده، نمى گنجد، بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مى پردازد.

انسان، در عين حال، در فحص و بحث و كنجكاوی اش، آرام نمى گيرد تا در نهايت، درباره علت پيدايش اين عالَم محسوس كه خود او جزئى از آن عالَم است، حكمى يا به اثبات و يا به نفى نموده، (تا خود را آسوده سازد). چون مى بيند سعادت زندگى او، كه در نظر او، هيچ چيزى محبوبتر از آن نيست، بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مى كند.

يعنى مى بيند اگر معتقد شود به اين كه براى اين عالَم، علت فاعله اى به نام خداى عزوجل هست، سعادت زندگی اش، جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى، جوهره و واقعيت زندگی اش، با فرض اول مختلف مى شود.

آرى، اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست، كه معتقد است به اين كه براى اين عالَم، صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم و قدير؛ خدايى كه هيچ چاره اى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد، نيست؛ با زندگى انسانى ديگر كه مى پندارد اين عالَم، بى صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است، به چشم نمى خورد.

آرى، چنين كسى كه براى عالَم، مبدأ و منتهايى قائل نيست، براى انسان زندگى اى غير از اين زندگى محدود كه با مرگ خاتمه مى يابد و با فوت باطل مى شود، قائل نيست و انسان، هيچ موقف و واقعيتى غير از آنچه حيوان هاى زبان بسته دارند، ندارد، بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۴

پس اين اختلاف، جوهره حيات و جوهره سعادت زندگى بشر، انگيزه اى درونى بود تا بشر را به اين فكر بيندازد كه آيا براى هستى معبودى هست، يا نه؟

و به دنبال اين انگيزه، انگيزه اى ديگر پيدا شده به اين كه در مسأله قبلى حكم كند به اين كه آرى، عالَم را صانعى هست، و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مى كرد به اين كه عالَم، الهى دارد كه تمامى عالَم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود، نظامى عمومى در آن جارى ساخته، و به مشيت خود، هر موجودى را به سوى غايت و كمالش هدايت نموده و به زودى، هر موجودى به سوى پروردگارش، كه از ناحيه او نشأت گرفته بود، بر مى گردد - توجه فرمایيد.

و آنگاه كه انسان از آن جا كه همه روزه، بلكه همه ساعته، سر و كارش با حس و محسوسات است و در طول زندگی اش فرو رفته در ماده و ماديات است، اين انس به ماديات براى او عادتى شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبى حسى بدهد، هر چند كه آن معقولات، امورى باشد كه حس و خيال هيچ راهى به درك آن نداشته باشد. مانند كليات و حقايقى كه منزه از ماده است، علاوه بر سر و كار داشتن همه روزه با ماديات، علت ديگر اين خطاء، اين است كه اصولا انسان، از طريق حس و احساس و تخيل، به معقولات منتقل مى شود. پس آدمى انيس حس، و مألوف با خيال است.

و اين عادت هميشگى و غير منفك از انسان، او را وادار كرد به اين كه براى پروردگارش نيز، يك صورتى خيالى تصور كند، حال آن صورت چه باشد، بستگى دارد به اين كه از امور مادى، با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد. حتى مى بينيم بيشتر موحدان، كه ساحت ربُّ العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مى دانند، در عين حال، هرگاه مى خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزى بگويند، در ذهن خود براى او صورت خيالى مبهمى تصور مى كنند، صورتى كه جداى از عالَم است.

چيزى كه هست، اين است كه تعليم دينى اين خطا را با جمع بين نفى و اثبات و مقارنه بين تشبيه و تنزيه اصلاح نموده و به موحدان آموخته است كه بگويند خداى تعالى چيز هست، وليكن هيچ چيز مثل او نيست. خداى تعالى قدرت دارد، ولى نه چون قدرتى كه خلق او دارد. (قدرت در خلق، به معناى داشتن سلسله اعصاب است، اما در خداوند، قدرت بدون سلسله اعصاب مى باشد).

خداى تعالى، علم دارد، اما نه چون علمى كه خلق او دارد. (خلق اگر علم دارد، به خاطر اين است كه داراى بافته هاى مغزى است، اما خداى تعالى علم دارد بدون آن كه داراى بافته هاى مغزى باشد)، و بر همين قياس، هر كمالى را براى خدا اثبات مى كند، ولى نواقص امكانى و مادى را از او نفى مى نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۵

و بسيار كم اتفاق مى افتد كه آدمى متوجه ساحت عزت و كبريايى بشود و دلش خالى از اين مقايسه باشد. اين جاست كه مى فهميم خداى هستى، به كسى كه دل خود را براى خدا خالص كرده و به غير او، به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات شيطانى دور داشته، چه نعمت بزرگى ارزانى داشته است.

خود خداى سبحان، در ستايش اين گونه افراد فرموده: «سُبحَانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ * إلّا عِبَادَ اللّهِ المُخلَصِين». و در حكايت كلام ابليس فرموده: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِينَ * إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِينَ».

و كوتاه سخن اين كه: انسان بسيار حريص است در اين كه امور غيرمحسوس را در صورت امور محسوس تخيل كند. مثلا وقتى مى شنود كه در ماوراء طبيعت جسمى و محسوس، نيرويى هست قوي تر و تواناتر و عظيم تر و بالاتر از طبيعت، و آن نيرو است كه در طبيعت كار مى كند و محيط به آن است، نيرويى است قديم تر از طبيعت و مدبر طبيعت و حاكم در آن. نيرويى كه هيچ موجود جز به امر او موجود نمى شود و جز به امر او و به مشيّت و اراده او، از حالى به حال ديگر متحول نمی گردد.

وقتى همه اين ها را مى شنود، بدون درنگ، آن نيرو و اوصافش را به اوصاف نيروى جسمانى و آنچه از مقايسه جسمانيات با يكديگر مى فهمد، تشبيه و قياس مى كند.

و بسيار مى شود كه آن نيرو را به صورت انسانى تصور مى كند كه در بالاى آسمان ها بر يك صندلى كه همان تخت حكمرانى است، نشسته و امور عالَم را از راه تفكر تدبير نموده و سپس تدبير خود را با اراده و مشيت و امر و نهى خود تكميل مى كند و تحقق مى بخشد. همچنان كه مى بينيم تورات موجود، آن نيرو، يعنى خداى تعالى را چنين موجودى معرفى كرده، و نيز گفته كه خداى تعالى، انسان را به شكل خود آفريده، كه ظاهر انجيل هاى موجود مسيحيان نيز، همين است.

پس روشن شد كه نزديكتر به طبع بشر و مخصوصا انسان هاى ساده اولى اين بوده كه براى پروردگار منزه از شبه و نظير خود صورتى تصور كند كه شبيه به موجودات مادى و جسمانى باشد. البته صورتى كه با اوصاف و خصوصياتى كه براى خدا قائل است، تناسب داشته باشد. همچنان كه مسيحيان، «ثالوث»، (يعنى سه خدا بودن خدا در عين يكى بودن) را به انسانى تشبيه مى كنند كه داراى سه صورت است، كه گويى هر يك از صفات عمومى، وجه و صورتى است براى ربّ، كه با آن سه صورت، با خلق خود مواجه مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۶

*۲ - توجه به خدا از راه عبادت:

وقتى انسان حكم كند به اين كه براى عالَم، خالق و خدايى است كه عالَم را به علم و قدرت خود آفريده، ديگر چاره اى جز اين ندارد كه در برابر او خاضع گردد. خضوعى عبادتى، تا ناموس عام عالَمى را كه همان خضوع ضعيف در برابر قوى، و خاضع شدن عاجز و ناتوان در مقابل قادر و توانا، و تسليم شدن صغير حقير در مقابل عظيم كبير است، پيروى كرده باشد.

آرى، اين ناموس عام در همه عالَم جارى است و در همه اجزاى هستى حاكم است، و با اين ناموس كلّى است كه اسباب، در مسببات اثر نموده و مسببات از اسباب متأثر مى شوند.

البته اين ناموس در همه عالَم، مظاهرى يكسان ندارد، بلكه وقتى در موجودات جاندار صاحب شعور و اراده ظهور مى كند، مظاهرش عبارت است از خضوع و انقياد ضعيف در برابر قوى، همان طور كه از حال حيوانات بى زبان مشاهده مى كنيم، كه وقتى خود را در برابر حيوانى نيرومندتر از خود مى بينند، دچار حالت يأس مى شوند. به اين معنا كه از مقاومت در برابر او و از غلبه يافتن بر او نوميد گشته، تسليم و منقاد او مى شوند.

و وقتى در انسان ها ظهور مى كند، مظاهرش وسيع تر و روشن تر از مظاهر آن در حيوانات است. براى اين كه انسان داراى دركى عميق تر و خصيصه فكر مى باشد و در اجراى آن ناموس در غالب مقاصد و اعمالش، به يك جور اجراء نمى كند. او، در هر كارى جلب نفع و يا دفع ضرر را در نظر دارد. هر جا كه اين منظورش با خضوع تأمين شود، خضوعى متناسب آن از خود نشان مى دهد كه اين خضوع ها نيز، يك جور نيست.

مانند خضوع رعيت در برابر سلطان، و خضوع فقير در برابر غنى، و خضوع مرئوس در برابر رئيس، و مأمور در برابر آمر، و خادم در برابر مخدوم، و متعلم در برابر معلم، و عاشق در برابر محبوب، و محتاج در برابر مستغنى، و عبد در برابر مولا، و مربوب در برابر ربّ، كه هر يك به نحو و شكلى جداگانه است.

ولى همه اين خضوع ها با همه اشكالى كه دارد، يك حقيقت است و آن، عبارت است از: احساس ذلت و خوارى در نفس در مقابل عزت و قهر طرف مقابل، و آن شكل و قيافه اى كه حاكى از احساس درونى ذلت است، عبارت است از همان عبادت. حال هر طور كه مى خواهد باشد و از هر كس كه مى خواهد باشد و در برابر هر كس كه مى خواهد باشد.

و خلاصه مى خواهيم بگوييم همه انحاء خضوع ها، چه خضوع در برابر خداى تعالى و چه خضوع برده در برابر مولايش و چه خضوع رعيت نسبت به سلطانش و چه خضوع محتاج در برابر مستغنى و چه غير اين ها، همه و همه عبادت است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۷

و به هر حال، انسان هيچ راهى به انكار اين حقيقت ندارد، و نمى تواند هيچ گونه خضوعى در برابر هيچ كس و هيچ چيز نداشته باشد. براى اين كه اين خضوع ريشه در فطرت آدمى دارد و فطريات چيزى نيست كه بتوان شانه از زير آن خالى كرد، مگر آن كه كشف خلافى رُخ دهد. يعنى كسى كه مدت ها در برابر فلان شخص خضوع داشت، او را قوى و خود را ضعيف مى پنداشت، به دست آورد كه اشتباه كرده، نه آن شخص قوى بوده و نه خود در برابر او ضعيف است، بلكه هر دو، سر و ته يك كرباس اند.

و به همين جهت است كه مى بينيم قرآن كريم و دين مبين اسلام، از گرفتن خدايان دروغينى غير از خدا و خضوع در برابر آن ها نهى نكرده، مگر بعد از آن كه براى مردم روشن ساخته كه اين ها، خدايان دروغين هستند و همه آن ها مانند خود مردم مخلوق و مربوبند و عزّت و قوت هر چه هست، براى خداى تعالى است. همچنان كه خداى تعالى، درباره مخلوق بودن هر چيزى كه غير خدا است، فرموده: «إنَّ الَّذِينَ تَدعُونَ مِن دُونِ اللّهِ عِبَادٌ أمثَالُكُم».

و نيز فرموده: «وَ الَّذِينَ تَدعُونَ مِن دُونِهِ لَا يَستَطِيعُونَ نَصرَكُم وَ لَا أنفُسَهُم يَنصُرُونَ * وَ إن تَدعُوهُم إلَى الهُدَى لَا يَسمَعُوا وَ تَرَيهُم يَنظُرُونَ إلَيكَ وَ هُم لَا يُبصِرُونَ».

و درباره اين كه خضوع در برابر خداى تعالى، فطرى هر انسانى است، فرموده: «قُل يَا أهلَ الكِتَابِ تَعَالَوا إلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَينَنَا وَ بَينَكُم أن لَا نَعبُدَ إلّا اللّه وَ لَا نُشرِكَ بِهِ شَيئاً وَ لَا يَتَّخِذَ بَعضُنَا بَعضاً أربَاباً مِن دُونِ اللّهِ فَإن تَوَلَّوا فَقُولُوا اشهَدُوا بِأنّا مُسلِمُونَ».

در اين آيه، گفتار به مسأله تسليم شدن در برابر خداى تعالى ختم شده، بعد از آن كه اهل كتاب را دعوت كرد به اين كه عبادت غير خدا را ترك كنند و دست از خدايان دروغين برداشته و از خضوع در برابر مخلوقين مثل خود اجتناب كنند. فرمود: پس شاهدشان بگير كه شما مسلمانان، تسليم در برابر خداييد.

و درباره اين كه همه قوت ها و نيروها، تنها از آنِ خداست، فرمود: «أنَّ القُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً». و درباره اين كه همه عزّت، از آنِ خداست، فرمود: «فإنّ العِزّةَ لِلّهِ جَمِعیاً». و در باره این که به جز خدای تعالی، هیچ دوست و صاحب اختیاری و شفیعی نیست، فرمود: «مَا لَکُم مِن دُونِهِ مِن وَلِیٍّ وَ لَا شَفِیع»، و آیات دیگری در این معانی است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۰۸


→ صفحه قبل صفحه بعد ←