تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بنابراين، نزد غير خداى تعالى، چيزى كه ما را وادار به خضوع كند، وجود ندارد. پس هيچ مجوزى نيست كه خضوع ما را در برابر كسى غير خدا جايز كند، مگر آن كه خضوع در برابر غير خدا، برگشتش به خضوع در برابر خداى تعالى باشد، و دستور به احترام غير خدا و تعظيمش از ناحيه خود خداى تعالى صادر شده باشد.
مانند دستور به احترام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و پيروى بدون چون و چراى آن جناب، كه آيه شريفه زير، درباره آن فرموده: «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىِّ الأُمِىِّ ... فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبُعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُولَئِكَ هُمُ المُفلِحُونَ».
و نيز، مانند دستور به اطاعت اولياء اللّه كه آيه زير، درباره آن فرموده: «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا... وَ هُم رَاكِعُونَ».
و نيز فرموده: «وَ المُؤمِنُونَ وَ المُؤمِنَاتِ بَعضُهُم أولِيَاءُ بَعضٍ يَأمُرُونَ بِالمَعرُوفِ وَ يَنهَونَ عَنِ المُنكَر».
و نيز مانند دستور به احترام شعائر خدا، كه آيه زير بيانگر آن است: «وَ مَن يُعَظِّم شَعَائِرَ اللّهِ فَإنَّهَا مِن تَقوَى القُلُوب».
پس در اسلام هيچ خضوعى براى احدى غير خداى تعالى وجود ندارد، مگر آن خضوعى كه برگشتش، به اطاعت دستور الهى و خضوع در برابر او باشد.
* ۳ - وثنيّت از كجا سرچشمه گرفت و به چه صورت آغاز شد؟
در فصل گذشته، روشن شد كه انسان در تجسم دادن به امور معنوى و تصور و قالب گيرى آن ها، به تمثيل در قالب محسوس، در پرتگاهى دشوار قرار دارد و در عين حال، اين درك فطرى را نيز دارد كه در برابر هر نيرويى كه مافوق نيروى او و قاهر و غالب بر او باشد، ناگزير از خضوع و اعتنا به شأن آن نيرو است.
و چون انسان، چنين وضعى دارد كه سرايت روحى شرك و وثنيّت در مجتمع او، آن چنان است كه گويى اصلا قابل اجتناب نيست. حتى در مجتمعات متمدن و پيشرفته امروزى و حتى در مجتمعاتى كه اساسش بى دينى است، مى بينيم كه براى مردان سياسى و يا نظامى خود، مجسمه ساخته و آن را تعظيم و احترام مى كنند، و در خاضع شدن در برابر آن مجسمه ها، حركاتى از خود نشان مى دهند كه مراسم وثنيّت عهد قديم و انسان هاى اولى را به ياد ما مى آورد.
علاوه بر اين، در همين عصر حاضر در روى زمين آن قدر بت پرست هست، كه شايد آمارشان به صدها ميليون نفر برسد و اين جمعيت انبوه، هم در شرق زمين هستند، و هم در غرب آن.
از اين جا، اين احتمال به حسب اعتبار عقلى تأييد مى شود كه اساس و ريشه وثنيت، همان مجسمه سازى باشد. و به عبارت ديگر، قبل از پيدا شدن وثنيت، نخست اين رسم در بشر معمول شد كه براى بزرگان خود و مخصوصا بزرگانى كه از آنان از دنيا مى رفته، مجسمه اى مى ساختند تا به اصطلاح، ياد او را زنده نگه دارند. سپس اين رسم پيدا شد كه براى «ربّ النوع هايى» كه به حسب اعتقادشان، ربّ ناحيه اى از نواحى عالَم هستند نيز، بايد مجسمه اى بسازند تا نشان دهنده صفاتى باشد كه براى آن ربّ النوع و يا به عبارت ديگر براى آن خدا معتقدند.
اتفاقا در روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت «عليهم السلام» نيز، مضامينى ديده مى شود كه اين احتمال را تأييد مى كند. از آن جمله، در تفسير قمى، روايتى مضمر (يعنى بدون ذكر نام امام آورده)، و در كتاب علل الشرايع، همان روايت با ذكر سند، از امام صادق «عليه السلام» آمده كه در ذيل آيه شريفه: «وَ قَالُوا لَا تَذَرُّنَّ آلِهَتَكُم ...» فرموده:
اين ها، مردمى بودند كه خودشان خداپرست بودند و وقتى از دنيا رفتند، خويشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند. ابليس - كه خدا لعنتش كند - نزد آنان آمد و گفت:
من (براى تسلاى دل شما)، اصنام و مجسمه هايى به شكل و قيافه آن عزيزان شما مى سازم، تا با نظر كردن به آن مجسمه ها، دلتان آرام گرفته، با آن ها مأنوس شويد و از عبادت خدا باز نمانيد. پس براى آن ها اصنامى به شكل عزيزان آنان درست كرد، كه در كنار آن مجسمه ها، به عبادت خداى عزوجل مى پرداختند.
در ضمن، در حال عبادت، به آن مجسمه ها نظر مى كردند و چون فصل زمستان و بارندگى مى شد، براى اين كه از عبادت باز نمانند، مجسمه ها را داخل خانه هاى خود مى بردند.
اين مراسم، يعنى عبادت خدا در برابر مجسمه يادبود عزيزان، همچنان ادامه يافت تا آن كه يك نسل از بين رفت و اولاد آنان روى كار آمدند، در حالى كه از منطق پدران خود، در مراسم مذكور اطلاعى نداشتند و خيال مى كردند كه پدرانشان، همين مجسمه ها را مى پرستيدند. لذا آن ها به جاى پرستش خداى عزوجل، شروع كردند به پرستش اصنام. اين است معناى اين كه خداى تعالى می فرمايد: «وَ لَا تَذَرُنَّ وُدّاً وَ لَا سُوَاعاً...».
از سوى ديگر، تاريخ مى گويد: در روم و يونان قديم، رسم بر اين بود كه هر خانواده اى، بزرگ خود را مى پرستيدند و وقتى بزرگشان از دنيا مى رفت، صنم و مجسمه اى از آن بزرگ برايشان درست مى شد، تا اهل خانه آن را بپرستند. و نيز بيشتر پادشاهان و بزرگان روم در ميان مردم خود، معبود و مورد پرستش بودند، كه قرآن كريم هم (اين نكته تاريخى را تأييد نموده) و از آن ها، نمرود پادشاه معاصر ابراهيم «عليه السلام» را كه آن جناب با وى در خصوص پروردگارش، محاجّه و جدال و احتجاج كرد، و نيز فرعون معاصر موسى «عليه السلام» را ذكر كرده است.
همين امروز در بت خانه هاى موجود و در آثار باستانى كه تاكنون بر جاى مانده، مجسمه و صنم بسيارى از رجال بزرگ دين، مانند مجسمه «بودا» و صنم هاى بسيارى از «براهمه» و ديگران موجود است.
و اين كه براى مُردگان خود، صنم مى ساخته و آن را مى پرستيدند، خود يكى از شواهدى است بر اين كه اين اقوام، مرگ را انتهاى زندگى و يا به تعبير ديگر بطلان و نابودى نمى دانسته اند، بلكه معتقد بوده اند به اين كه ارواح مُردگان، بعد از مرگ نيز باقى هستند و همان عنايت و آثارى كه در زندگى خود داشتند، در بعد از مرگ نيز دارند، بلكه آثار وجودی شان بعد از مُردن، قوی تر و اراده شان نافذتر و تأثير آن شديدتر مى شود.
براى اين كه بعد از مُردن، ديگر پاىبند چارچوب محدود ماديات نبوده و از تأثرات جسمانى و انفعال هاى جرمانى (اثرپذيرى مادى) نجات يافته اند و لذا فرعون، هم عصر موسى «عليه السلام» با اين كه خودش إله مردم بود، با این حال براى خود اصنامى داشت. و قرآن كريم، در اين باره مى فرمايد: «وَ قَالَ المَلَأ مِن قَومِ فِرعَونَ أتَذَرُ مُوسَى وَ قَومَهُ لِيُفسِدُوا فِى الأرضِ وَ یَذَرَكَ وَ آلِهَتِكَ».
* ۴ - چرا براى ارباب انواع و خدايانى ديگر، مجسمه ساختند، ولى براى خداى تعالى مجسمه نساختند؟
گويا - همان طور كه قبلا گفتيم - مجسمه سازى براى رجال بزرگ، بشر را منتقل كرد به اين كه براى معبودهاى خيالى خود نيز، مجسمه بسازند، ولى سابقه ندارد كه براى خداى سبحان، مجسمه ساخته باشند. خدايى كه متعال و بلندتر از آن است كه دست اوهام بشر به ساحتش احاطه يابد، و گويا همين متعالى بودن خداى تعالى، مشركان را از مجسمه سازى براى او منصرف كرده و به ساختن مجسمه براى غير او واداشته است.
پس هر فرد و قومى به آنچه كه از جهات تدبير محسوس در عالَم اهميت مى داده، براى خداى آن ناحيه مجسمه مى ساخته و با عبادت آن خدا، كه به نظر او، اللّه تعالى، تدبير آن ناحيه را به او واگذار نموده است، خدا را عبادت مى كرده.
آن هايى كه در سواحل درياها و اقيانوس ها زندگى مى كرده اند، از آن جا كه به عوايد و فوايد دريا چشم دوخته و از خطر طغيان دريا بيمناك بودند، خداى درياها را مى پرستيدند، تا آنان را از عوايد درياها برخوردار نموده و از طوفان و طغيان آن ها حفظ كند. و آن ها كه در بيابان ها زندگى مى كرده اند، خداى بيابان ها را مى پرستيدند، تا آنان را از فوايد بيابان ها برخوردار، و از ضرر و زيان آن ها حفظ كند. و نيز كسانى كه اهل جنگ بودند، ربّ جنگ را مى پرستيدند و همچنين، هر چيز ديگرى كه براى آنان اهميت داشته، خداى آن را مى پرستيدند.
چيزى نگذشت كه سليقه ها نيز در كار مجسمه سازى به كار افتاد و هر كس، هر الهى را كه دوست مى داشت و طبق شكل و قيافه اى كه در ذهن خود براى آن اله تصور مى كرد، مجسمه اى مى ساخت. اگر دلش مى خواست آن را از فلز بسازد، از فلز مى ساخت و اگر دوست مى داشت از چوب يا سنگ يا غير اين ها مى ساخت.
حتى روايت شده كه «بنى حنفيه»، كه قبيله اى از يمامه بودند، بتى از كشك درست كردند و اتفاقا وقتى دچار قحطى شدند و گرسنگى بر آنان فشار آورد، از ناچارى حمله كرده و بت خود را خوردند.
و بعضى از آنان اگر به درخت و يا سنگى زيبا بر مى خوردند و از آن خوششان مى آمد، همان را خداى خود گرفته و مى پرستيدند. گوسفند و يا شترى را سر مى بريدند و خون آن را به آن مجسمه مى ماليدند، تا آن بت، گوسفندان و شتران ايشان را از درد و بلا حفظ كند.
و وقتى حيواناتشان مريض مى شدند، آن ها را يكى يكى آورده و به بت مى ماليدند، تا شفا پيدا كنند و بسيار مى شد كه درختان را، ارباب و خداى خود اتخاذ مى كردند و به آن درختان، به اصطلاح دخيل مى شدند و از آن تبرك مى جستند و هرگز به آن ها آسيب نمى رساندند. نه قطعش مى كردند و نه شاخه اش را مى شكستند و با آوردن قربانی ها و نذورات و هدايا به آن درخت ها، تقرب مى جستند.
اين سنت، كار عقايد مردم را به هرج و مرج كشانيد و عقايد درباره بت و بت پرستى، آن قدر شاخه شاخه شد، كه با هيچ ضابطه اى نمى توان آن را آمارگيرى نمود.
چيزى كه هست، در بيشتر معتقدات بت پرستان، اين يك عقيده وجود دارد كه بت را شفيع خود به درگاه خدا مى گيرند تا آن بت، خيرات را به سوى آنان جلب و شرور را از آنان دفع كند. البته بسيارى از عوام مشركان هستند كه بت را مستقل در الوهيت مى دانند، نه شفيع در درگاه معبود، و حتى آن را مقدم بر خداى تعالى و برتر از او مى دانند.
دليل اين معنا هم، آيه زير است كه عقايد آنان را حكايت كرده و مى فرمايد: «فَمَا كَانَ لِشُرَكَائِهِم فَلَا يَصِلُ إلَى اللّهِ وَ مَا كَانَ لِلّهِ فَهُوَ يَصِلُ إلَى شُرَكَائِهِم».
و بعضى از مشركان، ملائكه و بعضى ديگر جنّ را عبادت مى كنند، و بعضى ستارگان ثابت مانند ستاره «شعرى» را مى پرستند، و طايفه اى بعضى از ستارگان سيار را معبود خود مى گيرند - كه در كتاب الهى به همه اين عقايد اشاره شده است - انگيزه آنان در همه اين ها، طمع در خير معبودها و يا ترس از شر آن ها است.
و كم هستند مشركانى كه غير خدا را معبود گرفته باشند و براى آن معبود، بتى درست نكرده باشند تا عبادات خود را روبروى آن صنم انجام دهند، بلكه هر چيزى را كه معبود خود مى گيرند، بتى نيز از چوب يا سنگ و يا فلز براى آن درست مى كنند و از صفات و مزاياى حيات، هر مزيتى را كه براى معبود خود قائل باشند، آن صفت و مزيت را در آن بت مجسم مى سازند. در نتيجه بتى را به صورت انسان مى تراشند و بتى ديگر را به صورت حيوان، هر چند كه معبودشان شكل و قيافه آن بت را نداشته باشد. مانند كواكب ثابت يا سيار و مانند «إله علم» و «إله حب» و «إله رزق» و «إله جنگ» و إله هايى ديگر نظير اين ها.
و منطق مشركان در ساختن صنم براى معبودهاى خود، اين است كه مى گويند: خدا، متعال و منزه از داشتن صورتى محسوس است، و مانند ارباب انواع و ساير إله هاى مادى نيست تا به شكل و قيافه اى در آيد و يا اين كه هميشه در حالت ظهور نيستند. مثلا فلان ستاره كه معبود ما است، هميشه پيدا نيست تا عبادات خود را روبروى آن انجام دهيم، بلكه همواره در حال طلوع و غروب است و دستيابى و توجه به آن مشكل است.
پس لازم است صنمى درست شود كه اولا، حاكى از صفات و خصوصيات آن إله باشد. و ثانيا، هميشه در دسترس باشد تا هر وقت انسان بخواهد عبادتى كند، رو به سوى آن كند.
* ۵ - وثنيّت صابئه:
وثنيّت - بت پرستى - هر چند اقسام گوناگون آن به يك اصل بر می گردد و آن، عبارت است از شفيع گرفتن به درگاه خدا و پرستش بت و مجسمه آن شفيع، و شايد اين مسلك چند بار سراسر عالَم بشرى را گرفته باشد، همچنان كه قرآن كريم، از امت هاى مختلفى، آن را حكايت مى كند. از امت نوح و ابراهيم و موسى «عليهم السلام»، جز اين كه اختلاف مذاهب و گروندگان به اين مسلك، آن قدر سليقه ها و هوا و هوس ها و خرافات را در آن راه داده اند، كه امروز براى يك متتبع، محال و يا نزديك به محال است كه آمار آن مذاهب را به دست بياورد و بيشتر آن مذاهب، مبنى بر اساس استوار و ثابت، و قواعدى نظم يافته و با هم سازگار نيستند.
تنها مذهبى كه از مذاهب بت پرستى مى توان گفت تا اندازه اى انتظام يافته و اصول و فروعش با هم سازگار است، مذهب «صابئه»، و وثنيّت «برهمى ها» و «بودائی ها» است.
اما وثنيّت «صابئه» بر اين اساس مبتنى شده كه مى گويند: بين كون و فساد، و حوادثى كه در زمين رُخ مى دهد، با عالَم بالا مثلا با حركت اجرام فلكى چون خورشيد و ماه و عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل، رابطه اى وجود دارد. و به عبارت ديگر، اجرام فلكى و روحانياتى كه متعلق به آن ها است، اين نظام محسوس و مشهود عالَم اراضى را تدبير مى كنند، و هر يك از آن ها با يكى از حوادث زمين ارتباط دارد، كه عالَم نجوم، بيانگر ارتباط هر حادثه اى با جرمى از اجرام سماوى است، و اين حوادث، هر زمان كه دور فلك تجديد شود، از نو شروع مى شود. حوادث دور گذشته را كه در هر قطعه از زمين داشت، دوباره بروز مى دهد و اين جريان، همواره تجديد مى شود، بدون اين كه به جایى و زمانى منتهى و متوقف گردد.
پس در حقيقت، اجرام فلكى و روحانيات آن ها، واسطه هايى هستند بين خداى سبحان و بين اين عالَم مشهود. و ما اگر آن ها را عبادت كنيم، آن ها ما را به خداى تعالى نزديك مى كنند. به همين جهت ما ناگزيريم از اين كه براى آن روحانيات، مجسمه و بتى بسازيم و آن ها را عبادت كنيم، تا خدا را عبادت كرده باشيم. چون، نه خدا ديدنى است و نه آن روحانيات.
مورخان، خاطرنشان كرده اند كه اولين كسى كه اساس بت پرستى «صابئه» را بنيان نهاد و اصول و فروع آن را تهذيب كرد، «يوزاسف» منجم بود، كه در سرزمين هند، در زمان سلطنت طهمورث، پادشاه ايران ظهور كرد و مردم را به سوى مذهب «صابئه» دعوت نمود و خلقى انبوه به او گرويدند، و مذهبش در اقطار زمين، يعنى در روم و يونان و بابل و ديگر سرزمين ها شيوع پيدا كرد،
و براى مراسم عبادت، معبدها و هيكل هايى ساخته شد كه در آن ها، بت هايى نصب شد كه هر بتى مربوط به ستاره اى بود، و احكام و شرايع تشريع شد و ذبيحه ها و قربانى هايى رسم شد، كه متصدى اين هيكل ها، همان كاهنان معروف بودند، و چه بسا به اين مذهب نسبت داده باشند كه گاهى انسان ها را نيز، قربانى مى كردند.
اين طايفه، خداى تعالى را، تنها در الوهيت، واحد و يگانه مى دانند، نه در عبادت. و او را منزّه از هر نقص و قبيحى مى دانند، و وقتى او را توصيف مى كنند، در همه اوصاف به نفى توصيف مى كنند، نه به اثبات. مثلا نمى گويند خدا عالِم و قادر و حىّ است، بلكه مى گويند خدا، جاهل و عاجز نيست و نمى ميرد و ظلم و جور نمى كند و اين صفات سلبى را، به طور مجاز، «اسماء حُسنى» مى نامند و آن صفات را اسم حقيقى نمى دانند.
و ما در سابق، آن جا كه آيه شريفه: «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارَى وَ الصَّابِئِينَ» را تفسير مى كرديم - يعنى در جلد اول اين كتاب - مقدارى از تاريخ وثنيّت «صابئه» را نقل كرديم.
* ۶ - وثنيّت برهميه:
«برهميه» (همان طور كه در سابق گفتيم)، يكى از مذاهب اصلى و ريشه دار وثنيّت است، و شايد بتوان گفت كه قديم ترين مذهب وثنيّت در بين مردم است. براى اين كه تمدن هندى، از قديم ترين تمدن بشرى است، آن قدر قديمى است كه آغاز آن، به طور تحقيق معلوم نشده و آغاز تاريخ وثنيّت هندى نيز، معلوم نگشته.
چيزى كه هست، اين است كه بعضى از مورخان، مانند مسعودى و غير او گفته اند كه: كلمۀ «برهمن»، نام اولين پادشاه هند است، كه بلاد هند را آباد كرد و قوانينى مدنى در آن جا تأسيس نمود و عدل و داد را، در بين اهل هند بگسترانيد.
و شايد مذهب «برهميه» بعد از آن پادشاه، به نام او ناميده شد. چون بسيارى از امم گذشته، ملوك و بزرگان قوم خود را مى پرستيدند. چون معتقد بودند كه از ناحيه غيب، داراى سلطنت و سطوت شده اند و لاهوت، در آن ها به نوعى ظهور كرده.
مؤيّد اين مطلب هم، اين است كه: از ظاهر كتاب «ويدا»، كه كتاب مقدس آنان است، بر مى آيد كه اين كتاب، مجموع چند رساله و چند مقاله مختلفى است، كه هر قسمت از آن را، يكى از رجال دينى بسيار قديم ايشان نوشته و بعدها به اين مردم به ارث رسيده و همه آن ها را جمع كرده، و به نام كتاب «ويدا» گرد آورده اند.
كتابى كه اشاره مى كند به دينى كه براى خود نظامى دارد. علماى سانسكريت نيز، به اين معنا تصريح كرده اند. و لازمۀ اين حرف، اين است كه «برهميه» نيز، مانند ساير مذاهب وثنيّت از مشتى افكار عاميانه و بى ارزش آغاز شده باشد و آنگاه در طول زمان، تحولات و تطوراتى در مراحل تكامل به خود گرفته و در آخر، بهره اى از كمال را دارا شده باشد.
بستانى در كتاب دائرة المعارف، در اين باره بيانى دارد كه خلاصه آنف از نظر خواننده مى گذرد:
كلمۀ «بَرَهم» (- به فتحه باء و راء، و سكون هاء و ميم، و يا به فتحه باء، و سكون راء و فتحه ها و سكون راء و ميم)، در نزد هندی ها، نام اولين و بزرگترين معبود است و اين معبود، نزد هندى ها اصل و منشأ تمامى موجودات است، و خود موجودى است واحد و تغييرناپذير و غير قابل درك. موجودى است ازلى و مطلق، كه سابق بر تمامى مخلوقات عالَم است و همه مخلوقات عالَم را، يك جا به مجرد اراده اش و به فرمان أوم (يعنى: كُن: باش) آفريده.
و حكايت «برهم» از همه جهات، شبيه است به حكايت «اى بوذه»، و هيچ فرقى بين آن دو نيست، مگر در نام و صفات. و بسيار مى شود كه كلمۀ «برهم» را، نام اقنوم هاى سه گانه كه ثالوث هندی ها، از آن سه تأليف شده، و يا به تعبير ديگر «برهما» و «وشنو» و «سيوا»، از آن تركيب يافته، قرار مى دهند، و پرستندگان برهم را «برهميون» و يا «براهمه» مى نامند.
و اما كلمه «برهما»، به معناى همان برهم، معبود هندى ها است. البته در بعضى از حالاتش، يعنى در زمانى كه به كار خود مشغول شد. (به دليل زياد شدن «الف» در آخرش، كه اين از اصطلاحات آن هاست).
پس به اصطلاح هنود، «برهم» و «برهما»، به يك معنا است و آن، عبارت است از آفريدگار جهان، كه قبل از آفريدن، نامش «برهم» و بعد از دست به كار خلقت شدن، نامش «برهما» است، و اين «برهما»، همان اقنوم اول از ثالوث هندى است. به اين معنا كه «برهم» در سه اقنوم ظهور مى كند، هر بار در يك اقنوم. پس اقنوم اول كه «برهم» براى اولين بار در آن ظهور كرده، نامش «برهما» است و اقنوم دوم، نامش «وشنو» است، و اقنوم سوم، نامش «سيوا» است.
پس همين كه «برهما» خواست دست به كار خلقت شود، مدتى طولانى بر روى «سدره» اى كه در زبان هندى به آن «كمالا»، و در زبان سنسكريت «بدما» گويند، بنشست و از هر سو نظر مى كرد. «برهما» كه خود، چهار سر و هشت چشم داشت، هر چه نظر كرد، جز فضايى بسيار وسيع و ظلمانى و مالامال از آب نديد. از آن فضاى تاريك دهشت زده شد و نتوانست سرّ آن را ريشه يابى كند، به ناچار ساكت و لال، غرق در تفكر گشت.
قرن ها بدين منوال گذشت، كه ناگهان صدایى به دو گوشش خورد و صداى نامبرده، او را كه در حال چرت زدن و انديشيدن بود، به خود آورد و به او گفت كه: هوش و گوشت با «باغادان» باشد - «باغادان»، لقب برهم است - ناگهان «باغادان» را ديد كه به شكل يك مرد داراى هزار سر در آمد. «برهما» در برابر او به سجده افتاد و او را تسبيح گفت، كه در اثر تسبيح «برهما»، دل باغادان باز شد و نور را از هيچ و پوچ بيافريد و ظلمت را از بين ببرد و حالت هست شدن خود و يا هست شدن او و ساير كائنات را براى بنده اش «برهما» به شكل جرثومه هايى داراى پوشش اظهار كرد و به او نيرويى بخشيد كه بتواند با آن نيرو و جرثومه ها را از آن پوشش خارج سازد.
«برهما»، صد سال الهى، كه هر سالش سى و شش هزار سال شمسى است، به دقت و مطالعه پرداخت كه چگونه كار را شروع و از كجا آغاز كند. بعد از گذشت اين مدت، كار خود را آغاز كرد و ابتدا هفت آسمان را خلق كرد، كه به زبان برهمائيان، «سورغة» ناميده مى شود، و آن هفت آسمان را با اجرامى نورانى كه اين قوم به آن ها «ديقانه» مى گويند، روشن ساخت. آنگاه «مريثلوكا»، يعنى مقر مرگ و سپس زمين، و ماه آن را بيافريد. آنگاه مساكن هفتگانه زمين را كه به زبان سنسكريت «تبالة» ناميده مى شود را، خلق كرد، و آن مساكن را به وسيله هشت گوهر، كه هر يك بر روى سر مارى جاى داده شده، روشن ساخت.
پس آسمان هاى هفتگانه و مساكن هفتگانه، عبارتند از: «عوالم چهارده گانه»، كه در ميثولوژياى هندى مصطلح است.
آنگاه به آفرينش جفت هاى هفتگانه پرداخت، تا او را در كارهايش يارى دهند، كه ده فرد از آن ها، يكى به نام «مونى»، و نُه تاى ديگر آن ها، به نام «ناريدا اونوردام»، از مساعدت وى امتناع ورزيده و بر تأملات دنيوى اكتفا كردند. «برهما» چون چنين ديد، با خواهرش «ساراسواتى» ازدواج كرد، و از او، صد فرزند گرفت، و نام بكر، «دكشا» بود كه صاحب پنجاه دختر گرديد و سيزده نفر از آنان، با «كاسيابا»، كه احيانا او را برهمان اول نيز مى نامند، ازدواج كردند، و اين «كاسيابا»، همان است كه براى «برهما»، فرزندى درست كرد به نام «مارتشى».
و يكى از آن دختران نامبرده كه نامش «اديتى» بود، ارواح منيره را بزاييد، كه به آن ها «ديقانه» گويند، و اين ارواح، همان هايى هستند كه ساكن در آسمان ها بوده و خيرات را انجام مى دهند. و اما خواهرش «ديتى»، جمع بسيارى از ارواح شريره را زاييد، كه نام آن ها «داتينه»، و يا «اسورة» است، كه در ظلمت ها منزل گزيده و تمامى شرور عالَم، به آن ها منتهى مى شود.
و اما كره زمين تا اين زمان خالى از سكنه بود. بعضى از برهمائيان مى گويند: برهما، «مانوسويا مبوقا» را از درون نفس خود خارج كرد. ولى بعضى ديگر مى گويند: «مانوسويا مبوقا»، قبل از برهما بوده،
و او، همان خود برهم، معبود واحد است، كه برهما را با «ساتاروبا» ازدواج داد، و به آن دو گفت: زاد و ولد را زياد كنيد، و نسل خود را رشد دهيد.
بعضى ديگر گفته اند: «برهما»، صاحب چهار فرزند شد به نام هاى «برهمان»، «كشتريا»، «قايسيا»، و «سودرا»، كه اولى از دهان او خارج شد، و دومى از بازوى راستش و سومى از ران راستش، و چهارمى از پاى راستش. و در نتيجه، اين چهار تن، چهار ريشه و مبدأ شدند، براى چهار فرقه اصلى.
و سه تن اخير ايشان نيز، با سه زن از زنان خارج شده از او ازدواج كردند، كه اولى از بازوى راست او، و دومى از ران چپ او، و سومى از پاى چپ او خارج شده بودند، و به نام شوهرانشان ناميده شدند. به اضافه علامت تأنيث، كه در ادبيت برهمائيان، كلمه «نى» مى باشد.
(اين وضع سه تن از زاييده «برهما» بود. اما زاييده اول او، يعنى) برهمان، او نيز با همسرى از همسران پدرش ازدواج كرد. اما همسر نامبرده، از نسل «اسوره شريره» بود.
اين، ترتيبى بود كه در كتاب «فيداس»، براى كيفيت خلقت عالَم ذكر كرده.
و اما «برهما» بعد از آن كه إله خالق قدير شد، از رتبه وشنو، اقنوم دوم و رتبه سيوا، اقنوم سوم سقوط كرد. جريان سقوطش چنين بود كه: دچار كبر و عجب شد، و پنداشت كه او، نظير و هم پايه على است و در نتيجه در «نارك» - يعنى دوزخ - بيفتاد، و عفو و مغفرت شامل حالش نشد، مگر به يك شرط، و آن اين بود كه در چهار قرن، به شكل جسدى مادى در بيايد. «برهما»، در بار اول، به صورت كلاغى با شعور كه نامش «كاكا بوسندا» بود، در آمد.
در نوبت دوم، به شكل «بار باقلميكى» در آمد، كه اول دزد بود و سپس مردى عبوس و رزين و نادم شد، و پس از آن، مترجم معروفى براى «فيداس»، و مؤلفى براى كتاب «راميانا» شد.
و در نوبت سوم، به صورت «قياس» در آمد، كه شاعر و مؤلف كتاب «مهابارانا» و «بغاقة» و «بورانها» بود.
و در نوبت چهارم، كه همين قرن فعلى، يعنى عصر «کالى يوغ» است، به صورت «كاليداسا» در آمد، كه شاعر تشخيصى عظيم و مؤلف كتاب «ساكنتالا»، و تنقيح كننده مؤلفات «قلميكى» است، در آمد.
سپس «برهما» در سه حال ظهور كرد. در حال اول، واحد صمد، و كل اعظم على بود. و در حال دوم، همان حالت اول را به مرحله عمل درآورد، و شروع به عمل كرد. و در حالت سوم، به شكل انسانى حكيم متجسد و ظاهر شد.
و «برهما»، در هند عبادتى عمومى ندارد، و چنان نيست كه عموم مردم او را عبادت كنند، بلكه در هند، فقط يك هيكل (معبد) دارد. چيزى كه هست، هندی ها، او را موضوع عبادت خود قرار مى دهند، و صبح و شام، در دعاهاى خود، او را مى خوانند. به اين طريق كه سه نوبت با كف دست خود، آب گرفته و روبروى آفتاب، آن آب را به زمين پرت مى كنند،
و در هنگام ظهر، عبادت خود را تجديد مى كنند. به اين طريق كه گلى تقديم آن هيكل مى كنند، و در تقديس آتش، به جاى گل، روغن مصفّى تقديمش مى كنند، همان طور كه براى اله آتش تقديم مى كنند، و اين تقديس، از همه تقديس هاى ديگرشان، مهمتر و مقدس تر است، و نام آن، «هوم» و يا «هوما» و «رغيب» است.
«برهما»، به شكل مرد داراى ريشى بلند در مى آيد كه به يك دست، سلسله كائنات را دارد، و به دست ديگر، آن ظرفى كه آب حيات آسمانى در آن است، در حالى كه بر مركب هما سوار است - «هما»، عبارت است از مرغى الهى، كه به كركس و عقاب شبيه است.
و اما «برهمان» پسر، برهماى بكر است و «برهما»، او را از دهان خود بيرون آورد، كه شرحش گذشت، و نصيبش را چهار كتاب مقدس به نام «فيداس» قرار داد، و چهار كتاب مقدس، كنايه است از چهار كلمه اى كه او، هر يك را با يك دهان، از چهار دهانش تكلم كرده.
و چون «برهمان» خواست تا با مثل خواهرانش ازدواج كند، «برهما» به او گفت: تو براى درس و نماز متولد شده اى، بايد كه از علاقه هاى جسمانى دورى كنى، ولى «برهمان» به قول پدرش قانع نشد، در نتيجه «برهما» بر او غصب كرد و او را با يكى از زنان جنّى شرير، كه آن ها را «اسوره» مى گويند، ازدواج داد و نتيجه اين ازدواج، ولادت «براهمه» شد. و «براهمه»، عبارتند از: كاهنان مقدس، كه تفسير كتاب «فيداس»، مخصوص ايشان است، و نيز گرفتن نذوراتى كه هندى ها دارند، به عهده ايشان است.
و اما «كشتريا»، صنف جنگجويان براهمه را زاييد، و «قايسيا»، صنف اهل زراعت هنودرا، و «سودرا»، صنف بردگان براهمه را. بنابراين، «براهمه»، چهار صنف اند.
غير بستانى گفته اند كه: كيش «برهميه»، به چهار طبقه تقسيم شده است:
طبقه اول «براهمه» كه عبارتند از علماى مذهب. طبقه دوم ارتشی ها. طبقه سوم كشاورزان. و طبقه چهارم تجار. و بقيه طبقات اجتماع، يعنى زنان و بردگان در آن كيش، مورد اعتناء واقع نشده اند. و ما در تفسير آيه شريفه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيكُم أنفُسَكُم...»، در جلد ششم، در ذيل يك بحثى علمى از كتاب «ما للهند من مقولة»، تاليف ابوريحان بيرونى، پاره اى از وظايف «براهمه» و عبادات آنان را در اين تفسير نقل كرديم. و همچنين، پاره اى از مطالب از كتاب «ملل و نحل»، تاليف شهرستانى را، درباره شرايع «صابئين» بازگو نموديم.
و مذاهب وثنيّت هندى، كه گويا «صابئين» نيز مثل ايشان اند، همه در يك عقيده اتفاق دارند، و آن اعتقاد به «تناسخ» است. و حاصل آن، اين است كه:
عوالم هستى، هم از طرف گذشته و ازل، و هم ناحيه آينده و ابد نامتناهی اند، و هر عالمى براى خود بهره اى از بقاء موقت دارد. وقتى اجل آن عالَم منقضى شد، صورتى كه دارد از دست مى دهد و باطل مى شود، و از آن عالَم، عالَمى ديگر متولد مى شود كه آن نيز، مدتى زندگى مى كند و مى ميرد، و از آن عالَم نيز، عالَم سومى پديد مى آيد. و همچنين از ازل چنين بوده و تا ابد نيز چنين خواهد بود.
اين وضع كه در سراسر جهان و در همه عوالم جريان دارد، در تك تك نفوس انسان ها نيز جارى است و نفوس انسانيت كه متعلق مى شود به بدن ها هرگز نمى ميرد، هر چند كه بدن ها مى ميرند. اما نفسى كه متعلق بوده به اين بدنى كه در حال مرگ است، مبدأ حيات مى شود براى بدنى ديگر كه در حال پيدايش است. مدتى هم با اين بدن زندگى مى كند، تا مرگ آن بدن برسد. باز متعلق مى شود به بدن سوم و كيفيت زندگی اش در هر بدن، بستگى دارد به كارهايى كه در بدن قبلى انجام داده. اگر نيكوكار بوده و با اعمال نيك فضايل نفسانى كسب كرده، زندگى خوشى خواهد داشت. و اگر با اعمال زشت رذائلى كسب كرده، زندگى نكبت بارى خواهد داشت.
البته اين جريان، مخصوص نفوس ناقصه است، اما نفوسى كه در معرفت «برهم» (خداى سبحان)، به درجه كمال رسيده اند، آن ها به حيات ابدى زنده و از تولد بار دوم ايمن، و از نظام قهرى تناسخ خارج مى باشند.
* ۷ - وثنيّت بودایى:
دائرة المعارف بستانى، درباره «وثنيّت بودایى» مطالبى آورده كه خلاصه اش اين است كه:
«وثنيّت برهميه»، به وسيله كيش بودا، بازسازى و اصلاح شد، و اين كيش، منسوب است به بودا «سقيامونى»، كه بنا به آنچه از تاريخ «سيلانى» نقل شده، در سال پانصد و چهل و سه قبل از ميلاد وفات يافته. البته تواريخ ديگر، غير اين را گفته اند، و اختلاف در سال فوت او، به دو هزار سال هم كشيده شده است.
و به همين جهت كه تاريخ درستى از اين مرد در دست نيست، بسيارى احتمال داده اند كه وى، يك شخص خرافى و موهوم بوده و چنين شخصى اصلا وجود نداشته، ولى كاوش هايى كه اخيرا در «گايا» شده، و همچنين آثارى كه در «بطنة» به دست آمده، بر صحت وجود اين شخص دلالت دارد. و نيز آثار ديگرى از تاريخ زندگى و تعاليمى كه وى به شاگردان و پيروان خود القاء مى كرده، به دست آمده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |