تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اما سخن كسى كه گفته است معناى جملۀ «إنَّهُم مُلاَقوُا رَبِّهِم»، اين است كه:
نوح، مؤمنان فقير را طرد نمی كند. براى اين كه مؤمنان، پروردگارشان را ديدار مى كنند، و نزد وى از كسى كه طردشان كرده و به آنان ستم روا داشته، شكايت نموده و كيفر او را درخواست مى كنند.
و يا معنايش اين است كه: مؤمنان، ثواب پروردگارشان را می بينند، و با اين حال، چگونه ممكن است اراذل باشند؟ و چطور ممكن و جايز است آنان را طرد كرد، با اين كه استحقاق طرد ندارند، سخن درستى نيست، زيرا از فهم به دور است.
علاوه بر اين كه معناى اول اگر منظور باشد، بايد بگوييم جملۀ بعدى كه مى فرمايد: «وَ يَا قَومِ مَن يَنصُرُنِى مِنَ اللّهِ إن طَرَدتُهُم» زيادى است. چون ديگر حاجتى به آن نيست و اين واضح است و توضيح نمی خواهد و نيز روشن شد كه منظور نوح «عليه السلام»، از جهلى كه به كفار نسبت داد و گفت: «وَلَكِنِّى أرَيكُم قَوماً تَجهَلُونَ»، جهلشان به مسأله معاد است، و اين كه نمی دانند حساب و جزاء، تنها و تنها، به دست خداى تعالى است، نه دست كس ديگر.
و اما اين كه بعضى از مفسران گفته اند كه: «منظور از اين جهالت، جهالت ضد عقل و حلم است، و نوح «عليه السلام» خواسته است بگويد كه شما كفار، نسبت به ما و كار ما سفاهت به خرج داده و عقل خود را به كار نمی زنيد.
و يا منظور از «تَجهَلُون»، اين است كه شما نمى داند كه امتياز يك انسان بر ساير انسان ها، به پيروى از حق و عمل نيك و آراستگى به فضائل است، نه به داشتن مال و جاه كه شما مى پنداريد»، معناى بعيدى است از سياق آيه.
«وَ يَا قَوْمِ مَن يَنصُرُنى مِنَ اللَّهِ إِن طرَدتُهُمْ أَفَلا تَذَكّرُونَ»:
كلمۀ «يَنصُرُنِى»، در عين اين كه معناى يارى را مى دهد، بویى هم از معناى منع و يا نجات دهى و امثال آن دارد - و به همين جهت است كه با حرف «مِن» متعدى شده است.
پس معناى آيه اين است كه:
اى قوم كفر پيشه من! اگر من مؤمنان را از خود برانم، چه كسى مرا از عذاب خدا منع مى كند و يا نجات مى دهد؟ چرا متذكر نمی شويد كه راندن آنان ظلم است و خداى سبحان، مظلوم را عليه ظالم نصرت داده و انتقام او را از ظالمش می گيرد. عقل خود شما نيز حكم جزمى و قطعى مى كند كه در درگاه خداى سبحان، ظالم و مظلوم يكسان نيستند، و خدا، ظالم را بدون كيفر ظلمش، همچنان رها نمی كند كه هرچه خواست، ظلم كند، بلكه او را كيفرى مى دهد كه مايه بدبختى او و خنك شدن دل مظلوم باشد، و خدا، عزيزى است داراى انتقام.
«وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْب وَ لا أَقُولُ إِنّى مَلَكٌ»:
اين جمله، پاسخى است از اين قسمت گفتار كفار كه گفتند: «وَ لَا نَرَى لَكُم عَلَينَا مِن فَضلٍ»، و اين چنين گفتار آنان را رد مى كند كه شما گويا به خاطر اين كه من ادعاى رسالت كرده ام، انتظار داريد من ادعاى فضيلتى بر شما بكنم، و می پنداريد بر هر پيغمبرى لازم است كه خزائن رحمت الهى را مالك و كليددار باشد، و مستقيما و مستقلا، هر فقيرى را كه خواست، غنى كند، و هر بيمارى را كه خواست، شفا دهد، و هر مُرده اى را كه خواست، زنده كند، و در آسمان و زمين و ساير اجزاى عالَم به دلخواه خود و به هر نحوى كه خواست تصرف نمايد.
و نيز مى پنداريد كه پيغمبر، آن كسى است كه علم غيب داشته و بر هر چيزى كه از نظر ديگران پنهان است، آگاه باشد، و بتواند آن چيزها را به طرف خود جلب كند. و نيز بر هر شرى كه ديگران از آن بى خبرند، با خبر باشد، و آن را از خود دفع نمايد.
و كوتاه سخن اين كه: پيغمبر، بايد داراى خيرات بوده و از شرور مصون باشد.
و نيز مى پنداريد كه يك پيغمبر، بايد از رتبه بشريت تا مقام فرشتگان بالا برود. به اين معنا كه مانند فرشتگان از لوث هایى كه لازمه بشريت و طبيعت است، منزه بوده و از حوائج بشريت و نقائص آن مبرا باشد. نه غذا بخورد، نه آب بنوشد، نه ازدواج بكند، و نه براى كسب روزى و تهيه لوازم و اثاث زندگى، خود را به تعب بيندازد.
آيا به نظر شما جهات فضل اين ها است كه مى پنداريد يك پيامبر بايد داشته و در مالكيت آن ها مستقل باشد؟ در حالى كه اشتباه مى كنيد و رسول، به غير از مسؤوليت رسالت، هيچ يك از اين امتيازات را ندارد، و من نيز هيچ ادعایى در اين باره نكرده ام. نه ادعا كرده ام كه خزائن خدا نزد من است، و نه گفته ام كه من فرشته ام.
و خلاصه كلام اين كه: من ادعاى داشتن هيچ يك از آن چيزهایى كه به نظر شما فضل است را نكرده ام، تا شما تكذيبم كرده و بگوييد كه تو هيچ يك از اين فضل ها را ندارى و در ادعايت دروغگویى.
تنها ادعايى كه من دارم، اين است كه از ناحيه پروردگارم، داراى بيّنه و دليلى بر صدق رسالتم هستم، و خداى تعالى، از ناحيه خود، رحمتى به من ارزانى داشته است.
پندارهاى جاهلانه عوام الناس، درباره انبياء «ع»
و مراد از جملۀ «خَزَائِنُ اللّه»، همه ذخيره ها و گنجينه هاى غيبى است كه مخلوقات در آنچه در وجود و بقايشان بدان محتاج اند، از آن ارتزاق مى كنند، و به وسيله آن، نقائص خود را تكميل مى نمايند.
اين ها، آن چيزهايى است كه عوام الناس معتقدند كه كليدهايش به دست انبياء و اولياء است، و مى پندارند كه آن حضرات، مالك مستقل آن ها و در نتيجه صاحب قدرتى هستند كه هر كارى بخواهند، می توانند بكنند، و هر حكمى كه بخواهند، می رانند، همچنان كه نظير اين توقعات را از نبى گرامى اسلام «صلى اللّه عليه و آله و سلم» داشتند و خداى تعالى، آن را در آيه زير حكايت كرده كه گفتند:
«لَن نُؤمِنَ لَكَ حَتَّى تَفجُرَ لَنَا مِنَ الأرضِ يَنبُوعاً أو تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِن نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الأنهَارَ خِلَالَهَا تَفجِيراً * أو تُسقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمتَ عَلَينَا كِسَفاً أو تَأتِىَ بِاللّهِ وَ المَلَائِكَةِ قَبِيلاً * أو يَكُونَ لَكَ بَيتٌ مِن زُخرُفٍ أو تَرقَى فِى السَّمَاءِ وَ لَن نُؤمِنَ لِرُقِّيِكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَينَا كِتَاباً نَقرَؤُهُ قُل سُبحَانَ رَبِّى هَل كُنتُ إلّا بَشَراً رَسُولاً».
نوح «عليه السلام» در اين سخنش، درباره همه آنچه از خود نفى كرد، اين طور تعبير كرد كه من نمی گويم چنين و چنانم، ولى در نفى علم غيب فرمود: «وَ لَا أعلَمُ الغَيبَ: و من غيب نمی دانم». ديگر نگفت: «وَ لَا أقُولُ إنِّى أعلَمُ الغَيب: من نمی گويم غيب می دانم».
و اين، بدان جهت بوده كه علم غيب، از اسرارى است كه هر كس داراى آن باشد، به آسانى اظهارش نمی كند، بلكه تا بتواند از اظهار آن خوددارى می نمايد، و اگر كسى بگويد: «من نمی گويم غيب می دانم»، براى شنونده دليل نمى شود بر اين كه او به راستى نمی داند. (چون ممكن است علم غيب داشته باشد و در عين حال بگويد من نمی گويم غيب می دانم)، ولى اگر بگويد غيب نمی دانم، دليل مى شود بر اين كه نمی داند. به خلاف آن امور ديگرى كه از خود دفع كرده و گفت: «لَا أقُولُ لَكُم عِندِى خَزَائِنُ اللّه». و يا گفت: «وَ لَا أقُولُ إنّى مَلَكٌ»، كه در آن ها كلمۀ «نمى گويم»، شنونده را به ترديد نمى اندازد.
نكته ديگرى كه در اين آيه است، اين است كه در سه فقره اى كه جملۀ «لَا أقُولُ» آمده، كلمه «لَكُم» فقط يك بار در فقره اول آمده، ولى در دو فقره ديگر نيامده، و اين، بدان جهت بوده كه آوردن يك بار كافى بوده است.
خداى تعالى، به رسول گرامى خود نيز دستور داد تا همان جوابى را كه نوح «عليه السلام» به قوم خود داد، به قوم خود داده و بگويد: «لَا أقُولُ لَكُم عِندِى خَزَائِنُ اللّهِ وَ لَا أعلَمُ الغَيبَ وَ لَا أقُولُ لَكُم إنِّى مَلَكٌ»، و سپس دنباله اى به آن اضافه كرد كه به وسيله آن، منظور روشن شود، و آن دنباله، اين است: «إن اتَّبِعُ إلّا مَا يُوحَى إلَىَّ قُل هَل يَستَوِى الأعمَى وَ البَصِير أفَلَا تَتَفَكَّرُونَ».
خواننده عزيز! يك بار ديگر به دقت در جملۀ «لَا أقُولُ لَكُم...»، و سپس در جملۀ «إن أتَّبِعُ إلّا مَا يُوحَى إلَىَّ». و آنگاه در جملۀ «قُل هَل يَستَوِى الأعمَى وَ البَصِيرُ...» نظر كن. آنگاه خواهى فهميد كه آيه سوره «انعام»، نخست آن سنخ برترى و فضيلتى را كه عوام الناس از پيغمبر خود توقع دارند، نفى مى كند، و سپس تنها رسالت را براى رسول اثبات مى كند و آنگاه بدون درنگ،
به اثبات نوعى فضيلت براى رسول پرداخته، غير آنچه عوام توقع دارند و آن فضيلت، عبارت است از اين كه او به وسيله بصيرت و بينايى خدايى، داراى بصيرت است، ولى ديگران نسبت به ايشان، همانند كورانند نسبت به دارندگان چشم، و همين داشتن بصيرت است كه پيروى كردن از رسول را بر مردم واجب مى سازد، همان طور كه افراد كور مجبورند به راهنمایى و دستگيرى بينايان راه بروند و هر جا آن ها رفتند، قدم بگذارند، و مجوز اين كه رسول، مردم خود را دعوت به پيروى از خود مى كند، نيز همين است.
گفتارى فلسفى و قرآنى، پيرامون قدرت انبياء و اولياء
مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اين كه خداى تعالى، بر آنان احاطه و تسلط دارد، در غفلت اند، و به همين جهت با اين كه فطرت انسانيت، آنان را به وجود خداى تعالى و يگانگى او هدايت مى كند، در عين حال ابتلايشان به عالَم ماده و طبيعت، و نيز انس و فرو رفتگی شان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انس شان به نواميس و سنت هاى اجتماعى از سوى ديگر، و انس شان به كثرت، و بينونت و جدايى - كه لازمه عالَم طبيعت است - از سوى ديگر وادارشان كرده به اين كه عالَم ربوبى را با عالم مأنوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداى سبحان، با خلقش، عينا همان وضعى است كه يك پادشاه جبار بشرى با بردگان و رعاياى خود دارد.
آرى، ما انسان ها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن كلفت را نام پادشاه بر سرش می گذاريم، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود درست مى كند، كه امر و نهى هاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخشش هايى دارد كه به هر كس بخواهد، مى دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد.
هر جا كه خواست، مى گيرد و هر جا كه نخواست، رد مى كند. هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مى كند. به هر كس خواست، ترحم نموده و به هر كس كه خواست، خشم مى گيرد. هر جا كه خواست، حكم مى كند و هر جا كه خواست، حكم خود را نسخ مى كند، و همچنين از اين گونه رفتارهاى بدون ملاك دارد.
اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست آن ها مى گردد، امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستند مستقل و جداى از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنت هايى اصطلاحى به يكديگر مربوط مى شوند. سنت هايى كه جز در عالَم ذهن صاحبان ذهن، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگر ندارند.
انسان هاى معمولى، عالَم ربوبى يعنى آن عالَمى كه انبياء از آن خبر مى دهند را، با علم خودشان مقايسه مى كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات و افعال خداى تعالى را با صفات و افعال او و كتاب ها و رسولان الهى را با نامه ها و مأموران او تطبيق مى كنند.
مثلا، اگر از انبياء می شنوند كه خداى تعالى، اراده و كراهت و عطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير می كند، فورا به ذهنشان مى رسد كه حق تعالى نيز، مانند يك انسانى است كه ما او را پادشاه مى ناميم. يعنى العياذ باللّه، او نيز موجودى است محدود، و وجودش در گوشه و كنارى در عالَم است، و هر يك از ملائكه و ساير مخلوقاتش نيز وجودهايى مستقل دارند، و هر يك مالك وجود خود و نعمت هاى موهوبۀ خود هستند، كه خداى سبحان، مالكيتى نسبت به آن ها ندارد.
و همانا خداى تعالى در ازل، تنها بوده و هيچ موجود ديگرى از مخلوقاتش با او نبود، و او بود كه در جانب ابد خلائقى را ابداع كرد. يعنى بدون مصالح ساختمانى و يا به تعبير ديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتى ديگر با او شدند.
پس به طورى كه ملاحظه مى كنيد، انسان هاى معمولى در ذهن خود موجودى را اثبات كردند كه از نظر زمان محدود به حدود زمان است، نه اين كه وجود زمانى او دائمى باشد. فقط چيزى كه هست، اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست، بلكه بر هر چيزى قادر است، به هر چيزى عالم است، اراده اى دارد كه به هيچ وجه شكسته نمى شود. قضا و حكمش رد نمى گردد. موجودى است كه در آنچه از صفات و اعمال كه دارد مستقل است، همان طور كه فرد فرد ما مستقل هستيم - البته به نظر عوام - و مالك همه دارایي هاى خويش، يعنى حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم.
پس حيات انسان، حيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش علم و قدرت خود او است، نه علم و قدرت خدا. و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عين حال گفته مى شود كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است - به نظر عوام - مثل اين است كه مى گويند: آنچه در دست رعيت است، ملك پادشاه است، كه معنايش اين است كه آنچه رعيت دارد، قبلا نزد پادشاه بود، و آنگاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار داده، تا در آن تصرف كنند.
پس همه اين احكامى كه انسان هاى معمولى درباره خدا و خلق دارند، زيربنايش محدوديت خداى تعالى و جدائيش از خلق است، وليكن برهان هاى عقلى به فساد همه آن ها حكم مى كند.
آرى، برهان حكم مى كند به سريان فقر و وابستگى و حاجت در تمامى موجودات عالَم، به خاطر اين كه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آن ها به خداى تعالى، در مقام ذات آن ها است، ديگر محال على الاطلاق است كه در چيزى از خداى تعالى مستقل باشند.
زيرا اگر براى چيزى از وجود و يا آثار وجودش استقلال فرض شود، و به هر نحوى كه فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش - قهرا در آن جهت از خداى تعالى - خالق خود - بى نياز خواهد بود، و محال است كه ممكن الوجود از خالقش بى نياز باشد.
پس هر موجودى كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتش استقلال دارد و نه در آثار ذاتش، بلكه تنها خداى سبحان است كه در ذاتش مستقل است، و او غنيّى است كه به هيچ چيز نيازمند نيست. چون فاقد هيچ چيز نيست. نه فاقد وجودى از وجودات است و نه فاقد كمالى از كمالات وجود، از قبيل حيات و علم و قدرت. پس قهرا هيچ حدّى نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سوره «مائده»، آيه «لَقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إنَّ اللّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ»، تا حدودى اين مسأله را روشن كرديم.
و بنابر مطالبى كه گذشت، آنچه در ممكن الوجود هست، يعنى اصل وجود و حيات و قدرت و علمش، همه وابسته به خداى تعالى و غير مستقل از او است، و در هيچ وجهى از وجوهش، مستقل از او نيست و مادامى كه خصيصۀ عدم استقلال در ممكن الوجود محفوظ است، هيچ فرقى بين اندك و بسيار آن نيست.
بنابراين، با حفظ عدم استقلال از خداى سبحان و عدم جدایى از او هيچ مانعى نيست از اين كه ما موجودى ممكن الوجود و وابسته به خداى تعالى فرض كنيم، كه به هر چيزى دانا و بر هر چيزى توانا، و داراى حياتى دائمى باشد، همچنان كه هيچ مانعى نيست از اين كه ممكن الوجودى با وجودى موقت و داراى زمان و علم و قدرتى محدود تحقق يابد. موجودى كه به بعضى از چيزها دانا و بر بعضى امور توانا باشد.
بله، آنچه محال است، اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداى تعالى باشد. چون فرض استقلال، حاجت امكانى را باطل مى سازد - باز بدون فرق بين اندك و بسيارش. اين بود بحث ما از نظر فلسفه و به راهنمایى عقل.
- و اما از جهت نقل:
كتاب الهى، در عين اين كه تصريح دارد به اختصاص بعضى از صفات و افعال، از قبيل علم به غيب، زنده كردن، ميراندن و آفريدن به خداى تعالى، كه درباره علم غيب مى فرمايد: «وَ عِندَهُ مَفَاتِحُ الغَيبِ لَا يَعلَمُهَا إلّا هُو».
و درباره زنده كردن و ميراندن می فرمايد: «وَ أنَّهُ هُوَ أمَاتَ وَ أحيَا». و نيز مى فرمايد: «اللّهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حِينَ مَوتِهَا». و درباره آفرينش مى فرمايد: «اللّهُ خَالِقُ كُلّ شَئ»، و نيز آيات ديگرى از اين قبيل در كتاب مجيدش هست، وليكن در عين حال، همه اين آيات به وسيله آياتى ديگر تفسير شده. نظير آيه زير، كه درباره علم به غيب مى فرمايد: «عَالِمُ الغَيبِ فَلَا يُظهِرُ عَلَى غَيبِهِ أحَداً إلّا مَنِ ارتَضَى مِن رَسُولٍ».
و درباره ميراندن غير خودش مى فرمايد: «قُل يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ المَوت»، و درباره زنده كردن غير خودش از عيسى «عليه السلام» حكايت كرده كه گفت: «وَ أُحىِ المَوتَى بِإذنِ اللّهِ»، و در آفريدن غير خودش می فرمايد: «وَ إذ تَخلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيئَةِ الطَّيرِ بِإذنِى فَتنَفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيراً بِإذنِى».
و نيز آيات ديگرى از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر كنيم، شكى باقى نمى ماند در اين كه مراد از آيات دسته اول، كه علم به غيب و خلق و غيره را از غير خدا نفى مى كرد، اين است كه: اين امور به نحو استقلال و اصالت، مختص به خداى تعالى است. و مراد از آياتى كه آن امور را براى غير خداى تعالى اثبات مى كرد، اين است كه غير خداى تعالى نيز، ممكن است به نحو تبعيت و عدم استقلال، داراى آن امور شود.
پس كسى كه چيزى از علم غيب و قدرت غيبى را از غير طريق فكر و قدرت بشرى، و خارج از مجراى عادى و طبيعى براى غير خداى تعالى، يعنى انبياء و اولياى او اثبات مى كند - همچنان كه در روايات و تواريخ بسيارى اثبات شده و در عين حال اصالت و استقلال را از آن حضرات در اين گونه امور نفى كرده و می گويد: اين حضرات، به طور استقلال علم غيب و قدرت غيبى ندارند، و هرچه از آنان به ظهور رسيده، به اذن خدا و به افاضه وجود او بوده - تناقضى نگفته، بلكه سخنى منطقى گفته است.
و بر عكس كسى كه براى آن حضرات معتقد به اصالت و استقلال در داشتن اين گونه امور باشد - آن طور كه در سابق گفتيم - با فهم عوام الناس قضاوت كرده و چنين كسى خالى از غلو نيست. هر چند كه بگويد اين اصالت و استقلال را خداى تعالى به انبياء و اولياء داده - همان طور كه می گفت رعيت هر چه دارد، در عين اين كه در داشتن آن مستقل است، ولى شاه به او داده - و چنين كسى مشمول آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: «لَا تَغلُوا فِى دِينِكُم وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللّهِ إلّا الحَقّ».
«وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِى أَعْيُنُكُمْ لَن يُؤْتِيهُمُ اللَّهُ خَيراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فى أَنفُسِهِمْ إِنى إِذاً لَّمِنَ الظَّالِمِينَ»:
راغب در مفردات می گويد: وقتى گفته مى شود «زَرَيتُ عَلَيه»، معنايش اين است كه من فلانى را به خاطر فلان عملى كه كرد، تنقيص و توبيخ و تحقير كردم. و وقتى گفته مى شود: «أزرَيتُ بِهِ - و يا - إزدَرَيتُ بِهِ»، معنايش اين است كه تصميم گرفتم او را تحقير كنم. و اصل كلمه «أزرَيتُ»، «أزتَرَيتُ»، از باب افتعال بوده. در قرآن كريم هم كه آمده: «تَزدَرِى أعيُنُكُم». يعنى چشمان شما، ايشان را حقير و اندك مى بيند، و تقدير جمله مذكور «تَزدَرِيهِم أعيُنُكُم» است. يعنى چشمان شما، حقيرشان مى بيند و خوارشان مى شمارد.
و اين قسمت از پاسخ نوح «عليه السلام»، اشاره است به خطایى كه سران كفار از قومش مرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكرى، به اعتقادى باطل معتقد شدند، و آن، اين بود كه افراد بشر، دو قسم اند:
يكى اقويا و ديگرى ضعفاء. اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمى نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير طبقات مختلف مردمند. اقويا در مجتمع بشرى، آبرومند بوده و داراى سيادت و سرورى هستند، نعمت و احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آن ها است، و غير آنان از ازل به خاطر آنان خلق شده اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا آسايش داشته و كارشان لنگ نماند.
و جان كلام اين كه: ضعفاء، قربانيان منافع اقويايند، نظير رعايا نسبت به تخت سلطنت. (البته در سلطنت استبدادى، كه رعايا نيز قربانيان منافع صاحب تخت اند)، و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان، و خدام و كارگران نسبت به كارفرمايانشان، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف، قربانيان منافع اين طبقات زورمند جامعه هستند.
و كوتاه سخن اين كه: سران كفار قوم نوح، معتقد بودند به اين كه طبقه ضعيف در مجتمع انسانى، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است، و اگر به درون مجتمع انسان ها داخل شده و در زندگى شريك آن ها مى شود، براى اين است كه انسان هاى واقعى، يعنى طبقه اشراف، از نيروى كارى او بهره مند شده و كارهاى دشوارى را كه در زندگى دارند، به دوش او بگذارند.
و معلوم است كه عكس اين قضيه، هرگز رُخ نمی دهد. يعنى طبقه اشراف، هيچ گاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت و احترامى محروم، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مأيوس هستند.
اين است آن ديدگاهى كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه گاه همه مسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح «عليه السلام» به مبارزه با اين طرز فكر برخاسته و خطاب به ايشان گفت: «وَ لَا أقُولُ لِلَّذِينَ تَزدَرِى أعيُنُكُم لَن يُؤتِيَهُمُ اللّهُ خَيراً: من به طبقه ضعيف كه به من ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مى آيند، هرگز نمى گويم كه خدا هيچ خيرى به آنان نخواهد داد».
ملاك فضيلت، پاكى نفس و صفاى باطن است، نه امتيازات ظاهرى
آنگاه به منظور اين كه سران كافر را به اشتباه و به بطلان اعتقادشان متذكر كند، فرمود: «اللّهُ أعلَمُ بِمَا فِى نُفُوسِهِم: خدا بهتر می داند كه در دل هاى آنان، چه ارزش ها و يا ضد ارزش هایى وجود دارد».
يعنى از ديدگاه شما، طبقه مؤمن به علت ضعفى كه در ظاهر حال آنان مشاهده مى شود، طبقه اى خوار و بى مقدار مى آيند، و براى آنان هيچ ارزش و احترامى قائل نيستيد، در حالى كه ملاك در احراز خير واقعى و داشتن كرامت و حرمت، ظاهر حال افراد نيست، بلكه ملاك در اين باب و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهى، نفوس بشر است، كه اگر به زيور فضائل درونى و مناقب معنوى آراسته باشد، داراى كرامت هست، و گرنه، نه.
و در تشخيص اين كه اين مؤمنان چگونه باطنى دارند، و خفاياى دل هايشان چيست، نه من راهى دارم و نه شما. تنها كسى كه از باطن دل ها آگاه است، خداى تعالى است. پس من و شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم.
نوح «عليه السلام» بعد از بيان آن حقيقت، با جملۀ «إنّى إذاً لَمِنَ الظَّالِمِين: در اين صورت - كه اگر آن ها را از خود برانم - از ستمكاران خواهم بود». سبب دورى گزيدن و اجتنابش از داورى درباره طبقه مؤمن و ضعيف را بيان نمود، و معناى اين قسمت از كلام آن جناب، اين است كه:
داورى درباره باطن دل مردم، بى مدرك حرف زدن است، و من نمى توانم به گزاف و بدون دليل، خير را بر كسانى كه ممكن است، مستحق آن باشند، تحريم كنم. زيرا اين عمل ظلم است، و بر هيچ انسانى نمى سزد كه حتى قصد ظلم كرده و خود را در زمره ستمكاران قرار دهد.
و اين معنا، همان معنایى است كه خداى تعالى، در كلامى كه از اهل اعراف در روز قيامت حكايت كرده كه به اقوياى قوم خود خطاب مى كنند، اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ نَادَى أصحَابُ الأعرَافِ رِجَالاً يَعرِفُونَهُم بِسِيمَاهُم قَالُوا مَا أغنَى عَنكُم جَمعُكُم وَ مَا كُنتُم تَستَكبِرُونَ * أهَؤُلَاءِ الَّذِينَ أقسَمتُم لَا يَنَالُهُمُ اللّهُ بِرَحمَةٍ».
و در اين كلام، يعنى گفتار نوح «عليه السلام» كه گفت: «وَ لَا أقُولُ لِلَّذِينَ تَزدَرِى أعيُنُكُم...»، تعريضى است بر كفار كه آن ها همان گونه كه ضعفاء را جزء مجتمع خود ندانسته و آنان را از مزاياى زندگى محروم كرده اند، از كرامت دينى نيز محروم دانسته و مى گويند: ضعفاء حتى به وسيله گرايش و ايمان دينى نيز، روى سعادت را نمى بينند، و تنها طبقه اشراف و اقوياى آنان هستند كه می توانند از كرامت و شرافت دينى برخوردار شوند. در گفتار نوح «عليه السلام»، علاوه بر آن تعريض، اين تعريض نيز هست كه كفار را ستمكار خوانده.
نوح «عليه السلام»، بعد از آن كه توهم هاى كفار در مورد خود را انكار و نفى كرده و فرمود: «من به شما نمى گويم كه خزائن خداى تعالى، نزد من است، و علم غيب هم ندارم و نمى گويم كه من فرشته ام»، دنبالش فرمود: «و درباره كسانى كه در چشم شما خوار و بى مقدار آمده اند - يعنى مؤماين - نمی گويم كه هرگز خدا خيرى به آنان نمی دهد...»، با اين كه اين جمله مربوط به مؤمنان بود كه ضعفاى اجتماع بودند، و اين، به خاطر آن بود كه كفار در كلام خود، مؤمنان به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده و گفته بودند: «وَ لَا نَرَى لَكُم عَلَينَا مِن فَضلٍ».
و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح «عليه السلام» اين است كه: معناى پيروى كردن ما از تو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده اند، وقتى صحيح است كه شما فضيلتى بر ما داشته باشيد، و داشتن آن فضيلت، مسلم و مورد اتفاق باشد، و حال آن كه شما چنين فضيلتى نداريد.
اما تو اى نوح! فضيلتى بر ما ندارى. براى اين كه چيزى از مختصات يك رسول با تو نيست. نه قدرتى ملكوتى دارى و نه علمى به غيب و نه فرشته اى هستى كه از پليدی هاى ماده و طبيعت منزّه باشى. و اما مؤمنان به تو، فضيلتى بر ما ندارند، براى اين كه آنان، مشتى سر و پا برهنه و اراذل و مأيوس از كرامت انسانيت و محروم از رحمت و عنايت جامعه اند.
و نوح پاسخى داد كه معنايش اين است كه: اما خود من كه ادعاى هيچ فضيلتى از آن فضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد، نكرده ام، چون نه من و نه هيچ رسولى ديگر، جز رسالت چيزى ندارد.
و اما اين مؤمنان و ضعفا كه به خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند، ممكن است خداى تعالى كه از سويدا و باطن دل آنان با خبر است، خيرى در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن خير، خير و فضلى به آنان كرامت بفرمايد. پس خداى سبحان، داناتر به دل هاى ايشان است، و ملاك كرامت دينى و رحمت الهى هم، همان فضائل نفسانى، يعنى پاك بودن دل و سلامت قلب است، نه ظاهرى كه چشم شما آن را حقير و بى مقدار مى بيند. و به همين جهت است كه من نمى گويم خداى تعالى، هرگز خيرى به آنان نمى دهد. چون گفتن اين حرف، ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مى دهد.
«قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَدَلْتَنَا فَأَكثرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ»:
اين آيه شريفه، حكايت گفتارى است از سران كفرپيشه قوم نوح، كه بعد از ناتوانی شان از پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند، به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ كارى نمى توانى بكنى، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى، نمى توانى بياورى. و منظورشان از جملۀ «تَعِدُنَا»، همان عذاب اليمى است كه نوح «عليه السلام» در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار كرد.
در اين جا، نكته اى است كه بايد تذكر داده شود، و آن، اين است كه خداى تعالى، گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است، به طور فصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاى قبلى تفريع نكرد، و نفرمود: «فَقَالُوا يَا نُوحُ قَد جَادَلتَنَا...»، بلكه فرمود: «قَالُوا»، و اين، بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستان، خداى سبحان است كه محيط به سراپاى دهر و به همه حوادث واقع در كل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاى نوح «عليه السلام» با قومش را به صورت داستانى آورده كه گویى در يك روز واقع شده، وليكن واقع امر اين است كه نوح «عليه السلام» ساليان دراز در بين قوم خود دعوت مى كرده، و اين بگومگوها، مربوط به آن ساليان دراز است كه آن جناب، قوم خود را به توحيد مى خوانده، و به فنون مختلف مناظره و احتجاج تمسك مى جسته است، به طورى كه تمامى بهانه ها و عذرهاى آنان را قطع نموده و حق را براى آنان، چون روز آفتابى روشن كرده است، و آيه شريفه زير، از طول زمان دعوت آن جناب خبر داده، مى فرمايد: «فَلَبِثَ فِيهِم ألفَ سَنَةٍ إلّا خَمسِينَ عَاماً».
و آيه زير، از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده، مى فرمايد: «قَالَ رَبِّ إنّى دَعَوتُ قَومِى لَيلاً وَ نَهَاراً... ثُمّ إنّى دَعَوتُهُم جِهَاراً ثُمّ إنّى أعلَنتُ لَهُم وَ أسرَرتُ لَهُم إسرَاراً».
پس احتجاج هایى كه در آيات مورد بحث از نوح «عليه السلام» حكايت شده، در طول صدها سال واقع شده، و بدين جهت بود كه خداى تعالى، گفتار كفار را متفرع بر سخنان قبل نكرد.
آرى، آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدایى است كه محيط به كلّ حوادث دهر است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، كه از ناحيه خداى تعالى، داراى وسعت نظرى شده كه حوادث امت هاى مختلف و زمان هاى متفاوت نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است.
و معناى كلام كفار - و خدا داناتر است - اين است كه: اى نوح! تو با ما جدال كردى، و زياد سر به سر ما گذاشتى، به طورى كه حوصله ما را سر بردى، و ما را خسته كردى، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مى گوييم و آن، اين است كه: به تو ايمان نخواهيم آورد. پس كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را به آن تهديد می كنى، بياور.
خواننده عزيز، توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اين كه ما در برابر دعوت تو حرف حسابى و منطق صحيحى نداريم، و از پاسخ درست به تو عاجزيم، بلكه تنها آن جناب را از خود مأيوس كرده و از او، همان چيزى را خواستند كه هر صاحب دعوتى، بعد از نوميد شدن از تأثير دعوتش - يعنى از ايمان آوردن و تسليم شدن مردمش - دست به آن كار می زند، و آن، آوردن عذابى است كه هر صاحب دعوتى در خلال دعوت و ضمن خيرخواهی هايش مردم را از آن عذاب تحذير مى كند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |