تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۵

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۲ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها) (←‏وجهى كه صاحب المنار در اين مورد بيان كرده و جواب آن)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



بررسى و نقد روايت مذكور، از تفسير سيوطى

جواب روايت سيوطى، اين است كه:

علاوه بر اين كه يوسف «عليه السّلام» - همان طور كه قبلا اثبات شد - پيغمبر و داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت، او را از هر لغزش و گناهى حفظ مى كرد.

علاوه بر اين، آن صفات بزرگى كه خداوند براى او آورده و آن اخلاص عبوديتى كه درباره اش اثبات كرده، جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه او، پاك دامن تر و بلندمرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليدی ها را به وى نسبت دهند. مگر غير اين است كه خدا درباره اش فرموده: «او، از بندگان مُخلَص ما بود. نفس خود را به من و بندگى من اختصاص داده و من هم او را علم و حكمت دادم و احاديث آموختم»؟

و نيز تصريح مى كند كه: «او، بنده اى صبور و شكور و پرهيزكار بوده، به خدا خيانت نمى كرده، ظالم و جاهل نبوده، از نيكوكاران بوده، به حدّى كه خداوند، او را به پدر و جدّش، ملحق كرده است».

و چگونه چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى، جز براى انسانى كه صاحب وجدان پاك و منزّه در اركان، و صالح در اعمال و مستقيم در احوال ميّسر مى شود؟

و اما كسى كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مى گيرد، آن هم معصيتى كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده شده، يعنى زناى با زن شوهردار، و خيانت به كسى كه مدت ها بالاترين خدمت و احسان به او و به عِرض او كرده، و حتى بند زيرجامه خود را هم باز نموده و در جايى از آن زن نشسته كه شوهران با زنان خود مى نشينند، آن وقت، آياتى يكى پس از ديگرى از طرف خدا ببيند و منصرف نشود، و نداهايى يكى پس از ديگرى بشنود و باز حيا نكند و دست برندارد، تا آن جا كه به سينه اش بزنند و شهوتش از نوك انگشتانش بريزد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۷۸

و اژدهايى كه بزرگتر از آن تصوّر نشود، ببيند و از ترس پا به فرار بگذارد. چنين كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بر دارند، نه اين كه علاوه بر انسان شمردنش، او را بر اريكۀ نبوت و رسالت هم بنشانند، و خداوند او را امين بر وحى خود نموده، كليد دين خود را به دست او بسپارد و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد.

ولى از كسانى كه زير بار اين گونه حرف هاى گوناگون و جعليات يهوديان و هر روايت ساختگى مى روند، هيچ بعيد نيست. زيرا همين هايند كه به خاطر يك مشت روايات مجهول الهويه، جدّ يوسف ابراهيم خليل و همسرش ساره را متهم مى كنند. آرى، اين چنين كسانى باكى ندارند از اين كه فرزند ابراهيم، يعنى يوسف را درباره همسر عزيز متهم سازند.

اتّهامات زشت و ناروا، در تفاسير عامّه، نسبت به حضرت يوسف «ع»

زمخشرى در كشّاف گفته: «همّ» يوسف را چنين تفسير كرده اند كه:

يوسف، بند شلوار زليخا را باز كرد، و خود به حالت مردى كه مى خواهد جماع كند، در آمد.

و نيز، تفسير كرده اند كه: يوسف بند شلوار خود را باز كرد و در ميان پاهاى زليخا، در حالتى كه طاق باز خوابيده بود، بنشست. و «برهان» را چنين تفسير كرده اند كه: آوازى شنيد كه زنهار! اى يوسف و زنهار اى زليخا! ولى يوسف گوش به اين صدا نداد. دوباره شنيد، و باز توجهى نكرد.

بار سوم شنيد كه دور شو از زليخا! باز در دلش مؤثر نشد، تا آن كه يعقوب در نظرش مجسّم شد كه داشت سرِ انگشت خود را مى گزيد. و بعضى گفته اند كه: يعقوب دست به سينه يوسف زد و در نتيجه، شهوتش از نوك انگشتانش بريخت.

و نيز از حرف هاى ياوه اى كه زده اند، اين است كه: تمامى فرزندان يعقوب، هر كدام صاحب دوازده پسر شدند، مگر يوسف كه صاحب يازده فرزند شد. به خاطر اين كه در آن روز كه قصد زليخا را كرد، شهوتش ناقص شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۷۹

و نيز گفته اند كه : صيحه اى بلند شد كه اى يوسف! مانند پرنده اى مباش كه پر و بال دارد، ولى اگر زنا كند، پر و بالش مى ريزد.

و نيز گفته اند: كف دستى بين يوسف و زليخا نمايان شد كه نه بازو داشت و نه مچ، و در آن نوشته بود: «وَ إنَّ عَلَيكُم لَحَافِظِينَ * كِرَاماً كَاتِبِينَ: بر شما نگهبانانى موكّل اند، بزرگوار و نويسنده»، و با آن كه آن را ديد، منصرف نشد. دوباره در آن خواند كه نوشته: «وَ لَا تَقرَبُوا الزِّنَا إنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلاً: به زنا نزديك نشويد كه عملى زشت و روشى قبيح است». باز هم دست برنداشت.

آنگاه ديد كه در آن نوشته: «وَ اتَّقُوا يَوماً تُرجَعُونَ فِيهِ إلَى اللّه: بترسيد از روزى كه در آن روز، به سوى خدا باز مى گرديد». باز هم متنبه نشد. ناگزير خدا به جبرئيل فرمود: بندۀ مرا قبل از اين كه به خطا آلوده گردد، درياب. جبرئيل پايين آمد و به يوسف گفت: اى يوسف! آيا عمل سفيهان را انجام مى دهى، با اين كه نام تو، در ديوان انبياء نوشته شده است؟

بعضى ديگر گفته اند: تمثال «عزيز» را در برابر خود ديد.

بعضى گفته اند: زليخا در اين بين ناگهان برخاست و پارچه اى به روى بت خود انداخت و گفت: شرم مى دارم از اين كه بت من، مرا به اين حال ببيند. يوسف هم برخاست و گفت كه: تو از سنگى كه نه مى بيند، و نه مى شنود، شرم مى كنى، آن وقت من از خداى سميع، بصير و داناى به اسرار دل ها، شرم نداشته باشم؟!

اين روايات و نظائرش، رواياتى است كه حشويّه و جبريّه، كه دينى جز دروغ بستن به خدا و انبيائش ندارند، جعل نموده، و يا دنبالش را گرفته اند، و اهل عدل و توحيد، بِحَمدِ اللّه، عقايدى كه بتوان بدان خرده گرفت، ندارند.

آرى، اگر از يوسف كوچكترين لغزشى سر زده بود، قرآن كريم، از آن خبر مى داد و از توبه و استغفارش يادى مى كرد. همچنان كه لغزش آدم و داوود و نوح و ايّوب و ذى النون و توبه و استغفار ايشان را نقل كرده. درباره يوسف «عليه السّلام»، مى بينيم كه جز ثنا و مدح چيزى نگفته، و در مقام ثنايش، او را «مُخلَص» خوانده.

پس به طور قطع مى فهميم كه يوسف در اين مقام و موقف بس خطرناك و باريك، ثبات قدم را از دست نداده، و با نفس خود مجاهدتى كرده، كه جز از صاحبان قوّت و عزم ساخته نيست، كه در چنين موقعى رعايت دليل حرمت و قبح را بكنند، تا آن جا كه از ناحيه خداى عالَم، مستحق ثنا گشته، هم در كتب اولين (عهدين)، و هم در قرآن، كه بر ساير كتب آسمانى حجت بوده و مصدّق آن هاست، به نيكى ياد شده.

تا آن جا كه در قرآن كريم، سوره اى تمام را به او و نقل داستان او اختصاص داده و به غير داستان او، چيزى نياورده، باشد كه ياد خير او را در آيندگان زنده بدارد، همچنان كه درباره جدّش ابراهيم، همين رفتار را نموده، تا صلحاى بشر تا آخر دهر، در عفّت نفس و پاكدامنى و استوارى در لغزشگاه ها، به وى اقتداء كنند.

پس بايد گفت: خدا عذاب كند آن دسته از عالِم نمايانى را كه در كتاب هاى خود، چيزهايى مى نويسند كه برگشتش به اين شود كه آن يوسفى كه خداى تعالى، سوره اى كامل به عنوان «أحسَنَ القَصَص» در قرآن عربىّ مبين، در حقّش نازل كرده، تا مردم به وى اقتداء كنند، همان پيغمبرى است كه ميان دو پاى يك زن زانيه نشست و بند جامه خود را باز كرد تا با او زنا كند. مردم بايد به چنين پيغمبرى اقتدا كنند، و اگر در چنين حالى پروردگارشان، مكرر از اين عمل نهيشان كرد، مانند يوسف، گوش به هاتف غيبى نداده، سرگرم كار خود باشند، و اگر هاتف غيبى سه نوبت، آيات زاجره بر ايشان بخواند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۰

و آن توبیخ ها و تهدیدهای شدید را بنماید، و حتى اگر ايشان را به مرغى تشبيه كند كه با غير همسر خود درآميخته و پرش ريخته و بى پر در آشيانه اش افتاده، باز هم گوش ندهند و همچنان زناكارى را ادامه دهند، تا آن كه جبرئيل نازل شود و ايشان را به جبر، از فاحشه اى كه به حالت طاق باز برهنه، افتاده جدا كند.

راستى اگر بى شرم ترين فواحش و زناكاران و دريده چشم ترين و بى آبروترين آنان، در حال زنا به كمترين برخوردى از برخوردهايى كه براى يوسف نقل كرده اند، برخورد كند، قطعا نبضش از حركت مى ماند و اعضايش خشك مى شود. پس اين يوسف چقدر مى بايستى بى شرم و گمراه باشد كه با آن همه برخورد، همچنان به كار زشت و نامشروع خود سرگرم باشد.

در مذمّت صاحبان اين قول، چه خوب گفته اند بعضى از مفسران كه: اين طايفه، يوسف «عليه السّلام» را در اين واقعه متهم كرده اند، با اين كه هر كس كمترين ارتباطى با يوسف داشته، بر برائت و پاكى او شهادت داده، از خدا گرفته تا خود زليخا.

اما خداى تعالى فرموده: «إنَّهُ مِن عِبَادِنَا المُخلَصِين»، و شاهدى كه اهل خانه عزيز بوده، گفته: «إن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ» - تا آخر دو آيه.

و اما «عزیز»، گناه را به گردن همسرش انداخته و گفته: «إنَّهُ مِن كَيدِكُنّ».

و خود زليخا گفته: «الآنَ حَصحَصَ الحَقُّ أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ».

زنان اشرافى مصر گفته اند: «حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمنَا عَلَيهِ مِن سُوءٍ».

يوسف، كه خدا او را راستگو خوانده، خودش اين تهمت ها را از خود دفع كرده و گفته: «أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيبِ».

حال با اين كه همه نامبردگان، به طهارت دامن يوسف گواهى داده اند، چرا عده اى سبك مغز، اين حرف ها را از خود درست مى كنند، و دست به دست مى گردانند؟ جهت عمده آن ها، دو چيز است:

مهمترین دلیل های احادیث جعلی، در داستان یوسف و زلیخا

يكى از افراط شان در پذيرفتن و تسليم در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت داشته باشد، و لو هرچه باشد. اين ها، آن چنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند، كه حتى اگر بر خلاف صريح عقل و صريح قرآن هم باشد، قبولش نموده، احترامش مى گذارند. و يهوديان هم، وقتى اينها را ديدند، مشتى كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات، در دست و دهان آنان انداخته و به كلّى حق و حقيقت را از يادشان بردند، اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند.

به طوری كه مى بينيد كه براى معارف دين، جز حس، هيچ اصل ثابتى قائل نبوده و براى مقامات معنوى انسانى، از قبيل نبوت و ولايت و عصمت و اخلاص، هيچ پايه و اصلى جز وضع و اعتبار نمى شناسند، و با آن ها معامله اوهام دائر در مجتمع اعتبارى انسانى كرده اند، كه جز قرارداد و نامگذارى، حقيقت ديگرى كه بدان متكى باشد، ندارند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۱

در نتيجه، نفوس انبياء كرام را با ساير نفوس عوام كه چون اسباب بازى، ملعبۀ هوا و هوس ها قرار مى گيرد و به خساست و جهالت مى كشاند، قياس نموده اند. غافل از اين كه ميان اين دو، از زمين تا آسمان فرق است.

از افراد برگزيده بشر كه بگذريم، بقيه مردم نهايت درجه تكامل نفسشان، تنها اين مقدار است كه به مرحله تقوا برسند، آن هم به اميد ثواب و ترس از عقاب، كه اگر در پاره اى از موارد آدمى را به حقيقت برساند، در بسيارى از موارد به خطا مى اندازد.

و اگر در يك مورد يا در مواردى با گناه مواجه شود و مرتكب نگردد، مى گويند عصمت الهى شاملش گرديده، آن وقت عصمت را به قوّه اى معنا مى كنند كه ميان آدمى و گناه حائل مى شود، و وقتى اثر خود را مى بخشد كه ساير قواى آدمى را كه انسان مجهز به آن است، باطل كند.

(مثلا شهوتش از نوك انگشتانش بريزد)، و خلاصه آدمى را ناچار و مضطر به كار نيك و يا ترك گناه نمايد. غافل از اين كه معناى «عصمت»، اين نيست و چنين عصمتى، بارك اللّه ندارد.

آرى، فعلى كه انسان از روى جبر و اضطرار انجام دهد، نه حُسن دارد، نه جمال، و نه ثواب. توضيح بيشتر اين بحث، محتاج به تتمه اى است كه در بحثى جداگانه، به زودى ايراد مى گردد - إن شاء اللّه.

علت دوم آن، ظاهر آيه است كه مى فرمايد: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه». چون نحويين گفته اند: جزاى «لَولا»، مقدم بر خودش نمى شود، و در اين جهت «لَولا» را به «إن» شرطيه قياس ‍كرده اند.

و بنابر اين نظريه، جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا»، يك جملۀ تام و غير مربوط به «لَولَا» خواهد بود، و در نتيجه، جزاى «لَولا» در تقدير گرفته مى شود و آن، اين است كه: او قصد مى كرد و يا نظير آن، و به عربى تقديرش ‍ چنين مى شود:

«وَ لَقَد هَمَّت بِهِ زُلَيخَا وَ هَمَّ بِهَا يُوسُفُ لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه يَفعَلُ». يعنى: «زليخا قصد او را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، اگر برهان پرودگار خود را نديده بود، مرتكب مى شد». و بنابر اين معنا، همه آن خرافات قابل قبول مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۲

وليكن خواننده عزيز، در سابق فهميد كه اين نظريه باطل است، و هر دو جمله، يعنى «لَقَد هَمَّت بِهِ» و جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا»، دو جمله قسم و سوگند هستند، و جزاى «لَولَا»، كه در معناى جمله دومى است، حذف شده. زيرا با بودن جمله دومى، حاجتى به ذكر آن نبوده.

پس تقدير كلام اين است: «أُقسِمُ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ أُقسِمُ لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّهِ لَهَمَّ بِهَا: سوگند كه زليخا قصد او را كرد و سوگند كه اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود، او هم قصد زليخا را مى كرد». نظير اين كه مى گوييم: «به خدا سوگند، هر آينه او را مى زنم، اگر مرا بزند».

علاوه، اگر معنايش آن بود كه ايشان در تقدير گرفتند، جا داشت آيه شريفه چنين باشد: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا وَ لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّهِ: زليخا قصد يوسف را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، مرتكب مى شد». در حالى كه هيچ وجهى براى فصل (بدون واو) به نظر نمى رسد، و سياق اجازه آن را نمى دهد.

نقد سخن زمخشرى، در توضيح جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا لَولَا...»

۲ - از جمله اقوالى كه در آيه گفته اند، اين است:

مراد از «هَمَّ بِهَا»، قصد كردن يوسف «عليه السّلام» به ميل طبعى و تحريك شدن شهوت غريزى است. در كشاف گفته: اگر بگويى: چگونه ممكن است پيغمبرى قصد زليخا را بكند، كه با وى به معصيت درآميزد؟

در جواب مى گويم: نفس يوسف، با ديدن آن وضع كه عقل و اراده هر بيننده را از بين مى برد، تنها متمايل شد كه با او مخالطت كند، و شهوت جوانی اش تحريك شد، به حدّى كه او را به صورت كسى در آورد كه تصميم دارد عمل را انجام دهد. و خلاصه به حالتى درآورد شبيه حالت زليخا، و «هَمَّ» او، ولى يوسف با نگريستن به برهان پروردگارش، شدت آن تحريك را شكست و اين برهان، همان ميثاقى است كه مكلفين را وادار به ترك محرمات مى كند.

آنگاه اضافه مى كند: و اگر اين ميل شديد كه به خاطر شدّتش «هَمَّ» ناميده شده، در كار نبود، صاحبش به خاطر اين كه آن را به كار نبسته، اين همه مدح نمى شد. چون بزرگى صبر در برابر ابتلاء، به قدر بزرگى آن ابتلاء است. هر قدر ابتلاء سخت تر باشد، صابر در برابر آن مستحق مدح بيشترى مى شود. و اگر «هَمَّ» يوسف، مانند «هَمَّ» زليخا، توأم با تصميم بود، خداوند تا اين پايه او را مدح نمى كرد كه از مُخلَصينش ‍بخواند.

ممكن هم هست بگوييم: معناى «وَ هَمَّ بِهَا»، اين است كه نزديك بود قصد او را كند، همچنان كه در محاورات خود مى گوييم: «اگر ترس از خدا نبود، مى كشتمش». يعنى نزديك بود او را بكشم، كأنّه دست به كار كشتنش شدم، ولى نكشتم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۳

سپس اضافه كرده كه: اگر بگويى چرا جواب «لَولَا» حذف شد، تا جملۀ «هَمَّ بِهَا» بر آن دلالت كند؟ و چرا خود آن را جواب مقدم نگرفتى؟

در جواب مى گويم: براى اين كه جواب «لَولَا» مقدم بر آن نمى آيد. براى اين كه «لَولَا» هم حكم شرط را دارد، و شرط هميشه بايد در صدر كلام واقع شود. چون حرف شرط و دو جمله شرط و جزا، حكم يك كلمه را دارند، و معقول نيست بعضى از يك كلمه، بر بعضى ديگر مقدم شود. ولى مى شود بعضى از آن را به كلى حذف كرد، البته در صورتى كه دليلى بر محذوف دلالت كند.

حال اگر بگويى: چرا جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا» را به تنهايى متعلق «لَولا» گرفتى، و چرا هر دو را متعلق آن نگرفتى و اتفاقا «هَمَّ: قصد كردن»، معنايى است كه هميشه با معانى سر و كار دارد، نه با جواهر، و ناگزير در آيه شريفه بايستى از مقوله معانى، چيزى نظير مخالطت در تقدير بگيريم كه «هَمَّ» متعلق به آن شود، نه به خود زليخا و يا يوسف كه از مقوله جوهرند، و چون مخالطت، همواره دو طرف مى خواهد، پس گويا معناى آيه اين مى شود: «يوسف و زليخا تصميم به مخالطت گرفتند، اگر مانعى يكى از آن دو را جلوگير نمى شد».

در جواب مى گويم: آنچه گفتى درست است، وليكن خداى سبحان، در كلام خود دو تا «هَمَّ» آورده، و جداى از هم فرموده: «هَمَّت بِهِ»، و «هَمَّ بِهَا»، و ما نمى توانيم از اين تكرار چشم بپوشيم، و اگر چشم پوشى كنيم، در حقيقت يكى را لغو دانسته ايم. پس به خاطر اين كه كلام خدا لغو نشود، ناگزيريم تقدير آن را چنين فرض كنيم: «وَ لَقَد هَمَّت بِمُخَالَطَتِهِ وَ هَمَّ بِمُخَالِطَتِهَا».

علاوه بر اين، مقصود از مخالطت آن دو، يك چيز است كه بايد هر دو به آن رضايت دهند، كه اگر يكى امتناع بورزد، آن غرض حاصل نمى شود، و آن اطفاء شهوت زليخا به وسيله يوسف و اطفاء شهوت يوسف به وسيله زليخا است، و با ديدن برهان خدايى و كنار كشيدن يوسف، قهرا تنها جملۀ «هَمَّ بِهَا»، متعلق «لَولا» قرار مى گيرد.

بيضاوى، در تفسير خود، گفته هاى زمخشرى را بدين گونه خلاصه مى كند كه:

منظور از «هَمَّ» يوسف، ميل طبيعى و كشمكش شهوت است، نه قصد اختيارى، و كشمكش شهوت امرى غير اختيارى است كه تحت تكليف قرار نمى گيرد، و كسى سزاوار مدح و اجر جزيل خدايى است، كه وقتى به طور قهر شهوتش تحريك گردد، خود را از عمل نگه دارد.

پس معناى «وَ هَمَّ بِهَا لَولا أن رَآ» اين است كه: بى اختيار تحريك شد و اگر برهان خدا را نديده بود، مرتكب مى شد، و يا مشرف بر ارتكاب بود. مانند اين كه گفته شود: «مى كشتم او را اگر از خدا نترسيده بودم».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۴

و اين گفتار را بعضى اين گونه رد كرده اند كه:

مخالف معنايى است كه لغت براى «هَمَّ» تعيين كرده. چون معناى لغوى «هَمَّ»، قصد به انجام فعل است، با مقارنتش به پاره اى اعمال كه كشف كند از اين كه ديگر مى خواهى فعل مورد نظر را انجام دهى. و يا عبارت است از: قصد فعل، به اضافه انجام بعضى از مقدمات آن.

مثل اين كه كسى مى خواهد مردى را بزند، اول بر مى خيزد و به سوى او مى رود، و اما صرف ميل به زدن و يا ميل به زنا و صرف تحريك شدن شهوت و جلو آن را گرفتن، در لغت «هَمَّ» گفته نمى شود.

بعلاوه «هَمَّ» به سوى گناه به معناى لغوی اش، خود عمل زشتى است كه از يك پيغمبر بزرگوار سر نمى زند و نبايد بزند، و اگر صرف طبيعت مذموم نبود و صدورش هم از پيغمبران زشت نبود، ليكن صرف تحريك طبيعى را «هَمَّ» نمى گويند.

مؤلف: اين جواب، پاسخ يك قسمت از گفته زمخشرى و بيضاوى مى شود كه گفتند مراد از «هَمَّ»، ميل طبيعى است و كشمكش شهوت است. ولى اين كه گفت: «و يا مشرف بر ارتكاب بود»، بى جواب ماند. زيرا اين حرف، خود قول مستقلى است در معناى آيه، و آن، اين است كه بگوييم:

ميان «هَمَّ» زليخا و «هَمّ» يوسف فرق است. مقصود از «هَمَّ» زليخا، قصد عمدى به مخالطت و آميزش است، ولى مقصود از «هَمَّ» يوسف، اين است كه وى نزديك بود قصد كند، ولى قصد نكرد. به قرينه اين كه مى بينيم خداوند متعال، يوسف را مدح بليغى نموده، و اگر او قصد عمدى به معصيت و آميزش با زنى اجنبى - كه خود بدترين گناه است - كرده بود، ديگر خداوند او را اصلا مدح نمى كرد، تا چه رسد به اين نحو مدح.

از اين جا معلوم مى شود كه: منظور از «هَمَّ» يوسف، اشراف يوسف بود. يعنى نزديك بود كه «هَمَّ» بر عمل كند.

جواب اين توجيه هم، اين است كه:

اگر كلمه «هَمَّ» را به «نزديك شدن به هم» معنا كنيم، معنايى است مجازى، كه هيچ وقت نبايد لفظ را بر آن حمل كرد، مگر در جايى كه نتوانيم بر معناى حقيقى حمل كنيم. و ما قبلا اثبات كرديم كه ممكن است جملۀ «هَمَّ بِهَا» را، به همان معناى حقيقی اش حمل كرد و اشكالى هم وارد نشود.

علاوه بر اين، آن معنايى كه براى ديدن «برهان» پروردگار كرده اند كه منظور از آن، مراجعه به حجت عقلى است كه خود حاكم است بر اين كه بر هر كسى واجب است كه از نواهى شرعى و محرمات الهى پرهیز نمايد، معناى بعيدى است از لفظ رؤيت. چون اين لفظ استعمال نمى شود مگر در ديد حسى، و يا مشاهده قلبى، كه خود به منزله همان ديدن به چشم و بلكه روشن تر از آن است، و اما صرف تفكر عقلى، به هيچ وجه رؤيت ناميده نمى شود.

نقد گفته صاحب مجمع البيان، در آیه: «وَ لَقَد هَمَّت بِه...»

۳ - از ديگر اقوال در آيه، اين است كه منظور از «هَمَّ» يوسف و «هَمَّ» زليخا، يك معنا نيست، بلكه دو معناى مختلف است. زيرا «هَمَّ» زليخا، عبارت از قصد به مخالطت بود، ولى «هَمَّ» يوسف اين بود كه او را به عنوان دفاع از خود كتك بزند، و دليل بر اين اختلاف دو «هَمَّ»، شهادت خداى تعالى است كه مى فرمايد: «او، از بندگان مُخلَص ما بود». و از سوى ديگر، حجت عقلى قائم است بر اين كه انبياء، معصوم از گناه اند. پس قطعا «هَمَّ» يوسف، «هَمَّ» بر گناه نبوده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۵

در مجمع البيان مى گويد: در ظاهر آيه «هَمَّ» به چيزى تعلق گرفته كه به طور حقيقت مورد قصد و عزم تعلق نمى گيرد، زيرا فرموده: وَ لَقَد هَمَّت بِهِ (به يوسف)، و هَمَّ بِهَا (به زليخا)، و «هَمَّ» يوسف را متعلق به زليخا و «هَمَّ» زليخا را متعلق به يوسف گرفته، و معقول نيست كه ذات آن دو، مورد اراده و عزم قرار گيرد. چون معقول نيست ذات چيزى مورد اراده و عزم قرار گيرد.

بنابراين، اگر «هَمَّ» در آيه را حمل بر عزم كنيم، بايد چيزى محذوف در تقدير بگيريم، كه عزم و تصميم بدان تعلق بگيرد. و ممكن است «هَمَّ» و عزم يوسف را متعلق به امر محذوفى بگيريم كه با ساحت قدس نبوتش سازگار باشد. مانند زدن زليخا و از خود دفاع كردن.

پس كأنّه گفته مى شود: «زليخا بر فحشا و گناه تصميم گرفت، و خواست تا يوسف با وى درآميزد. يوسف هم تصميم گرفت از خود دفاع نموده، او را بزند». همچنان كه گفته مى شود: «تصميم فلانى را گرفتم، يا برايش خيالى دارم». يعنى بنا دارم او را بزنم و يا مكروهى بر او وارد سازم.

بنابراين، معناى «رؤيت برهان» آن است كه خداوند، برهانى به او نشان داد كه اگر بر آنچه تصميم گرفته اقدام كند، خانواده زليخا او را هلاك نموده، به قتل مى رسانند. و يا اين خيانت و فضيحت را به گردن او انداخته، وانمود مى كند كه يوسف به من درآويخت و خواستم امتناع بورزم، مرا كتك زد. خداوند بدين وسيله خبر مى دهد كه «سُوء فحشاء» را كه همان فتل و گمان بد باشد، از او بگردانيد.

و تقدير آيه، چنين است: اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، اين كار (زدن ) را مى كرد. و جواب «لَولَا» (اين كار را مى كرد) حذف شده، همچنان كه در آيه «وَ لَولا فَضلُ اللّهِ عَلَيكُم وَ رَحمَتُهُ وَ أنَّ اللّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ» حذف شده.

و جوابش اين است كه: اين حرف عيبى ندارد، جز اين كه مبنى بر اختلاف داشتن دو «هَمَّ» است، و اختلاف معناى آن دو، خلاف ظاهر است، و خلاف ظاهر را در جايى بايد گفت كه نشود كلام را بر ظاهرش حمل كرد، و ما در سابق طورى معنا كرديم كه هر دو كلمه «هَمَّ»، به يك معنا تفسير شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۶

علاوه بر اين، لازمۀ اين حرف كه منظور از برهان چيزى باشد كه به يوسف بفهماند كه اگر زليخا را بزنى، هم تو را مى كشند و هم رسوايت مى كنند و منظور از سوء كشتن و منظور از «فحشاء»، تهمت زدن باشد، معنايى است كه به طور قطع خلاف آن چيزی است كه از سياق آيه استفاده مى شود.

و اما اين كه در مجمع البيان گفته: نمى توانيم هر دو «هَمَّ» را با هم به معناى مخالطت بگيريم، و خلاصه اش اين كه: «هَمَّ» انسان به كسى تعلق مى گيرد كه آن كس، براى صاحب «همّ» در آنچه كه مى خواهد، منقاد و رام نباشد، و وقتى فرض شود كه يكى از دو طرف، معناى «هَمّ» در باره اش تحقق يافت، ديگر معنا ندارد از آن طرف ديگر نيز «هَمّى» تحقق پذيرد. چون معقول نيست كه اراده من به كسى تعلق بگيرد كه او خودش مرا اراده كرده، و طلب من متوجه كسى شود كه خود طالب من است، و تحريك من به كسى تعلق بگيرد كه او خود در صدد تحريك من است.

و اين حرف صحيح نيست. زيرا ممكن است از دو طرف مشاجره، معناى «هَمّ» تحقق بيابد. البته در صورتى كه يك دفعه و بدون پس و پيش باشد، و يا عنايت زائده اى در كار بيايد. مانند دو نفر كه مى خواهند به هم نزديك و با هم جمع شوند. گاهى يكى از آن دو مى ايستد، ديگرى نزديكش مى رود، و گاهى هر دو با هم و به سوى هم حركت مى كنند، و به هم نزديك مى شوند. و نيز دو جسمى كه با مغناطيس مى خواهند يكديگر را جذب كنند و متصل شوند، گاهى يكى جذب مى كند و ديگرى جذب به سوى آن مى شود، و گاهى يكديگر را جذب مى كنند، و به هم مى چسبند.

پاسخ نظر صاحب المنار، در باره آیه: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ...»

۴ - قول ديگر در تفسير آيه مورد بحث، گفتار صاحب «المنار» است:

منظور از «هَمَّ» در هر دو مورد، «هَمَّ» به زدن و دفاع است. چون وقتى زليخا با يوسف مراوده كرد و يوسف زير بار نرفت، عصبانى شد و در صدد انتقام برآمد، و در دلش حالتى آميخته از عشق و خشم و تأسّف پيدا شد و تصميم گرفت يوسف را به جرم تمردش كتك كارى كند. يوسف هم وقتى ديد پاى كتك به ميان آمده، آماده شد كه از خود دفاع كند، و اگر دست زليخا به او برسد، او هم بى درنگ بزند.

وليكن از آن جايى كه اين عمل به ضرر يوسف تمام مى شد - زيرا اين احتمال كه او زليخا را تعقيب كرده در ذهن مردم جاى مى گرفت، و يوسف متهم مى شد - و به همين جهت، خداوند به فضل خود برهانى را به او نشان داد، و به او الهام كرد كه براى دفاع از خود فرار را انتخاب كند. يوسف هم به طرف درِ اتاق دويد، تا در را باز كرده، بگريزد، ولى زليخا هم از عقب او را دنبال كرد، تا اين كه پشت در به او رسيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۷

و به هيچ وجه نمى شود كلمۀ «هَمَّ» را، به «هَمَّ» در عمل نامشروع، يعنى مخالطت معنا كرد.

اما اين كه در جملۀ «لَقَد هَمَّت بِهِ» نمى شود. براى اين كه «هَمَّ» هيچ وقت تحقق پيدا نمى كند، مگر براى عملى كه «هَمّ» كننده مى خواهد انجام دهد، و عمل نامشروع زنا از كارهاى زنان نيست، تا بگوييم زليخا (براى اين عمل «همّ» نمود)، بلكه بهره زن از اين عمل، پذيرفتن و قبول آن است از كسى كه طالب است - اين اولا.

و ثانياً، يوسف از همسر عزيز اين عمل را نخواسته بود، تا صحيح باشد كه ما قبول آن را از ناحيه زليخا هم بدانيم. زيرا نص آياتى كه گذشت و صريح آياتى كه مى آيد، اين است كه يوسف مبرّا و منزّه از اين عمل و حتى از مقدمات و وسائل آن بود.

و ثالثاً، به فرضى كه چنين چيزى اتفاق افتاده بود، جا داشت در تعبير از آن بفرمايد: «وَ لَقَد هَمَّ بِهَا وَ هَمَّت بِهِ». زيرا اول بايد حال يوسف را كه تقاضا كننده است، نقل كند و بعد، عكس العمل زليخا را حكايت نمايد. چون «هَمّ» يوسف، به حسب طبع و وضع مقدم است. زيرا بايد طبعا او اول پيشنهادى كند و «همّ» حقيقى نيز، «همّ» اوست، نه «همّ» زليخا.

و رابعاً اين كه: از داستان يوسف و زليخا، اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مى خواست عازم و جازم و مصر بوده، و كمترين ترديدى نداشته، مانعى هم كه باعث تردد وى شود، تصوّر نمى رفته.

بنابراين، به هيچ وجه صحيح نيست بگوييم زليخا براى انجام زنا، «همّ» و قصد يوسف را كرده، حتى در صورتى كه از باب جدل فرض كنيم كه «همّ» او، به خاطر قبول درخواست يوسف و تسليم در برابر خواسته او بوده. زيرا كلمۀ «همّ» به معناى تصميم در مقدمات فعلى است كه با ترديد انجام شود و زليخا در خواسته خود ترديدى نداشت. به خلاف اين كه «همّ» زليخا را به قصد زدن يوسف معنا كنيم كه در اين صورت، با آسان ترين فرض مى توان «همّ» او را توجيه نمود.

اين بود خلاصه آنچه كه صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده، و جوابش، اين است كه:

اين قول، از جهت معنا كردن «همّ»، با قول سوم يكى است و همه اشكالاتى كه بر آن قول وارد كرديم، بر اين نيز وارد است، به اضافه اشكالى كه تنها بر اين قول وارد مى شود، و آن، اين است كه: «همّ» زليخا، به معناى قصد زدن يوسف باشد، هيچ دليلى ندارد. و صرف اين كه در پاره اى از داستان هاى مشابه اين داستان اتفاق افتاده كه زن به مردى كه با او دست نمى دهد، پرخاش كرده و حالتى آميخته از عشق و غضب به او دست داده، دليل نيست بر اين كه در زليخا هم، چنين حالتى دست داده باشد، و ما بدون هيچ قرينه اى، كلام خدا را بر آن حمل كنيم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۸۸

و اما اين كه گفت: «به هيچ وجه نمى شود كلمه «همّ» را در عمل نامشروع مخالطت معنا كرد»، و بر آن چهار دليل اقامه نمود، همه پوچ و بى اعتبار است. زيرا اين معنا كاملا روشن است كه تقاضاى مخالطت از ناحيه زليخا مقدماتى از حركات و سكنات داشته.

آرى، شأن هر زنى در اين گونه موارد فعل است به انفعال، و عكس العملى نشان دادن است، نه صرف قبول اين گونه صحنه ها، هر زنى را به اعمالى (از قبيل ناز و كرشمه و در آغوش كشيدن و امثال آن) وا مى دارد، و اگر زليخا تنها يوسف را در آغوش كشيده باشد كه بدين وسيله آتش غريزه جنسى او را تحريك و شعله ور سازد، در نتيجه مجبور به اجابت خود نمايد. همين مقدار كافى است كه بگوييم «زليخا هَمَّت بِيُوسف: زليخا قصد مخالطت با يوسف را كرد»، و بدين قصد برخاست. و حتما لازم نيست كه «همّ» او را به قصد (زنا) معنا كنيم كه كار يوسف است و از ناحيه زليخا تنها تسليم و قبول است، تا نتوانيم بگوييم صرف تسليم نيز در لغت «همّ» هست.

و اما اين كه در آخر گفت: «از داستان يوسف و زليخا، اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مى خواسته، عازم و جازم و مصر بوده و كمترين ترديدى نداشته، بنابراين صحيح نيست بگوييم مقصود از «همّ» زليخا، جمع شدن با يوسف است. چون با استنكاف يوسف، چطور ممكن است زليخا جازم شود»، اين نيز صحيح نيست. زيرا هر كسى در هر چيز كه جازم مى شود، از ناحيه خود جازم مى شود. حال اگر شرايط ديگر هم مساعدت كرد، به آرزوى خود مى رسد و گرنه، خير.

زليخا هم نسبت به اراده خود (كام گرفتن از يوسف) جازم بود، نه بر اين كه اين عمل تحقق پيدا كند، هر چند كه يوسف زير بار هم نرود. البته نسبت به اين معنا جازم نبود و نمى توانست جازم باشد. چگونه ممكن بود، با اين كه مى ديد كه يوسف امتناع دارد و حاضر نيست با او درآميزد.

آرى، او بر اراده خود جازم بود، نه بر اين كه يوسف هم اجابتش مى كند و در برابر خواسته اش تسليم مى شود، و اين خيلى روشن است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←