تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و از آن جایى كه ولايت مختص به ذات بارى تعالى است، همچنان كه خودش فرموده: «فَاللهُ هُوَ الوَلِىُّ»، ولى نبوت چنين نيست. زيرا غير خدا از قبيل ملائكه كرام نيز در آن دخالت داشته، وحى و امثال آن را انجام مى دهند. لذا مى توان گفت منظور از جمله «رَحمَةً مِن عِندِنَا» - كه با نون عظمت (مِن عِندِنَا) آورده شده و نفرموده «مِن عِندِى: از ناحيه من» - همان نبوت است، نه ولايت. و به همين بيان، تفسير آن كسى كه كلمه مذكور را به نبوت معنا كرده، تأييد مى شود.
«وَ عَلَّمنَاهُ مِن لَدُنّا عِلماً» - اين علم نيز مانند رحمت، علمى است كه غير خدا كسى در آن صنعى و دخالتى ندارد، و چيزى از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست. و خلاصه، از راه اكتساب و استدلال به دست نمى آيد. دليل بر اين معنا، جمله «مِن لَدُنّا» است كه مى رساند منظور از آن علم، علم لدنّى و غير اكتسابى و مختص به اولياء است. و از آخر آيات استفاده مى شود كه مقصود از آن، علم به تأويل حوادث است.
تقاضاى تعليم از طرف موسى «ع» و پاسخ حضرت خضر«ع»
«قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشداً»:
كلمه «رشد» در معنا مخالف «غىّ» است. آن، به معناى اصابت به واقع و صواب و اين، به معناى خطا رفتن است. كلمه «رشد» در آيه شريفه، مفعولٌ له و يا مفعولٌ به است. و معناى آيه، اين است كه:
موسى گفت: آيا اجازه مى دهى كه با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به تو داده، براى اين كه من هم به وسيله آن رشد يابم، به من تعليم كنى؟ و (يا) آنچه را كه خدا از رشد به تو داده، به من هم تعليم كنى؟
«قَالَ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً»: در اين جمله، خويشتندارى و صبر موسى را در برابر آنچه از او مى بيند، با تأكيد نفى مى كند،
و خلاصه مى گويد: تو نمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى، تحمل كنى و دليل بر اين تأكيد چند چيز است:
اول: كلمۀ «إنّ».
دوم: آوردن كلمۀ «صبر» است، به صورت نكره در سياق نفى. چون نكره در سياق نفى، افاده عموميت مى كند.
سوم اين كه گفت: تو استطاعت و توانايى صبر را ندارى. و نفرمود: «نسبت به آنچه كه تو را تعليم دهم، صبر ندارى».
چهارم اين كه: قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت، كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تأويل واقع نفى مى كند. پس در حقيقت، فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده، و لذا مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا و تأويل كرده هاى خود را بيان كرد، تغيرى نكرد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغير كرد، و وقتى برايش معنا كرد، قانع شد. آرى، علم حكمى دارد و مظاهر علم حكمى ديگر.
نظير اين تفاوتى كه در علم و در مظاهر علم رخ داده، داستان موسى «عليه السلام» است در قضيه گوساله، كه در سوره «اعراف» آمده. با اين كه خداى تعالى در ميقات به او خبر داد كه قوم تو، بعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگرى صادق تر است. با اين وصف آن جا هيچ عصبانى نشد، ولى وقتى به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود، با چشم خود ديد، پر از خشم و غيظ شده، الواح را انداخت و موى سر برادر را گرفت و كشيد.
پس جمله «إنَّكَ لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً...»، إخبار به اين است كه: تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى. نه اين كه تو طاقت علم را ندارى.
«وَ كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تُحِط بِهِ خُبراً»:
كلمه «خُبر» به معناى علم است، و علم هم به معناى تشخيص و تميز است، و معنا اين است كه: خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمى كند.
«قَالَ سَتَجِدُنى إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِراً وَ لا أَعْصى لَكَ أَمْراً»:
موسى «عليه السلام» در اين جمله، وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم و تو را مخالفت و عصيان نمى كنم. ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد، تا اگر تخلف نمود، دروغ نگفته باشد.
و جمله «وَ لَا أعصِى...»، عطف است بر كلمه «صَابِراً». چون كلمه مزبور، هرچند وصف است، ولى معناى فعل را مى دهد. و بنابراين، وعده «لَا أعصِى» هم مقيد به مشيت هست. پس اگر نهى او را از سؤال مخالفت كرد، بارى وعده «لَا أعصِى» را خلف نكرد، چون اين وعده نيز مقيد بوده.
«قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنى فَلاتَسئَلْنى عَن شَئٍ حَتّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً»:
ظاهر اين است كه كلمه «مِنهُ»، متعلق به كلمه «ذِكراً» باشد، و «احداث ذكر» از هر چيز به معناى ابتداء و آغاز به ذكر آن است، بدون اين كه از طرف مقابل تقاضايى شده باشد.
و معناى جمله، اين است كه: اگر پيروى مرا كردى، بايد از هر چيزى كه ديدى و برايت گران آمد، سؤال نكنى، تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم.
و در اين جمله، اشاره است به اين كه: به زودى از من حركاتى خواهى ديد، كه تحملش بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم. اما براى موسى مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر، خودش بيان كند.
ادب و تواضع فراوان موسى«ع»، در برابر استاد
مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود، رعايت ادبى است كه موسى «عليه السلام» در مقابل استادش حضرت خضر نموده، و اين آيات آن را حكايت كرده است، با اين كه موسى «عليه السلام» كليم الله، و يكى از انبياى اولواالعزم و آورنده تورات بوده، مع ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد، چقدر رعايت ادب كرده است!
از همان آغاز برنامه تا به آخر، سخنش سرشار از ادب و تواضع است.
مثلا: از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت: آيا مى توانم تو را پيروى كنم؟
دوم اين كه: همراهى با او را به مصاحبت و همراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروى تعبير كرد.
سوم اين كه: پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت: من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى، بلكه گفت: تو را پيروى مى كنم، باشد كه تو مرا تعليم كنى.
چهارم اين كه: رسما خود را شاگرد او خواند.
پنجم اين كه: علم او را تعظيم كرده، به مبدئى نامعلوم نسبت داد، و به اسم وصفت معينش نكرد، بلكه گفت: «از آنچه تعليم داده شده اى»، و نگفت: «از آنچه مى دانى».
ششم اين كه: علم او را به كلمه «رشد» مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است. (نه جهل مركب و ضلالت).
هفتم: آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد، پاره اى از علم خضر خواند، نه همه آن را و گفت: «پاره اى از آنچه تعليم داده شدى، مرا تعليم دهى»، و نگفت: «آنچه تعليم داده شدى، به من تعليم دهى».
هشتم اين كه: دستورات خضر را امر او ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين وسيله، شأن استاد خود را بالا برد.
نهم اين كه: وعده اى كه داد، وعده صريح نبود، و نگفت: من چنين و چنان مى كنم، بلكه گفت: إن شاء الله، به زودى خواهى يافت كه چنين و چنان كنم. و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده، إن شاء الله آورد.
خضر «عليه السلام» هم، متقابلا رعايت ادب را نموده، اولا با صراحت او را رد نكرد، بلكه به طور اشاره به او گفت كه: تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى.
و ثانيا: وقتى موسى «عليه السلام» وعده داد كه مخالفت نكند، امر به پيروى نكرد، و نگفت: «خيلى خوب بيا»، بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد و فرمود: «فَإن اتَّبَعتَنِى: پس اگر مرا پيروى كردى».
و ثالثا: به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود، بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت: «اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى، نبايد از من چيزى بپرسى»، تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست، بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.
صبر نياوردن موسى «ع» به سكوت در برابر اعمال خضر «ع»
«فَانطلَقَا حَتى إِذَا رَكِبَا فى السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً»:
كلمه «إمر» - به كسر همزه - به معناى داهيه عظيم و مصيبت بزرگ است. و جمله «فَانطَلَقَا»، تفريع بر مطلب قبلى است، و مقصود از آن - روانه شدن - موسى و خضر است. از اين جمله بر مى آيد كه از اين جا به بعد، ديگر جوان همراه موسى با آن دو روانه نشده است.
لام در جمله «لِتُغرِقَ أهلَهَا»، لام غايت است. زيرا هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است و قطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده، وليكن بسيار مى شود كه عاقبت قهرى و ضرورى از باب ادعا و مجازا غايت منظور نظر گرفته مى شود. چون شنونده و يا خواننده، خود مى داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست، همچنان كه بسيار مى شود كه مى گويى: فلانى، آيا مى خواهى با انجام اين كار، خودت را هلاك كنى؟
«قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً»:
در اين جمله سؤال موسى «عليه السلام» را بيجا قلمداد نموده، مى گويد: آيا نگفتم كه تو توانايى تحمل با من بودن را ندارى؟ و با اين جمله، همىن گفته خود را كه در سابق نيز خاطرنشان ساخته بود، مستدل و تأييد مى نمايد.
«قَالَ لا تُؤَاخِذْنى بِمَا نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنى مِنْ أَمْرِى عُسراً»:
كلمه «رهق» به معناى احاطه و تسلط يافتن به زور است، و «إرهاق» به معناى تكليف كردن است. و معناى جمله اين است كه: مرا به خاطر نسيانى كه كردم و از وعده اى كه دادم، غفلت نمودم، مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير. و چه بسا نسيان را به ترك تفسير كنند، ليكن تفسير اول روشن تر است، و به هر حال جمله مورد بحث، عذرخواهى موسى «عليه السلام» است.
«فَانطلَقَا حَتى إِذَا لَقِيَا غُلَاماً فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْت نَفْساً زَكِيَّةَ بِغَيرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً»:
قبل از اين جمله، مطلبى به منظور اختصار حذف شده، و تقدير كلام اين است كه: موسى و خضر از كشتى بيرون شده، به راه افتادند. كلمه «فَقَتَلَهُ» در جمله «حَتَّى إذَا لَقِيَا غُلَاماً فَقَتَلَهُ» با حرف «فاء» عطف شده بر شرط «إذا» و كلمه «قال» جزاء شرط است. اين، آن نكته اى است كه از ظاهر كلام استفاده مى شود، و از همين جا معلوم می شود كه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام، بيان اعتراض موسى است، نه بيان قضيه قتل.
و نظير اين نكته در آيه بعد كه مى فرمايد: «فَانطَلَقَا حَتّى إذَا أتَيَا أهلَ قَريَةٍ... لَو شِئتَ» نيز به چشم مى خورد. بر خلاف آيه قبلى كه مى فرمود: «فَانطَلَقَا حَتَّى إذَا رَكِبَا فِى السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ» كه جزاء «إذا» در آن، جمله «خَرَقهَا» است. و جمله «قَالَ...» كلامى جداگانه و جديد است.
و بنابراين، پس اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه، يكى پس از ديگرى، به خضر اعتراض كرده است، نه اين كه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد، كه موسى در هر يك اعتراضى نموده، پس كأنّه گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسى بر او اعتراض كرد. دوباره اعتراض كرد. بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء كلام، بيان سه اعتراض موسى است، نه عمل خضر و اعتراض موسى، تا سه داستان بشود.
اين را بدان جهت گفتيم كه وجه فرق ميان اين سه آيه روشن شود كه چرا در اولى «خَرَقَهَا» جواب «إذَا» قرار گرفته، ولى جمله «قَتَلَهُ» و «وَجَدَا» و جمله «أقَامَهُ» در آيه دوم و سوم، جواب قرار نگرفته، بلكه جزء شرط و معطوف بر آن شده است - دقت فرمایيد.
كلمه «زَكِيَّة» در جمله «أقَتَلتَ نَفساً زَكِيّة» به معناى طاهره است، و مراد، طهارت و پاكى او از گناه است. چون آن كسى كه به دست خضر كشته شد، كودكى بوده كه به طورى كه از كلمه «غُلاماً» استفاده مى شود، به سن بلوغ نرسيده بوده، و اين پرسش موسى، پرسش انكارى بوده است.
و جمله «بِغَيرِ نَفسٍ»، معنايش اين است كه «بدون اين كه او كسى را كشته باشد، تا مجوّز كشته شدنش به قصاص باشد». چون اين بچه غير بالغ كسى را نكشته بود. و چه بسا از جمله «بِغَيرِ نَفسٍ» استفاده شود كه مقصود از نفس اولى هم، جوانى بالغ است. يعنى آن كه به دست خضر كشته شده، نيز بالغ بوده، و كلمه «غلام» هم، مطلق است. يعنى هم جوان نابالغ را شامل مى شود و هم بالغ را.
و بنابر اين احتمال، معنا چنين مى شود: «آيا بدون قصاص نفس برى از گناه مستوجب قتل را كشتى»؟
«لقد جئتَ شَيئا نُكراً» - يعنى: كارى بس منكر و زشت كردى، كه طبع آن را ناشناس مى داند، و جامعه بشرى آن را نمى شناسد.
و اگر سوراخ كردن كشتى را «أمر»، يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى منكر خواند، بدين جهت است كه آدمكشى در نظر مردم، كارى زشت تر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتى است. گو اين كه سوراخ كردن كشتى، مستلزم غرق شدن عده زيادى است، وليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدمكشى به مباشرت است، لذا آدمكشى را «نُكر» خواند.
«قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّك إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً»:
معناى اين جمله روشن است، و زيادى كلمه «لَكَ»، يك نوع اعتراضى است به موسى، كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به او گفته بود: «إنَّكَ لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً». و يا اگر شنيده، خيال كرده كه شوخى كرده است، و يا با او نبوده. و لذا گويا مى گويد: اين كه گفتم «إنَّكَ لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً» با تو بودم، و غير از تو منظورى نداشتم.
«قَالَ إِن سَأَلْتُك عَن شَئٍ بَعْدَهَا فَلاتُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنى عُذْراً»:
ضمير در «بَعدَهَا» به «هَذِهِ المَرّة» و يا «هَذِهِ المَسألَة»، كه در تقدير است، بر مى گردد، و معنايش اين مى شود كه: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال، بار ديگر سؤالى كردم، ديگر با من مصاحبت مكن. يعنى ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى.
«قَد بَلَغتَ مِن لَدُنّى عُذراً» - يعنى: به عذرى كه از ناحيه من باشد، رسيدى، و به نهايتش هم رسيدى.
«فَانطلَقَا حَتّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ استَطعَمَا أَهْلَهَا...»:
آن كلامى كه در آيه قبل در باره «فَانطَلَقَا» و «فَقَتَلَه» گذشت، عينا در اين آيه نيز در جملات «فَانطَلَقَا» «فأبَوا» «فَوَجَدا» «فَأقَامَهُ» مى آيد.
جمله «استَطعَمَا أهلَهَا» صفت آن قريه است، و اگر فرمود: «تا آمدند به آن دهى كه (اين صفت داشت كه) از اهلش غذا خواستند» و نفرمود: «به دهى كه از ايشان غذا خواستند»، براى اين است كه تعبير «دهى كه از ايشان غذا خواستند»، تعبير بدى است. به خلاف اين كه اول گفته شود آمدند نزد دهى و «اهل» در تقدير گرفته شود، چون «قريه» هم، نصيبى از آمدن به سويش دارد.
لذا جایز است مجازا همان «قريه» را در جاى «اهل» بگذاريم، به خلاف غذا خواستن از قريه كه مخصوص اهل قريه است. بنابراين، كلمۀ «أهلَهَا» از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير نيست.
و اگر نفرمود: «حَتّى إذَا أتَيَا قَريَة استَطعَمَا أهلَهَا» بدين جهت بود، هرچند كه اگر اين طور فرموده بود، كلمه «قرية» در معناى حقيقی اش استعمال شده بود، وليكن از آن جایى كه غرض عمده از اين كلام مربوط به جزاء، يعنى جملۀ «قَالَ لَو شِئتَ لَتَّخَذتَ عَلَيهِ أجراً» بوده، و گرفتن مزد از قريه معنا نداشته، لذا فرموده: «حَتَّى إذَا أتَيَا أهلَ قَريَةٍ».
و همين خود دليل بر اين است كه اقامه جدار در حضور اهل ده بوده، و به همين جهت احتياجى نبوده كه بفرمايد: «لَو شِئتَ لَتَّخَذتَ عَلَيهِ مِنهُم أجراً». و يا «مِن أهلِهَا أجراً». يعنى: چه می شد كه از ايشان (و يا از اهل اين ده)، در برابر اين عمل، مزدى مى گرفتى. و كلمه: «از ايشان» و يا «از اهل ده» را انداخته است - دقت فرمایيد.
و مراد از «استطعام»، طلب «طعام» است، به عنوان میهمانى، و لذا دنبالش فرمود: «فَأبَوا: پس از اين كه ميهمانشان كنند، مضايقه نمودند». معناى «انقضاض» در جمله «فَوَجَدَا فِيهَا جِدَاراً يُرِيدُ أن يَنقَضَّ»، سقوط و فرو ريختن است. و اين كه فرموده: «مى خواست سقوط كند»، معنايش اين است كه در شرف سقوط بود.
و اين كه فرموده: «فَأقَامَهُ»، معنايش اين است كه خضر آن را درست كرد، ولى ديگر نفرمود: چگونه درستش كرد. آيا به طور معجزه و خرق عادت بوده، يا از طريق معمولى خرابش كرده و از نو بنيانش نهاده، و يا با به كار بردن ستون، از سقوطش جلوگيرى نموده است.
چيزى كه هست، از اين كه موسى به وى گفت: چرا مزد از ايشان نگرفتى، شايد استفاده شود كه از راه ساختمان آن را اصلاح كرده اند، نه از راه معجزه. چون معهود از مزد گرفتن در صورت عمل كردن معمولى است.
در جملۀ «لَو شِئتَ لَتَّخَذتَ عَلَيهِ أجراً»، كلمه «تخذ» به معناى «أخذ» است، و ضمير در «عَلَيه»، به اقامه اى بر مى گردد كه از مفهوم «فَأقَامَهُ» استفاده مى شود. چون «اقامه»، مصدر است. هم ضمير مذكّر به آن بر مى گردد، وهم مؤنث، و سياق گواهى مى دهد بر اين كه موسى و خضر گرسنه بوده اند.
و مقصود موسى از اين كه گفت: «خوب است در برابر عملت، اجرتى بگيرى»، اين بوده كه با آن اجرت، غذايى بخرند، تا سدّ جوع كنند.
جدایی خضر و موسی از یکدیگر، و تأويل اعمال خضر
«قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنى وَ بَيْنِك سأُنَبِّئُك بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَستَطِع عَّلَيْهِ صَبراً»:
كلمه «هَذَا»، اشاره است به گفته موسى. يعنى: اين حرف تو، سبب فراق ميان من و تو شد. و يا به قول بعضى اشاره به وقت است. يعنى: حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد.
و ممكن است اشاره به خود فراق باشد. يعنى اين فراق ميان من و تو است كه فرا رسيد. كأنّه فراق، امرى غايب بوده، حالا يعنى به محض گفتن موسى «كه خوب است مزدى بگيرى»، فرا رسيده است.
و اگر گفت: «فراق بين من و بين تو»، و نفرمود: «فراق بين ما»، به خاطر تأكيد بوده. و اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسى گفت و جلوتر نگفت، براى اين بوده كه در آن دو نوبت، موسى «عليه السلام»، يا عذرخواهى مى كرده، همچنان كه در نوبت اول چنين كرده، و يا از او مهلت مى خواسته، همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسى، خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت: بعد از سؤال دوم، اگر بار سوم از چيزى پرسيدم، ديگر با من مصاحبت مكن. بقيه جملات آيه روشن است.
«أمّا السَّفِينَةُ فَكَانَت لِمَسَاكِينَ...»:
از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعده اى كه اجمالا داده و گفته بود: به زودى تو را خبر مى دهم. جملۀ «أن أعِيبَهَا»، يعنى آن را معيوب كنم. و همين خود قرينه است بر اين كه مقصود از «كُلّ سَفِينَةٍ»، هر سفينه سالم و غير معيوب بوده است.
«وَ كَانَ وَرَاءَهُم مَلِكٌ» - كلمه «وَرَاء»، به معناى پشت سر است، و ظرفى است در مقابل ظرفى ديگر، كه همان روبروى آدمى است، كه به آن «قدّام» و «أمام» مى گويند، وليكن گاهى كلمۀ «وَرَاء» بر جوى كه در آن جو، دشمنى خود را پنهان كرده و آدمى از آن غافل باشد، اطلاق مى شود، هرچند كه پشت سر نباشد، بلكه روبرو باشد.
و نيز بر جهتى كه در آن چيزى باشد كه آدمى از آن روگردان است، و يا در آن چيزى باشد كه آدمى را از غير خودش به خودش مشغول مى كند، هر چند كه پشت سر نباشد. كأنّه آدمى روى خود را از آن چيز به طرف خلاف آن بر مى گرداند، همچنان كه خداى تعالى، هر سه معنا را استعمال كرده و فرموده: «فَمَن ابتَغَى وَرَاءَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ العَادُون». و نيز فرموده: «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أن يُكَلِّمَهُ اللهُ إلّا وَحياً أو مِن وَرَاءِ حِجَابٍ». و نيز فرموده: «وَ اللهُ مِن وَرَائِهِم».
و خلاصه معناى آيه اين است كه: كشتى مزبور، مال عده اى از مستمندان بوده كه با آن، در دريا كار مى كردند، و لقمه نانى به دست مى آوردند، و در آن جا، پادشاهى بود كه كشتی هاى دريا را غصب مى كرد. من خواستم آن را معيوب كنم، تا آن پادشاه جبّار بدان طمع نبندد، و از آن صرف نظر كند.
«وَ أمَّا الغُلَامُ فَكَانَ أبَوَاهُ مُؤمِنَينِ فَخَشِينَا أن يُرهِقَهُمَا طُغيَاناً وَ كُفراً»:
از نظر سياق و از نظر جمله «وَ مَا فَعَلتُهُ عَن أمرِى» - كه خواهد آمد - به طور روشن چنين به نظر مى رسد كه: مراد از «خشيت» به طور مجاز، پرهيز از روى رأفت و رحمت باشد، نه معناى حقيقی اش كه همان تأثر قلبى خاص است.
چون خداى تعالى، در آيه: «وَ لَا يَخشَونَ أحَداً إلّا اللهُ»، معناى حقيقى خشيت را از انبياى عظامش نفى كرده است.
و نيز به طور روشن چنين به نظر مى رسد كه: منظور از جملۀ «أن يُرهِقَهُمَا طُغيَاناً وَ كُفراً»، اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده و از راه تأثير روحى، وادار بر طغيان و كفر كند. چون پدر و مادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند. ليكن جملۀ «وَ أقرَبَ رُحماً» كه در آيه بعدى است، تا حدّى تأييد مى كند كه دو كلمه «طُغيَاناً» و «كُفراً»، دو تميز باشند براى «إرهاق». يعنى: در حقيقت دو وصف باشند براى غلام، نه براى پدر ومادرش.
«فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيراً مِنْهُ زَكَوةً وَ أَقْرَبَ رُحماً»:
مقصود از اين كه فرمود: «ما خواستيم خدا به جاى اين فرزند، فرزندى ديگر به آن دو بدهد كه از جهت زكات (طهارت) بهتر از او باشد»، اين است كه: از جهت صلاح و ايمان، بهتر از او باشد. چون در مقابل «طغيان» و «كفر» - كه در آيه قبلى بود - همان «صلاح» و «ايمان» است. اصل كلمه «زكات» - به طورى كه گفته شده - طهارت و پاكى است.
و مراد از اين كه فرمود: «نزديك تر از او از نظر رحم باشد»، اين است كه از او بيشتر صله رحم كند، و بيشتر فاميل دوست باشد. و به همين جهت، پدر و مادر را وادار به طغيان و كفر نكند.
و اما اگر بگوييم: «يعنى مهربانتر به پدر و مادر باشد»، با جملۀ «أقرَبَ مِنه» مناسب نيست. چون معمولا نمى گويند در مهر و محبت نزديكتر باشد، و معناى قبلى مناسب تر است.
و اين معنا همان طور كه از نظر خواننده گذشت، تأیيد مى كند كه منظور از جملۀ «لَا يُرهِقَهُمَا طُغيَاناً وَ كُفراً»، كه در آيه قبلى بود، اين باشد كه فرزند نامبرده، پدر و مادر را با طغيان و كفر خود ارهاق كند. يعنى طاغى و كافر كند، نه اين كه به آنها تكليف كند كه طاغى و كافر شوند.
و اين آيه، به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته، آن قدر كه اقتضاى داشتن فرزندى مؤمن و صالح را داشته اند كه با آن دو، صله رحم كند، و آنچه در فرزند اقتضاء داشته، خلاف اين بوده، و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا فرزندى ديگر، بهتر از او و صالح تر و رحم دوست تر از او به آن دو بدهد.
«وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَكانَ لِغُلَامَينِ يَتِيمَينِ فى الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً»:
بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه (شهر) مذكور در اين آيه، غير از آن قريه اى بوده كه در آن ديوارى مشرف به خرابى ديده و بنايش كردند. زيرا اگر «مدينه» همان قريه بوده، ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دو غلام يتيم در آن بودند. پس گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اين كه دو يتيم و سرپرست آن دو، در قريه حاضر نبوده اند.
ذكر يتيمى دو پسر، و وجود گنجى متعلق به آن دو در زير ديوار، و اين معنا كه اگر ديوار بريزد، گنج فاش گشته، از بين مى رود، و اين كه پدر آن دو يتيم، مردى صالح بوده، همه زمينه چينى براى اين بوده كه بفرمايد: «فَأرَادَ رَبُّكَ أن يَبلُغَا أشُدَّهُمَا وَ يَستَخرِجَا كَنزَهُمَا»، و جمله «رَحمَةً مِن رَبّك»، تعليل اين اراده است.
پس رحمت خداى تعالى، سبب اراده او است به اين كه يتيم ها به گنج خود برسند. و چون محفوظ ماندن گنج، منوط به اقامه ديوار روى آن بوده، لاجرم خضر آن را به پا داشت، و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا، همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاى گذاشته است.
در موافقت دادن ميان صلاح پدر ايتام و دفينه كردنش گنج را براى فرزندان، بحث هايى طولانى كرده اند، با اين كه خداى تعالى، دفينه كردن پول را مذمت نموده و فرموده: «وَ الَّذِينَ يَكنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لَا يُنفِقُونَهَا فِى سَبِيلِ اللهِ فَبَشِّرهُم بِعَذَابٍ ألِيم»
لكن آيه مورد بحث، متعرض بيش از اين نيست كه در زير ديوار گنجى از براى آن دو يتيم بوده، و ديگر دلالت ندارد بر اين كه پدرشان آن را دفن كرده باشد. علاوه بر اين كه به فرضى هم كه پدر آنان دفن كرده باشد، توصيف پدر آنان به اين كه مردى صالح بوده، خود دليل بر اين است كه گنج مزبور، هرچه بوده، مذموم نبوده.
از اين هم كه بگذريم، ممكن است پدر صالح آن دو، گنجى را به ملاك جايزى براى فرزندانش دفن كرده باشد. اين كار بالاتر از سوراخ كردن كشتى نيست. چطور آن دو كار، با تأويل امر الهى جایز باشد، اين هم لابد تأويلى داشته است. البته در اين ميان، روايتى هست كه در بحث روايتى آينده خواهد آمد - إن شاء الله تعالى.
اين آيه دلالت دارد بر اين كه صلاح انسان گاهى در وارث انسان اثر نيك مى گذارد، و سعادت و خير را در ايشان سبب مى گردد. همچنان كه آيه شريفه: «وَليَخشَ الَّذِينَ لَو تَرَكُوا مِن خَلفِهِم ذُرِّيَةً ضِعَافاً خَافُوا عَلَيهِم...» نيز دلالت دارد بر اين كه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤثر است.
و اين كه فرمود: «وَ مَا فَعَلتُهُ عَن أمرِى»، كنايه است از اين كه حضرت خضر، هر كارى كه كرده، به امر ديگرى، يعنى به امر خداى سبحان بوده، نه به امرى كه نفسش كرده باشد.
«ذَلِك تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسطِع عَّلَيْهِ صَبراً»:
كلمۀ «تَسطِع» از «اسطَاعَ يَسطيع»، به معناى «استَطَاعَ يَستَطِيعُ» است. در اول سوره «آل عمران» هم گذشت كه «تأويل» در عرف قرآن، عبارت است از: حقيقتى كه هر چيزى متضمن آن است و وجودش مبتنى بر آن و برگشتش به آن است. مانند تأويل خواب كه به معناى تعبير آن است، و تأويل حكم، كه همان ملاك آن است، و تأويل فعل، كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقى آن، و تأويل واقعه، علت واقعى آن است، و همچنين است در هر جاى ديگرى كه استعمال شود.
پس اين كه فرمود: «ذَلِكَ تَأوِيلُ مَا لَم تَسطِع...«، اشاره اى است از خضر به اين كه آنچه براى وقايع سه گانه تأويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود، سبب حقيقى آن وقايع بوده، نه آنچه كه موسى از ظاهر آن قضايا فهميده بود. چه آن جناب از قضيه كشتى، تسبيب هلاكت مردم، و از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت، و از قضيه ديوار سازى، سوء تدبير در زندگى را فهميده بود.
بعضى از مفسران گفته اند: خضر «عليه السلام» در كلام خود، ادبى زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت كرده و آن قسمت از كارها را كه خالى از نقص نبوده، به خود نسبت داده، مثلا گفته است: «فَأرَدتُ أن أعِيبَهَا»، و آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جایز بوده، با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده، و مثلا گفته است: «فَأرَدنَا أن يُبَدِّلَهُمَا رَبُّهُمَا»، و يا فرموده: «فَخَشِينَا»، و آنچه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداى تعالى بوده، به ساحت مقدس او اختصاص داده و فرموده: «فَأرَادَ رَبُّكَ أن يَبلُغَا أشُدَّهُمَا».
بحثى تاريخى، در دو فصل:
۱ - داستان موسى و خضر، در قرآن:
خداى سبحان، به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بنده اى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود، او را در آن جا خواهد ديد، به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد، همان جا او را خواهد يافت.
موسى «عليه السلام» تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا گيرد. لاجرم به رفيقش اطلاع داده، به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مُرده برداشته، به راه افتادند تا بدان جا رسيدند و چون خسته شده بودند، بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت، نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود، از ماهى غفلت نموده، فراموشش كردند.
از سوى ديگر، ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مُرده اش به آب افتاد - رفيق موسى، با اين كه آن را ديد، فراموش كرد كه به موسى خبر دهد. از آن جا برخاسته، به راه خود ادامه دادند، تا آن كه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند، موسى به او گفت: غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم.
در آن جا، رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت: آن جا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم، ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت. من خواستم به تو بگويم، ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره، پس به دريا افتاد و رفت.
موسى گفت: اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ، همان نشانى ما است. پس بايد بدان جا برگرديم. بى درنگ از همان راه كه رفته بودند، برگشتند، و بنده اى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود، بيافتند. موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و رشدى كه خدايش ارزانى داشته، به وى تعليم دهد.
آن مرد عالم گفت: تو نمى توانى با من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى، تحمل نمايى. چون تأويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى، و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى؟
موسى قول داد كه هرچه ديد، صبر كند و إن شاء الله در هيچ امرى، نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آنگاه گفت: پس اگر مرا پيروى كردى، بايد كه از من از هيچ چيزى سؤال نكنى، تا خودم در باره آنچه مى كنم، آغاز به توضيح و تشريح كنم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |