تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسلِينَ إِلا مُبَشرِينَ وَ مُنذِرِينَ...»:
اين آيه، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تسليت مى دهد كه از انكار منكران ناراحت نشود، و از اعراض آنان از ذكر خدا تنگ حوصله نگردد. زيرا وظيفه رسولان به جز بشارت و انذار نيست، و غير از اين مسؤوليتى ندارند. بنابراين، در اين آيه انعطافى به مطلب ابتداى سوره است كه مى فرمود: «فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفسَكَ عَلَى آثَارِهِم إن لَم يُؤمِنُوا بِهَذَا الحَدِيثِ أسَفاً»، و نيز نوعى تهديد كفار است در برابر استهزايشان.
كلمه: «دَحض» به معناى هلاكت و كلمه: «إدحاض»، به معناى هلاك كردن و ابطال است، و كلمه: «هزؤ» به معناى استهزاء، و مصدر به معناى اسم مفعول است، و معناى آيه روشن است.
«وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ فَأَعْرَض عَنهَا وَ نَسىَ مَا قَدَّمَت يَدَاهُ...»:
در اين آيه، ظلم كفار را بزرگ جلوه مى دهد. چون ظلم بر حسب متعلقش، بزرگ و كوچك مى شود، و چون متعلق ظلم مشركان خداى سبحان و آيات اوست، پس از هر ظلم ديگر بزرگتر خواهد بود.
و مقصود از «نسيان پيش فرستاده ها»، بى مبالاتى در اعمالى - از قبيل اعراض از حق و استهزاء به آن - است كه مى دانند حق است. و جمله «إنَّا جَعَلنَا عَلَى قُلُوبِهِم أكِنَّةً أن يَفقَهُوهُ وَ فِى آذَانِهِم وَقراً» به منزله تعليل براى اعراض آنان از آيات خدا و يا هم براى آن و هم براى نسيانشان از پيش فرستاده هاى خويش را است.
و در سابق در چند جا، معناى قرار دادن «أكِنّة» را در دل هاى كفار و «وَقر» را در گوش هاى آنان توضيح داديم.
«وَ إن تَدعُهُم إلَى الهُدَى فَلَن يَهتَدُوا إذاً أبَداً» - در اين جمله، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را از ايمان آوردن آنان مأيوس مى كند. چون پرده در گوش ها و دل هايشان افكنده، و ديگر بعد از اين نمى توانند خود را به سوى هدايت بكشانند، و ديگر نمى توانند درباره حق تعقل نموده، با هدايت غير خود و پيروى و شنوايى از غير خود رشد يابند. دليل بر اين معنا جمله «وَ إن تَدعُهُم إلَى الهُدَى فَلَن يَهتَدُوا إذاً أبَداً» است، كه دلالت بر نفى ابدى اهتداى ايشان مى كند، و اين معنا را مقيد به قيد إذاً» نموده كه جزاء و جواب باشد.
در تفسير روح المعانى گفته: جبرى مذهبان با اين آيه بر مذهب خود استدلال كرده اند، و قدريّه، آيه قبل را دليل مذهب خود گرفته اند.
امام فخر رازى گفته: به طور كلى كمتر آيه اى از قرآن كريم ديده مى شود كه دلالت بر يكى از اين دو مذهب كند و دنبالش آيه ديگرى به آن مذهب ديگر دلالت نكند، و اين جز امتحانى از ناحيه خدا نيست، تا علماى راسخون در علم از مقلّدين متمايز گردند.
مؤلف: اين دو آيه، هر دو حق است و لازمۀ حق بودن آن دو، ثبوت اختيار براى بندگان در اعمال و نيز اثبات سلطنت گسترده اى براى خداى تعالى است در ملكش، كه يكى از ملك هاى او، اعمال بندگانش است و همين است مذهب امامان اهل بيت «عليهم السلام».
معناى جمله: «وَ رَبُّكَ الغَفُورُ ذُو الرَّحمَة»
«وَ رَبُّك الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ...»:
اين آيات، همان طور كه بيان شد، در مقام تهديد كفار است. كفارى كه فساد اعمالشان به حدّى رسيده كه ديگر اميد صلاح از ايشان منتفى شده است. و اين قسم فساد، مقتضى نزول عذاب فورى و بدون مهلت است. چون ديگر فایده اى غير از فساد در باقى ماندنشان نيست، ليكن خداى تعالى در عذابشان تعجيل نكرده، هر چند كه قضاى حتمى به عذابشان رانده. چيزى كه هست آن عذاب را براى مدتى معين كه به علم خود تعيين نموده، تأخير انداخته است.
و به همين مناسبت بود كه آيه تهديد را كه متضمن صريح قضاى در عذاب است، با جملۀ «وَ رَبُّكَ الغَفُورُ ذُو الرَّحمَة» افتتاح نموده تا به وسيله آن دو وصفى كه در آن است، عذاب معجّل را تعديل نمايد و اصل عذاب را مسلّم كند تا حق گناهان مقتضى عذاب رعايت شده باشد و حق رحمت و مغفرت خدا را هم رعايت كرده باشد و به آن خاطر عذاب را تأخير اندازد.
پس اين جمله، يعنى جملۀ «الغَفُورُ ذُوالرَّحمَة» با جملۀ «لَو يُؤَاخِذُهُم بِمَا كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ العَذَابُ» به منزلۀ دو نفر متخاصم اند كه نزد قاضى حاضر شده، داورى مى خواهند. و جملۀ «بَل لَهُم مَوعِدٌ لَن يَجِدُوا مِن دُونِهِ مَوئِلاً» به منزله حكم صادر از قاضى است كه هر دو طرف را راضى نموده، حق هر دو طرف را رعايت كرده است. اصل عذاب را به اعمال نارواى مردم و به انتقام الهى داده و مسأله مهلت در عذاب را به صفت مغفرت و رحمت خدا داده استو اين جا است كه مغفرت الهى اثر آن اعمال را كه عبارت است از فوريت عذاب بر مى دارد - و محو مى كند و صفت رحمت حياتى و دنيايى را به آن ها افاضه مى فرمايد.
و خلاصه معنا اين است كه:
اگر پروردگار تو مى خواست ايشان را مؤاخذه كند، عذاب را بر آنان فورى مى ساخت، وليكن عجله نكرد. چون غفور و داراى رحمت است، بلكه عذاب را براى موعدى كه قرار داده و از آن به هيچ وجه گريزى ندارند، حتمى نمود، و به خاطر اين كه غفور و داراى رحمت است، از فوريت آن صرف نظر فرمود. پس جملۀ «بَل لَهُم مَوعِدٌ...»، كلمه اى است كه به عنوان حكم صادر گفته شده، نه اين كه خيال شود صرف حكايت است. زيرا اگر حكايت بود، جا داشت بفرمايد: «بَل جَعَلَ لَهُم مَوعِداً...» - دقت فرمایيد.
كلمۀ «غَفُور»، صيغه مبالغه است كه بر كثرت مغفرت دلالت مى كند و الف و لام در «الرَّحمَة»، الف و لام جنس است. يعنى همه قسم رحمت را دارد، و «غَفُور ذُوالرَّحمَة» معنايش اين است كه رحمت خدا شامل هر چيز هست.
بنابراين، كلمۀ «ذُوالرَّحمَة»، عموميتش از دو كلمه «رحمان» و «رحيم» بيشتر است، با اين كه اين دو نيز دلالت بر كثرت و يا ثبوت و استمرار دارد. پس «غفور» به منزله خادم براى «ذِى الرَّحمَة» است. يعنى «غفور»، مشمولين ذوالرحمة را بيشتر مى كند، و موانعى را كه نمى گذارد رحمت خدا شامل مشمول شود، برطرف مى سازد و وقتى برطرف ساخت، صفت «ذوالرحمة» كار خود را مى كند و آن را نيز شامل مى گردد.
پس «غفور» كوشش و كثرت عمل دارد، و «ذِى الرَّحمَة» انبساط و شمول بر هر چيز كه مانعى در آن نيست، و به خاطر همين نكته است كه مغفرت را به صيغه مبالغه و رحمت را به ذى الرحمة - كه شامل جنس رحمت است - تعبير آورده - دقت بفرمایيد - و به كلام هاى طولانيى كه در اين زمينه گفته شده، وقعى نگذاريد.
«وَ تِلْك الْقُرَى أَهْلَكْنَاهُمْ لَمَّا ظلَمُوا وَ جَعَلْنَا لِمَهْلِكِهِم مَّوْعِداً»:
مقصود از «قُرَى»، اهل قريه ها است، كه مجازا به خود قريه ها نسبت داده شده. به دليل اين كه سه بار ضمير اهل، يعنى ضمير «هُم» را به آن برگردانيده. و كلمه «مَهلِك» - به كسر لام - اسم زمان است.
معناى آيه روشن است، و در اين مقام است كه بفهماند تأخير هلاكت كفار و مهلت دادن از خداى تعالى، كار نوظهورى نيست، بلكه سنت الهى ما در امم گذشته نيز همين بوده، كه وقتى ظلم را از حد مى گذراندند، هلاكشان مى كرديم، و براى هلاكتشان موعدى قرار مى داديم.
از همین جا روشن مى شود كه عذاب و هلاكى كه اين آيات متضمن آن است، عذاب روز قيامت نيست، بلكه مقصود عذاب دنيايى است و آن، عبارت است از: عذاب روز بدر - اگر مقصود تهديد بزرگان قريش باشد - و يا عذاب آخر الزمان - اگر مقصود تهديد همه امت اسلام بوده باشد - كه تفصيلش در سوره «يونس» گذشت.
بحث روایتی: (چند روايت در ذيل آيات گذشته)
در تفسير عياشى، در ذيل آيه «يَا وَيلَتَنَا مَا لِ هَذا الكتاب...»، از خالد بن نجيح، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: وقتى روز قيامت مى شود، كتاب آدمى را به او مى دهند و مى گويند «بخوان».
خالد مى گويد: عرض كردم: آيا آنچه بخواند، مى شناسد؟ فرمود: همه را به ياد مى آورد. هيچ لحظه و نگاه زير چشمى، هيچ كلمه اى و هيچ گامى و هيچ عمل ديگرى انجام نداده، مگر آن كه با خواندن آن كتاب همه را به ياد مى آورد، به طورى كه گويا همان لحظه آن را انجام داده است. و به همين جهت مى گويند: «واى بر ما، اين چه كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را نگذاشته، مگر آن كه آن را برشمرده است».
مؤلف: اين روايت، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، آنچه را از كتاب شناخته مى شود، عين آن چيزى دانسته كه در كتاب نوشته شده است، و بايد هم همين طور باشد. زيرا اگر عمل آدمى در آن جا حاضر نباشد، حجت تمام نگشته، امكان انكار هست.
و در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «وَ لَا يَظلِمُ رَبُّكَ أحَداً» روايت آورده كه: هر كس، هرچه كرده، در آن كتاب نوشته مى بيند.
و در تفسير برهان، از ابن بابويه، به سند خود، از ابى معمر سعدان، از على «عليه السلام» روايت می كند كه در ذيل جملۀ «وَ رَأى المُجرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أنَّهُم مُوَاقِعُوهَا» فرموده: مظنّه در اين جمله، به معناى يقين است. يعنى وقتى يقين كردند كه به عذاب در آمدنى هستند.
و در الدر المنثور است كه احمد و ابويعلى و ابن جرير و ابن حبان و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و ابن مردويه، از ابى سعيد خدرى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده كه فرمود: روز قيامت، كافر را پنجاه هزار سال سر پا نگه مى دارند، به خاطر اين كه او در دنيا عمل نكرد. و كافر جهنم را از فاصله چهل سال راه مى بيند، و يقين می كند در وى قرار خواهد گرفت.
مؤلف: اين حديث مؤيد گفتار قبلى ما است كه گفتيم مواقعه در آيه بين طرفين است. چون در اين روايت دارد كه آتش در وى واقع مى شود.
آيات ۶۰ - ۸۲ سوره كهف
وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِىَ حُقُباً(۶۰)
فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتّخَذَ سَبِيلَهُ فى الْبَحْرِ سَرَباً(۶۱)
فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَائنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَباً(۶۲)
قَالَ أَرَأيْت إِذْ أَوَيْنَا إِلى الصَّخْرَةِ فَإِنّى نَسِيتُ الحُْوتَ وَ مَا أَنسانِيهُ إِلا الشيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اتّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ عجَباً(۶۳)
قَالَ ذَلِك مَا كُنَّا نَبْغ فَارْتَدَّا عَلى آثَارِهِمَا قَصَصاً(۶۴)
فَوَجَدَا عَبْداً مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً(۶۵)
قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً(۶۶)
قَالَ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً(۶۷)
وَ كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تُحِط بِهِ خُبراً(۶۸)
قَالَ سَتَجِدُنى إِن شاءَ اللَّهُ صَابِراً وَ لا أَعْصى لَك أَمْراً(۶۹)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنى فَلا تَسئَلْنى عَن شئٍ حَتّى أُحْدِث لَك مِنْهُ ذِكْراً(۷۰)
فَانطلَقَا حَتّى إِذَا رَكِبَا فى السفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْت شيْئاً إِمْراً(۷۱)
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً(۷۲)
قَالَ لا تُؤَاخِذْنى بِمَا نَسِيت وَ لا تُرْهِقْنى مِنْ أَمْرِى عُسراً(۷۳)
فَانطَلَقَا حَتّى إِذَا لَقِيَا غُلَاماً فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْت نَفْساً زَكِيَّةَ بِغَيرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شيْئاً نُّكْراً(۷۴)
قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّك إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صَبراً(۷۵)
قَالَ إِن سأَلْتُك عَن شئٍ بَعْدَهَا فَلاتُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنى عُذْراً(۷۶)
فَانطلَقَا حَتّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ استَطعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن يُضيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَاراً يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْت لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً(۷۷)
قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنى وَ بَيْنِك سأُنَبِّئُك بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَستَطِع عَلَيْهِ صَبراً(۷۸)
أَمَّا السفِينَةُ فَكانَت لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فى الْبَحْرِ فَأَرَدتُ أَنْ أَعِيبهَا وَ كانَ وَرَاءَهُم مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سفِينَةٍ غَصباً(۷۹)
وَ أَمَّا الْغُلَامُ فَكانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَينِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَاناً وَ كُفْراً(۸۰)
فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبَّهُمَا خَيراً مِنْهُ زَكَوةً وَ أَقْرَب رُحماً(۸۱)
وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَكانَ لِغُلَامَينِ يَتِيمَينِ فى الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كانَ أَبُوهُمَا صالِحاً فَأَرَادَ رَبُّك أَن يَبْلُغَا أَشدَّهُمَا وَ يَستَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّك وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى ذَلِك تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسطِع عَّلَيْهِ صَبراً(۸۲)
و (ياد كن) چون موسى به شاگرد خويش گفت: آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم، يا مدتى دراز به سر برم. (۶۰)
و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند، ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهى راه خود را به طرف دريا پيش گرفت. (۶۱)
و چون بگذشتند، به شاگردش گفت: غذايمان را پيشمان بيار، كه از اين سفرمان خستگى بسيار ديديم. (۶۲)
گفت: خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم، من ماهى را از ياد بردم و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وا نداشت، كه يادش نكردم و راه عجيب خود را پيش گرفت. (۶۳)
گفت: اين همان است كه مى جستيم، و با پيجويى نشانه قدم هاى خويش باز گشتند. (۶۴)
پس بنده اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتى بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشى به او آموخته بوديم. (۶۵)
موسى بدو گفت: آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى، كمالى بياموزى. (۶۶)
گفت: تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد. (۶۷)
چگونه در مورد چيزهايى كه از راز آن واقف نيستى، شكيبايى مى كنى. (۶۸)
گفت: اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ باب نافرمانى تو نمى كنم. (۶۹)
گفت: اگر به دنبال من آمدى، چيزى از من مپرس تا در باره آن مطلبى با تو بگويم. (۷۰)
پس برفتند و چون به كشتى سوار شدند، آن را سوراخ كرد. گفت: آن را سوراخ كردى تا مردمش را غرق كنى، حقا كه كارى ناشايسته كردى. (۷۱)
گفت: مگر نگفتم كه تو تاب همراهى مرا ندارى. (۷۲)
گفت: مرا به آنچه فراموش كرده ام، بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير. (۷۳)
پس برفتند تا پسرى را بديدند و او را بكشت. گفت: آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود، بيگناه كشتى؟ حقا كارى قبيح كردى. (۷۴)
گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد. (۷۵)
گفت: اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم، مصاحبت من مكن، كه از جانب من معذور خواهى بود. (۷۶)
پس برفتند تا به دهكده اى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آن ها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند. در آن جا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد. پس آن را به پا داشت و گفت: كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى. (۷۷)
گفت: اينك (موقع) جدايى ميان من و توست و تو را از توضيح آنچه كه توانايى شكيبايى اش را نداشتى، خبردار مى كنم. (۷۸)
اما كشتى: براى مستمندانى بود كه در دريا كار مى كردند، خواستم معيوبش كنم، چون كه در راهشان شاهى بود كه همه كشتی ها را به غصب مى گرفت. (۷۹)
اما آن پسر: پدر و مادرش مؤمن بودند، ترسيدم به طغيان و انكار دچارشان كند. (۸۰)
و خواستم پروردگارشان، پاكيزه تر و مهربان تر از آن عوضشان دهد. (۸۱)
اما ديوار: از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجى از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردى شايسته بود. پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند، رحمتى بود از پروردگارت، و من اين كار را از پيش خود نكردم. چنين است توضيح آن چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى آن را نداشتى. (۸۲)
داستان موسى«ع» و عالم و آنچه از آن استفاده مى شود
در اين آيات، داستان موسى و برخوردش در مجمع البحرين با آن عالمى كه تأويل حوادث را مى دانست، براى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تذكر مى دهد. و اين، چهارمين تذكرى است كه در اين سوره دنبال امر آن جناب به صبر در تبليغ رسالت تذكار داده مى شود، تا هم سرمشقى باشد براى استقامت در تبليغ و هم تسليتى باشد در مقابل اعراض مردم از ذكر خدا و اقبالشان بر دنيا، و هم بيانى باشد در اين كه اين زينت زودگذر دنيا كه اينان بدان مشغول شده اند، متاعى است كه رونقش تا روزى معين است.
بنابراين، از ديدن تمتعات آنان به زندگى و بهره مندی شان به آنچه كه اشتهاء كنند، دچار ناراحتى نشود. چون در ماوراى اين ظاهر، يك باطنى است و در مافوق تسلط آنان بر مشتهيات، سلطنتى الهى قرار دارد.
پس گويا يادآورى داستان موسى و عالم، براى اشاره به اين است كه اين حوادث و وقايعى هم كه بر وفق مراد اهل دنيا جريان مى يابد، تأويلى دارد كه به زودى برايشان روشن خواهد شد، و آن وقتى است كه مقدر الهى به نهايت اجل خود برسد و خداى اذن دهد تا از خواب غفلت چندين ساله بيدار شوند، و براى يك نشئۀ ديگرى غير نشئه دنيا مبعوث گردند. در آن روز، تأويل حوادث امروز روشن مى شود. آن وقت همان هايى كه گفتار انبياء را هيچ می انگاشتند، مى گويند: عجب! رسولان پروردگار، سخن حق مى گفتند و ما قبول نمى كرديم.
و اين موسى كه در اين داستان اسم برده شده، همان موسى بن عمران، رسول معظم خداى تعالى است كه بنا به روايات وارده از طرق شيعه و سنّى، يكى از انبياء اولوالعزم و صاحب شريعت است.
سخن مفسران درباره داستان مذكور و شخصيت هاى آن
بعضى هم گفته اند: اين موسى، غير موسى بن عمران، بلكه يكى از نواده هاى يوسف بن يعقوب «عليهما السلام» بوده است، و اسمش موسى فرزند ميشا، فرزند يوسف بوده، و خود از انبياى بنى اسرائيل بوده است. وليكن اين احتمال را يك نكته تضعيف مى كند، آن چنان كه ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، و آن نكته اين است كه: قرآن كريم، نام موسى را در حدود صد و سى و چند مورد برده، و در همه آن ها، مقصودش موسى بن عمران بوده است. اگر در خصوص اين يك مورد غير موسى بن عمران منظور بود، بايد قرينه مى آورد تا ذهن به جاى ديگرى منتقل نگردد.
بعضى ديگر گفته اند: داستانى است فرضى و تخيلى كه براى افاده اين غرض تصوير شده كه كمال معرفت، آدمى را به سرچشمه حيات رسانيده، از آب زندگى سيرابش مى كند، و در نتيجه حياتى ابدى مى يابد كه دنبالش مرگ نيست، و سعادتى سرمدى به دست مى آورد كه مافوقش هيچ سعادتى نيست.
ليكن اين وجه جز با تقدير گرفتن درست نمى شود، و تقدير هم دليل مى خواهد، و ظاهر كتاب عزيز مخالف آن است، و در آن هيچ خبرى از قضيه چشمه حيات نيست، و جز گفته بعضى از مفسران و قصه سرايان از اهل تاريخ، مأخذى اصيل و قرآنى كه بتوان به آن استناد جست ندارد.
وجدان حسى هم آن را تأييد نكرده و در هيچ ناحيه از نواحى كره زمين چنين چشمه اى يافت نشده است. و در باره آن جوانى كه همراه موسى «عليه السلام» بوده، بعضى گفته اند: وصىّ او، يوشع بن نون بوده، و اين معنا را روايات هم تأييد مى كند. و بعضى گفته اند: از اين جهت «فتى» نامیده شده كه همواره در سفر و حضر همراه او بوده است، و يا از اين جهت بوده كه همواره او را خدمت مى كرده است.
و اما آن عالمى كه موسى ديدارش كرد و خداى تعالى بدون ذكر نامش به وصف جميلش او را ستوده و فرموده: «عَبداً مِن عِبَادِنَا آتَينَاهُ رَحمَةً مِن عِندِنَا وَ عَلَّمنَاهُ مِن لَدُنَّا عِلماً»، اسمش - به طورى كه در روايات آمد - خضر يكى از انبياء معاصر موسى بوده است.
و در بعضى ديگر آمده كه: خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است. و اين مقدار از مطالب در باره خضر عيبى ندارد، و قابل قبول هم هست. زيرا عقل و يا دليل نقل قطعى بر خلافش نيست، وليكن به اين مقال اكتفاء نكرده اند، و در باره شخصيت او در ميان مردم حرف هايى طولانى در تفاسير مطول آمده و قصه ها و حكاياتى در باره اشخاصى كه او را ديده اند، نقل شده كه روايات راجع به آن خالى از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلى و دروغى نيست.
آغاز داستان موسى وهمراه خود
«وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتىّ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِىَ حُقُباً»:
ظرف «إذ»، متعلق به مقدر است و جمله، عطف است بر همان نقطه عطفى كه تذكيرهاى سه گانه سابق بدان جا عطف مى شد. و كلمه «لَا أبرَحُ» به معناى «لَا أزَالُ» است، و اين كلمه از افعال ناقصه است كه خبرش به منظور اختصار حذف شده. چون جمله «حَتّى أبلُغَ» بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن چنين است: «لَا أبرَحُ أمشِى: مدام خواهم رفت، و يا سير خواهم كرد».
و در باره اين كه «مجمع البحرين» كجاست؟
بعضى گفته اند: منتهى اليه درياى روم (مديترانه) از ناحيه شرقى، و منتهى اليه خليج فارس، از ناحيه غربى است، كه بنابراين مقصود از «مجمع البحرين»، آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در آخر شرقى مديترانه و به اعتبار ديگر در آخر غربى خليج فارس قرار دارد، و به نوعى مجاز، آن را محل اجتماع دو دريا خوانده اند.
كلمه «حُقُب» به معناى دهر و روزگار است، و اگر نكرده آمده، بدين جهت است كه بر وصفى محذوف دلالت كند. چه تقدير كلام: «حُقُباً طَوِيلاً: روزگارى دراز» است.
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است: به ياد آر، آن زمانى را كه موسى به جوان ملازم خود گفت: مدام راه مى پيمايم تا به مجمع البحرين برسم، و يا روزگارى طولانى به سير خود ادامه دهم.
«فَلَمَّا بَلَغَا مجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتّخَذَ سَبِيلَهُ فى الْبَحْرِ سَرَباً»:
ظاهرا اضافه «مَجمَع» بر كلمه «بَينَهُمَا»، اضافه صفت به موصوف است و اصل آن، چنين است: بين دو دريا كه اين چنين صفت دارد كه مجمع آن دو است.
حكايت ماهى بريان شده، كه خود را به دريا انداخته است!
«نَسِيَا حُوتَهُمَا» - از دو آيه بعد استفاده مى شود كه ماهى مذكور، ماهى نمك خورده و يا بريان شده بوده و آن را با خود برداشته اند كه در بين راه غذايشان باشد، نه اين كه ماهى زنده اى بوده. وليكن همين ماهى بريان شده در آن منزل كه فرود آمدند، زنده شده و خود را به دريا انداخته است و جوان همراه موسى نيز، زنده شدن آن را و شنايش را در آب دريا ديده.
چيزى كه هست، يادش رفته بود كه به موسى بگويد و موسى هم فراموش كرده بود كه از او بپرسد ماهى كجاست. و بنابراين اين كه فرموده: «نَسِيَا حُوتَهُمَا: هر دو، ماهى خود را فراموش كردند»، معنايش اين مى شود كه موسى فراموش كرد كه ماهى در خورجين است و رفيقش هم فراموش كرد كه به وى بگويد ماهى زنده شد وبه دريا افتاد.
اين، آن معنايى است كه مفسران هم استفاده كرده اند، ولى بايد دانست كه آيات مورد بحث صريح نيست در اين كه ماهى مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر «فراموش كردند ماهيشان را»، و از ظاهر كلام رفيق موسى كه گفت: «من ماهى را فراموش كردم»، اين معنا استفاده مى شود كه ماهى را روى سنگى لب دريا گذاشته بوده اند و به دريا افتاده و يا موج دريا آن را به طرف خود كشيده است و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است. اين معنا را روايات تأييد می كند. زيرا در آن ها آمده كه قضيه گم شدن ماهى علامت ديدار با خضر بوده، نه زنده شدن آن - و خدا داناتر است.
«فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى البَحرِ سَرَباً» - كلمه «سَرَب» به معناى مسلك و مذهب است. «سَرَب» و «نفق»، عبارت است از راهى كه در زير زمين كنده شده و از نظر عموم پنهان است. گويا راهى را كه ماهى موسى پيش گرفته و به دريا رفت، تشبيه به نقبى كرده كه كسى پيش بگيرد و ناپديد شود.
«فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَباً»:
در مجمع البيان گفته: «نَصَب»، و «صب» و «تعب»، هر سه نظير هم اند و عبارتند از آن سستى كه از ناحيه خستگى دست مى دهد.
و مراد از «غَدَاء» عبارت است از هر چه كه با آن چاشت كنند. و از همين كلمه فهميده مى شود كه موسى اين سخن را در روز گفته.
و معنايش اين است: بعد از آن كه از مجمع البحرين گذشتند، موسى به جوان ملازم خود فرمود تا چاشتشان كه عبارت از همان ماهيى بوده كه با خود برداشته بودند، بياورد. زيرا از مسافرت خود خسته شده، به تجديد نيرو نيازمند شده اند.
«قَالَ أَرَأيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلى الصَّخْرَةِ...»:
اين جمله، حكايت پاسخ آن جوان به موسى «عليه السلام» است كه به ياد آن جناب مى اندازد آن ساعتى را كه در كنار صخره، منزل كردند. و دلالت مى كند بر اين كه صخره در همان منزل و در كنار آب قرار داشته، چون جلوتر فرمود: «ماهى راه خود را به سوى دريا پيش گرفت»، و در اين جا مى فرمايد: آن جا «كه كنار صخره نشسته بوديم»، و با در نظر گرفتن جمله اى كه گذشت كه اين جريان در مجمع البحرين بوده، حاصل پاسخى كه به موسى داده اين مى شود كه: غذايى نداريم تا با آن سدّ جوع كنيم. چون غذاى ما همان ماهيى بود كه زنده شد و در دريا شناور گشت. آرى، وقتى به مجمع البحرين رسيديم و در كنار آن صخره منزل كرديم، (ماهى به دريا رفت) و من فراموش كردم به شما خبر دهم.
بنابراين، جمله «أرَأيتَ إذ أوَينَا إلَى الصَّخرَة» به ياد آن جناب مى آورد آن حالى را كه نزد صخره منزل كردند تا اندكى استراحت كنند. و در جمله «فَإنّى نَسِيتُ الحُوتَ» حال در تقدير است، و تقدير كلام «من حال ماهى را فراموش كردم است». دليل اين تقدير به طورى كه ديگران هم گفته اند، جمله «وَ مَا أنسَانِيه» است. و تقديرش «وَ مَا أنسَانِى ذِكرَ الحُوتِ لَكَ إلّا الشَّيطَان: يادآورى ماهى را براى تو از يادم نبرد، مگر شيطان» مى باشد. پس معلوم مى شود وى خود ماهى را فراموش نكرده بوده، بلكه ذكر آن را فراموش كرده. يعنى يادش رفته كه براى موسى تعريف كند.
مصون بودن انبياء«ع»، از مطلق آزار و ايذاء شيطان
و اگر مسأله فراموشى را به شيطان و تصرفات او نسبت داده، عيبى و اشكالى ندارد، و با عصمت انبياء از تصرف شيطان منافات ندارد،
زيرا انبياء «عليهم السلام» از آنچه برگشتش به نافرمانى خدا باشد. (از آن جمله سهل انگارى در اطاعت خدا) معصوم اند، نه مطلق ايذاء و آزار شيطان حتى آن هایى كه مربوط به معصيت نيست. زيرا در نفى اين گونه تصرفات دليلى در دست نيست، بلكه قرآن كريم اين گونه تصرفات را براى شيطان در انبياء اثبات نموده است. آن جا كه مى فرمايد: «وَ اذكُر عَبدَنَا أيُّوبَ إذ نَادَى رَبَّهُ أنّى مَسَّنِىَ الشَّيطَانُ بِنُصبٍ وَ عَذَاب».
«وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى البَحرِ عَجَباً» - يعنى راه خود را در دريا گرفت و رفت، اما گرفتنى عجيب. بنابراين، كلمه «عَجَباً» وصفى است كه در جاى موصوف خود كه مطلق «اتّخاذ» باشد، نشسته است.
بعضى گفته اند: جمله «وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى البَحرِ» كلام رفيق موسى «عليه السلام» بوده، و كلمه «عَجَباً»، كلام خود آن جناب است، ولى سياق اين قول را نمى پذيرد.
باقى می ماند اين نكته كه بايد دانست آن احتمالى كه در جمله «نَسِيَا حُوتَهُمَا...» داديم، در اين جمله نيز مى آيد - و خدا داناتر است.
«قَالَ ذَلِك مَا كُنَّا نَبْغ فَارْتَدَّا عَلى آثَارِهِمَا قَصَصاً»:
كلمه «بغى» به معناى طلب كردن است. و جمله «فَارتَدّا» از مصدر «ارتداد»، به معناى برگشتن به نقطه نخستين است. و مقصود از «آثار»، جاى پاها است. و كلمه «قَصَص»، به معناى دنبال جاى پا را گرفتن و رفتن است.
معناى آيه اين است كه موسى گفت: اين جريان كه در باره ماهى اتفاق افتاد، همان علامتى بود كه ما در جستجويش بوديم. لاجرم از همان جا برگشتند، و درست از آن جا كه آمده بودند (با چه دقتى) جاى پاى خود را گرفته، پيش رفتند.
از جمله «ذَلِكَ مَا كُنَّا نَبغِ فَارتَدّا» كشف مى شود، كه موسى «عليه السلام» قبلا از طريق وحى مأمور بوده كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتى به او داده بودند، و آن داستان گُم شدن ماهى بوده. حال يا خصوص قضيه زنده شدن و به دريا افتادن و يا يك نشانى مبهم و عمومى ترى از قبيل گُم شدن ماهى و يا زنده شدن آن - و يا مُرده زنده شدن، و يا امثال آن بوده است، و لذا مى بينيم حضرت موسى به محضى كه قضيه ماهى را مى شنود، مى گويد: «ما هم در پى اين قصه بوديم» و بى درنگ از همان جا برگشته، خود را به آن مكان كه آمده بود، مى رسانند، و در آن جا به آن عالم برخورد مى نمايند.
ملاقات موسى «ع» با بنده اى از بندگان خدا
«فَوَجَدَا عَبْداً مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا...»:
هر نعمتى، رحمتى است از ناحيه خدا به خلقش، ليكن بعضى از آن ها در رحمت بودنش اسباب عالم هستى واسطه است، مانند نعمت هاى مادى ظاهرى، و بعضى از آن ها بدون واسطه رحمت است. مانند نعمت هاى باطنى از قبيل نبوت و ولايت و شعبه ها و مقامات آن.
و از اين كه رحمت را مقيد به قيد «مِن عِندِنَا» نموده كه مى فهماند كسى ديگر غير خدا در آن رحمت دخالتى ندارد، فهميده مى شود كه منظور از رحمت مذكور، همان رحمت قسم دوم، يعنى نعمت هاى باطنى است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |