تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۳

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۱۳ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۰۸ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها) (←‏بحث روايتى)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←


هشدار خداوند به پیامبر«ص»: «از کافران و منافقان، اطاعت مکن»

«يَا أَيُّهَا النَّبىُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِع الْكَافِرِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً»:

در اين آيه، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مأمور شده به تقواى از خدا، و در آن زمينه چينى شده براى نهى بعدى. يعنى نهى از اطاعت كافران و منافقان.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۰۹

در اين سياق، كه سياق نفى است، بين كفار و منافقان جمع شده، و هر دو را ذكر كرده، و از اطاعت هر دو نهى فرموده. از اين معنا كشف مى شود كه كفار، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» چيزى مى خواسته اند كه مورد رضاى خداى سبحان نبوده، منافقان هم كه در صف مسلمانان بودند، كفار را تأييد مى كردند، و از آن جناب به اصرار مى خواستند كه پيشنهاد كفار را بپذيرد، و آن پيشنهاد، امرى بوده كه خداى سبحان به علم و حكمت خود، بر خلاف آن حكم رانده بوده، و وحى الهى هم بر خلاف آن نازل شده بود.

و نيز كشف مى شود كه آن امر، امر مهمى بوده، كه بيم آن مى رفته كه اسباب ظاهرى بر خلاف آن مساعدت نكند، و بر عكس، بر وفق آن كمك كند، مگر آن كه خدا بخواهد جلو آن اسباب را بگيرد.

لذا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مأمور شده از اجابت كفار نسبت به خواهش شان خوددارى كند، و آنچه به او وحى شده، متابعت نمايد، و از كسى نهراسيده و بر خدا توكل كند.

با اين بيان، روايتى كه در شأن نزول آيه وارد شده، تأييد مى شود. چون در آن روايت آمده كه عده اى از صناديد و رؤساى قريش، بعد از داستان جنگ احد به مدينه آمدند، و از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» امان خواستند، و درخواست كردند كه آن جناب، با ايشان و بت پرستى ايشان كارى نداشته باشد. ايشان هم، با او و يكتاپرستى اش كارى نداشته باشند. اين آيه ها نازل شد كه نبايد دعوت ايشان را اجابت كنى، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» هم، از اجابت خواسته آنان خوددارى نمود، كه إن شاء الله، جريانش در بحث روايتى آينده خواهد آمد.

با بيانى كه گذشت، وجه اين كه چرا دنبال آيه فرمود: «إنَّ اللهَ كَانَ عَلِيماً حَكِيماً»، و نيز وجه تعقيب آيه مورد بحث، به دو آيه بعد معلوم و روشن مى شود.

«وَ اتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْك مِن رَّبِّك إِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً»:

اين آيه شريفه در حد خود عموميت دارد. چون رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بايد از همه آنچه كه به وى وحى مى شود، پيروى كند، وليكن از جهت اين كه در سياق نهى قرار گرفته، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را امر مى كند به پيروى آنچه به وى وحى شده. لذا مخصوص به مسأله پيشنهادى كفار و منافقان است، كه نتيجه پيروى آن، اين است كه بر طبق آن عمل كند، نه بر طبق خواسته آنان. به دليل اين كه دنبالش فرمود: «خدا، به آنچه مى كنيد، باخبر است».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۰

«وَ تَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ وَ كفَى بِاللَّهِ وَكِيلاً»:

اين آيه مانند آيه سابق، با اين كه فى حدّ نفسه عام است، ليكن به خاطر وقوعش در سياق نهى دلالت مى كند بر امر به توكل بر خدا، در خصوص عمل به امر خدا و وحى او. و نيز إشعار دارد بر اين كه امر مزبور، مطلب مهمى است، كه از نظر اسباب ظاهرى عمل به آن محذور دارد و دردسر ايجاد مى كند، و هر دلى كه باشد، دچار وحشت و دل واپسى مى شود، مگر آن كه كسى در عمل به آن، به خداى سبحان توکل كند، كه او يگانه سببى است كه هيچ سبب مخالفى بر او غلبه نمى كند.

«مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَينِ فى جَوْفِهِ»:

اين جمله، كنايه است از اين كه ممكن نيست كسى بين دو اعتقاد متنافى و دو رأى متناقض جمع كند. اگر دو اعتقاد متنافى ديديم، بايد بدانيم كه دو قلب، به آن دو معتقد است. يعنى دو فرد مخالف، هر يك، به يكى از آن دو اعتقاد دارند، و ممكن نيست يك فرد، به هر دو معتقد باشد.

و اين كه فرمود: «مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَينِ فِى جَوفِهِ: خدا در جوف كسى، دو قلب ننهاده»، منظور از آن، بيشتر بيان كردن است. همچنان كه در جملۀ «وَلَكِن تَعمَى القُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُور» نيز، اين زيادى آمده.

بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ مورد بحث، زمينه چينى و مقدمه اى است كه الغاى مسأله «ظِهار» و پسرگيرى را كه بعدا بيان مى كند، تعليل نمايد. براى اين كه ظِهار (اين كه به همسرت بگويى: پشت تو، چون پشت مادرم است، و با اين سخن، او را بر خود حرام كنى)، جمع بين دو متنافى است. يعنى زوجيت و مادرى، و همچنين فرزند ديگران را فرزند خود خواندن، دو متنافى است، كه در يك قلب جمع نمى شوند: «مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَينِ فِى جَوفِهِ».

ولى به نظر ما بعيد نيست كه بگوييم: آيه شريفه، تعليل مطلب قبل است، كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را از اطاعت كفار و منافقان نهى مى كرد، و به پيروى آنچه به وى وحى مى شود، امر مى فرمود، جمله مورد بحث، اين امر و نهى را تعليل مى كند و مى فرمايد: اطاعت خدا، با اطاعت كفار و منافقان تنافى دارد. چون قبول ولايت خدا و ولايت آنان، متنافى است. مثل توحيد و شرك، كه در يك قلب جمع نمى شود: «مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَينِ فِى جَوفِهِ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۱

الغاء رسم و سنت «ظِهار» و «فرزند خواندگى»

«وَ مَا جَعَلَ أَزْوَاجَكُمُ الَّائِى تُظاهِرُونَ مِنهُنَّ أُمَّهَاتِكمْ»:

در جاهليت، رسم بود وقتى مرد از دست همسرش به خشم مى آمد، و مى خواست او را طلاق دهد، يك نوع طلاقشان اين بود كه بگويد: «پشتِ تو، چون پشت مادرم است». و يا بگويد: «بر من باد كه پشت تو را چون پشت مادرم بدانم»، و اين عمل را «ظِهَار» مى ناميدند، و يك نوع طلاق مى دانستند، كه اسلام آن را لغو كرد.

بنابراين، مفاد آيه، اين است كه: خداى تعالى، همسران شما را به صرف اين كه ظِهار كنيد، و بگوييد «پشت تو، چون پشت مادرم است»، مادر شما قرار نمى دهد. و چون قرار نداده، پس هيچ اثرى براى اين كلام نيست، و شارع اسلام آن را معتبر نشمرده.

«وَ مَا جَعَلَ أَدْعِيَاءَكُمْ أَبْنَاءَكُمْ»:

كلمۀ «أدعياء»، جمع «دعى»، به معناى پسرخوانده است، و در جاهليت، اين عمل «دعاء» و «تَبَنّى»، در بينشان دائر و معمول بوده است. و همچنين، در بين امت هاى مترقى آن روز، مانند روم و فارس، كه وقتى كودكى را پسر خود مى خواندند، احكام فرزند صلبى را در حق او اجراء مى كردند.

يعنى اگر دختر بود، ازدواج با او را حرام مى دانستند، و چون پدر خوانده مى مُرد، به او نيز، مانند ساير فرزندان، ارث مى دادند. و همچنين ساير احكام پدر و فرزندى را درباره او اجراء مى كردند، و اسلام اين عمل را نيز لغو كرد.

بنابراين، مفاد آيه اين است كه: خداى تعالى، آن كسانى را كه شما آن ها را فرزند خود خوانده ايد، فرزندان شما قرار نداده، تا احكام فرزندان صلبى در حق آنان نيز جارى باشد.

«ذَلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَاهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِى السَّبِيلَ»:

كلمۀ «ذَلِكُم» در اين آيه، اشاره به مسأله «ظِهار»، و «فرزندخواندگى»، و يا تنها اشاره به مسأله دومى است، كه البته ظهور آيه در احتمال دومى، روشن تر است. مؤيّدش هم، اين است كه در آيه بعدى، تنها حكم فرزندخواندگى را بيان مى كند.

و اين كه فرمود: «قَولُكُم بِأفوَاهِكُم»، معنايش اين است: اين كه شما فرزند ديگرى را به خود نسبت مى دهيد، سخنى است كه با دهان هاى خود مى گوييد، و جز اين اثرى ندارد.

و اين تعبير، كنايه است از بى اثر بودن اين سخن. همچنان كه در آيه: «كَلَّا إنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا» نيز، كنايه از بيهودگى آن سخن است.

«وَ اللهُ يَقُولُ الحَقَّ وَ هُوَ يَهدِى السَّبِيل» - معناى حق بودن قول خدا، اين است كه: او، از چيزى خبر مى دهد كه واقع و حقيقت، مطابق آن است. و اگر حكم و فرمانى براند، آثارش بر آن مترتب مى شود، و مصلحت واقعى، مطابق آن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۲

و معناى «راهنمايى اش به راه»، اين است كه هر كس را هدايت كند، بر آن راه حقى وادارش مى كند كه خير و سعادت در آن است.

و در اين دو جمله، اشاره است به اين كه وقتى سخن شما بيهوده و بى اثر است، و سخن خدا همواره با اثر و مطابق واقع است، پس سخن خود را رها نموده و سخن او را بگيريد.

«ادْعُوهُمْ لآبَائهِمْ هُوَ أَقْسط عِندَ اللَّهِ ... وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً»:

حرف «لام» در كلمه «لِآبَائِهِم»، لام اختصاص است، و معناى آيه اين است كه: وقتى مى خواهيد پسرخواندۀ خود را معرفى و يا صدا كنيد، طورى صدا بزنيد كه مخصوص پدرانشان شوند. يعنى به پدرشان نسبت دهيد (و بگوييد: اى پسر فلانى، و نگوييد پسرم).

«هُوَ أقسَطُ عِندَ الله» - ضمير «هُوَ» به مصدرى بر مى گردد كه از «أُدعُوهُم» فهميده مى شود، و معناى جمله، اين است كه: خواندنتان آنان را به نام پدرانشان، به عدالت نزديك تر است. و نظير اين آيه در برگشتن ضمير به مصدر، مفهوم از جملۀ آيه «إعدِلُوا هُوَ أقرَبُ لِلتَّقوَى» مى باشد.

و كلمۀ «أقسَط»، صيغه تفضيل از مادۀ «قسط» است، كه به معناى عدالت است.

و معناى آيه، اين است كه: پسرخوانده هايتان را وقتى صدا مى زنيد، به پدرانشان نسبت دهيد. براى اين كه نسبت دادن به پدرانشان، عادلانه تر در نزد خدا است.

«فَإن لَم تَعلَمُوا آبَاءَهُم فَإخوَانُكُم فِى الدِّينِ وَ مَوَالِيكُم» - مراد از «علم نداشتن به پدران پسرخواندگان»، اين است كه: پدران ايشان را با اسم و رسم و خصوصيات نشناسند.

و كلمۀ «مَوَالى» به معناى «اولياء» است. و معناى آيه اين است كه: اگر پدران پسرخواندگان خود را نمى شناسيد (هنگام صدا زدن)، به غير پدرانشان نسبت ندهيد، بلكه آنان را برادر خطاب كنيد، و يا به اعتبار ولايت دينى، ولىّ خود بخوانيد.

«وَ لَيسَ عَلَيكُم جُنَاحٌ فِيمَا أخطَأتُم بِهِ وَلَكِن مَا تَعَمَّدَت قُلُوبُكُم» - يعنى گناهى بر شما نيست در مواردى كه اشتباها و يا از روى فراموشى، ايشان را به غير پدرانشان نسبت دهيد. وليكن در مواردى كه دل هايتان آگاه است، و عمدا اين كار را مى كنيد، گناهكاريد.

اين معنا در صورتى است كه كلمۀ «مَا» را موصوله، و به معناى «آنچه» بگيريم. و اما اگر مصدر بگيريم، معنايش چنين مى شود: «وليكن در تعمد دل هايتان، گناه هست». و جملۀ «وَ كَانَ اللهُ غَفُوراً رَحِيماً»، مربوط به موارد اشتباه و خطا است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۳

«اولویت داشتن پیامبر«ص» بر مؤمنان، از خود آنان»، به چه معناست؟

«النَّبىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتهُمْ»:

«أنفُس مؤمنان»، يعنى خود مؤمنان. بنابراين، معناى «أولى بودن رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به مؤمنان، از خود مؤمنان»، اين است كه:

آن جناب، اختياردارتر نسبت به مؤمنان است از خود مؤمنان. و معناى «اولويت»، اين است كه فرد مسلمان هر جا امر را دائر ديد بين حفظ منافع رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و حفظ منافع خودش، بايد منافع رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را مقدم بدارد.

بنابراين، معناى آيه اين مى شود كه: مؤمن، هر حق و منافعى كه براى خودش قائل است، اگر حفظ جان خويش است و اگر دوست داشتن خودش است، و اگر براى خود حرمتى قائل است، و اگر استجابت دعوت است، و اگر به كار بردن اراده خويش است، هرچه باشد، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، مقدّم بر او است.

يعنى: هر جا كه امر دائر شد بين حفظ جان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، يا جان خودش، يا بين دوست داشتن رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، يا دوست داشتن خودش، و همچنين ساير موارد ديگر، جانب رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را بر جانب خود ترجيح دهد.

در نتيجه، اگر در هنگام خطر، جان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در مخاطره قرار گيرد، يك فرد مسلمان موظف است كه با جان خود، سپر بلاى آن جناب شود و خود را فدايش كند.

و همچنين در تمامى امور دنيا و دين، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، اولى و اختياردارتر است. و اين كه گفتيم در تمامى امور دنيا و دين، به خاطر اطلاقى است كه در جملۀ «النَّبِىُّ أولَى بِالمُؤمِنِينَ مِن أنفُسِهِم» هست.

از اين جا روشن مى شود اين كه بعضى گفته اند: «مراد اولويت آن جناب در دعوت است، يعنى وقتى آن جناب مؤمنان را به چيزى دعوت كرد، و نفس مؤمنان، ايشان را به چيز ديگر، واجب است دعوت او را اطاعت كنند و دعوت نفس خود را عصيان كنند. در نتيجه آيه مورد بحث، همان را مى گويد كه آيه «وَ أطِيعُوا الرَّسُول»، و آيه «وَ مَا أرسَلنَا مِن رَسُولٍ إلّا لِيُطَاعَ بِإذنَ الله» و آياتى ديگر نظير آن، در مقام بيان آن است»، تفسير ضعيفى است. براى اين كه گفتيم آيه مطلق است، و همه شؤون دنيايى و دينى را شامل مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۴

و همچنين آن تفسير ديگر كه گفته اند: «مراد نافذتر بودن حكم آن جناب نسبت به حكمى كه مؤمنان عليه يكديگر مى كنند، مى باشد. همچنان كه در آيه «فَسَلِّمُوا عَلَى أنفُسِكُم»، منظور سلام كردن به يكديگر است».

پس به گفته اين مفسران، برگشت معناى آيه مورد بحث، به اين است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بر مؤمنان ولايت دارد. ولايتى كه فوق ولايت آنان نسبت به يكديگر است، كه آيه «وَ المُؤمِنُونَ وَ المُؤمِنَاتِ بَعضُهُم أولِيَاءُ بَعضٍ» بر آن دلالت دارد، اين قول نيز ضعيف است. براى اين كه سياق با آن مساعد نيست.

«وَ أزوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُم» - اين كه زنان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مادران امت اند، حكمى است شرعى و مخصوص به آن جناب.

و معنايش اين است كه همان طور كه احترام مادر، بر هر مسلمان واجب، و ازدواج با او حرام است، همچنين احترام همسران رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، بر همه آنان واجب، و ازدواج با آنان، بر همه حرام است. و در آيات بعد، به مسأله حرمت نكاح با آنان تصريح نموده و مى فرمايد: «وَ لَا أن تَنكِحُوا أزوَاجَهُ مِن بَعدِهِ أبَداً».

پس تشبيه همسران رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به مادران، تشبيه در بعضى از آثار مادرى است، نه همه آن ها. چون مادر، به غير از وجوب احترام و حرمت نكاح، آثار ديگرى نيز دارد:

از فرزند خود ارث مى برد، و فرزند از او ارث مى برد، و نظر كردن به روى او جائز است، و با دخترانى كه از شوهر ديگر دارد، نمى شود، ازدواج كرد. چون خواهر مادرى آدمى است. و نيز پدر و مادر مادر، جدّ و جدّه آدمى است، و برادرانش دايى، و خواهرانش، خاله انسان است، ولى همسران رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به غير از آن دو حكم، احكام ديگر مادرى را ندارند.

بيان اولويت در توراث صاحبان رحم، از مؤمنان

«وَ أُولُوا الاَرْحَامِ بَعْضهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كتَابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهَاجِرِينَ... مَسطُوراً»:

كلمۀ «أرحام»، جمع «رحم» است، كه همان عضوى از زنان است، كه نطفه شوهر را در خود جاى مى دهد، تا به صورت جنين در آمده، و سپس متولد شود. و چون قرابت هاى نَسَبى، بالاخره به يك رحم منتهی مى شود، بدين مناسبت خويشاوندان نَسَبى را «رَحِم» گفته اند، و دارندگان نسبت را «ذِى رَحِم» خوانده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۵

و مراد از «اولويت» در اين جمله كه فرمود: «صاحبان رحم، بعضى اولى بر بعض ديگرند»، اولويت در توارث (از يكديگر ارث بردن) است. و منظور از كتاب خدا، يا لوح محفوظ است، و يا قرآن ، و يا سوره قرآن. و جملۀ «مِنَ المُؤمِنِينَ وَ المُهَاجِرِين»، بيان مى كند آن كسانى را كه صاحبان «رَحِم»، از آنان اولى به ارث اند.

و مراد از مؤمنان، مؤمنان غير مهاجر است.

و معناى آيه اين است كه: صاحبان رحم، بعضی شان، اولى به بعض ديگر از مهاجران، و سائر مؤمنان هستند كه به ملاك برادرى دينى، از يكديگر ارث مى بردند، و اين اولويت در كتاب خدا است.

و چه بسا احتمال داده شود كه جملۀ «مِنَ المُؤمِنِين وَ المُهَاجِرِين»، بيان صاحبان رحم باشد، كه در اين صورت معنا چنين مى شود: صاحبان رحم، از مهاجران و غير مهاجران، بعضى اولى از بعضى ديگرند.

اين آيه، ناسخ حكمى است كه در صدر اسلام اجراء مى شد و آن، اين بود كه: كسانى كه به خاطر حفظ دينشان از وطن و آنچه در وطن داشتند، چشم مى پوشيدند، و يا صرفا به خاطر دين با يكديگر دوستى مى كردند، در بين خود از يكديگر ارث مى بردند. آيه مورد بحث، اين حكم را نسخ كرد و فرمود: از اين به بعد، تنها خويشاوندان، از يكديگر ارث مى برند.

كلمۀ «إلّا» در جملۀ «إلَّا أن تَفعَلُوا إلَى أولِيَاءِكُم مَعرُوفاً»، استثناء منقطع است. (استثنايى است كه مستثنى، از جنس مستثنى منه نباشد). و مراد از فعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزى از مال را براى آنان وصيت كنى، كه در شرع اسلام، به ثلث مال و كمتر از آن تحديد شده.

«كَانَ ذَلِكَ فِى الكِتَابِ مَسطُوراً» - يعنى حكم فعل معروف، و وصيت كردن به چيزى از مال، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سوره نوشته شده.

مراد از ميثاقى كه خداوند از پيامبران گرفت، چیست؟

«وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ وَ مِنك وَ مِن نُّوحٍ وَ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى ابْنِ مَرْيمَ وَ أَخَذْنَا مِنْهُم مِّيثَاقاً غَلِيظاً»:

اضافۀ «ميثاق» به ضميرى كه به انبياء بر مى گردد، خود دليل است بر اين كه مراد از «ميثاق انبياء»، ميثاق خاص به ايشان است، همچنان كه بردن نام پيغمبران به لفظ «انبياء» اين معنا را مى فهماند، كه ميثاق پيغمبران، ميثاقى است كه با صفت نبوت آنان ارتباط دارد.

و غير از آن، ميثاقى است كه از عموم بشر گرفته، و آيه: «وَ إذ أخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِى آدَمَ مِن ظُهُورِهِم ذُرِّيتَهُم وَ أشهَدَهُم عَلَى أنفُسِهِم ألَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى»، از آن خبر مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۶

و مسأله ميثاق گرفتن از انبياء، در جاى ديگر نيز آمده و فرموده: «وَ إذ أخَذَ اللهُ مِيثَاقَ النَّبِيِّينَ لَمَا آتَيتُكُم مِن كِتَابٍ وَ حِكمَةٍ ثُمَّ جَاءَكُم رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُم لَتُؤمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنصُرُنَّهُ قَالَ ءَأقرَرتُم وَ أخَذتُم عَلَى ذَلِكُم إصرِى قَالُوا أقرَرنَا».

آيه مورد بحث، هر چند بيان نكرده كه آن عهد و ميثاقى كه از انبياء گرفته شده، چيست، و تنها به طورى كه گفتيم، اشاره اى دارد به اين كه عهد مزبور، چيزی است مربوط به پست نبوت. ليكن ممكن است از آيه ديگرى كه از سوره «آل عمران» نقل كرديم، استفاده كرد كه آن «ميثاق»، عبارت است از: «وحدت كلمه» در دين و اختلاف نكردن در آن.

همچنان كه آيه: «إنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُم أمَّةً وَاحِدَةً وَ أنَا رَبُّكُم فَاعبُدُون». و آيه: «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أوحَينَا إلَيكَ وَ مَا وَصَّينَا بِهِ إبرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى أن أقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ» نيز، بدان اشاره نموده است.

در آيه مورد بحث، «نَبِيِّين» را به لفظ عام آورد، تا شامل همه شود. آنگاه از بين همه آنان، پنج نفر را با اسم ذكر كرده، و به عموم انبياء عطف كرده، فرموده: از «تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم».

و معناى عطف اين پنج نفر به عموم «انبياء»، اين است كه: ايشان را به خاطر خصوصياتى كه دارند، از بين انبياء بيرون كرده و به خصوص ذكر نموده است. پس گويا فرموده: و چون از شما پنج نفر و از ساير انبياء ميثاق گرفتيم، چنين و چنان شد.

و اگر به اين اسلوب، اين پنج نفر را اختصاص به ذكر داد، تنها به منظور تعظيم و احترام ايشان است. چون شأنى عظيم و مقامى رفيع داشتند. براى اين كه «اولو العزم» و صاحب شريعت و داراى كتاب بودند.

و به همين ملاك بود كه چهار نفر از ايشان را به ترتيب عصرشان ذكر كرد، ولى رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را بر آنان مقدم داشت. با اين كه آن جناب، از لحاظ عصر، آخرين ايشان بود. براى اين كه آن جناب، بر همۀ آنان، برترى و شرافت و تقدم دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۷

«وَ أخَذنَا مِنهُم مِيثَاقاً غَلِيظاً» - اين جمله، تأكيد ميثاق مذكور است. مى خواهد بفرمايد: پيمان مزبور، بسيار غليظ و محكم بود. نظير آيه: «وَ لَمَّا جَاءَ أمرُنَا نَجَّينَا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحمَةٍ مِنَّا وَ نَجَّينَاهُم مِن عَذَابٍ غَلِيظٍ».

«لِّيَسئَلَ الصَّادِقِينَ عَن صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَاباً أَلِيماً»:

لام در «لِيَسئَلَ»، لام تعليل، و يا لام غايت است، و در هر حال، متعلق به محذوفى است كه جملۀ «وَ إذ أخَذنَا» بر آن دلالت دارد. و جملۀ «وَ أعَدَّ» بر همان محذوف عطف شده، تقدير كلام اين است كه:

خداوند اگر اين كار را كرد، و از انبياء پيمان گرفت، براى اين است كه زمينه فراهم شود، تا از راستگويان از راستی شان بپرسد، و براى كفار عذابى دردناك آماده كند.

چيزى كه هست، به جاى اين كه بفرمايد: «و براى كفار عذابى دردناك آماده كند»، فرموده: «و عذابى دردناك براى كفار آماده كرده» و اين، بدان علت است كه كسى نپندارد كه عذاب كفار، علت غایى گرفتن پيمان است، بلكه جهنمى شدن آنان، و نقصشان از ناحيه خودشان است، و اين خود آنان بودند كه خُلف پيمان كردند.

وجوهى كه درباره مراد از: «تا از راستى راستگويان بپرسد»، گفته اند

و اما اين كه «از راستى راستگويان بپرسد»، چه معنايى دارد؟

بعضى گفته اند: مقصود از «صادقين»، انبياء، و مقصود از پرسش از راستى آنان، اين است كه روز قيامت از ايشان مى پرسند كه امت شان، چه كارها كردند؟ و گويا مفسر نامبرده، اين معنا را از آيه: «يَومَ يَجمَعُ اللهُ الرَّسُلَ فَيَقُولُ مَاذَا أُجِبتُم» استفاده كرده.

بعضى ديگر گفته اند: مراد، سؤال از مطلق راستگويان است، نه تنها انبياء، بلكه هر راستگوى در توحيد خدا، و عدالت او و شرايع او، و مراد از راستى آنان، هر چيزى است كه درباره اش سخنى گفته باشند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از سؤال از صادقان، صادقان در سخن، و مراد از صدقشان، صدق در عملشان است. (و حاصل معنايش اين است كه: از هر راستگويى مى پرسند آيا اعمالشان هم، مطابق اقوالشان راست بوده، يا نه؟)

بعضى ديگر گفته اند: مراد، پرسش از صادقان است، از آن هدف ها و منظورهايى كه در دل از راستگويی هاى خود پنهان داشتند، آيا منظورشان از راستگويی ها، وجه الله (رضاى خدا) بوده، يا چيز ديگر؟ و از اين قبيل توجيهات براى آيه كرده اند، و به طورى كه ملاحظه مى كنيد، هيچ يك از آن ها دلچسب نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۸

و اما آنچه به نظر ما مى رسد، اين است كه دقت در مفاد جملۀ «لِيَسئَلَ الصَّادِقِينَ عَن صِدقِهِم»، انسان را بر خلاف آن توجيهات رهنمون مى شود.

چون فرق است بين اين كه بگوييم: «سَئَلتُ الغَنِىَّ عَن غِنَاهُ: از بى نيازى پرسيدم از بى نيازى اش»، و يا «از عالِم، از علمش سؤال كردم». و بين اين كه بگوييم: «از فلانى، از مالش سؤال كردم»، و يا «از فلانى، از علمش پرسيدم»، اين دو قسم عبارت، مفادشان يكى نيست.

آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مى كند، و جلوتر از معانى ديگر به ذهن مى رسد، اين است كه من از شخص غنى خواستم تا غنايش را اظهار كند، و يا علمش را بنماياند.

و آنچه از عبارت دوم به ذهن تبادر مى كند كه من از او خواستم تا مرا از مال و يا علم خود خبر دهد، آيا مال و يا علم دارد يا نه؟ و يا از او خواستم تا برايم تعريف كند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چيزهايى دارد، و يا چه چيزهايى مى داند؟

و به هرحال، معناى «سؤال از صادقان از صدقشان»، اين است كه صدق باطنى خود را اظهار كنند، و در مرحله گفتار و كردار آن را نمايش دهند. و خلاصه در دنيا عمل صالح كنند، (چون عمل صالح، مساوى است با تطابق گفتار و كردار با صدق باطنى).

پس مراد از «سؤال از صادقان از صدق آنان»، اين مى شود كه: تكليف هاى دينى را طورى متوجه ايشان سازد، كه با مقتضاى ميثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتيجه، آن صدق كه در بطون دل ها نهفته است، در گفتار و كردار ظهور و جلوه كند.

و البته معلوم است كه جاى اين ظهور دنيا است، نه آخرت. و نيز معلوم مى شود كه «أخذ ميثاق» در دنيا نبوده، بلكه قبل از دنيا بوده، همچنان كه آيات «ذَر» نيز، بر آن دلالت دارد، و مى فهماند كه خداى تعالى، قبل از آن كه انسان ها را به نشئه دنيا بياورد، پيمان هايى از ايشان بگرفت.

از آن جمله مى فرمايد: «وَ إذ أخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِى آدَمَ مِن ظُهُورِهِم ذُرِّيتَهُم وَ أشهَدَهُم عَلَى أنفُسِهِم ألَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى»، كه ترجمه اش گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۱۹

و كوتاه سخن اين كه: دو آيه مورد بحث، از آياتى است كه از «عالَم ذَر» خبر مى دهند. چيزى كه هست، اخذ ميثاق از انبياء، و ترتب شأن آنان و اعمالشان بر طبق ميثاق را در ضمن ترتب صدق هر صادقى، بر ميثاقى كه از وى گرفته اند، بيان مى كند.

(ساده تر بگويم: در دو آيه مورد بحث، سخنى صريح از «عالَم ذَر» به ميان نيامده. تنها در آيه اولى فرموده از انبياء ميثاقى محكم گرفتيم، و در آيه دومى فرموده تا از صادقان بخواهد كه صدق خود را نشان دهند، تا در دنيا گفتار و كردارشان از ميثاق ازلى حكايت كند و آن را نشان دهد).

و چون در آيه دوم، خصوص انبياء «عليهم السلام» مورد گفتار قرار نگرفته اند، بلكه عنوانى كلى، يعنى صادقان مورد كلام واقع شده اند. لذا سرانجام كفار را هم با اين كه از انبياء نيستند، بيان فرموده. پس گويا فرموده:

ما از انبياء ميثاقى غليظ گرفتيم، مبنى بر اين كه بر دين واحد متفق الكلمه باشند و همان را تبليغ كنند، تا در نتيجه، خداى تعالى با تكليف و هدايت خود، از صادقان بخواهد كه عمل و گفتارشان، نمايانگر آن ميثاق باشد، از ايشان صدق در اعتقاد و عمل را مطالبه كند. انبياء هم همين كار را كردند، و خداوند پاداشى براى آنان مقدر فرمود، و براى كافران عذابى دردناك آماده كرده.

از اين جا معلوم مى شود كه چرا در دو آيه مورد بحث، التفات به كار رفته، در آيه اول «وَ إذ أخَذنَا: و چون گرفتيم»، سياق، سياق متكلم بود، ولى در آيه دومى غايب شد «لِيَسئَلَ: تا خدا بازخواست كند».

نكته اين التفات، اين است كه: «ميثاق»، عبارت است از پيمان بر پرستش او، به تنهايى و شرك نورزيدن بر او. و اين، هرچند كه با وساطت ملائكه صورت گرفته، و به همين جهت كلمۀ «گرفتيم» به كار رفته، ولى در حقيقت، آن كسى كه از صادقان مطالبه صدق مى كند، و كافران را عذاب مى كند، تنها خدا است. لذا در آيه دوم فرمود: «تا مطالبه كند»، تا همه مردم، تنها او را بپرستند. (دقت بفرماييد).

بحث روايتى

در مجمع البيان، ذيل آيه: «يَا أيُّهَا النَّبِىُّ اتَّقِ اللهَ» گفته: اين آيات درباره «ابوسفيان بن حرب» و «عكرمة بن ابوجهل»، و «ابى الاعور سلمى»، نازل شده، كه وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» امان گرفتند، و سپس به مدينه آمده، بر «عبدالله بن اُبَى» وارد شدند، و آنگاه به وسيله ميزبان خود، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو كنند.

بعد از كسب اجازه، به اتفاق ميزبان و عبدالله بن سعيد بن ابى سرح، و طعمة بن ابيرق، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند: اى محمّد! تو دست از خدايان ما بردار، و «لات» و «عُزّى» و «مَنَات» را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش كه اين خدايان، شفاعت مى كنند كسى را كه آن ها را بپرستد. ما نيز، از پروردگار تو، دست بر مى داريم.

اين سخن، سخت بر رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» گران آمد. عُمَر بن خطّاب گفت: يا رسول الله! اجازه بده تا هم اكنون گردنشان را بزنيم.

فرمود: آخر من به ايشان امان داده ام. ناگزير دستور داد تا از مدينه بيرونشان كنند. آنگاه مى گويد: آيه «وَ لَا تُطِعِ الكَافِرِين» در اين باره نازل شد، كه مراد از «كافرين»، كفار اهل مكه، «ابوسفيان» و «ابواعور سلمى» و «عكرمه» است. و مراد از «وَ المُنَافِقِين»، «ابن اُبَى»، و «ابن سعيد» و «طعمه» مى باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۲۰

مؤلف: اجمال اين داستان را، سيوطى هم، در الدر المنثور، از ابن جرير، از ابن عباس روايت كرده. البته روايات ديگرى، در شأن نزول آيه مزبور هست، كه چون از سياق آيات بيگانه بودند، از نقل آن ها صرف نظر كرديم.

و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ مَا جَعَلَ أدعِيَاءَكُم أبنَاءَكُم» مى گويد: پدرم، از ابن ابى عمير، از جميل، از امام صادق «عليه السلام» برايم حديث كرد، كه فرمود:

سبب نزول اين آيه، اين بود كه وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، با خديجه، دختر خُوَيلد ازدواج كرد، به منظور تجارت از مكه به عكاظ رفت و در آن جا، «زيد» را ديد كه در معرض فروش قرار گرفته. او را جوانى زيرك و تيزهوش و عفيف يافت. پس وى را خريدارى كرد، و همين كه به نبوت رسيد، زيد را به اسلام دعوت نمود، و زيد مسلمان شد. از آن روز، مردم به وى مى گفتند: «مولى» محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم».

از سوى ديگر، وقتى حارثة بن شراحيل كلبى، از سرگذشت پسرش «زيد» خبردار شد، به مكه آمد (تا فرزندش را از مولايش خريده، آزاد كند). و حارثه، مردى محترم و بزرگ بود. نزد ابوطالب آمده، گفت: اى ابوطالب! پسر من (در حادثه اى) اسير شده، و شنيده ام كه دست به دست، به فروش رفته، تا به دست برادرزاده ات افتاده. (از تو خواهش مى كنم) به ايشان پيشنهاد كنى: يا پسرم را بفروشد، و يا عوض آن، غلامى ديگر بگيرد، و يا آزادش كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۲۱

ابوطالب، با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» صحبت كرد. حضرت فرمود: من او را آزاد كردم، هر جا مى خواهد برود. حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت: پسر! برخيز و به شرافت و حَسَب و آبروى سابقت برگرد.

زيد گفت: به هيچ وجه تا زنده ام، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» جدا نمى شوم. حارثه گفت: آيا از شرافت و دودمان خود، دست بر مى دارى، و بردۀ قريش مى شوى؟

زيد مجددا گفت: به هيچ وجه و تا چندى كه زنده ام، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» جدا نمى شوم. پدرش خشم كرده، گفت: اى گروه قريش! شاهد باشيد كه من از او بيزارى جستم و او، ديگر پسر من نيست.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به حاضران خطاب كرد كه: شاهد باشيد! زيد، پسر من است، از من ارث مى برد، و من از او، ارث مى برم.

از آن روز، مردم به زيد مى گفتند: «ابن محمد»، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، او را دوست مى داشت، و نامش را «زيد محبت» گذاشته بود.

بعد از آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به مدينه مهاجرت فرمود، زينب، دختر جحش را به ازدواج زيد درآورد. روزى دير به خدمت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رفت. آن جناب، به منزل وى رفت تا از او خبر بگيرد، و در آن هنگام، زينب، وسط اطاق خود نشسته، و با فهر (سنگى كه ادويه را با آن نرم مى كنند) عطر جامد خود را مى ساييد.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» درب را باز كرد، تا از زيد خبر بگيرد، ناگهان چشمش به زينب، كه زنى زيبا بود، بيفتاد و گفت: منزه است خدا، آفريدگار نور، «وَ تَبَارَكَ اللهُ أحسَنُ الخَالِقِين»، و سپس به منزل خود برگشت، در حالى كه به ياد زيبايى او بود.

زيد به منزل آمد، زينب جريان را به شوهرش گفت. زيد گفت: آيا ميل دارى تو را طلاق دهم، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» با تو ازدواج كند؟ زينب گفت: مى ترسم تو طلاقم بدهى، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» هم، با من ازدواج نكند.

زيد، نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رفت و عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت! زينب، جريانى به اين صورت برايم تعريف كرد، آيا ميل دارى من او را طلاق دهم، تا شما با او ازدواج كنيد؟

فرمود: نه، برو و از خدا بترس، و همسرت را نگهدار.

خداى تعالى، اين جريان را حكايت كرده و فرمود: «أمسِك عَلَيكَ زَوجَكَ وَ اتَّقِ اللهَ وَ تُخفِى فِى نَفسِكَ مَا اللهُ مُبدِيهِ وَ تَخشَى النَّاسَ وَ اللهُ أحَقُّ أن تَخشَاهُ فَلَمَّا قَضَى زَيدٌ مِنهَا وَطَراً زَوَّجنَاكَهَا... وَ كَانَ أمرُ اللهِ مَفعُولاً». پس خداى تعالى، در بالاى عرش خود، زينب را به ازدواج آن جناب درآورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۲۲

منافقان گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى كند، آن وقت خودش، همسر پسرش زيد را مى گيرد. خداى تعالى، در پاسخ آنان فرمود: «وَ مَا جَعَلَ أدعِيَاءَكُم أبنَاءَكُم... يَهدِى السَّبِيل».

مؤلف: سيوطى، قريب به اين مضمون را، با مختصرى اختلاف، در الدر المنثور، از ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده.

و نيز در الدر المنثور است كه احمد و ابوداوود و ابن مردويه، از جابر روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى فرمود: من، اولاى به هر مؤمنم از خود او. پس هر مردى از دنيا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهدۀ من است. و هر كس بميرد و مالى از خود بگذارد، از آنِ ورثه اوست.

مؤلف: در اين معنا، روايات ديگرى از طريق شيعه و اهل سنت رسيده.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←