تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اثبات توحيد ربوبى خداوند، با بيان ناتوانی آلهۀ مشركان از آوردن نور، يا يا آوردن شب
«قُلْ أَرَأيْتُمْ إِن جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكمُ الَّيْلَ سرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ...»:
كلمۀ «سَرمَد» بر وزن «فَعلَل»، به معناى دائم است. بعضى هم گفته اند: اين كلمه، از مادۀ «سرد» اشتقاق يافته، و ميم آن زيادى است، و معناى «السَّرد»، پشت سر هم بودن است. و اگر فرمود: «به من بگوييد اگر خدا، شب را تا روز قيامت، يكسره قرار مى داد، چه مى كرديد»، و خلاصه اگر شب را مقيد به روز قيامت كرد، براى اين است كه: بعد از رسيدن روز قيامت، ديگر شبى نخواهد بود.
«مَن إلَهٌ غَيرُ اللهِ يَأتِيكُم بِضِيَاءٍ» - يعنى: در چنين صورتى، كدام يك از معبودهاى شما، حكم خدا را نقض مى كرد و روز را برايتان مى آورد، و شما را از تاريكى نجات مى داد، تا بتوانيد به دنبال معاش برويد؟
اين، آن معنايى است كه سياق، شاهد آن است. و نظير اين معنا، در جملۀ آينده نيز كه مى فرمايد: «مَن إلَهٌ غَيرُ اللهِ يَأتِيكُم بِلَيلٍ...» مى آيد.
با اين بيانى كه ما براى آيه مورد بحث كرديم، اشكالى كه بر دو آيه مورد بحث كرده اند، برطرف مى شود. و آن اشكال، اين است كه:
اگر فرض كنيم كه شب تا روز قيامت امتداد يابد و عمر روزگار يكسره شب شود، ديگر اصلا تصور ندارد كه روزى و ضيايى بياورند. براى اين كه آورندۀ روز، يا خداى تعالى است و يا غير اوست. اما غير خدا كه ناتوانى اش از آوردن روز واضح است. و اما خداى تعالى، اگر روزى بياورد، لازمه اش آن است كه در يك زمان، شب و روز هر دو با هم جمع شوند، و اين محال است، و اراده و قدرت خداى متعال، به محال تعلق نمى گيرد. و همچنين است اگر عمر روزگار تا روز قيامت، يكسره روز شود.
بعضى از مفسران از اين اشكال جواب داده اند به اين كه: «مراد از جملۀ «إن جَعَلَ اللهُ عَلَيكُم»، اين است كه: خدا اگر بخواهد، شب را دائمى كند»، ولى خواننده عزيز توجه دارند كه گفتيم نه قدرت خدا به محال تعلق مى گيرد، و نه خواست او. پس اين جواب، اشكال را دفع نمى كند.
جواب صحيح، همان بيانى است كه ما براى آيه كرديم. (زيرا آيه شريفه در مقام اثبات توحيد در ربوبيت خداى تعالى است. مى خواهد بفرمايد: آلهه شما مشركان، هيچ سهمى از ربوبيت ندارند.
به دليل اين كه اگر خداى تعالى، شب را تا قيامت يكسره كند، آن ها نمى توانند اين حكم خدا را نقض كنند. و همچنين، اگر عمر دنيا را يكسره روز كند. پس از تدبير عالَم، هيچ سهمى در دست هيچ كس نيست.
مقتضاى ظاهر كلام، اين بود كه بفرمايد: «مَن إلَهٌ غَيرُ اللهِ يَأتِيكُم بِنَهَارٍ: كيست غير از خدا كه برايتان روز بياورد».، چون مقتضاى سياق كلام، مقابله ميان شب و روز بود، وليكن اين طور نفرمود، بلكه فرمود: اگر خدا عمر دنيا را يكسره شب كند، كيست غير از خدا كه برايتان نور بياورد. و اين تغيير اسلوب و ذكر نور به جاى روز، از قبيل ملزم كردن خصم است به حداقل و آسان ترين لوازم گفتار او، تا بطلان مدعايش به نحو اتم روشن گردد.
گويا فرموده است: اگر غير از خداى تعالى، كسى امور عالَم را تدبير مى كند، اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يكسره شب كند، بايد آن مدبر بتواند روز را بياورد، و ما نمى خواهيم روز بياورد. حداقل بتواند نورى كه پيش پاى شما را روشن كند، بياورد، وليكن هيچ كس چنين قدرتى ندارد. چون قدرت، همه اش از خداى سبحان است.
ولى نظير اين وجه و اين نكته در آيه بعدى، كه مى فرمايد: و اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يكسره روز كند، چه كسى برايتان شب را مى آورد، كه در آن سكونت كنيد، جريان ندارد. براى اين كه در آيه بعدى، اگر به جاى شب، ظلمت را نياورد، براى اين است كه منظور از آوردن ظلمت، سكونت و آرامش بشر است، و ظلمتى مايه سكونت بشر است كه ممتد باشد، و اگر ممتد باشد، همان شب مى شود. و لذا در آيه مذكور نفرمود: «مَن إلَهٌ غَيرُ اللهِ يَأتِيكُم بِظُلمَةٍ تَسكُنُونَ فِيهِ».
و اين كه در آيه مورد بحث، كلمۀ «ضياء» را نكره (بدون الف و لام) آورد، خود مؤيد وجهى است كه ما بيان داشتيم. البته براى آيه وجوهى ديگر گفته اند، كه هيچ يك از تعسف و خيالبافى خالى نيست.
«أفَلَا تَسمَعُون» - آيا گوش تفهم و تفكر نداريد تا تفكر كنيد؟ و بفهميد كه معبودى غير از خداى تعالى نيست؟
«قُلْ أَرَأيْتُمْ إِن جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكمُ النَّهَارَ سرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيرُ اللَّهِ يَأْتِيكم بِلَيْلٍ تَسكُنُونَ فِيهِ»:
معناى «تَسكُنُونَ فِيه»، اين است كه: در آن از خستگى و تعبى كه از كار روز به شما مى رسد، بياساييد.
«أفَلَا تُبصِرُون» - آيا نمى بينيد؟ منظور از اين ديدن، تفهم و تذكر است. و چون چنين بينايى و شنوايى نداشته اند، پس ايشان كور و كرند.
و در اين كه در آخر يك آيه فرموده: «آيا نمى بينيد»، و در آخر آيه ديگر فرموده: «آيا نمى شنويد»، لطيفه اى است، و شايد اين كه در آيه دوم - كه راجع به يكسره شدن روز است - صفت نديدن را ذكر كرده، براى اين باشد كه مناسب با روشنايى است. و در آيه اول - كه راجع به يكسره شدن شب است - نشنيدن را آورده است، كه خالى از مناسبت با آن نيست.
«وَ مِن رَّحْمَتِهِ جَعَلَ لَكمُ الَّيْلَ وَ النَّهَارَ لِتَسكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضلِهِ وَ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ»:
اين آيه، در حكم نتيجه گيرى از حجت مذكور، در دو آيه قبل است، كه بعد از ابطال دعوى خصم (شرك مشركان) به صورت يك گزارش و خبر ابتدايى آورده. براى اين كه مطلبى است ثابت كه ديگر هيچ معارضى برايش نيست.
لام در جملۀ «لِتَسكُنُوا فِيهِ»، لام تعليل است. و ضمير در «فِيهِ» به كلمۀ «ليل» بر مى گردد. و معنايش اين است كه: خدا براى شما شب قرار داد، تا در آن استراحت كنيد. «وَ لِتَبتَغُوا مِن فَضلِهِ». يعنى: و روز قرار داد تا در آن رزقى را كه فضل و عطيه خدا است، جستجو نماييد.
و بنابراين، برگشت جملۀ «لِتَسكُنُوا» به «ليل»، و جملۀ «لِتَبتَغُوا» به «نهار»، به طريق لفّ و نشر مرتب است.
و جملۀ «لَعَلَّكُم تَشكُرُونَ»، به هر دو، يعنى سكونت در شب و طلب روزى در روز بر مى گردد. و معنايش اين است كه: خدا شب را چنان، و روز را چنين كرد، باشد كه شما شكر بگزاريد.
جملۀ «وَ مِن رَحمَتِهِ جَعَلَ لَكُم»، در معناى اين است كه فرموده باشد: «جَعَلَ لَكُم وَ ذَلِكَ رَحمَةً مِنهُ: خدا روز را براى شما قرار داد، و اين خود رحمتى است از او». و اين، اشاره است به اين كه «تكوين»، مانند سكون و طلب رزق و «تشريع»، كه عبارت است از هدايت خلق به سوى شكر خالق، همه و همه، آثار رحمت او هستند - دقت فرماييد.
«وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شرَكائِى الَّذِينَ كُنتُمْ تَزْعُمُونَ»:
تفسير اين آيه گذشت. چون قبلا هم اين مطلب را فرموده بود، و اگر در اين جا آن را تكرار كرد، بدان جهت است كه مضمون آيه بعدى، بدان احتياج داشت.
قيامت، روز كشف حقائق، روز آشکار شدن بطلان پندار مشركان
«وَ نَزَعْنَا مِن كُلِّ أُمَّةٍ شهِيداً فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ...»:
اين آيه شريفه، به اين معنا اشاره مى كند كه در روز قيامت، بطلان پندارشان به خوبى روشن مى شود، و مراد از «شهيد»، گواه اعمال است، كه در چند جا از اين كتاب، به آن اشاره شد. و آيه شريفه ظهورى در اين معنا ندارد كه مراد از «شهيد»، پيغمبر مبعوث در هر امت است. چون كلمه «شهيد» را مفرد آورده.
و كلمۀ «امت»، به معناى جماعتى از مردم است، و جماعت از مردم هيچ ظهورى ندارد در جماعتى كه پيغمبر به سوى آن ها فرستاده شده باشد، تا چه رسد به اين كه بگوييم صريح در آن است. بله چنين جماعتى كه پيغمبرى دارند، يكى از مصاديق امت است.
و معناى اين كه فرمود: «فَقُلنَا هَاتُوا بُرهَانَكُم»، اين است كه: ما از آنان مطالبه برهان كرديم و از ايشان خواستيم تا بر پندار خود، كه مى گفتند خدا شريك دارد، حجتى قاطع بياورند.
«فَعَلِمُوا أنّ الحَقَّ لله وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَفتَرُون» - يعنى پندار باطلشان، كه خدا شريكى دارد، از ايشان غايب شد، و در آن هنگام به يقين دانستند كه حق الوهيت، تنها براى خدا است، و خدا در الوهيت، شريكى ندارد.
پس مراد از جملۀ «ضَلَّ عَنهُم»، به طور استعاره اين است كه: «غايب شد از ايشان»، كه ساير مفسران نيز جمله را به همين معنا تفسير كرده اند. و بنابراين در كلام، تقديم و تأخيرى شده، و اصل در آن «فَضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَفتَرُونَ فَعَلِمُوا أنّ الحَقَّ للّه: غايب شد از ايشان آنچه افتراء مى بستند، و در نتيجه فهميدند كه حق با خداى تعالى بوده»، مى باشد.
بنابراين، جملۀ «أنَّ الحَقَّ للّه»، نظير سخن يك قاضى است كه در بين دو نفر كه با هم نزاع دارند، و هر يك حق را براى خود ادعاء مى كند، مى گويد: «الحَقُّ لِفُلان: حق با فلانى است».
در اين جا، گويا خداى تعالى با مشركان نزاع دارد، و هر يك از دو طرف نزاع، حق را به خود مى دهد. مشركان ادعا مى كنند كه الوهيت، يعنى معبوديت، حقّ شركاى ايشان است، و خداى تعالى، ادعاء مى كند كه تنها حق اوست، و از خصم خود مى خواهد تا بر مدعاى خود برهان بياورند. و مشركان هيچ برهانى نمى يابند.
در چنين وضعى متوجه مى شوند كه در اشتباه بوده اند، و معبوديت، حقّ خداى سبحان است. پس الوهيت، حق ثابتى است كه هيچ ريبى در آن نيست، و وقتى حقّ غير خدا نباشد، قهرا حقّ خداى تعالى خواهد بود. چون گفتيم اصل آن ثابت است.
اين وجه، به ظاهرش وجه صحيحى است و عيبى هم ندارد، وليكن آنچه از آيه شريفه بر مى آيد چيزى ديگر است، زيرا از آيه بر مى آيد كه يكى از خصايص روز قيامت اين است كه:
در آن روز، حق كه در دنيا آميخته با باطل و باطل ها بود، جداى از هر باطلى ظهور مى كند. آن هم ظهورى مشهود و لمس شدنى، كه ديگر هيچ گونه پرده و خفايى بر آن نباشد. در آن روز، هر باطلى كه در دنيا خود را به صورت حق در آورده، و شبيه حق ساخته بود، از ميان برداشته مى شود. و لازمۀ اين ظهور اين است كه مسأله الوهيت هم، آن چنان ظاهر شود كه هيچ ستر و خفايى بر آن نباشد.
پس همه افتراهاى شرك، كه به اين مسأله بسته بودند، از ميان مى رود. و اين از بين رفتن افتراها، از آثار شدت ظهور حق است. پس در چنين روزى، ديگر حاجت به اين نمى افتد كه از مشركان برهان بخواهند. نه اين كه چون دليلى نمى يابند، در نتيجه به وحدانيت خداى تعالى، در الوهيت علم حاصل كنند. و خلاصه، آيه شريفه نمى خواهد بر سبيل احتجاجات فكرى احتجاج كند - دقت فرماييد.
با اين بيانى كه ما براى آيه شريفه ذكر كرديم، پاسخ دو اشكال كه به آيه شريفه شده، داده مى شود.
اشكال اول اين است كه: از كلام خداى تعالى استفاده مى شود كه مشركان، هيچ حجتى بر ادعاى خود ندارند، و با اين حال وجه اين كه در دنيا همچنان بر باطل مى مانند تا اين كه در روز قيامت، برايشان علم حاصل مى شود كه حق با خداست، چيست؟ و چرا اين علم در دنيا برايشان حاصل نمى گردد؟
جوابش اين شد كه: در دنيا، حق و باطل به هم آميخته است، و چه بسيار باطل ها، كه خود را شبيه به حق جلوه مى دهند. ولى روز قيامت، روز كشف حقايق، و جدا شدن آن ها از باطل است.
اشكال دوم اين كه: چرا در آيه شريفه، به جاى اين كه بفرمايد: «وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَفتَرُونَ فَعَلِمُوا أنّ الحَقَّ للّه»، جمله ها، مقدّم و مؤخر شده؟ و فرموده: «فَعَلِمُوا أنّ الحَقَّ لله وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَفتَرُونَ»، و اين تقديم و تأخير، غير از سجع و قافيه، نكته روشنى ندارد.
جواب اين اشكال هم، اين شد كه: مفاد جملۀ «وَ ضَلَّ عَنهُم...»، اثرى است كه بر مفاد جملۀ «فَعَلِمُوا أنّ الحَقّ للّه» مترتب مى شود. ساده تر بگوييم: بعد از آن كه حق بى پرده ظاهر گردد، خود به خود، افتراى مشركان از بين مى رود.
ممكن هم هست بگوييم كه: كلمۀ «حق»، در جملۀ «فَعَلِمُوا أنّ الحَقَّ للّه»، مصدر است، كه در اين صورت، برگشت معناى جمله، به معناى آيه: «وَ يَعلَمُونَ أنّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ المُبِين» مى باشد.
يعنى اين كه در آيه مورد بحث فرمود حق براى خداست، معنايش همان معناى آيه نور است، كه مى فرمايد: خدا حق است. البته اين در صورتى است كه مراد از اين كلمه، حق بالذات باشد. و اگر مراد همه حق ها باشد، معنايش اين مى شود كه: تمامى حق ها به او منتهى مى شود، و قائم به اوست. همچنان كه فرمود: «الحَقُّ مِن رَبّك: حق از پروردگار تو است». و نفرمود: «الحَقُّ مَعَ رَبّك: حق با پروردگار تو است».
بحث روايتى: (چند روايت ذيل برخى آيات گذشته)
در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ قَالُوا إن نَتَّبِعِ الهُدَى مَعَكَ نُتَخَطّف مِن أرضِنَا»، از معصوم «عليه السلام» آورده كه فرمودند:
اين آيه درباره قريش نازل شد، كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، ايشان را به اسلام و هجرت دعوت كرد. قريش گفتند: اگر ما هدايت را با تو پيروى كنيم، از سرزمينمان ربوده مى شويم. خداى تعالى در پاسخشان فرمود: «أوَ لَم نُمَكِّن لَهُم حَرَماً آمِناً يُجبَى إلَيهِ ثَمَراتُ كُلّ شَئ رِزقاً مِن لَدُنّا وَلَكِنّ أكثَرَهُم لَا يَعلَمُونَ».
مؤلف: اين معنا را صاحب كشف المحجه و مرحوم مفيد، در روضة الواعظين، روايت كرده اند. سيوطى هم، در الدر المنثور از ابن جرير، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده.
و در الدر المنثور است كه نسائى و ابن منذر، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: گويندۀ اين حرف كه «إن نَتَّبِِعِ الهُدَى مَعَكَ نُتَخَطَّف مِن أرضِنَا»، حارث بن عامر بن نوفل بود.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ رَبُّكَ يَخلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَختَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الخِيَرَةُ...» فرموده اند: اين خدا است كه امام را اختيار مى كند، و مردم اين حق را ندارند كه امام اختيار كنند.
مؤلف: اين روايت، از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است. مى فرمايد: يكى از امورى كه به دست خداى تعالى است، نه به دست مردم، مسأله «امامت» است، و اين بر اساس اين مسأله است كه نصب امام معصوم واجب است از جانب خداى تعالى باشد. همان طور كه بعث انبياء واجب است از جانب او باشد، كه تفصيل اين مسأله در سابق گذشت.
و در همان كتاب، در روايت ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام» آمده كه در ذيل آيه: «وَ نَزَعنَا مِن كُلّ أُمّة شَهِيداً» فرمود: شهيد از اين امت، امام اين امت است.
مؤلف: اين نيز، از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است.
آيات ۷۶ - ۸۴ سوره قصص
إِنَّ قَارُونَ كانَ مِن قَوْمِ مُوسى فَبَغَى عَلَيْهِمْ وَ آتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصبَةِ أُولى الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْفَرِحِينَ(۷۶)
وَ ابْتَغ فِيمَا آتَاك اللَّهُ الدَّارَ الاَخِرَةَ وَ لا تَنس نَصِيبَك مِنَ الدُّنْيَا وَ أَحْسِن كمَا أَحْسنَ اللَّهُ إِلَيْك وَ لا تَبْغ الْفَسادَ فى الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْمُفْسِدِينَ(۷۷)
قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِندِى أَوَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَك مِن قَبْلِهِ مِنَ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكثرُ جَمْعاً وَ لا يُسئَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ(۷۸)
فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فى زِينَتِهِ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا يَا لَيْت لَنَا مِثْلَ مَا أُوتىَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍ عَظِيمٍ(۷۹)
وَ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكمْ ثَوَاب اللَّهِ خَيرٌ لِّمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لا يُلَقَّاهَا إِلّا الصابرُونَ(۸۰)
فخَسفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْض فَمَا كانَ لَهُ مِن فِئَةٍ يَنصرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا كانَ مِنَ الْمُنتَصِرِينَ(۸۱)
وَ أَصبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالاَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسط الرِّزْقَ لِمَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَن مَّنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا لَخَسف بِنَا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكَافِرُونَ(۸۲)
تِلْك الدَّارُ الاَخِرَةُ نجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فى الاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ(۸۳)
مَن جَاءَ بِالحَْسنَةِ فَلَهُ خَيرٌ مِّنهَا وَ مَن جَاءَ بِالسيِّئَةِ فَلا يجْزَى الَّذِينَ عَمِلُوا السيِّئَاتِ إِلا مَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۸۴)
به درستى كه قارون كه از قوم موسى بود، پس بر آنان طغيان كرد. ما به وى، از گنجينه ها آن قدر داده بوديم كه تنها كليد آن ها، مردانى نيرومند را خسته مى كرد. مردمش به او گفتند: اين قدر شادى مكن، كه خدا خوشحالان را دوست نمى دارد. (۷۶)
و بجو در آنچه خدا به تو داده، خانه آخرتت را و بهره ات از دنيا را فراموش مكن، و همان طور كه خدا به تو احسان كرده، تو نيز احسان كن، و در پى فساد انگيزى در زمين نباش، كه خدا مفسدان را دوست نمى دارد. (۷۷)
او در جواب مى گفت: آنچه برايم فراهم شده، با علم خودم فراهم شده. آيا نمى داند كه خدا قبل از او از قرن ها، كسانى را هلاك كرده كه از او نيرومندتر و ثروت اندوزتر بودند، و مجرمان، از جرمشان پرسش نمى شوند (چون به سيما شناخته مى شوند). (۷۸)
قارون غرق در زينتش به سوى قومش بيرون شد. آن هايى كه هدفشان زندگى دنيا بود، گفتند: اى كاش، ما نيز مى داشتيم مثل آنچه را كه قارون دارد، كه او، بهرۀ عظيمى دارد. (۷۹)
و كسانى كه داراى علم بودند، به ايشان گفتند: واى بر شما! پاداش خدا بهتر است براى آن كس كه ايمان آورد و عمل صالح كند، و اين سخن را فرا نگيرند، مگر خويشتنداران. (۸۰)
پس ما او و خانه اش را در زمين فرو برديم، هيچ كس را نداشت كه او را يارى كند، چون غير از خدا ياورى نيست و خودش هم از ممتنعين نبود. (۸۱)
كسانى كه ديروز آرزو مى كردند كه به جاى او باشند، امروز مى گفتند: واه! گويى خداست كه رزق را براى هر كس از بندگانش بخواهد، وسعت مى دهد و براى هر كه بخواهد، تنگ مى گيرد. اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما را هم در زمين فرو مى برد. واى! گويى كه كافران رستگار نمى شوند! (۸۲)
(آرى)، اين خانه آخرت را به كسانى اختصاص مى دهيم كه نمى خواهند در زمين برترى نمايند و فساد انگيزى كنند و سرانجام، خاصّ متقين است. (۸۳)
هر كه نيكويى كند، جزايى بهتر از آن دارد، و هر كه بدى كند، آنان كه بدى مى كنند، جز خود آن عمل، كيفرى ندارند. (۸۴)
اشاره به ثروت فراوان قارون و هلاکت او
بعد از آن كه در آيات گذشته، عذر و بهانه مشركان را نقل كرد، كه گفتند: اگر به تو ايمان آوريم، عرب ما را از سرزمينمان مى ربايند، و سپس جواب هايى از آن داد، اينك در اين آيات، داستان قارون بنى اسرائيل را خاطرنشان فرموده، تا از اين داستان عبرت بگيرند.
چون حال و وضع قارون، درست حال و روز مشركان را مجسم مى كند. و چون كفر او، كارش را به آن عاقبت زشت كشانيد، پس مشركان نيز بترسند از اين كه مثل آنچه كه بر سر قارون آمد، بر سرشان بيايد. زيرا خداى تعالى، از مال دنيا آن قدر به او روزى داده بود، كه سنگينى كليد گنجينه هايش، مردان نيرومند را هم خسته مى كرد، و در اثر داشتن چنين ثروتى، خيال مى كرد كه او خودش، اين ثروت را جمع آورى كرده.
چون راه جمع آورى آن را مى دانسته و خوش فكر بوده و حُسن تدبير داشته. اين فكر او را مغرور نمود، پس از عذاب الهى ايمن و خاطر جمع شد، و زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده و در زمين فساد برانگيخت. خداى تعالى هم، او و خانه او را در زمين فرو برد. نه آن خوش فكرى و حُسن تدبيرش، مانع از هلاكت او شد و نه آن جمعى كه دورش بودند.
«إِنَّ قَارُونَ كانَ مِن قَوْمِ مُوسى فَبَغَى عَلَيْهِمْ وَ آتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصبَةِ أُولى الْقُوَّةِ»:
در مجمع البيان گفته: كلمۀ «بغى»، به معناى برترى طلبى بدون حق است. و نيز گفته: كلمۀ «مفاتح»، جمع مفتح است، همچنان كه كلمه «مفاتيح»، جمع مفتاح است، و معناى هر دو يكى است. و آن، عبارت است از هر چيزى كه قفل ها را باز مى كند.
و نيز گفته: «نَاءَ بِحَملِهِ يَنُوءُ نَوءاً»، معنايش اين است كه كسى بارش را با اين كه برايش سنگين بود، از زمين بلند كرد». ديگران گفته اند: «نَاءَ بِهِ الحَملُ»، معنايش اين است كه: بار او از شدت سنگينى، كمرش را خوابانيد. و اين معنا با آيه شريفه، موافق تر است.
و نيز در مجمع البيان گفته: كلمۀ «عُصبَه»، به معناى جماعتى به هم پيوسته است، ولى در عدد آن، اختلاف است. بعضى گفته اند: «عُصبَه»، مابين ده نفر تا پانزده نفر را گويند. نقل از مجاهد. و بعضى ديگر گفته اند: مابين ده تا چهل را «عُصبَه» گويند. نقل از قتاده.
و بعضى ديگر گفته اند: «عُصبَه»، به معناى چهل نفر است - نقل از ابى صالح. بعضى ديگر گفته اند: مابين سه تا ده نفر است. نقل از ابن عباس. و بعضى ديگر گفته اند: به معناى جماعتى است كه به يكديگر تعصب بورزند.
وليكن كلام برادران يوسف كه به پدر گفتند: «وَ نَحنُ عُصبَةٌ: ما عصبه هستيم»، غير از دو قول اخير را تضعيف مى كند. چون برادران او، آن روز، نُه نفر بودند.
و به هر حال، معناى آيه اين است كه: قارون از بنى اسرائيل بود، و در مقام اين برآمد كه بدون حق بر بنى اسرائيل تجاوز كند، و ما از گنجينه ها، آن قدر به او داديم كه حمل كليدهاى آن ها، جماعتى نيرومند را خسته مى كرد. بعضى از مفسران گفته اند: «مراد از «مفاتيح»، كليد گنجينه ها نيست، بلكه خود گنجينه ها است»، وليكن درست نيست.
نصیحت مؤمنان به قارون، و پاسخ مغرورانۀ او
«إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ»:
كلمه «فرح»، به معناى «بطر» تفسير شده، وليكن «بطر»، لازمۀ فرح و خوشحالى از ثروت دنيا است. البته فرح مفرط و خوشحالى بیرون از اندازه. چون خوشحالى مفرط، آخرت را از ياد مى برد، و قهرا بطر و طغيان مى آورد.
و به همين جهت، در آيه شريفه: «وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتَاكُم وَ اللهُ لَا يُحِبُّ كُلّ مُختَالٍ فَخُورٍ»، «اختيال» و «فخر» را از لوازم فرح شمرده، و فرموده: به آنچه خدا به شما داده، خوشحالى مكنيد، كه خدا اشخاص مختال و فخور را دوست نمى دارد.
و نيز به همين جهت است كه در آيه مورد بحث نيز، نهى از فرح را تعليل كرده به اين كه خدا، اشخاص خوشحال را دوست نمى دارد.
«وَ ابْتَغ فِيمَا آتَاك اللَّهُ الدَّارَ الآخِرَةَ...»:
در آنچه خدا به تو عطا كرده از مال دنيا، خانه آخرت را بطلب، و با آن، آخرت خود را تعمير كن، به اين كه آن مال را در راه خدا انفاق نموده، و در راه رضاى او صرف كنى.
«وَ لَا تَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنيَا» - يعنى آن مقدار رزقى را كه خدا برايت مقدّر كرده، ترك مكن، (و آن را براى بعد از خودت به جاى مگذار)، بلكه در آن براى آخرت عمل كن. چون حقيقت بهره و نصيب هر كس از دنيا، همان چيزى است كه براى آخرت انجام داده باشد. چون آن چيزى كه برايش مى ماند، همان عمل است.
بعضى از مفسران، جمله مورد بحث را چنين معنا كرده اند كه: فراموش مكن اين معنا را كه نصيب تو از مال دنيايى - كه به تو روى آورده - مقدار بسيار اندكى است، و آن، همان مقدارى است كه مى پوشى و مى نوشى و مى خورى. بقيه اش زيادى است، كه براى غير از خودت باقى مى گذارى. پس از آنچه به تو داده اند، به قدر كفايت بردار، و باقى را احسان كن، و اين نيز وجه بدى نيست.
البته در اين ميان وجوه ديگرى نيز هست، كه چون با سياق آيه سازگارى ندارد، ذكر نشد.
«وَ أحسِن كَمَا أحسَنَ اللهُ إلَيكَ» - يعنى زيادى را از باب احسان به ديگران انفاق كن، همان طور كه خدا از باب احسان، به تو انفاق كرده، بدون اين كه تو مستحق و مستوجب آن باشى.
اين جمله، بنابر وجه اول، از قبيل عطف تفسير است، براى جملۀ «وَ لَا تَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنيَا». و بنابر وجه دوم، به منزله متمم آن است.
«وَ لَا تَبغِ الفَسَادَ فِى الأرضِ إنّ اللهَ لَا يُحِبُّ المُفسِدِين» - يعنى در طلب فساد در زمين مباش، و از آنچه خدا از مال و جاه و حشمت به تو داده، استعانت در فساد مجوى، كه خدا مفسدان را دوست نمى دارد. چون بناى خلقت، بر صلاح و اصلاح است.
«قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِندِى ...»:
شكى نيست در اين كه اين جمله، پاسخى بوده كه قارون از همه گفتار مؤمنان از قومش و نصيحت هاى آنان داده. چون اساس گفتار آنان بر اين معنا بود كه آنچه وى از مال و ثروت داشته، خدا به او داده، و احسان و فضلى از خدا بوده، و خود او استحقاق آن را نداشته. پس واجب است كه او هم با اين فضل خدا، خانه آخرت را طلب كند، و آن را در راه احسان به مردم انفاق نمايد، و با تكبر و استعلا و طغيان در زمين، فساد بر نيانگيزد.
لذا قارون در پاسخ آنان، اين اساس را تخطئه كرده و گفته است كه: آنچه من دارم، احسان خدا نيست، و بدون استحقاق به دستم نيامده، و ادعا كرده كه همۀ اين ها، در اثر علم و كاردانى خودم جمع شده. پس من از ميان همه مردم، استحقاق آن را داشته ام. چون راه جمع آورى مال را بلد بودم، و ديگران بلد نبودند، و وقتى آنچه به دستم آمده، به استحقاق خودم بوده، پس خود من مستقل در مالكيت و تصرف در آن هستم.
هرچه بخواهم مى توانم بكنم. مى توانم آن را مانند ريك در انواع لذت ها و گسترش نفوذ و سلطنت، و به دست آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوى ديگرى صرف كنم. و سزاوار هم نيست كه كسى در كارم مداخله كند.
و اين پندار غلطى كه در مغز قارون جاى گرفته بود و كار او را به هلاكت كشانيد، كار تنها او نبوده و نيست، بلكه همه ابناى دنيا، كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده، به اين پندار غلط مبتلا هستند.
هيچ يك از آنان آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب ظاهرى هم با آن مساعدت كرده، از اين فكر غلط به دور نيستند كه همه را از لياقت و كاردانى خود بدانند و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر، و نيروى عاريه اى، همه از هنرمندى و كاردانى و لياقت خود آنان است، اين خودشانند كه كار مى كنند، و كارشان نتيجه مى دهد. و اين علم و آگاهى آنان است كه ثروت و مقام را به سويشان سوق مى دهد، و اين كاردانى خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مى دارد.
آيات زير هم، به همگانى بودن اين فكر اشاره نموده و مى رساند كه: اين پندار غلط، مخصوص قارون نبوده، هر انسانى همين طور است، كه وقتى نعمتش زياد شد، طغيان مى كند، و مى پندارد كه تنها سبب اقبال دنيا به وى، خود او و كاردانى اوست. و آن آيات، اين ها است كه مى فرمايد:
- «فَإذَا مَسَّ الإنسَانَ ضُرٌّ دَعَانَا ثُمَّ إذَا خَوَّلنَاهُ نِعمَةً مِنَّا قَالَ إنَّمَا أُوتِيتَهَ عَلَى عِلمٍ بَل هِىَ فِتنَةٌ وَلَكِنَّ أكثَرَهُم لَا يَعلَمُونَ * قَد قَالَهَا الَّذِينَ مِن قَبلِهِم فَمَا أغنَى عَنهُم مَا كَانُوا يَكسِبُونَ * فَأصَابَهُم سَيِّئَاتُ مَا كَسَبُوا وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِن هَؤُلَاءِ سَيُصِيبُهُم سَيِّئَاتُ مَا كَسَبُوا، وَ مَا هُم بِمُعجِزِينَ * أوَ لَم يَعلَمُوا أنّ اللهَ يَبسُطُ الرِّزقَ لِمَن يَشَاءُ وَ يَقدِرُ إنّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَومٍ يُؤمِنُونَ».
- و نيز مى فرمايد: «أفَلَم يَسِيرُوا فِى الأرضِ فَيَنظُرُوا كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم كَانُوا أكثَرَ مِنهُم وَ أشَدَّ قُوَّةً وَ آثَاراً فِى الأرضِ فَمَا أغنَى عَنهُم مَا كَانُوا يَكسِبُونَ * فَلَمَّا جَاءَتهُم رُسُلُهُم بِالبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِندَهُم مِنَ العِلمِ وَ حَاقَ بِهِم مَا كَانُوا بِهِ يَستَهزِؤُن».
و اگر اين آيات را بر داستان قارون عرضه كنيم، جاى هيچ شكى نمى ماند كه مراد از «علم» در كلام قارون، همان كاردانى و مهارتى است كه ما گفتيم.
در آيه مورد بحث، خيرخواهان به قارون گفتند: «وَ ابتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللهُ الدَّارَ الآخِرَة: در اين اموالى كه خدا به تو داده، خانه آخرت را بطلب». و او، در پاسخشان نگفت: «إنَّمَا آتَانِىَ اللهُ عَلَى عِلمٍ عِندِى: خدا كه اين ها را به من داده، به خاطر كاردانى من است»،
بلکه اصلا نام خدا را نبرد، و گفت: «إنَّمَا أُوتِيتُهُ: تنها و تنها به خاطر كاردانی ام، داده شده ام». و اين تعبير مى رساند كه وى، از ياد خدا اعراض داشته و خواسته است به ساحت كبرياى خدا، بى اعتنايى كند.
«أوَ لَم يَعلَم أنَّ اللهَ قَد أهلَكَ مِن قَبلِهِ مِنَ القُرُونِ مَن هُوَ أشَدُّ مِنهُ قُوَّةً وَ أكثَرُ جَمعاً» - استفهام در اين آيه، توبيخى است، و پاسخى است از اين كه گفته بود: تنها و تنها به خاطر كاردانی ام، داده شده ام. پاسخى است قابل درك و آسان. يعنى آسان ترين بيانى كه ممكن است او را به خطا و فساد گفتارش متنبه كند.
چون او خيال مى كرد تنها چيزى كه مال را براى او فراهم آورده، و هم براى او حفظ مى كند، و از آن بهره مندش مى كند، علم او و كاردانى اوست. با اين كه او خودش خبر دارد كه در قرون قبل از او، كسانى بودند كه از او كاردان تر و نيرومندتر و مال اندوزتر و داراى كاركنانى بيشتر بودند، و ايشان هم مثل خود وى، فكر مى كردند و مى پنداشتند مال و نيرو، و مددكاران، همه از كاردانى خودشان است، ولى خدا به همين جرم هلاكشان كرد.
پس اگر تنها سبب و علتى كه مال فراهم مى كند و آن را حفظ نموده و وى را از آن برخوردار مى سازد، علم بوده باشد، همين علمى كه او را مغرور ساخته، و اصلا به فضل و احسان خدا نبوده، بايد آن اقوام گذشته هلاك نمى شدند، و آن علم و مهارت، ايشان را از هلاكت نجات داده باشد، و همچنان از اموالشان برخوردار كرده باشد، و با نيروى خود، بلاء را از خود دفع كرده باشند، و نفراتشان هم ياری شان كرده باشند، و حال آن كه نه علمشان به كارشان خورد، نه اموالشان، و نه جمعشان.
«وَ لَا يُسئَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ المُجرِمُون» - از ظاهر سياق بر مى آيد مراد از اين جمله، بيان سنت الهى در عذاب كردن مجرمان و هلاكت ايشان به جرم گناهانشان باشد. در نتيجه كنايه است از اين كه ايشان را مهلت نمى دهيم، و به عذرهايى كه به هم ببافند، گوش نمى دهيم، و به تذلّل و انابه اى كه قبلا به اميد نجات آماده كرده اند، توجه نمى كنيم.
همچنان كه قدرتمندان بشر، وقتى مى خواهند محكوم خود را شكنجه كنند، از جرمش مى پرسند، تا جرمش را شناخته و به جرم محكوم كنند و سپس عذابش كنند، و در قوانين حكومت هاى بشرى، بسيار مى شود كه مجرم عذرهايى مى تراشد، و عذاب حكومت را از خود دور مى كند، ولى خداى سبحان چنين نيست. چون به حقيقت حال آگاه است. و لذا از مجرم نمى پرسد كه گناهت چيست؟ بلكه تنها عليه او حكم مى كند و او، بدون هيچ درنگى عذاب مى شود. عذابى كه به هيچ وجه برگشت ندارد.
بنابراين، از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه جمله مورد بحث، تتمۀ توبيخ سابق باشد، و پاسخى است به قارون كه ثروت خود را به علم و كاردانى خود مستند مى كرد، و حاصلش اين است كه:
مؤاخذه الهى، مانند مؤاخذه بشر نيست، كه وقتى كسى را ملامت و يا نصيحت مى كنند، براى برگرداندن ملامت از خود، به علم و كاردانى خود متشبث شده، چيزهايى به هم مى بافند. چون خداى سبحان، عالِم و شاهد اعمال هر كسى است و مؤاخذۀ او را نمى توان با نيرنگ پاسخ داد، بلكه او به خاطر همين كه دانا و ناظر اعمال است، از هيچ مجرمى نمى پرسد كه چه كردى؟ بلكه تنها مطابق جرمش، مؤاخذه اش مى كند، و نيز مؤاخذۀ او، ناگهانى است، به طورى كه خود مجرم، هيچ اطلاع قبلى از آن ندارد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |