تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«أَفَمَن وَعَدْنَاهُ وَعْداً حَسناً فَهُوَ لَاقِيهِ كَمَن مَّتَّعْنَاهُ مَتَاعَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ثمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنَ الْمُحْضرِينَ...»:
اين آيه تا آخر هفت آيه بعد، توضيح مضمون آيه قبل است، و همان معنا را، يعنى ترجيح پيروى هُدى بر ترك آن، و بر پيروى هواى نفس در بهره گيرى از متاع حيات دنيا را، با بيانى ديگر روشن مى كند.
و در اين بيان، حال پيروان هدايت را با حال پيروان هوا مقايسه مى نمايد، كه دسته اول به وعده هاى نيكى، كه خدا به آنان داده، مى رسند. و دسته دوم در روز قيامت احضار مى شوند و خدايان دروغى آنان، از آنان بيزارى جسته، و دعايشان را مستجاب نمى كنند. و از اين كه دعوت رسولان را اجابت نكردند، بازخواست مى شوند.
پس اين كه فرمود: «أفَمَن وَعَدنَاهُ وَعداً حَسَناً فَهُوَ لَاقِيِه»، استفهامى است انكارى،
و «وعدۀ حسن»، عبارت است از: وعدۀ خداى تعالى به مغفرت و بهشت. همچنان كه خودش فرموده: «وَعَدَ اللهُ الّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ لَهُم مَغفِرَةٌ وَ أجرٌ عَظِيم»، و خداوند وعدۀ خود را تكذيب نمى كند. همچنان كه باز خودش فرموده: «ألِا إنّ وَعدَ اللهِ حَقٌّ».
و اين كه فرمود: «كَمَن مَتّعنَاهُ مَتَاعَ الحَيَوة الدُّنيَا». يعنى: آن كسى كه ما از متاع زندگى دنيا برخوردارش كرده ايم، از آن وعدۀ حسن محروم است. براى اين كه به تمتع از متاع دنيا قناعت كرد. دليل بر اين تقييد، اين است كه در آيه شريفه، بين وعدۀ حسن و بين تمتيع و برخوردار كردن از متاع دنيا، مقابله انداخته.
«ثُمّ هُوَ يَومَ القِيَامَةِ مِنَ المُحضَرِين» - يعنى: او در روز قيامت، از احضار شدگان براى عذاب، و يا براى سؤال و مؤاخذه است. و كلمۀ «ثُمّ: سپس»، در اين جا ترتيب كلامى را مى رساند، نه ترتيب وقوع در خارج را. و اگر مطلب را با جمله اسميه آورد، نه فعليه، (و نفرمود ما او را احضار مى كنيم، و يا احضار مى شود)، براى اين است كه تحقق را برساند، و بفهماند كه چنين روزى به طور مسلّم خواهد رسيد، همچنان كه در جمله مقابلش نيز اسميه آورد، و فرمود: «فَهُوَ لَاقِيِه».
«وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شرَكائى الَّذِينَ كُنتُمْ تَزْعُمُونَ»:
منظور از «شُرَكاء»، همان معبودهايى است كه مشركان در دنيا آن ها را مى پرستيدند، و اگر آن معبودها را «شركاء» خواند، به خاطر اين است كه مشركان، بعضى از شؤون خداى تعالى را از قبل خود به آن ها داده بودند، و به آن ها نسبت مى دادند، از قبيل پرستش و تدبير و تعبير به «نداء» در اين آيه شريفه، اشاره است به دورى آنان از خدا و بى ياورى ايشان در روز قيامت.
بیزاری پيشوايان شرك در روز قيامت، از پيروان خود
«قَالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنَا أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا»:
الهه اى كه مشركان آن ها را شركاى خداى سبحان مى پنداشتند، دو صنف بودند:
يك صنف بندگان گرامى خدا بودند، از قبيل ملائكه مقرب، و عيسى بن مريم «عليهما السلام». و صنف ديگر، ياغيان جنّ، و گردنكشان انس، كه ادعاى الوهيت كردند. مانند فرعون و نمرود و غير آن دو. و خداى سبحان، هر كسى هم كه در باطل اطاعت شود، به آنان ملحق كرده، مانند ابليس، و شيطان هايى كه قرين انسان ها مى شوند، و پيشوايان ضلالت.
همچنان كه درباره ابليس و شيطان ها فرموده: «ألَم أعهَد إلَيكُم يَا بَنِى آدَمَ أن لَا تَعبُدُوا الشَّيطَانَ إنّهُ لَكُم عَدُوٌّ مُبِين»، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ لَقَد أضَلّ مِنكُم جِبِلّا كَثِيراً».
و نيز درباره اطاعت هوا فرموده: «أفَرَأيتَ مَنِ اتّخَذَ إلَهَهُ هَوَيهُ». و نيز درباره پيشوايان ضلالت فرموده: «إتّخَذُوا أحبَارَهُم وَ رُهبَانَهُم أربَاباً مِن دُونِ الله».
و آن هايى كه مورد نظر آيه مورد بحث هستند، از صنف دوم مى باشند. چون صنف اول - كه ملائكه و عيسى بن مريم «عليهما السلام» هستند - كسى را اغواء نكرده اند، و آيه مورد بحث، سخن از «إغواء» به ميان آورده و فرموده كه: پيشوايان شرك گفتند كه ما آنان را اغواء كرديم و از عبادت آنان بيزاريم.
پس مراد از «الّذِينَ حَقَّ عَلَيهِمُ القَولُ»، كه از مشركان بيزارى می جويند، پيشوايان شرك اند، هر چند كه مشركان هم مصداق «الّذِينَ حَقَّ عَلَيهِمُ القَولُ» هستند، و عذابشان حتمى است. به شهادت آيه «حَقَّ القَولُ مِنّى لَأملَئَنّ جَهَنّمَ مِنَ الجِنّةِ وَ النَّاسِ أجمَعِين»، كه همۀ كفار را مصداق «الّذِينَ حَقَّ عَلَيهِمُ القَولُ» مى داند، وليكن مراد در آيه مورد بحث، پيشوايانى است كه شرك و ضلالت به ايشان منتهى مى شود.
در اين جا سؤالى پيش مى آيد و آن، اين است كه: حق سخن اين بود كه اول خداوند از مشركان بپرسد كه چرا شرك ورزيديد، و چه كسى شما را بر آن واداشت؟ و سپس از زبان آنان جواب بدهد كه فلان و فلان ما را مشرك كردند. آنگاه آيه مورد بحث را از زبان پيشوايان شرك در دفاع از خود بياورد، ولى اين طور نكرده، از همان آغاز دفاع پيشوايان كفر را ذكر فرموده، چرا؟
در پاسخ مى گوييم: شايد نكته آن اين باشد كه خواسته است اشاره كند به اين كه مشركان در اين موقف پيشوايان شرك و خدايان دروغين را نمى يابند، تا به آنان اشاره كنند، كه اينان ما را چنين كردند. همچنان كه آيه شريفه «وَ يَومَ يُنَادِيهِم أينَ شُرَكَائِى قَالُوا آذَنَّاكَ مَا مِنّا مِن شَهِيدٍ وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَدعُونَ مِن قَبلُ» نيز به اين معنا اشاره مى كند.
«رَبّنَا هَؤُلَاءِ الَّذِينَ أغوَينَا» - يعنى: پروردگار اينان - اشاره به مشركان مى كنند - همان كسان اند كه ما گمراهشان كرديم. و اين جمله توطئه و زمينه چينى براى جمله بعدى است.
معنا و مراد از جملۀ «أغوَينَاهُم كَمَا غَوَينَا»
«أغوَينَاهُم كَمَا غَوَينَا» - گمراهشان كرديم، همان طور كه خود گمراه شديم. يعنى درست است كه گمراهى آنان به اغواى ما بود، چون كه ما خود گمراه بوديم، وليكن آن طور نبود كه ما مجبورشان كنيم به گمراهى، بلكه عين گمراه كردن خودمان بود. همچنان كه خود ما به اختيار خود گمراه شديم، ايشان نيز به اختيار خود گمراه شدند، و به هيچ وجه، پاى اجبار و زور در بين نبود.
دليل بر اين كه معناى آيه اين است، حكايتى است كه خداى تعالى، از زبان ابليس نقل كرده، كه در آن روز، يعنى روز قيامت مى گويد: «وَ مَا كَانَ لِى عَلَيكُم مِن سُلطَانٍ إلّا أن دَعَوتُكُم فَاستَجَبتُم لِى فَلَا تَلُومُونِى وَ لُومُوا أنفُسَكُم».
و نيز سؤال و جواب ستمگران و اقران آنان را حكايت كرده و فرموده: «وَ أقبَلَ بَعضُهُم عَلَى بَعضٍ يَتَسَائَلُونَ * قَالُوا إنّكُم كُنتُم تَأتُونَنَا عَنِ اليَمِين * قَالُوا بَل لَم تَكُونُوا مُؤمِنِين * وَ مَا كَانَ لَنَا عَلَيكُم مِن سُلطَانٍ بَل كُنتُم قَوماً طَاغِينَ * فَحَقَّ عَلَينَا قَولُ رَبّنَا إنَا لَذَائِقُونَ * فَأغوَينَاكُم إنّا كُنّا غَاوِين». يعنى: از ما كه گمراه بوديم، به شما غير از گمراهى چيزى نرسيد.
از اين بيان روشن مى شود اين كه گفتند: «أغوَينَاهُم كَمَا غَوَينَا»، معناى ديگرى هم دارد و آن، اين است كه: مشركان از ما، نظير همان وصفى را كسب كردند كه در خود ما بود. چيزى كه هست، اگر ما از آنان بيزارى مى جوييم، براى اين است كه: ما ايشان را مجبور به گمراهى نكرديم، و اگر ما را خداى خود گرفتند، و ما را پرستيدند، به زور و اجبار نبود.
«تَبَرّأنَا إلَيكَ» - اين جمله، بيزارى بى قيد و شرط پيشوايان است. مى گويند: ما اصلا و به تمام معنا از مشركان بيزاريم. چون ما نمى توانستيم ايشان را مجبور نموده و اختيار از ايشان سلب كنيم.
«مَا كَانُوا إيّانَا يَعبُدُون» - يعنى با اجبار ما، ما را نپرستيدند. و يا معنايش اين است كه: ما را نپرستيدند، چون كه ما از اعمال آنان تبرى داريم، و كسى كه از عملى تبرى دارد، آن عمل را به وى نسبت نمى دهند. آيات ديگرى هم كه مى فرمايد روز قيامت اثرى از خدايان خود نمى يابند، برگشتش به همين معنا است، كه خدايان نامبرده، خود را از پرستش آنان بيزار و برى مى دانند.
مانند آيه: «وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَفتَرُونَ». و آيه: «وَ ضَلَّ عَنهُم مَا كَانُوا يَدعُونَ مِن قَبلُ». و آیه: «وَ يَومَ نُحشُرُهُم جَمِيعاً ثُمّ نَقُولُ لِلّذِينَ أشرَكوُا مَكَانَكُم أنتُم وَ شُرَكَاؤُكُم فَزَيّلنَا بَينَهُم وَ قَالَ شُرَكَاؤُهُم مَا كُنتُم إيّانَا تَعبُدُونَ»، و آياتى ديگر - دقت فرماييد.
بعضى از مفسران گفته اند: «معناى آيه اين است كه: خدايان دروغى كه در دنيا پرستش مى شدند، در قيامت به خداى تعالى مى گويند: ما از اعمال مشركان به درگاهت بيزارى مى جوييم. چون كه آنان ما را نمى پرستيدند، بلكه هواهاى خود را، و يا شياطين را مى پرستيدند»، وليكن اين تفسير، از سخافت و زشتى خالى نيست. (براى اين كه قبل از جمله مورد بحث، اقرار كردند كه ما آنان را گمراه كرديم).
و چون هر يك از دو جمله «تَبَرّأنَا إلَيكَ» و «مَا كَانُوا إيّانَا تَعبُدُون»، معناى جملۀ «أغوَينَاهُم كَمَا غَوَينَا» را مى دهد. لذا «واو» عاطفه بر سرِ آن ها نيامد.
«وَ قِيلَ ادْعُوا شرَكائَكمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَستَجِيبُوا لهَُمْ وَ رَأَوُا الْعَذَاب لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يهْتَدُونَ»:
مراد از كلمۀ «شُرَكَائَهُم: شركاى ايشان»، آلهه اى است كه به خيال آنان، شركاى خدا بودند. و لذا «شُرَكاء» را به خود آنان اضافه كرد، و نسبت داد (شركاءشان). و از اين كه فرمود: «به ايشان گفته مى شود بخوانيد شركاى خود را»، منظور از خواندن آن ها، اين است كه: بيايند و پرستندگان خود را يارى نموده و عذاب را از ايشان دفع كنند. و به همين جهت، جملۀ «وَ رَأوُا العَذَابَ: و ديدند عذاب را»، را بعد از جملۀ «فَلَم يَستَجِيبُوا لَهُم: پس خدايان، دعاى پرستندگان را اجابت نكردند» آورد.
«لَو أنّهُم كَانُوا يَهتَدُونَ» - بعضى از مفسران گفته اند: جواب «لَو» در اين جا حذف شده. يعنى نفرمود كه: اگر در پى هدايت بودند، چه مى شد. زيرا خود كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام، اين است كه: آنان اگر راه به جايى مى بردند، و هدايت را مى پذيرفتند، هر آينه عذاب را مى ديدند. يعنى در دنيا به عذاب قيامت و حقانيت آن معتقد مى شدند.
ممكن هم هست كلمۀ «لَو» در اين جا، به معناى آرزو باشد، و معناى آيه، اين باشد كه: اى كاش راه به جايى مى بردند، و هدايت را مى پذيرفتند.
«وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ مَا ذَا أَجَبْتُمُ الْمُرْسلِينَ»:
اين آيه، عطف است بر چند آيه سابق، كه مى فرمود: «وَ يَومَ يُنَادِيِهم...». چيزى كه هست، در آيه سابق نخست پرسش شده اند از شركايى كه براى خدا قائل شده بودند، و به ايشان دستور داده شده كه آن ها را به يارى خود بطلبيد. و در آيه مورد بحث، پرسش شده اند از اين كه چه پاسخى به دعوت رسولان، كه از ناحيه خدا به سويشان آمدند، دادند.
و معناى آيه، اين است كه: در پاسخ آن كسى كه خداى تعالى به سوى شما فرستاد، و شما را به سوى ايمان و عمل صالح دعوت كرد، چه گفتيد؟
«فَعَمِيَت عَلَيهِمُ الاَنبَاءُ يَوْمَئذٍ فَهُمْ لا يَتَساءَلُونَ»:
كلمۀ «عَمِيَت»، ماضى از «عَمى» است، كه به معناى كورى است، و در اين جا معناى كورى مقصود نيست، بلكه استعاره از اين است كه انسان در موقعيتى قرار گرفته كه به خبرى راه نمى يابد، و مقتضاى ظاهر، اين بود كه «عمى» و «بى خبرى» را به خود آنان نسبت دهد، ولى مى بينيم كه به عكس تعبير كرده، و فرموده: «فَعَمِيَت عَلَيهِمُ الأنبَاءُ: خبرها بر آنان كور شد»، و اين به خاطر آن است كه بفهماند كفار در آن روز، از همه طرف مأخوذ مى شوند، و راه نجات از همه طرف به رويشان بسته مى شود، و دستشان از تمامى اسباب بريده و كوتاه مى گردد.
همچنان كه در سوره «بقره»، آيه ۱۶۶ فرموده: «وَ تَقَطَّعَت بِهِمُ الأسبَاب».
توضيح اين كه: وقتى تمامى اسباب براى آنان از تأثير ساقط شد، ديگر در آن روز، اخبار، راهى به سوى آنان ندارد، و ايشان هم، راهى به خارج از وجود خود ندارند، تا چيزى را دستاويز نموده، به آن اعتذار بجويند، و به اين وسيله خود را از عذاب نجات دهند.
«فَهُم لَا يَتَسَائَلُون» - اين جمله، تفريع است بر «كور بودن اخبار»، از قبيل تفريع بعض افراد عام بر عام است. (مثل اين كه بعد از گفتن اين جمله كه دانشمندان محترم اند، بگويى پس بوعلى سينا هم محترم است). در اين جا نيز، بعد از گفتن اين كه كفار به طور كلى از چهارديوارى وجود خود راهى به خارج از خود ندارند، فرمود: پس بين خودشان نيز سؤال و جوابى رد و بدل نمى شود، تا از راه گفتگو و مشورت، بهانه و عذرى پيدا كنند، و آن را عذر نافرمانى خود، يعنى تكذيب رسولان، و ردّ دعوت ايشان قرار دهند.
صدر و ذيل آيه مورد بحث، به وجوه بسيارى ديگر تفسير شده، كه چون در ايراد آن ها فايده اى نديديم، مسكوت گذاشتنش را بهتر ديديم.
«فَأَمَّا مَن تَاب وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَن يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ»:
حرف «فاء» بر سرِ اين آيه، اين معنا را افاده مى كند كه تاكنون آنچه گفتيم، درباره كسى بود كه كفر بورزد، و به سوى خداى سبحان رجوع هم نكند. پس بنابراين كسى كه رجوع كند و ايمان بياورد، و عمل صالح انجام دهد، اميد آن هست كه از رستگاران باشد.
و كلمۀ «عسى»، به طورى كه گفته شده، در اين جا به معناى لغوى كلمۀ «اميد» نيست، بلكه معناى تحقيق و حتميت را مى رساند. و خداى تعالى خواسته است، طبق رسم و عادت بزرگان بشر، سخن بگويد. چون عادت مردان بزرگ، اين است كه كارى را كه مى خواهند انجام دهند، مى گويند: اميد است انجام دهم.
ممكن هم هست همان معناى لغوى، يعنى اميدوارى منظور باشد، و خداى تعالى، از طرف خود توبه كاران اظهار اميد كرده باشد، كه در اين صورت، معناى جمله اين مى شود كه: آن هايى كه توبه كرده و ايمان آورده، و عمل صالح كردند، در انتظار رستگارى باشند.
پاسخ ديگر به عذر و بهانه مشركان
«وَ رَبُّك يخْلُقُ مَا يَشاءُ وَ يخْتَارُ مَا كانَ لهَُمُ الخِْيرَةُ سبْحَانَ اللَّهِ وَ تَعَالى عَمَّا يُشرِكونَ»:
كلمه «خِيَرَه»، به معناى تخيّر (انتخاب) است، همچنان كه كلمۀ «طيره»، به معناى «تطيّر» است. اين آيه، چهارمين پاسخ از عذر مشركان است، كه گفتند: «اگر با تو هدايت را پيروى كنيم، عرب ما را از سرزمينمان مى ربايند»، و متضمن حجتى قاطع است.
توضيح آن: همانا خلقت يعنى صنع و ايجاد همه چيز، به خداى تعالى منتهى مى شود، همچنان كه خودش فرموده: «اللهُ خَالِقُ كُلّ شَئ». در نتيجه در عالَم هستى، هيچ مؤثر حقيقى، غير از خداى تعالى وجود ندارد.
پس هيچ چيزى كه خداى را مجبور به كارى از كارها كند، وجود ندارد. زيرا چنين چيزى كه فرض كرديم مؤثر است، يا مخلوق خدا است، كه هستى اش به او منتهى مى شود. در اين صورت وجود آن و همه آثارش مخلوق او است، و معنا ندارد كه چيزى و يا اثر آن در خودش اثر كند.
و يا مخلوق او نيست، و هستى اش به او منتهى نمى شود، و با اجبار و قهر در خدا تأثير مى كند. يعنى او را به اجبار وادار به كار مى سازد، كه اين فرض باطل است. چون مؤثرى در عالَم، غير از خدا نيست و چيزى هم نيست كه وجودش به خدا منتهی نشود.
پس نه چيزى هست كه در خداى تعالى، اثر كند و اثر خدا از او باشد و نه چيزى هست كه از اثر خدا جلوگيرى كند. همچنان كه فرموده: «وَ اللهُ يَحكُمُ لَا مُعَقّبَ لِحُكمِهِ». و نيز فرموده: «وَ اللهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ».
و وقتى نه قاهرى بود كه او را بر عملى مجبور كند، و نه مانعى كه او را از عملى باز بدارد، در نتيجه او مختار حقيقى است. اين از نظر «تكوين». و خلقت از نظر «تشريع» هم، همين طور است. زيرا تشريع تابع تكوين است. چون حقيقت تشريع اين است كه:
خداى تعالى، جنس بشر را طورى خلق كرده و بر فطرتى ايجاد فرموده، كه خلقت و فطرتش صحيح، و مثمر ثمر نمى شود، مگر وقتى كه يك عده كارهايى را كه در شرع واجبات و يا به حكم واجبات هستند، انجام دهد، و يك عده كارهايى كه محرمات و يا به حكم محرمات هستند، ترك كند.
پس هر كارى كه در به كمال و به سعادت رسيدن انسان ها مؤثر است، خداى تعالى، به آن ها امر كرده، با امر وجوبى و يا ارشادى. و از آنچه كه در اين راه مضرّ و منافى بوده، نهى كرده. با نهى تكليفى و يا ارشادى.
پس خداى تعالى - كه مختار به تمام معناست - مى تواند در مرحله تشريع احكام و قوانين، هر حكم و قانونى را كه خواست تشريع كند. همچنان كه در مرحله تكوين مى تواند هر قسم كه اختيار كرد، خلق و تدبير نمايد.
و اين است معناى جملۀ «وَ رَبُّكَ يَخلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَختَارُ»، كه به طور مطلق، خدا را مختار معرفى مى كند. و ظاهرا جملۀ «يَخلُقُ مَا يَشَاءُ»، اشاره است به اختيار تكوينى خدا، و مى فهماند كه اختيار او، مطلق است. به اين معنا كه قدرت او، قاصر از خلقت هيچ چيز نيست، و هيچ چيزى او را از آنچه مى خواهد، مانع نمى شود.
و به عبارت ديگر: هيچ چيزى از مشيت او، سر باز نمى زند. نه به خودى خود و نه به خاطر مانعى، و اين، همان اختيار به معناى حقيقى آن است.
و جملۀ «وَ يَختَارُ»، اشاره است به اختيار تشريعى و اعتبارى، كه عطف آن به جملۀ «یَخلُقُ مَا يَشَاءُ»، از باب عطف مسبب است بر سبب. براى اين كه تشريع و اعتبار، فرع تكوين و حقيقت است.
ممكن هم هست كه جملۀ «يَخلُقُ مَا يَشَاءُ» را بر اختيار تكوينى، و جملۀ «وَ يَختَارُ» را، بر اعم از حقيقت و اعتبار حمل كنيم، وليكن وجه سابق، موجه تر است. به دليل اين كه آنچه در جملۀ بعدى «مَا كَانَ لَهُمُ الخِيَرَة» نفى شده، اختيار تشريعى و اعتبارى است، و اختيارى كه در جملۀ «يَختَارُ» براى خدا اثبات شده، مقابل آن است. پس قهرا مراد تنها همان اختيار تشريعى و اعتبارى است.
انسان مختار، در برابر اراده تكوينى و تشريعى خداوند، اختيارى ندارد
از سوى ديگر، هيچ شكى نيست در اين كه آدمى نسبت به كارهايى كه از روى علم و اراده انجام مى دهد، اختيار تكوينى دارد. البته نه اين كه اختيارش مطلق باشد. چون اختيار او، يكى از اجزاء سلسله علل است. اسباب و علل خارجى نيز، در محقق شدن افعال اختيارى او دخيل اند.
مثلا اگر انسان يك لقمه غذا را بخورد كه يكى از كارهاى اختيارى اوست، هم اختيار او در آن دخيل است، و هم وجود طعام در خارج، و هم اين كه طعام مفروض، طورى باشد كه قابل خوردن باشد و با طبع آدمى نيز سازگار باشد. و هم اين كه اين طعام، در دسترس و نزديك او باشد.
و نيز دست او هم به فرمانش باشد، و بتواند لقمه را بگيرد، و دهان او هم باز باشد، و بتواند آن را بجود، و دستگاه بلعيدن او هم سالم باشد و بتواند لقمه را فرو ببرد، و صدها اسباب ديگرى، كه همه در اين عمل اختيارى، يعنى خوردن آدمى دخيل اند، فراهم باشند.
پس صادر شدن فعل اختيارى از انسان، موقوف بر موافقت اسبابى است كه خارج از اختيار آدمى است، و در عين حال، دخيل در فعل اختيارى اوست، و خداى سبحان، در رأس همه اين اسباب است، و همه آن ها، حتى اختيار آدمى به ذات پاك او منتهى مى شود. چون اوست كه آدمى را موجودى مختار خلق كرده. هم او را خلق فرموده و هم اختيارش را.
از سوى ديگر، انسان خود را به طبع مختار مى داند به اختيار تشريعى، به اين كه كارى را انجام دهد و يا ترك كند. يعنى در مقابل آن اختيار تكوينى، قانونا هم خود را مختار مى داند.
(لذا اگر كار نيكى كرد، سزاوار مدحش مى دانند، و مى گويند مختار بوده. و اگر كار نيكى را ترك كرد، سزاوار ملامتش مى دانند، و معذورش نمى دارند به اين كه مجبور بوده). و كسى از همنوعش نمى تواند او را مجبور به كارى، و يا ممنوع از كارى بكند. چون بنى نوع او نيز، مانند او انسان اند، و از معناى بشريت چيزى زايد بر او ندارند، تا مالك و اختياردار او بوده باشند، و اين، همان است كه مى گويند: «انسان، بالطبع حرّ و آزاد است».
پس انسان فى نفسه، حرّ و بالطبع مختار است، مگر آن كه خودش به اختيار خود، چيزى از خود را به ديگرى تمليك كند، و به اين تمليك، حريت خود را از دست بدهد. همچنان كه يك انسان اجتماعى، نسبت به موارد سنت ها و قوانين جارى در اجتماعش، حريت و آزادى ندارد. چون كه داخل در اجتماع است، و آنچه از سنن و قوانين، چه دينى و چه اجتماعى، در اجتماع جريان دارد، امضاء كرده است.
و نيز دو صف لشكر كه با يكديگر جنگ مى كنند، از همان اول، هر يك ديگرى را، نسبت به آنچه كه يكى از ديگرى به دست آورد، مالك دانسته، و اختيار خود را از آن سلب كرده. و به همين جهت است كه طرف غالب مى تواند با اسيرانى كه از طرف مغلوب گرفته، هرچه بخواهد بكند.
و نيز، اجيرى كه عمل خود را در مقابل اجرتى مى فروشد، يعنى خود را اجير غير مى كند، ديگر در آن عمل خود، حرّيت و آزادى ندارد. چون مملوك بودن عمل، با حريت منافات دارد.
پس يك انسان نسبت به ساير انسان ها، وقتى حرّ و آزاد در عمل خويش است، و نسبت به عملى آزادى و حريت دارد كه به دست خود و به اختيار خود، سلب حرّيت از خود نكرده باشد، و عمل خود را به غير، تمیلیک ننموده باشد.
ولى خداى سبحان، از آن جايى كه مالك ذات انسان ها و نيز افعال صادره از ايشان است، و ملكيتش هم مطلق و به تمام معناست، هم به ملك تكوينى، مالك او و افعال اوست، و هم به ملك تشريعى و اعتبارى. لذا انسان نسبت به آنچه كه خداى تعالى، به امر تشريعى و يا نهى تشريعى و نيز به آنچه كه به مشيت تكوينى از او بخواهد، هيچ گونه حريت و اختيارى ندارد.
اين است آن حقيقتى كه جملۀ «مَا كَانَ لَهُمُ الخِيَرَة»، در صدد بيان آن است، و معنايش اين است كه: اگر خداى تعالى از انسان ها عمل و ترك عملى را بخواهد، ديگر انسان ها در مورد خواست او اختيارى ندارند، تا بتوانند آنچه خواستند، براى خودشان اختيار كنند، اگرچه مخالف آن چيزى باشد كه خدا خواسته است.
و اين آيه، قريب المعنا با آيه زير است كه مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ لِمُؤمِنٍ وَ لَا مُؤمِنَةٍ إذَا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ أمراً أن يَكُونَ لَهُمُ الخِيَرَةً مِن أمرِهِم».
اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث. البته ساير مفسران، حرف هاى مختلف ديگر زده اند، كه چون فايده اى در نقلش نبود، از آن صرف نظر نموده، كسانى كه بخواهند از آن سخنان اطلاع يابند، بايد به تفاسير بزرگ و مطول مراجعه كنند.
«سُبحَانَ اللهِ وَ تَعَالَى عَمَّا يُشرِكُونَ» - يعنى خدا منزه است از شرك ايشان، به اين كه به جاى خدا، بتهايى براى پرستش برگزيدند.
البته در اين ميان، معناى ديگرى دقيق تر هست و آن، اين است كه: خداى تعالى، منزّه است از اين كه مردم خود را نسبت به آنچه خدا اختيار مى كند، مختار بدانند، و بپندارند كه مى توانند آنچه او اختيار كرده، رد كنند، و يا قبول نمايند. خدا از چنين پندارى منزه است. براى اين كه اين پندار، جز به دعوى استقلال در وجود، و بى نيازى از خداى تعالى تصور ندارد، و استقلال و استغناء هم تمام نمى شود، مگر به اين كه خود را در صفت الوهيت، شريك خدا بدانند.
و در جملۀ «وَ رَبُّكَ يَخلُقُ»، التفاتى از تكلم با غير، به سوى غيبت به كار رفته. (يعنى در آيه قبل، روى سخن با غير رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بود، و در اين آيه، صفت «ربّ» را به آن جناب اضافه نمود، و فرمود پروردگار تو)، و اين، بدان جهت بوده كه خواسته آن جناب را تقويت و تأييد كند، و دلگرمى دهد.
چون معناى آيه اين است كه: آن دينى كه خدا وى را به ابلاغ آن گسيل داشته، حكمى است ثابت و حتمى، كه به هيچ وجه قابل برگشت نيست. پس ديگر مردم در آن اختيارى ندارند. موافقت و مخالفت آن ها، هيچ اثرى در آن ندارد.
علاوه بر اين، مردم از آن جايى كه ربوبيت خدا را قبول ندارند، اين دين را نمى پذيرند.
و در جملۀ «سُبحَانَ الله»، با اين كه جا داشت بفرمايد «سُبحَانَهُ»، چون قبلا نام خداى تعالى ذكر شده، ولى به جاى ضمير، اسم ظاهر آورده، نكته اين تغيير اسلوب اين است كه بفهماند: امر، راجع به ذات متعالى خدا است، كه مبدأ تنزه و تعالى او است، از هر چيزى كه لايق ساحت قدسش نباشد. اين كه او به هر صفت كمال متصف است و از هر نقصى مبرّا است، براى اين است كه او «الله - خداى عزّ اسمه» مى باشد.
«وَ رَبُّك يَعْلَمُ مَا تُكِنُّ صدُورُهُمْ وَ مَا يُعْلِنُونَ»:
كلمه «تُكِنُّ»، مشدد «تكنن» است، كه مضارع از باب افعال از «إكنان» است، و «إكنان»، به معناى إخفاء و پنهان داشتن است.
و كلمۀ «تُعلِنُون»، جمع مضارع از «اعلان» است، كه به معناى اظهار مى باشد. در اين آيه شريفه، إخفاء را به سينه هاى مردم نسبت داده، و اعلان را به خود آنان و فرموده: «و پروردگار تو، آنچه را كه سينه هاى آنان پنهان مى دارد، و آنچه را كه ايشان اظهار مى دارند، مى داند»، و اين، بدان جهت است كه مخزن اسرار مردم، سينه هاى ايشان است.
و اگر اين آيه را دنبال آيه قبلى قرار داد، براى اشاره به اين است كه: خداى تعالى، چون كه عالِم به گناهان ظاهرى و شرك باطنى آنان است، لذا به حكمت خود، براى آنان اعمالى را اختيار كرده تا به وسيله آن، ايشان را پاك كند.
«وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فى الاُولى وَ الآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه ضمير در ابتداى آيه شريفه، به كلمۀ «رَبُّكَ» در آيه قبلى بر مى گردد. (و معنايش اين است كه: آن پروردگار تو كه گفتيم الله است). و ظاهرا لام در كلمه «الله» براى اشاره به معناى وصف است (معبوديت)، و جملۀ «لا إله إلّا هو»، تأكيد همان انحصارى است كه در جملۀ «هُوَ اللهُ» افاده شده.
گويا فرموده است: «وَ هُوَ الإله - المتصف وحده بالألُوهِيّه - لا إله إلا هو: تنها او إله است - كه تنها او، متصف است به الوهيت - هيچ معبودى جز او نيست».
و بنابراين، آيه شريفه، به منزله متمم است براى بيانى كه آيه قبل در صدد آن بود. گويا فرموده خداى سبحان مختار است، و تنها او مى تواند اين معنا را اختيار كند، كه بندگان تنها او را بپرستند و به ظاهر و باطنشان آگاه است. پس او سزاوار است كه بر بندگان حكم كند كه تنها او را عبادت كنند، و يگانه معبود مستحق عبادت است. پس بر بندگان هم واجب است حكم او را گردن نهاده و تنها او را بپرستند.
سه وجه براى اين كه فقط خدا، مستحق پرستش است
آنگاه آنچه در ذيل آيه است، كه مشتمل بر سه دليل است: ۱ - لَهُ الحَمدُ. ۲ - لَهُ الحُكمُ. ۳ - إلَيهِ تُرجَعُون، وجوهى است كه انحصار خدا را در استحقاق پرستش توجيه مى كند.
اما اين كه فرمود: «لَهُ الحَمدُ فِى الأُولَى وَ الآخِرَة»، آن انحصار را به اين بيان توجيه مى كند كه هر كمالى كه در دنيا و آخرت وجود دارد، نعمتى است كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده، و در ازاى هر يك از آن ها، مستحق ثناى جميل است.
و جمال هر يك از اين نعمت هاى موهوبه، از كمال ذاتى و از صفات ذاتى او ترشح شده، كه در ازايش مستحق ثناء است، و غير از خداى تعالى، هيچ موجود و هيچ كس، مستقل در ثناى بر خدا نيست. و هر كس هم كه خدا را ثنا گويد، ثنايش هم منتهى به اوست، و عبادت هم ثناى زبانى و يا عملى است. پس تنها اوست كه مستحق پرستش است.
و اما اين كه فرمود: «وَ لَهُ الحُكمُ»، علتش اين است كه: خداى سبحان، مالك على الاطلاق همۀ عالَم است، و غير از او، كسى چيزى را مالك نيست، مگر آنچه را كه او تمليكش فرموده باشد، و همان را هم كه خدا به كسى تمليك كرده، باز خود او مالك است.
از سوى ديگر، خداى سبحان، هم در مرحله تشريع و اعتبار مالك است، و هم در مرحله تكوين و حقيقت. و از آثار ملك او، يكى اين است كه: حكم مى كند بر بندگان و مملوكين خود، كه كسى غير از او را نپرستند.
و اما اين كه فرمود: «وَ إلَيهِ تُرجَعُون»، جهتش اين است كه: رجوع به سوى او، به خاطر حساب و جزاء است، و چون تنها او مرجع است، سپس محاسب و جزاء دهنده نيز همو است، و كسى غير از او، محاسب و جزاء دهنده نيست. پس تنها اوست كه بايد پرستش شود، و پرستش او را، بايد تنها بر طبق دين او انجام داد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |