روایت:الکافی جلد ۸ ش ۳۱
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
عنه عن احمد بن محمد بن عيسي عن علي بن الحكم عن بعض اصحابنا عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۳۰ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۳۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۱ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۱۰
امام صادق عليه السّلام فرمود: مردى بود كه كارش فروختن روغن زيتون بود و محبت شديدى نسبت برسول خدا (ص) داشت، رسم اين مرد چنان بود كه هر گاه ميخواست سراغ كارش برود تا نميرفت و رسول خدا (ص) را نميديد بدنبال آن كار نميرفت، و اين جريان معروف شده بود و (همه ميدانستند از اين رو) هر گاه (از دور) مىآمد رسول خدا (ص) سر خود را بالا مىآورد تا آن مرد او را ببيند (و بدنبال كار خود برود). روزى طبق معمول بنزد رسول خدا (ص) آمد و حضرت نيز سر خود را بالا آورد تا آن مرد او را ديده و برفت، ولى طولى نكشيد كه بازگشت، رسول خدا (ص) كه ديد آن مرد چنين كرد با دست خود اشاره كرد كه بنشين، آن مرد پيش روى آن حضرت نشست، رسول خدا (ص) بدو فرمود: امروز كارى كردى كه روزهاى پيش چنين نميكردى؟ عرضكرد: اى رسول خدا سوگند بدان كه تو را براستى بنبوت برانگيخته ياد تو چنان دلم را فرا گرفت (و هواى ديدارت چنان بسرم افتاد) كه نتوانستم دنبال كارم بروم و بناچار بنزدت بازگشتم، حضرت در حق آن مرد دعا كرد و با خوشروئى با او سخن گفت. اين جريان گذشت و چند روز شد كه رسول خدا (ص) آن مرد را نديد از احوال او پرسيد؟ اصحاب عرضكردند: چند روز است كه ما او را نديدهايم حضرت برخاست نعلين خود را پوشيد و اصحاب نيز كفشهاى خود را پوشيده بدنبال آن جناب ببازار روغن زيتون فروشان آمدند و ديدند كه در دكان آن مرد كسى نيست، احوال او را از همسايگانش پرسيدند آنها بعرض رساندند كه مرده است، و مردى امانتدار و راستگو بود ولى يك خصلت در او بود، فرمود: چه خصلتى؟ عرضكردند: بكارى ناستوده دست ميزد- مقصودشان اين بود كه بدنبال زنان ميرفت- رسول خدا (ص) فرمود: خدايش بيامرزد، بخدا سوگند چنان محبتى بمن داشت كه اگر برده فروش هم بود خدايش مىآمرزيد. (مجلسى (ره) گويد: شايد مقصود كسى باشد كه اشخاص آزاد را از روى عمد اسير كند و بفروشد).
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۱۱۰
امام صادق عليه السّلام فرمود: مردى بود كه روغن زيتون مىفروخت و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را دوست مىداشت او هر گاه مىخواست دنبال كارى برود نخست پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ديدار مىكرد و اين شيوه از او شهرت يافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مىآمد آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گردن مىكشيد تا آن مرد او را ببيند. يك روز خدمت حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيد و حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هم براى او گردن برافراشت و او به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نگريست و رفت و طولى نكشيد، كه برگشت و چون پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ديد كه او چنين كرد با دست به وى اشاره كرد كه: بنشين. او در برابر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشست و حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد: امروز كارى كردى كه پيش از آن نمىكردى [يعنى زود برگشتى]، و او در پاسخ عرض كرد: اى پيامبر خدا! سوگند به آن كسى كه تو را براستى و درستى براى هدايت مردمان برانگيخت، يادت دل مرا فرا گرفته است، تا جايى كه نتوانستم پى كارم روم و نزد شما بازگشتم. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم براى او دعا كرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چند روز را گذرانيد بىآنكه او را ببيند، پس از حال او جويا شد. بديشان عرض كردند: يا رسول اللَّه! چند روزى است كه او را نديدهايم. پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كفش بر پاى كرد و اصحابش نيز با او كفش بر پاى كردند و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان رسيدند و ناگاه ديدند كه در دكان مرد كسى نيست. حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از همسايگانش حال او را پرسيد. گفتند: يا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امين و درستكار بود جز آنكه خصلتى خاص داشت. حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها مىافتاد- پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا او را رحمت كند. بخدا كه مرا سخت دوست مىداشت و اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مىآمرزيد.