روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۹
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد عن معلي بن محمد عن احمد بن محمد بن عبد الله عن محمد بن سنان قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۸ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۱۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۵۷
محمد بن سنان گويد: من شرفياب حضور ابو الحسن (يعنى امام نهم" ع") شدم، به من فرمود: اى محمد، تازهاى به آل فَرَج (خاندانى از طرفداران و كارمندان عاليرتبه عباسيان) رخ داده؟ گفتم: عُمَر (بن فرج كه حاكم مدينه بوده است) مُرد، فرمود: الحمد للَّه، و تا بيست و چهار اين جمله را شمردم، گفتم: اى آقاى من، اگر مىدانستم اين خبر شما را شاد مىكند، من پا برهنه مىدويدم خدمت شما، فرمود: اى محمد، نمىدانى كه او به پدرم محمد بن على (ع) چه گفته؟ گفتم: نه، فرمود: در باره موضوعى، پدرم با او سخن گفت و در پاسخ پدرم گفت: گمان دارم تو مستى. پدرم گفت: بار خدايا اگر تو مىدانى كه من امروز تا شب براى تو روزهدار بودم به او مزّه غارت مال، و خوارى اسيرى را بچشان، به خدا چند روزى نگذشت كه مالش را چپو كردند و هر چه داشت بردند و او را اسير كردند و هم اكنون مُرد، خدايش نيامرزد و خدا عز و جل از او انتقام كشيد، و هميشه خدا انتقام دوستانش را از دشمنانش مىكشد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۲۰
محمد بن سنان گويد: خدمت امام على النقى عليه السلام رسيدم، فرمود: اى محمد! براى آل فرج پيش آمدى شده است؟ گفتم: آرى، عمر (بن فرج كه والى مدينه بود) وفات كرد، حضرت فرمود، الحمد لله و تا ۲۴ بار شمردم (كه اين جمله را تكرار كرد) عرضكردم: آقاى من؟ اگر ميدانستم اين خبر شما را مسرور ميكند، پا برهنه و دوان خدمت شما مىآمدم. فرمود: اى محمد! مگر نميدانى او- كه خدايش لعنت كند- بپدرم محمد بن على چه گفته؟ عرضكردم: نه، فرمود: در باره موضوعى پدرم با او سخن مىگفت، او در جواب گفت: بگمانم تو مستى، پدرم فرمود: خدايا اگر تو ميدانى كه من امروز را براى رضاى تو روزه داشتم، مزه غارت شدن و خوارى اسارت را باو بچشان، بخدا سوگند كه پس از چند روز پولها و دارائيش غارت شد و سپس او را با سيرى گرفتند و اينك هم مرده است،- خدايش رحمت نكند- خدا از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش ميگيرد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۰۱
حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از احمد بن محمد بن عبداللَّه، از محمد بن سِنان روايت كرده است كه گفت: بر امام على نقى عليه السلام داخل شدم، پس فرمود كه: «اى محمد، آيا مصيبتى به آل فرج رسيد؟» عرض كردم كه: عُمر مُرد. فرمود كه: «الحمد للَّه»، تا آن كه بيست و چهار مرتبه شمردم كه اين را فرمود. من عرض كردم كه: اى آقاى من، اگر مىدانستم كه اين خبر تو را شاد مىگرداند، هر آينه به خدمت تو مىآمدم با پاى برهنه و همه جا مىدويدم. فرمود كه: «اى محمد، آيا نمىدانى كه عُمر خدا او را لعنت كند، به پدرم محمد بن على عليه السلام چه گفت؟» محمد مىگويد كه: عرض كردم: نه، حضرت فرمود كه: «با پدرم در باب چيزى گفت كه تو را چنان گمان مىكنم كه مست باشى. پدرم گفت: بار خدايا اگر مىدانى كه من شام كردهام و از براى رضاى تو روزهدار بودهام، او را مزه تاراج رفتن مال و خوارى اسيرى بچشان. پس به خدا سوگند كه روزى چند نرفت كه مال او و آنچه داشت، به تاراج رفت. بعد از آن او را به اسيرى گرفتند و او همين است كه مرده. خدا او را رحمت نكند و خداى عزّوجلّ پدرم را بر او يارى كرد و غالب گردانيد و خدا هميشه دوستان خويش را بر دشمنانش يارى مىدهد».