روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد عن معلي بن محمد عن البرقي عن ابيه عمن ذكره عن رفيد مولي يزيد بن عمرو بن هبيره قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۶۹
از رُفَيد: آزاد كرده يزيد بن عمرو بن هبيره (والى عراق بوده از طرف مروان بن محمد) كه گفت: ابن هبيره بر من خشمگين شد و سوگند ياد كرد كه مرا بكشد، من از او گريختم و به امام صادق (ع) پناهنده شدم و به او گزارش حال خود را دادم. در پاسخ فرمود: نزد او برگرد و سلام مرا به او برسان و به او بگو كه من مولاى تو رفيد را از خشم تو در پناه گرفتم، مبادا به او بدى برسانى، من به او عرض كردم: قربانت، او يك شامى بد عقيده است، فرمود: همچنان كه به تو مىگويم نزد او برو، من به سوى او برگشتم و در يك باديه مىرفتم و يك عرب بيابانى به من رسيد و به من رو كرد و گفت: كجا مىروى؟ من چهره آدم كشتهشدنى در تو مىبينم. سپس گفت: دستت را بر آور، بر آوردم، گفت: دست آدمى است كه كشته مىشود، سپس گفت: پايت را به من بنما، پايم را بر آوردم، گفت: پاى آدم كشتهشدنى است، سپس گفت: همه تنت را برآور، من تنم را بر آوردم، گفت: تن كشتهشدنى است، سپس گفت: زبانت را برآور، زبانم را در آوردم، به من گفت: برو بر تو باكى نيست زيرا در زبانت يك پيغامى است كه اگر براى كوههاى بلند ببرى سر فرود آورند براى تو. آمدم تا بر در خانه ابن هبيره ايستادم و اجازه ورود گرفتم و چون در آمدم بر او، گفت: اجل گشته را دو پايش نزد تو آورده است (اين يك مثل عربى است) اى غلام سفره چرمين را با شمشير حاضر كن و سپس دستور داد كتفهاى مرا بستند و سرم را بستند و جلّاد بالاى سرم ايستاد تا گردنم را بزند. من گفتم: اى امير تو به زور بر من دست نيافتى، من به پاى خود آمدم و در اين ميان مطلبى دارم به تو بگويم و بعد از آن خود دانى، گفت: بگو، گفتم: مطلب محرمانه است، خلوت كن براى من، دستور داد تا همه حاضران بيرون رفتند و پس از آن گفتم: جعفر بن محمد به تو سلام مىرساند و به تو مىفرمايد: من مولاى تو رفيد را بر تو پناه دادم، او را به بدى ميازار. پس گفت: خدايا محققاً جعفر بن محمد اين را به تو گفته و به من سلام رسانده؟ من براى او سوگند ياد گرفتم و تا سه بار آن را باز گفت، و سپس دست مرا گشود و گفت: همين مرا قانع نمىكند تا تو هم همان كارى را كه من با تو كردم، با من بكنى. گفتم: دست من به اين كار نمىرود و دلم بدان راه نمىدهد، گفت: به خدا جز آن مرا قانع نسازد، من هم با او همان كار را كردم كه او با من كرده بود و سپس او را رها كردم، خاتم خود را به من داد و گفت: همه كارهاى من به تو سپرده است و هر گونه مى خواهى آنها را اداره كن.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۷۹
رفيد غلام يزيد بن عمرو بن هبيره گويد: ابن هبيره بر من غضب كرد و قسم خورد كه مرا بكشد من از او گريختم و بامام صادق عليه السلام پناهنده شدم و گزارش خود را بحضرت بيان كردم، امام بمن فرمود: برو و او را از جانب من سلام برسان و باو بگو: من غلامت رفيد را پناه دادم، با خشم خود باو آسيبى مرسان، بحضرت عرضكردم: قربانت گردم او اهل شامست و عقيده پليدى دارد، فرمود: چنان كه بتو ميگويم نزدش برو، من راه را در پيش گرفتم، چون به بيابانى رسيدم، مرد عربى بمن رو آورد و گفت كجا ميروى؟ من چهره مرديكه كشته شود در تو ميبينم، آنگاه گفت: دستت را بيرون كن، چون بيرون كردم، گفت: دست مرديست كه كشته مىشود، سپس گفت: پايت را نشان ده، چون نشان دادم، گفت پاى مرديست كه كشته مىشود، باز گفت: تنت را ببينم، چون تنم را ديد. گفت: تن مرديست كه كشته شود آنگاه گفت: زبانت را بيرون كن، چون بيرون آوردم، گفت: برو كه باكى بر تو نيست، زيرا در زبان تو پيغامى است كه اگر آن را بكوههاى استوار رسانى، مطيع تو شوند. پس بيامدم تا در خانه ابن هبيره رسيدم، اجازه خواستم، چون وارد شدم: گفت: خيانتكار با پاى خود نزد تو آمد. غلام! زود سفره چرمى و شمشير را بياور، و دستور داد شانه و سر مرا بستند و جلاد بالاى سرم ايستاد تا گردنم بزند. من گفتم: اى امير! تو كه با جبر و زور، بر من دست نيافتى، بلكه با پاى خود پيش تو آمدم، من پيغامى دارم كه ميخواهم بتو باز گويم، سپس خود دانى، گفت بگو: گفتم مجلس را خلوت كن، او بحاضرين دستور داد بيرون رفتند، گفتم: جعفر بن محمد بتو سلام ميرساند و مىگويد: من غلامت رفيد را پناه دادم، با خشم خود باو آسيبى مرسان، گفت: ترا بخدا جعفر بن محمد بتو چنين گفت و بمن سلام رسانيد؟!! من برايش قسم خوردم، او تا سه بار سخنش را تكرار كرد. سپس شانههاى مرا باز كرد و گفت، من باين قناعت نميكنم و از تو خرسند نميشوم، جز اينكه همان كار كه با تو كردم با من بكنى، گفتم: دست من باين كار دراز نميشود و بخود اجازه نميدهم، گفت: بخدا كه من جز بآن قانع نشوم، پس من هم چنان كه بسرم آورد، بسرش آوردم، و بازش كردم، او مهر خود را بمن داد و گفت: تو اختيار دار كارهاى من هستى، هر گونه خواهى رفتار كن.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۲۱
حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از برقى، از پدرش، از آنكه او را ذكر كردهاند، از رُفَيد- غلام پسر يزيد بن عمر بن هُبَيره- روايت كرده است كه گفت: ابن هبيره بر من غضب كرد و در باب من سوگند ياد نمود كه مرا بكشد، پس من از پيش او گريختم و پناه بردم به امام جعفر صادق عليه السلام و خبر خود را به آن حضرت اعلام كردم. به من فرمود كه: «به سوى او برگرد و او را از من سلام برسان، و به او بگو كه: من غلام تو رُفَيد را پناه دادم، و در پناه تو فرستادم، و چون چنين است، او را به بدى كه نسبت به او كنى، بر ميانگيزان و از جا به در مياور». رفيد مىگويد كه: من به حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، ابن هُبَيره، مردى است شامى و رأى خبيثى دارد. فرمود: «برو به سوى او، چنانچه به تو مىگويم». بعد از آن رو به راه آوردم و چون در بين راه در بعضى از بيابانها بودم، اعرابى رو به من آورد و گفت: به كجا مىروى؟ به درستى كه من مىبينم روى كسى را كه كشته خواهد شد (و مراد اين است كه نظر به علم قيافه، آثار كشته شدن از روى تو پيداست). بعد از آن، به من گفت كه: دست خود را بيرون آور، من چنان كردم. گفت كه: اين دست، كشته است. پس گفت: پاى خود را ظاهر كن، من پاى خود را ظاهر كردم. گفت كه: اين پا، پاى كشته است. پس گفت كه: تن خود را ظاهر گردان، من چنان كردم. گفت كه: اين تن، تن كشته است. پس گفت كه: زبان خود را بيرون آور، من چنان كردم. گفت به من: برو كه بر تو باكى نيست؛ زيرا كه در زبانت پيغامى هست كه اگر آن پيغام را به كوههاى استوار آورى، تو را فرمانبردارى مىكنند. رُفيد مىگويد كه: آمدم تا بر درِ ابن هُبيره ايستادم و رخصت طلبيدم كه داخل شوم، و چون رخصت يافتم و بر او داخل شدم، گفت كه: تو را آورده است آنكه پاىهايش با او خيانت كننده است (و بنابر بعضى از نسَخ كافى، تو را آورده است آنكه پاىهايش او را هلاك خواهد كرد؛ چنانچه در فارسى مىگويند كه: خود پا به سلاخخانه آمدهاى). و ابن هبيره گفت كه: اى غلام نَطَع، و شمشير را حاضر كن. «۱» رُفيد مىگويد كه: پس امر كرد كه شانه مرا بستند و سر مرا محكم كردند و جلّاد بر سر من ايستاد كه، گردن مرا بزند. گفتم كه: اى امير، تو از روى قهر و غلبه بر من دست نيافتى، و جز اين نيست كه من از پيش خود و به اختيار به نزد تو آمدهام، و در اينجا قصّه هست كه آن را از براى تو ذكر مىكنم. بعد از آن، تو به كار خود مشغول شو و هر كار كه مىخواهى بكن. گفت: بگو. گفتم: با من خلوت كن. پس فرمود كه: كسانى كه در آنجا حاضر بودند، بيرون رفتند. __________________________________________________
(۱). و نطع، به فتح و كسر نون و سكون و فتح طا، بساطى است از پوست. و طريقه ايشان اين بود كه هرگاه مىخواستند كه كسى را بكشند، نَطَعى در پيش روى ايشان پهن مىكردند و قدرى خاك بر روى آن مىريختند و آنكه را كه اراده كشتن او داشتند در بالاى نَطَع، گردن مىزدند. (مترجم)
به او گفتم كه: جعفر بن محمد تو را سلام مىرساند و به تو مىفرمايد كه: «من غلام تو رُفيد را پناه دادم، و در پناه تو فرستادم، پس او را به بدى بر ميانگيزان». ابن هُبيره از روى تعجب گفت: اللَّه، جعفر بن محمد اين گفتار را به تو گفت و مرا سلام رسانيد؟ من سوگند ياد كردم. پس سه مرتبه اين گفتار را بر من تكرار نمود و احوال پرسيد، بعد از آن شانههاى مرا باز كرد و گفت: چيزى مرا از تو قانع نمىكند تا آنكه آنچه من با تو كردهام، تو با من بكنى. گفتم كه: دستم به اين امر روان نمىشود و ياراى آن ندارد و دلم به آن خوش نمىشود. گفت: به خدا سوگند كه چيزى مرا قانع نمىكند، مگر اينكه مىگويم به عمل آيد. پس من با او چنانچه با من كرده بود، كردم و او را رها كردم. بعد از آن مهر خود را به من داد و گفت كه: همه امور من در دست تو است. پس در آنها آنچه خواستى باشى، تدبير كن.