روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۲۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد بن عبد الله عن السياري عن محمد بن جمهور عن بعض اصحابنا عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۲۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۲۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۰۳
امام صادق (ع) فرمود: به راستى فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين (ع) نخستين زنى بود كه به سوى رسول خدا (ص) هجرت كرد و از مكه به مدينه با پاى پياده آمد و از خوشرفتارترين مردم بود نسبت به رسول خدا (ص) شنيد كه رسول خدا (ص) مىفرمايد: به راستى مردم روز رستاخيز برهنه محشور شوند چون روزى كه از مادر زايند گفت: واى از اين رسوائى، رسول خدا (ص) فرمود: من از خدا مىخواهم كه تو را با جامه محشور كند، و از آن حضرت شنيد كه از فشار قبر ياد مىفرمود، فرياد زد: واى از ناتوانى من رسول خدا (ص) به او فرمود: من از خدا درخواست مىكنم كه تو را كفايت كند و از فشار قبر آسوده كند. روزى بر رسول خدا (ص) گفت: من مىخواهم اين كنيز خود را آزاد كنم، در پاسخش فرمود: اگر چنين كنى خدا به هر عضوى از او عضوى از تو را از دوزخ آزاد كند، و چون بيمار شد بر رسول خدا (ص) وصيت كرد و سفارش كرد كه خادم او را آزاد كند، زبانش بند آمده بود به اشاره با رسول خدا (ص) سخن مىكرد و رسول خدا (ص) وصيتش را پذيرفت، در اين ميان كه روزى رسول خدا (ص) نشسته بود، امير المؤمنين (ع) گريان نزد او آمد، رسول خدا (ص) فرمود: براى چه گريه مىكنى؟ عرض كرد: مادرم فاطمه مرد، رسول خدا (ص) فرمود: به خدا و مادر من هم، و شتابان برخاست تا وارد بر او شد و نگاهى به او كرد و گريست و سپس به زنها دستور داد او را غسل دهند و فرمود: چون از غسل او فارغ شديد كارى نكنيد تا به من اعلام كنيد، چون فارغ شدند به او اعلام كردند و آن حضرت يكى از پيراهنهاى خود را كه به تن مىپوشيد داد تا او را در آن كفن كنند و به مسلمانان فرمود: چون در كار فاطمه ديديد من كارى مىكنم كه پيش از آن با مردهاى نكردم سبب آن را از من بپرسيد. چون زنان از غسل و كفن او فارغ شدند، رسول خدا (ص) آمد و جنازه او را بر دوش گرفت و زير جنازه او بود تا او را به قبرش رسانيد و او را در كنار قبرش نهاد و خود وارد قبرش شد و در آن خوابيد و سپس برخاست و با دست خود او را گرفت و در قبرش نهاد و بر او سرازير شد و مدتى طولانى با او راز مىگفت: و به او مىگفت: پسرت، پسرت، (پسرت). سپس از قبرش برآمد و خشت بر آن چيد و آن را ساخت سپس روى قبرش افتاد و شنيدند كه مىفرمود: لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ، بار خدايا من او را به تو مىسپارم، سپس برگشت و مسلمانان به آن حضرت گفتند: ما ديديم شما كارهائى كرديد كه پيش از امروز نكرده بوديد، فرمود: امروز آخرين قسمت احسان ابى طالب را از دست دادم، مطلب اين است كه اگر نزد اين فاطمه چيزى بود، مرا نسبت بدان بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت. من روزى از قيامت ياد كردم و از اين كه مردم در آن برهنه محشور مىشوند، گفت: واى از اين رسوائى من، من ضمانت كردم كه خدا او را با تن پوشيده محشور سازد، من از فشار قبر ياد كردم، گفت: واى از ناتوانى من، و من ضمانت كردم كه خدا او را آسوده سازد، من او را در پيراهنم كفن كردم و در گورش خوابيدم براى اين، و بر او سرازير شدم و به او تلقين كردم آنچه از او پرسش مىشد، زيرا از او پرسش شد از پروردگارش و پاسخ گفت: و پرسش شد از ولى و امامش، و زبانش بند شد، من به او گفتم: پسرت، پسرت، (پسرت).
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۴۷
امام صادق عليه السلام فرمود: فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين نخستين زنى بود كه پياده از مكه بمدينه بسوى پيغمبر (ص) مهاجرت كرد و از همه مردم نسبت بپيغمبر مهربانتر بود، از پيغمبر شنيد كه ميفرمود: مردم روز قيامت برهنه مادر زاد محشور شوند، پس گفت: واى از اين رسوائى! پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله باو فرمود: من از خدا ميخواهم كه ترا با لباس محشور كند، و نيز از آن حضرت شنيد كه فشار قبر را ياد آور مىشد. فاطمه گفت: واى از ناتوانى!، پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله باو فرمود: من از خدا مىخواهم كه تو را در آنجا آسوده دارد. روزى برسول خدا صلى اللَّه عليه و آله عرضكرد: من ميخواهم اين كنيز خود را آزاد كنم، حضرت باو فرمود: اگر چنين كنى، خدا در برابر هر عضوى از او يك عضو ترا از آتش دوزخ آزاد كند، پس چون بيمار شد، بپيغمبر صلى اللَّه عليه و آله وصيت كرد و سفارش نمود خادمش را آزاد كند و زبانش بند آمده بود، لذا بپيغمبر اشاره كرد و پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله وصيتش را پذيرفت. پس روزى پيغمبر نشسته بود كه امير المؤمنين عليه السلام گريان وارد شد. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله باو فرمود: چرا گريه ميكنى؟ گفت: مادرم فاطمه وفات كرد. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: بخدا مادر من هم بود، پس با شتاب برخاست تا بر او وارد شد و چون باو نگريست گريان شد. آنگاه بزنها دستور داد غسلش دهند. و فرمود: چون از غسلش فارغ شديد، كارى نكنيد تا بمن خبر دهيد، آنها چون فارغ شدند، آن حضرت را آگاه ساختند. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله پيراهنى را كه در زير ميپوشيد و ببدنش مىچسبيد بيكى از آنها داد تا در آن كفنش كنند، و بمسلمانان فرمود: هر گاه ديديد من كارى كردم كه پيش از اين نكرده بودم، از من بپرسيد چرا اين كار كردى؟. چون زنان از غسل و كفنش، بپرداختند، پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله در آمد و جنازه را روى دوش كشيد و همواره زير جنازه بود تا بقبرش رسانيد، سپس جنازه را گذاشت و خود داخل قبر شد و در آن دراز كشيد، آنگاه برخاست و جنازه را با دست خود گرفت و داخل قبر كرد، سپس خم شد و مدتى طولانى با او سر گوشى ميكرد و مىفرمود: پسرت، پسرت [پسرت] پس برخاست و روى قبر را هموار كرد، و باز خود را بروى قبر انداخت و مردم ميشنيدند كه ميفرمود: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ بار خدايا! من او را بتو ميسپارم» آنگاه مراجعت فرمود. مسلمين عرضكردند: شما را ديديم كارهائى كرديد كه پيش از اين نكرده بوديد؛ فرمود: امروز مهربانى ابو طالب را از دست دادم، فاطمه اگر چيز خوبى نزدش بود، مرا بر خود و فرزندانش مقدم ميداشت، من از روز قيامت ياد كردم و گفتم: مردم برهنه محشور شوند، او گفت: واى از اين رسوائى، من ضامن شدم كه خدا او را با لباس محشور كند و از فشار قبر يادآور شدم. او گفت: واى از ناتوانى، من ضمانتش كردم كه خدا كارگزاريش كند، از اين جهت او را در پيراهنم كفن كردم و در قبرش خوابيدم و سر بگوشش گذاردم و آنچه از او ميپرسيدند تلقينش كردم. چون او را از پروردگارش پرسيدند جواب داد و چون از پيغمبرش پرسيدند جواب داد اما چون از ولى و امامش پرسيدند، زبانش بلكنت افتاد، من گفتم: پسرت، پسرت [پسرت].
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۵۶۳
على بن محمد بن عبداللَّه، از سَيّارى، از محمد بن جمهور، از بعضى از اصحاب ما، از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: «فاطمه بنت اسد، مادر امير المؤمنين عليه السلام، اوّل زنى بود كه به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله هجرت نمود از مكّه به سوى مدينه پاى پياده، و از همه مردمان نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله مهربانتر بود. بعد از آن، از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد كه مىفرمود: مردم در روز قيامت برهنه محشور مىشوند؛ چنانچه از مادر متولّد شدهاند. فاطمه گفت: واسواتاه؛ اى داد از رسوايى و بد حالى، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: من از خدا مىخواهم كه تو را پوشيده محشور گرداند. و از آن حضرت شنيد كه: فشار قبر را ذكر مىفرمود، گفت: وا ضعفاه؛ اى داد از ضعف و ناتوانى، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: من از خدا سؤال مىكنم كه اين فشار را از تو دفع كند. و فاطمه روزى به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد كه: من اراده دارم كه همين كنيزك خود را آزاد كنم، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: اگر چنين كنى، خدا به هر عضوى از او، عضوى از تو را از آتش دوزخ آزاد گرداند. و چون فاطمه بيمار شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله را وصىّ خود گردانيد و امر كرد كه آن حضرت كنيزك او را آزاد گرداند. و زبانش در بند شد كه نمىتوانست سخن گويد، پس شروع كرد به اشاره كردن و به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله اشاره مىكرد (به اشاره كه مطلب از آن فهميده مىشد) و رسول خدا صلى الله عليه و آله وصيّت او را قبول فرمود. بعد از آن در بين آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى نشسته بود، ناگاه امير المؤمنين به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت گريه مىكرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيز تو را مىگرياند؟ عرض كرد كه: مادرم فاطمه وفات كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به خدا سوگند كه فاطمه، مادر من بود. و آن حضرت برخاست و مىشتافت تا داخل شد در خانهاى كه فاطمه بود. پس به سوى فاطمه نگريست و گريست و زنان را امر فرمود كه: او را غسل دهند. و فرمود كه: چون از غسل او فارغ شويد، از پيش خود كارى مكنيد تا آنكه مرا اعلام كنيد. چون فارغ شدند، آن حضرت را به اين امر اعلام كردند، پس يكى از پيراهنهاى خويش (و بنابر بعضى از نسخ كافى، بهترين پيراهنهاى خويش) را كه تالى تن مباركش بود (و آن را مىپوشيد بىآنكه چيزى در ميانه آن و جسد شريفش حائل و مانع باشد)، به ايشان داد و ايشان را امر فرمود كه: فاطمه را در آن كفن كنند. و به مسلمانان فرمود كه: چون مرا ببينيد كه چيزى را به عمل آورم كه پيش از آن، آن را به عمل نياورده باشم، مرا سؤال كنيد كه چرا آن را كردم و چون از غسل و كفن فاطمه فارغ گرديدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله داخل شد و جنازه او را بر دوش خويش گذاشت و متصّل در زير جنازه او بود تا او را بر سر قبرش رسانيد. بعد از آن، جنازه را بر زمين گذاشت و در قبر داخل شد و در آن خوابيد، پس برخاست و فاطمه را بر روى دستهاى خويش گرفت تا او را در قبر گذاشت و زمانى طولانى بر او نگون گرديده، سرِ خويش را به پايين كرده با او راز مىگفت و به او مىفرمود كه: پسرت، پسرت، پس بيرون آمد و قبر او را هموار كرد. بعد از آن، بر قبر او نگون گرديد و از آن حضرت شنيدند كه مىگفت: لا اله الّا اللَّه اللّهمّ انّى استودعها ايّاك (و بنابر بعضى از نسخ، استودعك ايّاها)، يعنى: «نيست خدايى مگر خدا. خداوندا، به درستى كه من فاطمه را به تو مىسپارم». پس برگشت و مسلمانان به آن حضرت عرض كردند كه: ما تو را ديديم كه چيزى چند را به فعل آوردى كه پيش از اين روز، آنها را نكرده بودى. حضرت فرمود كه: امروز نيكى ابوطالب را گم كردم و احسانش از من بريده شد. به درستى كه فاطمه چنان بود كه چيزى كه در نزد او بود، مرا بر خود و فرزندان خود به آن بر مىگزيد (كه خود نمىخورد و به فرزندان خود نمىداد و به من مىخورانيد)، و من در حال حيات او قيامت را ذكر كردم و گفتم كه: مردم برهنه محشور مىشوند، گفت: واسواتاه، پس من از براى او ضامن شدم كه خدا او را پوشيده محشور گرداند. و فشار قبر را ذكر كردم، گفت: واضعفاه، پس من از براى او ضامن شدم كه خدا آن را از او دفع كند، و براى همين او را به پيراهن خود كفن كردم و در قبرش خوابيدم و بر او نگون شدم و آنچه را كه از آن سؤال مىشد، به او فهمانيدم و به زبانش دادم. پس به درستى كه او را از پروردگارش سؤال كردند و آنچه بايست بگويد، گفت و از رسولش او را سؤال كردند، او را جواب داد، و از ولى و امام خود سؤال شد، اضطراب و تشويشى بر او مستولى شد و نتوانست جواب دهد، گفتم: امام، پسر تو است، امام، پسر تو است» (و من مىگويم كه جواب نگفتن فاطمه، يا به جهت شرم بوده، يا حكمت در آن، اظهار امامت فرزندش امير المؤمنين عليه السلام).