روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
اسحاق قال حدثني يحيي بن القشيري من قريه تسمي قير قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۰۹
يحيى بن قشيرى از اهالى دهى به نام قير گفت: ابى محمد (امام عسكرى" ع") وكيلى داشت كه در يك خانه اطاقى گرفته بود كه در آن به سر برد، با او خدمتكار سفيد پوستى بود، وكيل طمع در آن خادم كرد و او نپذيرفت جز با صرف نوشابه خرما و براى او فراهم كرد و نزد او آورد و ميان او و امام (ع) سه در بسته بود، و گويد: خود وكيل برايم باز گفت كه: من بيدار و متوجه بودم كه ناگاه درها گشوده شد تا خود امام آمد و بر در اطاق ايستاد و فرمود: اى حاضران، از خدا بپرهيزيد و از خدا بترسيد و چون صبح شد دستور داد آن خدمتكار را فروختند و مرا از خانه بيرون كردند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۴۶
يحيى بن قشيرى كه اهل قريه قير بود گفت: حضرت ابى محمد عليه السلام وكيلى داشت كه در منزل آن حضرت اتاقى داشت و خدمتگزارى سفيد پوست همراه او بود، وكيل خواست بر خدمتگزار سوار شود [او را بر خود سوار كند] خادم گفت: نميپذيرم، جز اينكه برايم شراب آورى، وكيل با زرنگى شرابى بدست آورد و نزد او برد، و ميان او و حضرت ابى محمد عليه السلام سه در اتاق بسته بود. وكيل گويد: ناگاه من متوجه شدم و ديدم درها باز مىشود تا خودش تشريف آورد و در اتاق ايستاد و فرمود: آهاى! از خدا پروا كنيد، از خدا بترسيد: و چون صبح شد، دستور داد خادم را بفروشند و مرا از خانه بيرون كنند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۴۷
اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا يحيى بن قُشيرى (يا قنبرى) كه از اهل ده سماقير «۱» (يا سماقين است بنابر اختلاف نسخ كافى در هر دو لفظ). و گفت كه: حضرت امام حسن را وكيلى بود كه با آن حضرت در خانهاش اطاقى را فرا گرفته بود، و در آن حجره با آن وكيل، غلامى گرجى بود، پس وكيل اراده كرد كه غلام را بر خويش داخل كند و غلام ابا و امتناع كرد، مگر آنكه شراب نبيذى از برايش بياورد. وكيل از برايش چاره كرد و نبيذ را آورد، بعد از آن او را بر خويش داخل نمود و ميان او و امام حسن عليه السلام سه در فاصله بود كه هر سه قفل آنها بسته بود. راوى مىگويد كه: وكيل مرا خبر داد و گفت كه: من بيدار بودم، ناگاه ديدم كه درها گشوده مىشود تا آنكه حضرت به نفس نفيس خويش آمد و بر درِ حجره ايستاد و فرمود كه: «اى جماعت، از خدا بپرهيزيد و از خدا بترسيد» و چون صبح كرديم، امر فرمود كه آن غلام را بفروشند و مرا از خانه بيرون كنند. __________________________________________________
(۱). در نسخه موجود، اين ده، به نام قير آمده است: تسمّى قير.