روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
اسحاق قال حدثني علي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۰۳
على بن زيد ... گفت: من اسبى داشتم و بدان مى نازيدم و در هر جا از او سخن مىگفتم، يك روز خدمت ابى محمد (امام حسن عسكرى ع) رسيدم، به من فرمود: اسبت چه شد؟ گفتم: آن را دارم و هم اكنون بر در خانه شما است و از آن پياده شدم، فرمود: تا شب نرسيده اگر خريدارى پيدا كردى آن را عوض كن و تأخير مكن، كسى بر ما وارد شد و رشته سخن را بريديم و من انديشناك برخاستم و به خانهام رفتم و به برادرم گزارش دادم. در پاسخ گفت: من نمىدانم در اين باره چه بگويم، و از آن دريغم آمد و از فروشش به مردم رشك بردم، و چون شب كرديم نوكرى كه آن اسب را تيمار مىكرد آمد و گفت: اى آقاى من اسبت مُرد، مرا غم گرفت و دانستم كه امام از گفتار خود اين را در نظر داشت. گويد: پس از آن خدمت ابى محمد (ع) رسيدم پس از چند روز، و با خود مىگفتم: كاش به جاى آن اسبى مىداد، زيرا از گفتار او غمنده شدم، و چون نشستم، فرمود: آرى يك چهار پا به جاى آن به تو مىدهم، اى غلام آن يابوى كميت مرا به او بده، آن از اسب تو بهتر است و پشت هموارترى دارد و عمر درازترى.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۴۱
اسماعيل بن محمد، نوه عبد المطلب گويد: سر راه حضرت ابى محمد نشستم، چون بر من گذشت، از نيازمندى خود باو شكايت كردم و سوگند خوردم كه يكدرهم و بيشتر ندارم و صبحانه و شام هم ندارم، فرمود: بنام خدا سوگند دروغ ميخورى در صورتى كه ۲۰۰ دينار زير خاك كردهئى؟! من اين سخن را براى نبخشيدن بتو نميگويم، غلام هر چه همراه دارى باو ده. غلامش صد دينار بمن داد سپس رو بمن كرد و فرمود: هنگامى كه احتياج بسيارى بآن دنانير زير خاكدارى محروم ميشوى، و راست فرمود، و چنان شد كه او گفت، زيرا ۲۰۰ دينار زير خاك كردم و با خود گفتم: پشتيبان و پس انداز روز بيچارگيم باشد، سپس بشدت براى مخارجى ناچار شدم و درهاى روزى برويم بسته شد، آنجا را كندم معلوم شد، پسرم جاى آنها را دانسته و برداشته و فرار كرده و چيزى از آنها بدست من نرسيد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۴۱
اسحاق روايت كرده و گفته است كه حديث كرد مرا على بن زيد على بن حسين بن على و گفت كه: مرا اسبى بود و از آن خوشم مىآمد و مردم در مجالس ذكر آن را بسيار مىكردند (يا آنكه خود ذكر آن را در مجالس بسيار مىكردم) پس روزى بر امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و به من فرمود كه: «اسبت چه كرد؟» عرض كردم كه: آن در نزد من است، و آن همين است كه الحال بر درِ خانه تو است، و از آن فرود آمدهام. به من فرمود كه: «پيش از شام، آن را سودا كن، اگر بر خريدارى قادر شوى، و اين امر را به تأخير مينداز». و كسى بر ما داخل شد و اين سخن بريده شد، پس من متفكّرانه برخاستم و به سوى منزل خويش رفتم، و اين خبر را به برادرم دادم، برادرم گفت كه: نمىدانم در اين باب چه بگويم؟ و من به آن بخل كردم و بر مردم در باب مالك شدن آن اسب حسد بردم، و ايشان را سزاوار اين نديدم كه آن را به ايشان بفروشم، و چون شام كرديم، مهتر به نزد من آمد و ما نماز عشا را به جا آورده بوديم و گفت كه: اى آقاى من، اسبت مُرد. من بسيار غمناك شدم و دانستم كه آن حضرت اين را قصد فرموده بود، به آن سخنى كه فرمود (و شايد كه امر كردن آن حضرت راوى را به سودا كردن آن اسب، به جهت اين باشد كه مىدانست كه او سودا نخواهد كرد، پس اظهار اين به جهت مجرّد اظهار معجزه است، يا به جهت اين بود كه حضرت مىدانست كه آن اسب در نزد مشترى هلاك نمىشد؛ زيرا كه مقدّر تلف مال راوى بود، با آنكه حكم هر واقعهاى پيش از وقوع با بعد از وقوع آن مخالفت دارد؛ اگر چه وقوع بر سبيل يقين باشد. و بالجمله مجرّد چنين امرى، موجب هيچ ناخوشى حتّى خلاف اولى نخواهد بود. تتّمه حديث آنكه:). راوى مىگويد كه: بعد از چند روز بر امام حسن عليه السلام داخل شدم و من با خود مىگفتم كه: كاش آن حضرت اسبى به من مىداد كه به جاى آن اسب باشد؛ زيرا كه من به فرموده او غمناك شدم و چون نشستم، فرمود: «آرى، به جاى آن اسب حيوانى به تو مىدهم. اى غلام، يابوى كُمَيت مرا به او بده» و فرمود كه: «اين يابو، از اسب تو بهتر است و دويدنش بيشتر و عمرش درازتر».