روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۲
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد الاشعري و محمد بن يحيي و غيرهما قالوا :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۱ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۷۹
حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران گفتهاند: احمد بن عبيد الله بن خاقان بر املاك و خراج قم گماشته بود، روزى در مجلس وى سخن از علويان و مذاهب آنها به ميان آمد، او مردى بود سخت دشمن خاندان پيغمبر، و با اين حال گفت: من در سر من رأى مردى از علويان را چون حسن بن على بن محمد ابن الرضا نديدم و نشناختم از روش و آرامش و پارسائى و بزرگوارى و ارجمندى او در نزد خاندانش و همه بنى هاشم و مقدّم شمردن او بر پير مردان و بزرگان خود و هم بر افسران و وزيران و عموم مردم، من يك روز بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم مىنشست، به ناگاه دربانان او آمدند و گفتند ابو محمد ابن الرضا بر در خانه است با آواز بلند فرياد كرد به او اجازه ورود بدهيد. من از آنها در شگفت شدم كه دليرى كردند و مردى را در نزد پدرم با كنيه نام بردند، با اين كه در نزد او تنها خليفه يا وليّ عهد يا كسى كه از طرف خليفه دستور بود به كنيه نام برده مىشد، مردى گندمگون خوش اندام، زيبا رو، خوش پيكر و تازه جوان در آمد و جلال و هيبتى داشت، تا نگاه پدرم به او افتاد برخاست و چند گامى جلو او رفت و من نديده بودم كه با كسى از بنى هاشم و افسران، چنين كند و چون به او نزديك شد، او را در آغوش گرفت و روى و سينهاش را بوسيد و دستش را گرفت و او را بر مسند خود نشانيد و پهلوى او نشست و رو به او كرد و با سخن پرداخت و خود را قربان او مىكرد و من از رفتار پدرم با او شگفت بودم كه دربان آمد و گفت: موفق (برادرِ معتمد، خليفه و رئيس ستاد او) آمده و شيوه موفق اين بود كه چون نزد پدرم آمد، دربانان و افسران مخصوص، پيشتر مىآمدند و از مجلس پدرم تا در خانه صف مىبستند تا او مىآمد و مىرفت و پدرم پيوسته رو به ابى محمد داشت، با او گفتگو مىكرد تا نگاهش به غلامان مخصوص موفق افتاد، آن گاه به او گفت: خدا مرا قربانت كند اكنون، هر گاه ميل داشته باشيد، و به غلامان خود گفت: او را از پشت دو صف ببريد كه اين (يعنى موفق) او را نبيند. برخاست و پدرم هم برخاست، او را در آغوش گرفت و او رفت، من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: واى بر شما، اين چه كسى بود كه نزد پدرم او را با كنيه نام برديد و او هم به او چنين رفتار كرد؟ در پاسخ گفتند: اين يك علوى است كه او را حسين بن على گويند و به ابن الرضا معروف است و شگفت من بر افزود و هميشه آن روز را گرفته و انديشناك بودم در كار او و كار پدرم و آنچه در باره او ديده بودم تا شب رسيد، شيوه پدرم اين بود كه نماز عشاء را مىخواند و مىنشست به انتظار مشورتهاى مورد نياز شب و آنچه بايد به خليفه گزارش دهد. چون نمازش را خواند و نشست، من آمدم بر او سلام كردم و برابرش نشستم و كسى نزد او نبود، به من گفت: احمد، كارى دارى؟ گفتم: آرى پدر جان، اگر اجازه مىدهى از آن بپرسم، گفت: من به تو اجازه دادم فرزند جانم، هر چه خواهى بگو. گفتم: پدر جان اين مردى كه امروز بامداد ديدم، با او آن رفتار پر از اجلال و احترام و تعظيم را كردى و قربان او مىرفتى و پدر و مادرت را قربان او مىكردى چه كس بود؟ اى پسر جانم، اين امام رافضيان است، اين حسن بن على معروف به ابن الرضا است و ساعتى خاموش شد و سپس گفت: اى پسر جانم، اگر امامت از خلفاء بنى عباس برود، هيچ كس از بنى هاشم جز اين مرد، شايسته و سزاوار آن نيست و اين مرد براى فضل و پارسائى و روش نيك و خوددارى و زهد و عبادت و اخلاق خوب و صلاح خود سزاوار آن است و اگر پدرش را ديده بودى، مردى بود دريا دل و خردمند و اصيل و راد و با فضل. من از بيان پدرم، دل تنگتر و انديشناكتر شدم و خشمم بر پدرم افزوده شد و بر آنچه از او باز شنيدم و از كردار و گفتارش در باره او فهميدم و پس از اين هدفى نداشتم جز پرسش از اخبار او و كاوش در كار او و از هر كدام از بنى هاشم و افسران و نويسندگان و قضات و فقهاء و مردم ديگر پرسش كردم در نزد همه مردم در نهايت اجلال و اعظام و محل رفيع و قول جميل بود و او را بر همه خاندانش و بر مشايخ مقدم مىداشتند و او در نظرم بزرگوار آمد، چون از هيچ دوست و دشمنى در باره او جز از تمجيد و ستايش نشنيدم، و يكى از اشعريين قم كه حاضر مجلس او بود به او گفت: اى ابا بكر، خبر برادرش جعفر چه بود؟ در پاسخ گفت: جعفر كيست كه از او خبر بپرسند و او را قرين حسن سازند؟ جعفر آشكارا مرتكب فسق مىشد و هرزه و لا ابالى و مى خوار بود و كوچكترين مردى بود كه ديدم و بىآبروتر در نزد خود از همه كس، سبك بود و خود باخته. بر خليفه و يارانش هنگام وفات حسن بن على حادثهاى رخ داد كه من از آن در شگفت شدم و گمان نداشتم چنين شود براى اين كه چون امام بيمار شد، خليفه نزد پدرم فرستاد كه ابن الرضا بيمار شده و پدرم همان ساعت سوار شد و به دار الخلافه شتافت و شتابانه برگشت و پنج تن از خادمان امير المؤمنين با خود داشت كه همه مورد وثوق بودند و از خواص به شمار مىرفتند و نحرير در ميان آنها بود (كه از خواص خادمان خليفه بود) و به آنها دستور داد در خانه حسن بمانند و خبر و حال او را خوب بفهمند و فرستاد نزد چند تن پزشك كه نزد او رفت و آمد كنند و هر بام و شام او را معاينه كنند. و چون دو سه روز گذشت، خبر آوردند كه ناتوان شده و دستور به پزشكان رسيد كه در خانه او بمانند و فرستاد قاضى القضات را احضار كرد و دستور داد ده تن از كسانى كه ميان اصحاب خود در دين و امانت و ورع به آنها وثوق دارد حاضر كند، آنها را حاضر كرد و همه را به خانه حسن فرستاد و دستور داد شبانه روز در آن بمانند و آنجا ماندند تا آن حضرت وفات كرد و شهر سر من رأى يك پارچه شيون و عزاء شد و خليفه فرستاد: خانه او را بازرسى كردند و اتاقها را بازديد نمودند و هر چه در آنها بود مهر كردند و دنبال پسر او گشت و زنانى كه آبستنى را مىفهميدند آوردند و كنيزان او را بازرسى كردند و يكى از آنها گفت: در يكى از كنيزان اثر حمل هست، او را در اطاقى زندانى كردند و نحرير خادم را با يارانش و چند تن زن بر او گماشتند. بعد از آن به تجهيز امام پرداختند، و بازارها را بستند و بنى هاشم و افسران و پدرم به دنبال جنازه او سوار شدند و شهر سر من رأى در آن روز، رستاخيز شد و چون او را آماده كردند، خليفه، ابو عيسى پسر متوكل را فرستاد كه بر او نماز بخواند و چون جنازه را براى نماز به زمين نهادند، ابو عيسى نزديك او رفت و رويش را باز كرد و او را به بنى هاشم از علويان و عباسيان و افسران و دفتر داران و قاضيان و عدول، وانمود كرد و گفت: اين حسن بن على بن محمد بن الرضا است كه به مرگ خدائى در بستر خود مرده است و جمعى از خادمان امير المؤمنين و فلان و فلان از موثقين و قضات و فلان و فلان از پزشكها بر بالين او بودند. سپس روى آن حضرت را پوشيد و دستور داد او را بردارند و از ميان خانه خودش او را برداشتند و در اطاقى كه پدرش در آن دفن بود به خاك سپردند و چون به خاك سپرده شد، خليفه و مردم در مقام بازرسى از پسر او بر آمدند و در خانهها و اطاقها بسيار گردش و بازرسى شد و از تقسيم ارث او خوددارى شد و آنها هم كه بر آن كنيزى كه احتمال آبستنى داشت گماشته بودند، در كار خود بودند تا روشن شد كه حملى در كار نيست و چون روشن شد كه حملى در كار نيست، ارث او در ميان مادرش و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش مدعى وصيت شد، و دعوى او نزد قاضى ثابت شد و خليفه بنا بر اين در جستجوى پسر او بود. پس از اين جعفر نزد پدرم آمد و به او گفت: مقام برادرم را به من بدهيد و من هر سالى بيست هزار اشرفى به شما مىدهم، پدرم او را راند و به او بد گفت: و به او گفت: اى احمق، خليفه شمشير كشيده است بر آن كسانى كه معتقدند پدرت و برادرت امامند تا آنها را از اين عقيده برگرداند و براى او ممكن نشده است، اگر تو نزد شيعيان پدر و برادرت امام باشى نيازى به خليفه نداريد كه تو را به مرتبه آنها برساند و نه به غير خليفه و اگر نزد آنها اين مقام را نداشته باشى به وسيله ما آن را در نيابى و پدرم در اين موقع او را زبون شمرد و ناتوان دانست و دستور داد كه او را نزد وى راه ندهند و تا پدرم مُرد، اجازه ورود به او نداد و ما از سامره بيرون آمديم و او بر اين حال بود و هنوز هم خليفه دنبال اثر پسر حسن بن على در جستجو بود.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۳۰
احمد بن عبيد اللَّه بن خاقان كه دشمنى سختى با على و اولادش داشت، متصدى املاك و خراج شهر قم بود. روزى در مجلسش از علويان و مذاهبشان سخن بميان آمد، او گفت: من در سامره مردى از اولاد على را از لحاظ رفتار و وقار و پاكدامنى و نجابت و بزرگوارى در خانواده خودش و بنى هاشم مانند حسن بن على بن محمد، ابن الرضا نديدم و نشناختم كه خاندان خودش و بنى هاشم و سرلشكران و وزيران و همه مردم او را بر سالخوردگان و اشراف مقدم بدارند. زيرا من روزى بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم مينشست، ناگاه دربانانش در آمدند و گفتند: ابو محمد، ابن الرضا دم در است، پدرم بآواز بلند گفت: اجازهاش دهيد. من تعجب كردم از اينكه در محضر پدرم مردى را بكنيه معرفى كردند، در صورتى كه جز خليفه و وليعهد و نماينده سلطان نزد او بكنيه معرفى نميشد. سپس مردى گندمگون، خوش اندام، نيكو رخسار، خوش پيكر، تازه جوان با جلالت و هيبت وارد شد، چون نگاه پدرم باو افتاد، برخاست و چند قدم استقبالش كرد، با آنكه گمان ندارم چنين كارى را نسبت بهيچ بنى هاشمى و سرلشكرى بكند، چون نزديكش، رسيد با او معانقه كرد و صورت و سينهاش بوسيد و دستش را گرفت و روى مسندى كه خودش نشسته بود، او را نشانيد، و پهلوى او نشست و متوجه او شد و با او بسخن پرداخت و خود را قربان او ميكرد، من از آنچه از پدرم ميديدم در شگفت بودم كه دربان آمد و گفت موفق (برادر و سرلشكر خليفه عباسى) آمده است- و هر گاه موفق نزد پدرم مىآمد، دربانان و افسران مخصوصش جلو ميرفتند و از در خانه تا مسند پدرم بصف ميايستادند تا او بيايد و برود. پدرم رو بأبي محمد داشت و با او سخن ميگفت تا نگاهش بغلامان مخصوص موفق افتاد، آنگاه گفت: خدا مرا قربانت كند، اكنون هر گاه بخواهيد (ميتوانيد تشريف ببريد) و بدربانانش گفت: او را از پشت صف ببريد تا آن مرد- يعنى موفق- او را نبيند. او برخاست و پدرم هم برخاست و با او معانقه كرد و برفت. من بدربانان و غلامان پدرم گفتم: واى بر شما!! اين چه شخصى بود كه او را با كنيه بپدرم معرفى كرديد و پدرم با او چنين رفتار كرد؟ گفتند: او از اولاد على است و او را حسن بن على مينامند و به ابن الرضا معرفى مىشود، شگفتم افزون گشت و در تمام آن روز پريشان و ناآرام بودم و در باره او و آنچه از رفتار پدرم نسبت باو ديده بودم ميانديشيدم تا شب شد، و عادت پدرم اين بود كه نماز عشا را ميگزارد، سپس براى مشورتهاى مورد نياز و آنچه بايد بعرض سلطان برسد مجلس ميكرد. چون نمازش را گزارد و جلوس كرد، آمدم و در برابرش نشستم، در حالى كه ديگرى نزد او نبود. بمن گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم آرى، پدر! اگر اجازه دهى سؤال كنم، گفت: پسر جان اجازه دادم، هر چه خواهى بگو. گفتم، اى پدر! مرديكه امروز صبح ديدم نسبت باو احترام و بزرگداشت و تعظيم نمودى و خود و پدر و مادرت را قربانش كردى كه بود؟ گفت، پسر جان! او امام رافضيان است، او حسن بن على است كه بابن الرضا معروفست، آنگاه ساعتى سكوت كرد و سپس گفت: پسر جان! اگر امامت از خلفاء بنى عباس جدا شود، هيچ كس از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست و او براى فضيلت و پاكدامنى و رفتار و خويشتندارى و پرهيزگارى و عبادت و اخلاق شريف و شايستگيش سزاوار خلافت ميباشد اگر پدرش را ميديدى، مردى بود روشنفكر، نجيب، با فضيلت، با آنچه از پدرم شنيدم، ناراحتى و انديشه و خشمم بر او افزون گشت و كردار و گفتار او را نسبت بوى زياده از حد دانستم. پس از آن انديشهيى جز پرسش از حال او و جستجوى در باره او نداشتم. از هر يك از بنى هاشم و سران و نويسندگان و قضات و فقها و مردم ديگر كه ميپرسيدم، او را در نهايت احترام و بزرگوارى و مقام بلند و سخن نيك و تقدم بر تمام فاميل و بزرگترانش معرفى ميكردند. سپس مقام و ارزش او در نظرم بزرگ شد، زيرا هيچ دشمن و دوست او را نديدم، جز آنكه از او به نيكى ياد ميكرد و مدحش مينمود. يكى از حضار مجلس كه اشعرى مذهب بود گفت: اى ابا بكر از برادرش جعفر چه خبر دارى؟ گفت: جعفر كيست كه حالش را بپرسى و او را همدوش حسن (بن على، ابن الرضا) سازى: او متجاهر بفسق و آلوده و بىآبرو و دائم الخمر و پستترين مردى كه ديدهئى [ديدهام] ميباشد و پرده در خود و بىوزن و سفيه است. در زمان وفات حسن بن على سرگذشتى از سلطان و اصحابش پيش آمد كه من تعجب كردم و گمان نميكردم چنان شود و آن سرگذشت اين بود كه: چون ابن الرضا بيمار شد، بپدرم خبر دادند كه او بيمار است. پدرم فورى سوار شد و بدار الخلافه رفت و زود برگشت و پنج تن از خدمتگزاران امير المؤمنين (معتمد عباسى) كه همگى از ثقات و خواص بودند و نحرير (خادم مخصوص خليفه) هم در ميان آنها بود، همراهش بودند. پدرم بآنها دستور داد كه در خانه حسن بن على باشند و از حالش خبر گيرند و بچند تن از پزشكان هم پيغام داد كه شبانه روز در منزلش باشند و بقاضى القضات پيغام داد كه نزد او بيايد و باو دستور داد كه ده تن از اصحابش را كه نسبت بدين و امانت و پرهيزگارى آنها اطمينان دارد احضار كند و بمنزل آن حضرت فرستد تا شبانه روز در آنجا باشند. همه اين اشخاص آنجا بودند تا آن حضرت وفات كرد، و شهر سامره يكپارچه ناله شد، سلطان مأمورى بخانه حضرت فرستاد كه اتاقها را بازرسى كرد و هر چه در آنجا بود، مهر و موم نمود و در جستجوى فرزند او بود، و زنانى كه آبستنى را تشخيص ميدادند آوردند و كنيزان آن حضرت را بازرسى كردند، يكى از آنها گفت: در اينجا كنيزى است كه آبستن است، او را در اتاقى نگه داشتند و نحرير خادم و اصحابش را با چند زن بر او گماشتند، سپس آماده تجهيز آن حضرت شدند و بازارها را بستند و بنى هاشم و سرلشكران و پدرم و مردم ديگر دنبال جنازهاش بودند، در آن روز سامره مانند روز قيامت شده بود. چون از تجهيزش فارغ شدند، سلطان دنبال (برادر خود) ابو عيسى بن متوكل فرستاد و دستور داد بر جنازه نماز بخواند، چون جنازه آماده نماز شد، ابو عيسى پيش آمد و پرده از روى حضرت برداشت و او را بعلويان و عباسيان بنى هاشم و سرلشكران و نويسندگان و قضات و معدلان (كسانى كه بعدالت حكم ميكنند) نشان داد و گفت: اين حسن بن على بن محمد بن الرضا است كه باجل خود و در بستر خود مرده است و جمعى از خدمتگزاران امير المؤمنين و مردم ثقه مانند فلان و فلان و از قضات هم فلان و فلان و از پزشكان فلان و فلان بر بالينش حاضر بودهاند (ولى بقول مرحوم مجلسى اين كارها بيشتر دلالت دارد كه همان سلطان امام را كشته و مسموم ساخته است) آنگاه رويش را پوشيد و دستور داد جنازه را بردارند، جنازه از وسط منزل برداشته شد و در خانهاى كه پدرش دفن شده بود، بخاك سپرده شد. چون دفنش كردند، سلطان و مردم بجستجوى فرزندش برخاستند و در منزلها و خانهها تفتيش بسيار كردند و از تقسيم ميراثش دست نگه داشتند، و كسانى كه بپاسدارى كنيزى كه احتمال آبستن بودنش را ميدادند گماشته بودند، همواره آنجا بودند، تا معلوم شد آبستن نبوده، آنگاه ميراثش را ميان مادر و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش ادعاء وصيت او را داشت و نزد قاضى هم ثابت شد و سلطان باز هم در جستجوى فرزند آن حضرت بود (زيرا خبر فرزند داشتن آن حضرت كه از امام صادق عليه السلام باو رسيده بود نزدش قطعى و مسلم بود). سپس جعفر نزد پدرم آمد و گفت: مقام و منصب برادرم را بمن بده. من سالى ۲۰ هزار دينار برايت ميفرستم. پدرم باو تندى كرد و بد گفت و باو گفت: اى احمق! سلطان بروى كسانى كه بامامت پدر و برادرت معتقدند شمشير كشيد تا آنها را از آن عقيده برگرداند و نتوانست اين كار را عملى كند (زيرا مردم از روى اخلاص و صميميت بآنها معتقد بودند) پس اگر شيعيان پدر و برادرت ترا امام ميدانند، نيازى بسلطان و غير سلطان ندارى كه منصب آنها را بتو دهند، و اگر نزد شيعيان اين منزلت را ندارى، بوسيله ما بدان نخواهى رسيد و چون جعفر چنين سخنى گفت، پدرم او را پست و سست عقل دانست و بيرونش كرد و تا زنده بود، اجازه نداد نزدش آيد، ما از سامره بيرون آمديم و سلطان باز هم در جستجوى خبر فرزند حسن بن على عليهما السلام بود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۱۹
حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و غير ايشان روايت كرده و گفتهاند كه: احمد بن عبيداللَّه بن خاقان در قم ضابط و بر تحصيل ديوانى دهكدهها و اموال و خراج سلطانى گماشته و متوجّه بود. روزى در مجلس او، ذكر فرقه سادات علوى و مذاهب ايشان جارى شد، و احمد با آنكه عداوت سختى با اهل بيت داشت، گفت كه: نديدم و نشناختم در سُرّ من رأى مردى را از فرقه علويّه كه مانند حسن بن على بن محمد بن رضا باشد در طريقه و سيرت، و آرام و عفّت و فضل و نجابت و بزرگوارى و كرامتى كه داشت در نزد اهل بيت خويش و ساير بنىهاشم و پيش داشتن ايشان او را بر صاحبان سنّ و قدر از ايشان (كه او را با كمى سال بر سالداران و صاحبان قدر از خويش ترجيح مىدادند و بر همه مقدّم مىداشتند) و همچنين سرداران سپاه و وزيران و عامّه مردمان. به درستى كه من روزى بر بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روز روزى بود كه پدرم در مجلس نشسته بود از براى گذرانيدن امور مردم، كه ناگاه دربانان پدرم بر او داخل شدند، و گفتند كه: ابو محمد بن رضا بر درِ خانه است. پدرم به آواز بلند گفت كه: او را رخصت دهيد كه داخل شود. پس من تعجّب كردم از آنچه از ايشان شنيدم كه ايشان جرأت كردند كه مردى را به كُنيت نام برند بر پدرم در حضور او، و در نزد او كسى را به كُنيت ياد نمىكردند مگر خليفه يا ولىّعهد، يا كسى كه سلطان فرموده بود كه او را به كُنيت ياد كنند. بعد از آن، مرد گندمگون خوش قد خوب روى نيكو بدن تازه سنّى داخل شد كه او را جلالت و هيبت عظيمى بود. و چون پدرم او را ديد برخاست، و چند قدم به سوى او رفت، و پدرم را چنان نمىدانم كه با هيچيك از بنىهاشم و سر كردگان سپاه، اين كار كرده باشد (كه در مجلس به استقبال ايشان برود). و در آن هنگام كه به او نزديك شد، دست در گردنش در آورد، و او را در بغل گرفت، و رو و سينه او را بوسه داد، و دستش را گرفت و او را بر بالاى جانمازى كه بر روى آن نشسته بود نشانيد، و خود در پهلوى او به پهلو نشست، كه روى خويش را به او آورد، و شروع كرد كه با او سخن مىگفت و مكرر مىگفت كه: فداى تو گردم، و من تعجب مىنمودم از آنچه از پدرم مىديدم، كه ناگاه دربان داخل شد و گفت كه: موّفق آمد- و عادت موّفق اين بود كه چون بر پدرم داخل مىشد، دربانان و سر كردگان خاصّه او پيش مىآمدند و در ميانه مجلس پدرم، تا در خانه دو صف مىايستادند و كوچه مىدادند تا آنكه داخل مىشد و بيرون مىرفت- و پدرم متّصل رو به ابو محمد آورده بود و با او سخن مىگفت تا غلامان خاصّه، موفق را ديد، پس به آن حضرت گفت كه: در اين هنگام هرگاه خواسته باشى، يعنى:بخواهى كه تشريف ببرى، اختيار دارى. خدا مرا فداى تو گرداند، و به دربانان خود گفت كه:او را در پشت صفها بگيريد كه اينك (يعنى: موّفق) او را نبيند. پس آن حضرت برخاست و پدرم برخاست و او را در بر گرفت، و ابو محمد درگذشت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم كه: واى بر شما، اين، كه بود كه شما او را به كُنيت ياد كرديد در حضور پدرم و پدرم با او اين نوع رفتار كرد؟ گفتند كه: اينك مردى است از اولاد على بن ابىطالب عليه السلام كه او را حسن بن على مىگويند، و معروف است به ابن الرّضا. پس تعجّب من زياد شد و در تمام آن روز مضطرب بودم و در كار او و كار پدرم و آنچه در او ديدم، فكر مىنمودم، تا آنكه شب شد، و عادت پدرم اين بود كه نماز عشا را به جا مىآورد، بعد از آن مىنشست و نظر مىكرد در آنچه به آن احتياج داشت از مشورتها و آنچه بايست كه به سلطان برساند. پس چون نماز كرد و نشست، آمدم و در پيش رويش نشستم و هيچكس در نزد او نبود، گفت: اى احمد، تو را حاجتى هست؟ گفتم: آرى، اى پدر مهربان، پس اگر مرا رخصت مىدهى تو را از آن سؤال مىكنم؟ گفت كه: اى فرزند دلبند من، تو را رخصت دادم، هر چه مىخواهى بگو. گفتم: اى پدر، كه بود آن مردى كه تو را در بامداد ديدم كه با او كردى، آنچه كردى از بزرگ داشتن و نواختن و تعظيم نمودن او و خود و پدر و مادر خود را فداى او كردى؟ گفت: اى فرزند عزيز من، اينك امام و پيشواى رافضيان است، و اينك حسن بن على است كه به ابن الرّضا معروف است. پس ساعتى ساكت شد، بعد از آن گفت كه: اى فرزند دلبند من، اگر امامت و خلافت از خلفاى بنىعبّاس برطرف شود، هيچيك از بنىهاشم سزاوار آن نيست، مگر اين مرد. و به درستى كه اينك استحقاق خلافت را دارد، به سبب فضل و عفّت و طريقه و سيرت و صيانت و زهد و عبادت و اخلاق نيك و صلاحى كه دارد. و اگر پدرش را مىديدى، مرد بزرگ نيكوى صاحب فضل و كمال را مىديدى. و به اين سبب، اضطراب و تفكّرم زياد شد و خشمم بر پدرم و آنچه از او شنيدم، افزود و پدرم را مقصّر دانستم در آنچه كرده بود، و در آنچه در شأن او گفته بود، و از او درخواستم كه در كردار و گفتار، در تعظيم و مدح او زياد كند و بعد از اين، مرا مقصودى نبود، مگر سؤال كردن از خبر آن حضرت و كاوُش از امر او. پس، از هيچيك از بنىهاشم و سر كردگان و نويسندگان و قاضيان و فقها و باقى مردمان سؤال نكردم، مگر آنكه آن حضرت را در نزد او در غايت اجلال و بزرگ داشتن و محلّ بلند و گفتار نيكو يافتم، و يافتم كه او را بر همه خويشان و پيران قبيلهاش مقدّم مىداشت، پس قدر و منزلت آن حضرت در نزد من عظيم شد؛ زيرا كه هيچ دوست و دشمن او را نديدم، مگر آنكه در مادّهاش سخن نيك مىگفت و بر او ثنا مىكرد. پس بعضى از كسانى كه در مجلس احمد حاضر بودند از اشعرىها، به احمد گفت كه: اى ابوبكر، خبر برادرش جعفر كذّاب چيست؟ احمد گفت كه: جعفر كيست كه از خبرش سؤال شود آيا كسى جعفر را قرين حسن مىگرداند؟ و جعفر مردى است ظاهر الفسق كه به علانيه مرتكب انواع معاصى مىشود، و فاجر و نابكارى است كه از هيچ گفتار و كردار پروا ندارد، و بسيار شراب مىخورد و او از همه مردان كه من ايشان را ديدهام، كمتر و از همه ايشان هتك حرمت خود را بيشتر مىكند، و سبك است، و فى نفسه چيزى نيست. و هر آينه در وقت وفات حسن بن على بر سلطان و اصحابش وارد شد، آنچه از آن تعجّب كردم و گمان نداشتم كه آن واقع خواهد شد، و آن اين است كه: چون حضرت رنجور شد، به نزد پدرم فرستادند كه ابن الرّضا رنجور شده، پدرم در همان ساعت سوار شد و به جانب دارالخلافه مبادرت نمود و شتابان برگشت و پنج كس از خادمان امير المؤمنين با او بودند كه همه از معتمدان و مخصوصان او بودند، و نِحرير خادم در ميان ايشان بود. پس ايشان را امر كرد كه پيوسته ملازم خانه امام حسن باشند و خبر آن حضرت را معلوم كنند، و به سوى چند نفر از طبيبان فرستاد و ايشان را آورد و امر كرد كه در هر صبح و شام به سوى او آمد و شد كنند و درست متوجّه او باشند و از او غافل نگردند، و چون دو روز يا سه روز بعد از آن شد، خبر آوردند كه آن حضرت را ضعفى عارض شده، طبيبان را امر كرد كه پيوسته در خانه آن حضرت باشند و از آن بيرون نيايند، و به سوى قاضى القضاة فرستاد و او را طلبيد، پس او را در مجلس خود حاضر گردانيد و او را امر كرد كه ده كس از اصحاب خويش را اختيار كند از آن كسانى كه در دين و امانت و پارسايى بر ايشان اعتمادى باشد، و بعد از اختيار قاضى القضاة، خليفه ايشان را حاضر گردانيد و ايشان را به خانه امام حسن فرستاد و امر كرد ايشان را كه در شب و روز پيوسته در خانه آن حضرت باشند و بيرون نيايند، و ايشان متّصل در آنجا بودند تا آن حضرت عليه السلام وفات فرمود. پس همه سرّ من رأى يك خروش و غوغا شد (كه همه مردم شهر هم آواز شده، مىخروشيدند و فرياد و فغان مىكردند). و خليفه كسى را به جانب خانه آن حضرت فرستاد كه آن خانه و همه اطاقهاى آن را جستجو نمود و درِ آنها را مهر كرد با همه آنچه در آنها بود، و نشانه فرزند او را طلب كردند، و يا دنبال او شدند و زنان چند را آوردند كه حمل را مىشناختند، و آن زنان، بر كنيزان حضرت داخل شدند، و به سوى ايشان نظر مىكردند، پس بعضى از ايشان ذكر كرد كه در اينجا كنيزى هست كه بچهاى در شكم دارد، بعد از آن كنيز را در اطاقى كردند و نحرير خادم و اصحابش را بر او گماشتند و زنانى چند نيز با ايشان بودند، بعد از آن شروع در تدارك اسباب و تجهيز آن حضرت كردند، و همه بازارها معّطل شد (كه مردم درِ دكّانها را بستند) و بنىهاشم و سر كردگان و پدرم سوار شدند و با ساير مردمان با جنازه آن حضرت رفتند، و سُرّ من رأى در آن روز مانند روز قيامت شده بود. و چون از تغسيل و تكفين آن حضرت فارغ شدند، سلطان به طلب ابوعيسى، پسر متوكّل، فرستاد و او را امر فرمود كه بر آن حضرت نماز كند. و چون جنازه را از براى نماز بر حضرت، بر زمين گذاشتند، ابو عيسى به نزديك وى آمد و روى او را گشود و كفن را از آن دور نمود و او را به بنىهاشم از فرزندان على عليه السلام و بنىعبّاس و سر كردگان و نويسندگان و قاضيان و كسانى كه مردم ايشان را تعديل مىكردند (و عادل مىدانستند)، نمود و گفت كه: اينك حسن بن على بن محمد بن رضا است كه به مرگ خود بر فراش خود مرده، بى آنكه كسى او را كشته باشد، يا آسيبى به او رسانيده باشد. و در نزد او حاضر بوده آنكه در نزد او حاضر بود از خادمان امير المؤمنين و معتمدان او. فلان و فلان و از قاضيان: فلان و فلان و از طبيبان: فلان و فلان. پس روى او را پوشانيد و امر شد كه او را بردارند، پس او را از ميان خانه خويش برداشتند و در آن حجرهاى كه پدرش در آن دفن شده بود، دفن كردند. و چون او را دفن كردند، سلطان و مردمان شروع كردند در جستجوى فرزندش، و جستجو بسيار شد در منزلها و خانهها و از قسمت كردن ميراثش باز ايستادند، و آنان كه موكّل بودند بر محافظت كنيزى كه توهّم حمل در او شده بود، هميشه ملازم او بودند و از او دور نمىشدند، تا وقتى كه بطلان حمل ظاهر شد، و چون بطلان حمل از كنيزان ظاهر شد، ميراث او را در ميانه مادر و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش وصيّت او را ادّعا نمود، و اين ادّعا در نزد قاضى ثابت شد و سلطان با اين حال نشانه فرزندش را طلب مىكرد. بعد از آن، جعفر به نزد پدرم آمد و گفت كه: مرتبه برادرم را براى من قرار ده و من در هر سال بيست هزار دينار به تو مىرسانم. پدرم او را منع بليغى كرد و به او دشنام داد و گفت: اى احمق، سلطان شمشير را كشيد و آن را گذاشت در آن كسانى كه گمان كردهاند كه پدر و برادرت امامند، از براى آنكه ايشان را از اين اعتقاد برگرداند و آن از برايش ميّسر نشد. پس اگر تو در نزد شيعيان پدر و برادرت، امامى، به سلطان و غير سلطان احتياج ندارى كه تو را در مرتبه ايشان ترتيب دهند، و اگر در نزد ايشان به اين منزلت نباشى، به واسطه ما به آن، نخواهى رسيد. و پدرم در نزد اين خواهش، او را كم شمرد و ضعيف به جا آورد، و بىعقلى و سفاهت او را دانست و امر كرد كه او را مانع شوند، و او را به مجلس راه ندهند، و ديگر او را رخصت ندادند كه بر او داخل شود تا آنكه پدرم مرد و ما از سُرّ من رأى بيرون آمديم و جعفر بر اين حال بود و سلطان نشانه فرزند حسن بن على عليه السلام طلب مىنمود.