تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۴۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيتى كه خداوند با عذاب وهلاکت قوم لوط، بر جاى گذاشت
«فَأخرَجنَا» - ملائكه در اين جمله، مقدمات كار را شرح مى دهند. و ضمير در كلمه «فِيهَا» بـه «قـريـه» بر مى گردد، هرچند كه كلمه «قريه»، قبلا در آيه نيامده بود، وليكن از مفهوم سياق فهميده مى شود. و منظور از جملۀ «بَيتٌ مِنَ المُسلِمِين»، خانه لوط است كه در آن قـريـه، تـنـهـا ايـن خـانـه مـسـلمـان بـودنـد.
«وَ تَرَكنَا فِيهَا آية» - بعد از بيرون كردن اهـل آن يـك خـانـه، يـك آيت در آن قريه به جاى گذاشتيم. و اين جمله، اشاره است به هلاكت هـمـه اهـل قـريـه و زير و رو شدن سرزمين شان. و مراد از جملۀ «تَرَكنَا»، به طور كنايه اين است كه آثارى از اين عذاب را در آن قريه، باقى گذاشتيم.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه: وقتى فرشتگان به قريه لوط رسيدند، و آن حوادث در آن جا پيش آمد، «أخرَجنَا مَن كَانَ فِيهَا مِنَ المُؤمِنِين». خواستيم هر چند نفرى كه داراى ايمان بودند، از قـريه بيرون كنيم، و غير از يك خانوار «مِنَ المُسلِمِين» از مسلمانان در آن جا نيافتيم، و آن خـانـوادۀ لوط پيغمبر بودند، «وَ تَرَكنَا فِيهَا» و ما در سرزمين ايشان، با زير و رو كـردن آن سـرزمين، و نابود كردن مردم «آيةً»، يك آيت و نشانه اى از ربوبيت خود و از بـطـلان شـركـاء، در آن جا باقى گذاشتيم. يك آيت «لِلّذِينَ يَخَافُونَ العَذَابَ الألِيم» براى مردمى كه از عذاب اليم بيمناك اند، و ايشان را به ربوبيت ما رهنمون مى شود.
«وَ فى مُوسى إِذْ أَرْسَلْنَاهُ إِلى فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُّبِينٍ»:
ايـن جمله عطف است بر جمله «وَ تَرَكنَا فِيهَا آية»، و تقدير كلام چنين است: «و در داستان مـوسـى هـم، آيـتـى اسـت» (كـه مـا او را از نـظـر ظـاهـر بـا دست خالى به سراغ فرعون فرستاديم)، اما با سلطانى آشكار و برهانى قاطع، و معجزات خيره كننده.
«فَتَوَلّى بِرُكْنِهِ وَ قَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ»:
كـلمـه «تَـَولّى»، از مـصـدر «تـولّى» اسـت، كـه بـه مـعـنـاى اعـراض است. و حرف «بـاء» در جـمـله «بِرُكنِهِ»، باى مصاحبت است. و منظور از «ركن فرعون»، جنود اوسـت، هـمـچـنـان كـه آيـه بـعـدى نـيز، اين معنا را تأييد مى كند.
و معناى آيه اين است كه: فـرعـون بـا لشكريانش از موسى روى گردانده، دعوتش را نپذيرفتند. بعضى هم گفته انـد: حـرف «بـاء» در ايـن جـا مـعـنـا نـمـى دهـد، و تـنـهـا بـه مـنـظـور مـتـعـدى كـردن فـعـل لازم آمـده. چـون «تَوَلّى»، فعل لازم است، حرف «باء» را آورده، تا معناى وادارى به اعـراض را برساند. و در نتيجه، معناى آيه چنين شود: فرعون لشكر خود را وادار كرد به اين كه از موسى اعراض كنند.
«وَ قَالَ سَاحِرٌ أو مَجنُون» - يعنى: فرعون يك بار گفت كه موسى مجنون است، كه حكايت ايـن گـفـتـارش در آيـه «إنّ رَسُـولَكُمُ الّذِى أُرسِلَ إلَيكُم لَمَجنُون» آمده. و يك بار ديگر گفت كه وى ساحر است، و حكايت اين تهمتش، در آيه «إنّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِيمٌ» آمده است.
«فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فى الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ»:
كـلمـه «نـبـذ» - كـه فعل «نَبَذناَهُم» از آن گرفته شده، به معناى پرت كردن و دور انـداخـتـن چـيـزى است، به طورى كه از بى اعتنايى به آن حكايت كند. و كلمه «يَم»، به معناى دريا است. و كلمه «مُلِيم»، به معناى ننگ آور، و يا به عبارت ديگر، كسى است كه كـارى كـنـد كـه مـسـتـحق ملامت شود. و اين كلمه، از كلمه «ألام» گرفته شده. مانند كلمۀ «أغرب»، كه به معناى كسى است كه امرى غريب انجام دهد.
و مـعـنـاى آيـه شريفه اين است كه: ما، او و لشكريانش را كه ركن و مايه اعتماد او بودند، گرفتيم و به دريا ريختيم. و اين، بعد از آن بود كه وى از كفر و لجبازى و طغيان، به مـرحـله اى رسـيـده بـود كـه مـسـتـحق ملامت بود. و اگر تنها فرعون را ملامت كرده، با اين كه تـمـامـى لشـكريانش شريك با او بودند، بدين جهت است كه «فرعون»، امام و رهبر آنان به سـوى هـلاكـت بـود، هـمـچـنـان كـه در بـاره او صريحا فرموده: «يَقدُمُ قَومَهُ يَومَ القِيَامَة فَأورَدَهُمُ النّار».
و در ايـن آيـه، اشاره اى به عظمت قدرت و هول انگيزى عذاب خدا نيز شده، مى فهماند كه خدا چگونه فرعون و لشكريانش را خوار كرد، و اين اشاره بر كسى پوشيده نيست.
اشاره به هلاكت قوم عاد، ثمود و قوم نوح«ع»
«وَ فى عَادٍ إِذْ أَرْسلْنَا عَلَيهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ»:
اين آيه شريفه، عطف است بر ماقبل كه مى فرمود: «وَ فِى مُوسَى»، و معنايش اين است كه: در داسـتـان قـوم عـاد هـم، آيـتـى اسـت كه ما بادى عقيم به سوى آنان رها كرديم. (توجه داشته باشيد كه كلمۀ «أرسَلنَا» در اين آيه، به معناى رها كردن است).
و بـاد عـقـيم - به طورى كه مى گويند - آن بادى است كه از آوردن فايده اى كه در بادها مـطـلوب اسـت، مـانند حركت دادن ابرها، تلقيح درختان، باد دادن خرمن ها، پرورش حيوانات و تـصـفـيـه هـوا امتناع دارد و از آن عقيم است. و چنين بادى، تنها اثرش هلاك كردن مردم است، همچنان كه آيه بعدى بدان اشاره دارد.
«مَا تَذَرُ مِن شىْءٍ أَتَت عَلَيْهِ إِلّا جَعَلَتْهُ كالرَّمِيمِ»:
«مَـا تَـَذرُ» - يـعـنـى هيچ چيز را رها نمى كند، مگر آن كه چون استخوان پوسيده آردش مى سـازد. و كـلمـه «رَمِـيـم»، بـه مـعـناى هر چيزى است كه هلاك و پوسيده شده باشد، مانند استخوان پوسيده پودر شده. و معناى آيه روشن است.
«وَ فى ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لهَُمْ تَمَتَّعُوا حَتّى حِينٍ ... مُنتَصِرِينَ»:
اين آيه شريفه نيز عطف است بر ماقبلش كه مى فرمود: «وَ فِى عَادٍ». يعنى: و در داستان قـوم ثـمـود هـم، آيـتـى اسـت كـه بـه ايـشـان گـفته شد: «تا چند روزى خوش باشيد»، و گـوينده اين تهديد، پيغمبرشان صالح «عليه السلام» بود، كه به ايشان فرمود: «تا سه روز ديگر در خانه هايتان خوش باشيد، كه اين وعده اى است تكذيب ناشدنى». و اين تـهـديـد را وقـتـى به ايشان گفت كه ماده شترى را كه به معجزه از شكم كوه بيرون شد، كـشـتـنـد. صالح «عليه السلام»، سه روز مهلتشان داد، تا در اين سه روز از كفر و طغيان خود برگردند، ولى اين مهلت سودشان نبخشيد، و كلمۀ عذاب بر آنان حتمى شد.
«فَعَتَوا عَن أمرِ رَبّهِم فَأخَذَتهُمُ الصّاعِقَةُ وَ هُم يَنظُرُون» - كلمه «عَتَو» - به طورى كه راغـب گـفته - به معناى امتناع ورزيدن و شانه خالى كردن از اطاعت است، كه قهرا با تمرد منطبق مى شود.
و مراد از اين تمرّد و عتو، تمرّد از امر خدا و رجوع به سوى خدا در آن سه روزه مهلت است. پـس اشـكـال نـشـود كـه تـمـرّدشـان از امـر خـدا (بـه طـورى كـه از تـفـصـيـل داسـتـان بـر مـى آيـد)، مـقـدمـه اى بـود بـراى خـوشـگـذرانـى در ايـام مـهـلت، و حال آن كه آيه شريفه، بر عكس اين دلالت دارد. (تاريخ مى گويد: تمرّد قوم ثمود، باعث آن تهديد شد كه بيش از سه روز مهلت ندارند و آيه شريفه مى فرمايد: در همان سه روز، از بازگشت به سوى خدا تمرّد كردند).
«فَأخَـَذتـهُـمُ الصّـاعِـقَـةُ وَ هُـم يَـنظُرُون» - اين كه در اين جا، عذاب قوم صالح را صاعقه خـوانده، با آيه شريفه «وَ أخَذَ الّذِينَ ظَلَمُوا الصّيحَة» منافات ندارد، كه عذاب آن قوم را «صيحه» دانسته. براى اين كه ممكن است در عذاب آنان، هم صاعقه دخالت داشته باشد و هم صيحه.
«فَمَا استَطَاعُوا مِن قِيَامٍ وَ مَا كَانُوا مُنتَصِرِين» - بعيد نيست كه كلمه «استَطَاعُوا» در اين جا، مـتـضـمـن مـعـنـاى تـمـكّـن بـاشـد. چـون كـلمـه اسـتـطـاعـت بـراى گـرفـتـن مـفـعـول «مِـن» نـمـى خـواهـد، و در ايـن جـا، بـا «مِـن» مـفـعـول گـرفته. فرموده: «مِن قِيَام». پس معنايش اين مى شود كه: متمكن از برخاستن از آن جـا كـه نـشـسـتـه بودند، نشدند. و خلاصه مهلت نبود كه از عذاب خدا فرار كنند. و اين تعبير، كنايه است از اين كه خداوند، اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از جاى خود برخيزند.
«وَ مَا كَانُوا مُنتَصِرِين» - اين جمله عطف است بر جمله «مَا استَطَاعُوا»، و معناى دو جمله اين اسـت كـه: نـه خـودشان توانستند برخيزند، و نه كسى ديگر ياری شان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.
«وَ قَوْمَ نُوحٍ مِّن قَبْلُ إِنّهُمْ كانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ»:
اين جمله عطف است بر داستان هاى سابق. و اگر كلمه «قوم» منصوب شده، به خاطر اين اسـت كـه مـفـعـول فـعـلى تـقـديـرى اسـت، كـه تـقديرش «وَ أهلَكنَا قَومَ نُوحٍ» است. مى فرمايد: ما، قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم، كه مردمى فاسق و روى گردان از امر خدا بودند.
پس معلوم مى شود كه در زمان نوح هم، امر و نهى از ناحيه خداى سبحان به مردم مى شده، و مـردم مـكـلّف بودند دستورات خدا را كه پروردگار ايشان و پروردگار هر موجودى است، اطاعت كنند. خداوند، مردم هر عصرى را به زبان پيامبر آن عصر، به سوى اين حق دعوت مى كرده. پس آنچه انبياء گفته اند، حق و از ناحيه خداست، و يكى از گفته هاى آنان، مسأله وعـده و وعـيـد و پاداش و كيفر قيامت، و اصل قيامت است (و همين خود، برهانى است بر مسأله معاد، و حاجت به برهانى ديگر نيست).
«وَ السّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْيدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ»:
از ايـن آيـه بـه بـعـد، بـه سـيـاق سـابـق سـوره كـه مـى فـرمود: «وَ فِى الأرضِ آيَاتٌ لِلمُوقِنِين...» - برگشته.
و كـلمـه «أيـد»، هـم بـه مـعناى قدرت مى آيد و هم به معناى نعمت، ولى اگر به معناى قدرت باشد، كلمه «مُوسِعُون»، يك معنا مى دهد و اگر به معناى نعمت باشد، معنايى ديگر مى دهد.
معناى آيه: «و السّماء بنيناها بأيدٍ و إنّا لَمُوسِعُون»
بـنـابـر مـعـناى اول، آيه چنين مى شود كه: ما آسمان را با قدرتى بنا كرديم كه با هيچ مقياسى توصيف و اندازه گيرى نمى شود. و ما داراى وسعتى در قدرت هستيم، كه هيچ چيز آن قدرت را مبدل به عجز نمى كند.
و بنابر معناى دوم، آيه چنين مى شود كه: ما آسمان را بنا كرديم، در حالى كه بنا كردنش مـقـارن بـا نـعـمـتـى بـود كه آن نعمت را با هيچ مقياسى نمى توان تقدير كرد، و ما داراى نعمتى واسع هستيم، و داراى غنایى مطلق مى باشيم، و خزانه هاى ما، با اعطاء و رزق دادن پايان نمى پذيرد، و از آسمان هر كه را بخواهيم و به هر جور بخواهيم، رزق مى دهيم.
احتمال هم دارد كه كلمه «مُوسِعُون»، از اين اصطلاح گرفته شده باشد كه مى گويند: «فُلانٌ أوسَع فِى النّفَقَةِ: فلانى، در نفقه توسعه داد». يعنى خيلى خرج كرد. در نتيجه، مـنـظـور تـوسـعـه دادن بـه خـلقـت آسمان خواهد بود، كه بحث هاى رياضى امروز هم، آن را تأييد مى كند.
«وَ الاَرْض فَرَشنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ»:
كلمه «فرش»، به معناى گستردن است، و همچنين كلمه «مهد». و معناى آيه اين است كه: مـا زمـيـن را گـسـتـرديـم و مـسطحش كرديم، تا شما بتوانيد روى آن قرار گيريد، و در آن سـاكـن شويد. پس ما چه خوب گسترنده اى هستيم. البته بايد دانست كه اين مسطح كردن زمين، با كروى بودن آن منافات ندارد.
«وَ مِن كُلِّ شىْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَينِ لَعَلَّكمْ تَذَكَّرُونَ»:
كـلمـه «زَوجَـيـن»، بـه مـعـنـاى هـر دو چـيـزى اسـت كـه مـقـابـل هـم بـاشـنـد. يـكـى فـاعـل و مـؤثـر بـاشـد، ديـگـرى مـنـفـعـل و مـتـأثّـر. از آن كـه فـاعـل اسـت، عـمـلى سـر زنـد و بـر آن كـه مـنـفعل است، واقع شود. مانند زن و شوهر.
بعضى گفته اند: اين كلمه، به معناى مطلق هر دو چيز متقابل است، مانند زن و شوهر، زمين و آسمان، شب و روز، خشكى و دريا، و انس و جن. و بـعـضـى گـفـتـه انـد: اصـلا ايـن كـلمـه بـه مـعـنـاى زن و شوهر است، نه به معناى دو چيز متقابل.
«لَعَـلّكُـم تَـذَكّـرُون» - يعنى: اگر از هر چيزى جفت خلق كرديم، براى اين است كه شايد شـمـا مـتذكر شويد و بفهميد كه خالق آن، خودش زوج ندارد و منزه از داشتن زوج و شريك است، بلكه واحدى است كه سراسر جهان، شاهد بر يكتایى او است.
«فـَفـِرُّوا إِلى اللَّهِ إِنّـى لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ * وَ لا تجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ إِنّى لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ»:
در اين دو آيه، تفريعى شده است بر حجت هايى كه قبلا بر وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت اقـامـه شـده بـود، و داستان هاى متعددى از امت هاى گذشته، كه به خدا و رسولان او كفر مى ورزيدند، و سرانجام كارشان به انقراض انجاميد، در آن آمده بود.
در ايـن دو آيـه نـتـيـجه مى گيرد: حال كه چنين است، پس به سوى خدا فرار كنيد. و مراد از فرار كردن به سوى خدا، انقطاع به سوى اوست به دست برداشتن از كفر، و گريزان بـودن از عـقـابـى كـه كـفـر به دنبال دارد، و متوسل شدن به ايمان به خداى تعالى به تنهايى، و اين كه او را يگانه معبودى بى شريك، براى خود بگيرند.
جـمـله «وَ لَا تَـجعَلُوا مَعَ اللّه ألهاً آخَر»، به منزله تفسيرى است براى جمله «فَفِرّوا إلَى اللّه». و مـعـنـايـش ايـن اسـت: ايـن كـه گـفـتـيم به سوى خدا بگريزيد، و دست از غير او برداريد، مرادمان اين است كه به خداى يكتا برگرديد. به خدايى كه شريكى در الوهيت و معبوديت ندارد.
و خـداى تعالى، جمله «إنّى لَكُم مِنهُ نَذِيرٌ مُبِين» را مكرر آورده، تا انذار را تأكيد كند. و اين دو جمله، از زبان رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» حكايت شده است.
بحث روايتى
در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ فِى أنفُسِكُم أفَلا تُبصِرُون» مى گويد: امام فرمود: آيتى كـه خـدا در خود تو دارد، اين است كه تو را شنوا و بينا كرده. يك بار خشم مى كنى و يك بار راضى مى شوى. گاهى گرسنه مى شوى و گاهى سير، و همۀ اين ها، آيت هاى خدا است.
مؤلف: در مجمع البيان، اين تفسير را به امام صادق «عليه السلام» نسبت داده.
و در كـتـاب تـوحـيـد، بـه سـنـد خود، از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: اشخاص، از امام صادق سؤالاتى مى كردند. از آن جمله، شخصى پرسـيـد: پـروردگـار خـود را با چه چيزى شناختى؟ فرمود: به اين كه تصميم قطعى بر عـمـلى مـى گـيـرم، ولى چـيـزى نمى گذرد كه تصميم سست مى شود. و بر كارى همت مى گـمارم، ولى آن كار نمى شود. پس معلومم شد كه من تصميم مى گيرم و او، آن را فسخ مى كند. من همت مى گمارم و او، آن را نقض مى كند.
مـؤلف: ايـن روايـت را، صاحب خصال، از آن جناب، از پدر و جدّ بزرگوارش، از امير المؤمنين «عليه السلام» نقل كرده.
و در الدر المنثور است كه خرائطى - در كتاب مساوى الاخلاق - از على بن ابى طالب روايت آورده كـه در تـفسير جمله «وَ فِى أنفُسِكُم أفَلا تُبصِرُون» فرموده: آيتى كه خدا در خود انسان قرار داده، مجراى بول و غائط است.
مـؤلف: ايـن روايـت مـانـند دو روايت قبلى، در مقام بيان مصداقى از راه هاى معرفت است. نه اين كه آيت نفسى، تنها اين ها باشند.
و نـيـز، در آن كـتـاب آمـده كـه ابـن نـقـور و ديـلمـى، از عـلى «عـليـه السـلام»، از رسـول خـدا «صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم» روايـت آورده كـه در ذيل آيه «وَ فِى السّمَاء رِزقُكُم وَ مَا تُوعَدُون» فرموده: منظور از اين رزق كه در آسمان است، باران مى باشد.
مـؤلف: نـظـيـر ايـن روايـت را، قمى هم، در تفسير خود، بدون ذكر سند و بدون ذكر نام امام نـقـل كـرده. و در ارشـاد مفيد، از على «عليه السلام» روايت آمده، كه در ضمن حديثى فرمود: به طلب رزق برخيزيد، كه رزق، تنها براى طالب رزق ضمانت شده.
و در كـتـاب تـوحـيد، به سند خود، از ابى البخترى روايت كرده كه گفت: جعفر بن محمد، از پـدرش، از جـدّش، از عـلى بـن ابـى طـالب «عـليـه السـلام» بـرايـم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: يا على! به درستى كه يقين اين است كه احـدى را بـا خـشم خدا خشنود نسازى، و احدى را به سبب آنچه خدا به تو داده، نستايى، و احدى را به سبب آنچه كه خدا به تو نداده، مذمّت نكنى، كه رزق، نه با حرص حريص به دست مى آيد، و نه كراهت اكراه كننده مى تواند آن را برگرداند...
و در مجمع البيان، در ذيل جمله «فَأقبَلَت امرَأتُهُ فِى صَرّة» گفته: بعضى گفته اند: يعنى با جماعتى آمد. نقل از امام صادق «عليه السلام».
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه فـاريابى و ابن منذر، از على بن ابى طالب «عليه السلام» روايت كرده اند كه فرمود: «ريح عقيم»، عبارت است از نكباء.
و در كتاب توحيد، به سند خود، از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از امام باقر «عليه السـلام» پـرسـيـدم: مـعـناى اين كه خداى عزّوجلّ فرموده: «يَا إبلِيسُ مَا مَنَعَكَ أن تَسجُدَ لِمُا خَـلَقتُ بِيَدِى: چيست؟
فرمود: منظور از كلمه «يد» در كلام عرب، نيرو و نعمت است. مثلا در آيـه «وَ اذكُـر عَـبـدَنَـا دَاوُدَ ذَاالأيد»، و آيه «وَ السّمَاءَ بَنَينَاهَا بِأيد»، و آيه شريفه «وَ أيّدَهُم بِرُوحٍ مِنهُ»، به معناى قوت است. و در اين كه عرب مى گويد: «لِفُلانٍ عِندِى يَدُ بَيضَاء: فلانى نزد من دستى سفيد دارد»، به معناى نعمت است.
و در توحيد، به سند خود، از ابى الحسن، حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه در خطبه اى طولانى فرمود:
خداى تعالى، با اين كه شعور را شعور كرد، به اين معنا شناخته شـد كـه كسى او را داراى شعور نكرده؛ و با اين كه جوهرها را جوهر كرده، شناخته شده به ايـن كه خودش جوهر ندارد. و با اين كه بين موجودات ضديت برقرار كرد، شناخته شده به اين كه خودش ضد ندارد. و با اين كه بين بسيارى از موجودات مقارنه قرار داده، شناخته شده بـه اين كه خود قرين ندارد. او بود كه بين نور و ظلمت، خشكى و ترى، خشونت و نرمى و سرد و گرم، ضديت برقرار كرد. و باز، او بود كه بين دو چيز ناسازگار، الفت و بين دو چـيـز نـزديـك بـه هم، جدايى انداخت، و با همين جدايى انداختن ها، فهماند كه جدا كننده اى در كـار اسـت، و بـا ايـن الفـت انـدازی ها، فهماند كه الفت دهنده اى در بين است. و در همين مقام فرموده: «وَ مِن كُلّ شَئٍ خَلَقنَا زَوجَينِ لَعَلّكُم تَذَكّرُون».
بـيـن قـبـل و بـعـد، جـدايـى انـداخـت تـا مـعـلوم شـود خـودش قبل و بعدى ندارد. غريزه هايى كه در موجودات هست، شهادت مى دهد به اين كه پديد آورنده و سـازنـدۀ غريزه ها، خود غريزه ندارد. و با اين كه وقت را وقت كرد، فهمانيد كه وقت كنندۀ وقت، خود وقت ندارد. و با اين كه بعضى از موجودات، حجاب بعضى ديگر شد، فهماند بين خود او و خلقش، حجابى نيست.
و در مـجمع البيان، در ذيل جمله «فَفِرّوا إلَى اللّه» مى گويد: بعضى گفته اند: معنايش ايـن اسـت كـه: بـراى فـرار از گـنـاهـان، بـه حـج بـرويـد ـ نقل از امام صادق «عليه السلام».
مـؤلف: اين روايت را، كافى و معانى الاخبار هم، به سند خود، از ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام» نقل كرده اند، و بعيد نيست كه از باب تطبيق باشد.
آيات ۵۲ - ۶۰ سوره ذاريات
كَذَلِك مَا أَتى الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّن رَّسولٍ إِلّا قَالُوا ساحِرٌ أَوْ مجْنُونٌ(۵۲) أَ تَوَاصوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ(۵۳) فَتَوَلَّ عَنهُمْ فَمَا أَنت بِمَلُومٍ(۵۴) وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ(۵۵) وَ مَا خَلَقْتُ الجِْنَّ وَ الإنسَ إِلّا لِيَعْبُدُونِ(۵۶) مَا أُرِيدُ مِنهُم مِن رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَن يُطعِمُونِ(۵۷) إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ(۵۸) فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصحَابهِمْ فَلا يَستَعْجِلُونِ(۵۹) فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كفَرُوا مِن يَوْمِهِمُ الَّذِى يُوعَدُونَ(۶۰)
ايـن چـنـيـن بـود كـه هـيـچ رسـولى بـه سـراغ كـفـار قبل از اين كفار نيامد، مگر اين كه گفتند: يا ساحر است و يا جن زده (۵۲).
آيـا يـكـديـگر را به آن سفارش مى كردند، نه، مسأله سفارش نيست، بلكه همه طاغى اند (۵۳).
پس تو هم از آنان روى بگردان، كه هيچ سرزنشى بر تو نيست (۵۴).
و تذكر بده، كه تذكر به حال مؤمنان، نافع است (۵۵).
و من، جنّ و انس را نيافريدم، مگر براى اين كه عبادتم كنند (۵۶).
و من از آنان، نه رزقى مى خواهم و نه مى خواهم چيزى به من بچشانند (۵۷).
به درستى يگانه رزّاق و داراى قوّت و متانت، خداست (۵۸).
پـس بـه درستى آن هايى كه در اين امت ستم كردند، همان نصيبى را دارند كه هم مسلكانشان در امت هاى گذشته داشتند. پس خيلى به عجله وادار مكنيد (۵۹).
پس واى بر كسانى كه كفر ورزيدند، از آن روزى كه وعده اش به ايشان داده شده (۶۰).
ايـن آيـات، خـاتـمـه سـوره اسـت و در آن، به همان مطالبى كه سوره با آن آغاز شده بود، بـرگـشـت شده، كه همان انكار معاد مشركان و معارضه با مقام رسالت با سخنانى مختلف بود، و سپس ايشان را به روز موعود تهديد مى كرد.
«كَذَلِك مَا أَتى الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِن رَّسُولٍ إِلّا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ»:
يعنى: مطلب از اين قرار است كه قبل از اين قوم هم، هيچ رسولى به سوى مردم نيامد، مگر آن كه يا گفتند ساحر است، و يا گفتند مجنون است. و بنابراين، كلمه «كَذَلِكَ»، نظير خـلاصـه گـيـرى از مـطـالب قـبـل اسـت، كـه گـفـتـيم معاد را انكار مى كردند، و با رسالت رسولان، با سخنانى مختلف مقابله مى نمودند.
و جمله «مَا أتَى الّذِينَ مِن قَبلِهِم»، بيان است براى كلمه «كَذَلِكَ».
«أَتَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ»:
كـلمـه «تَـوَاصـى»، بـه مـعـناى اين است كه مردمى، يكديگر را به امرى سفارش كنند. و ضـمـيـر «بِهِ»، به «قول» بر مى گردد و استفهام تعجبى است، و معناى آيه چنين است كه: آيـا ايـن امت ها به يكديگر سفارش كرده بودند، و هر امتى كه قبلا بوده، به امت بعدى خود يـاد داده و سـفـارش كـرده كـه او هم، همين حرف ها را بزند؟ نه، وليكن همۀ اين اقوام طاغى بودند، و اين حرف ها، زایيده طغيان است.
طغيان و استكبار، علت مشترك تكذيب اقوام مكذب بوده است
«فَتَوَلَّ عَنهُمْ فَمَا أَنت بِمَلُومٍ»:
اين جمله، تفريع بر طغيان و استكبار و اصرار آنان بر عناد و لجاجت و نتيجه گيرى از آن است. و مـعـنـاى آيه چنين است:
حال كه وضع چنين است، و مردم دعوت تو را اجابت نمى كنند مگر بـه مـثـل هـمـان اجـابـتـى كـه امـت هـاى گـذشـته كردند، و پيغمبر خود را ساحر و يا مجنون خـوانـدنـد، و اگـر دعـوت تـو بـيـش از عـناد در آنان اثر نگذاشت، از آنان روی بگردان، و مـجـادله مـكـن كه حق را به آنان بقبولانى، كه اگر چنين كنى، سرزنش نمى شوى. براى اين كه تو معجزه را به ايشان نشان دادى و حجت را بر آنان تمام كردى.
«وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»:
ايـن جـمـله، تـفـريـع و نـتـيـجـه گـيـرى از دستورى است كه قبلا داد و فرمود: از كفار روى بـگـردان. پـس در حـقـيـقـت، امـرى اسـت بـه تـذكـر بـعـد از نـهـى از جـدال بـا آنـان، و مـعنايش اين مى شود كه:
تو دست از تذكر دادن خود بر مدار، و همچنان كـه تـاكـنـون ايـشـان را بـا مـواعـظـت تـذكـر مـى دادى، تـذكـر ده. چـون تـذكـر، به حـال مـؤمـنـان مفید اسـت، و ربـطـى بـه اسـتـدلال و جـدال بـا آن طـاغـيـان نـدارد. استدلال و جدال، به جز زيادتر شدن طغيان و كفر، اثر ديگرى در آنان ندارد.
«وَ مَا خَلَقْتُ الجِْنَّ وَ الإنسَ إِلّا لِيَعْبُدُونِ»:
در ايـن آيـه، سـيـاق كلام از تكلم با غير، به متكلم وحده تغيير يافته. و اين تغيير سياق بـراى آن بـوده كه كارهايى كه در سابق ذكر مى شد و به خدا نسبت مى داد، مانند خلقت و ارسـال رسل و انزال عذاب، كارهايى بود كه واسطه بر مى داشت، و مثلا ملائكه و ساير اسـبـاب در آن واسـطـه بـودنـد. به خلاف غرض از خلقت و ايجاد كه همان عبادت باشد - كه امرى است مختص به خداى سبحان، و احدى در آن شركت ندارد.
معنای آيـه: «وَ مَـا خَـلَقـتُ الجِنّ وَ الإنسَ إلّا لِيَعبُدُون»
و جـملۀ «إلّا لِيَعبُدُون»، استثنایى است از نفى. و شكى نيست كه اين استثناء، ظهور در اين دارد كـه خـلقـت بـدون غـرض نـبـوده، و غرض از آن، منحصرا «عبادت» بوده. يعنى غرض اين بـوده كـه خـلق، عـابـد خـدا بـاشـنـد، نـه ايـن كـه او مـعبود خلق باشد. چون فرموده: «إلّا لِيـَعـبُـدُونِ». يـعـنـى: تـا آن كـه مـرا بـپـرستند، و نفرموده: تا من پرستش شوم، يا تا من معبودشان باشم.
عـلاوه بـر ايـن، غـرض هـرچـه بـاشـد، پـيداست امرى است كه صاحب غرض، به وسيله آن اسـتـكـمـال مـى كـنـد، و حـاجـتش را بر مى آورد، در حالى كه خداى سبحان، از هيچ جهت نقص و حاجتى ندارد، تا به وسيله آن غرض، نقص خود را جبران نمايد و حاجت خود را تأمين كند.
و نـيـز از جهتى ديگر، فعلى كه بالاخره منتهى به غرضى كه عايد فاعلش نشود، لغو و سـفـيـهـانـه اسـت، لذا نـتيجه مى گيريم كه خداى سبحان در كارهايى كه مى كند، غرضى دارد. اما غرضش، ذات خودش است، نه چيزى كه خارج از ذاتش باشد، و كارى كه مى كند، از آن كـار سـود و غرضى در نظر دارد، ولى نه سودى كه عايد خودش گردد، بلكه سودى كه عايد فعلش شود.
ايـن جـاسـت كـه مـى گـويـيم: خداى تعالى، انسان را آفريد تا پاداش دهد، و معلوم است كه ثواب و پاداش، عايد انسان مى شود، و اين انسان است كه از آن پاداش، منتفع و بهره مند مى گردد، نه خود خدا. زيرا خداى عزّوجلّ، بى نياز از آن است. و اما غرضش از ثواب دادن خود، ذات مـتـعـالی اش مى باشد، انسان را بدين جهت خلق كرد تا پاداش دهد، و بدين جهت پاداش دهد كه «اللّه» است.
پـس «پـاداش»، كـمـالى اسـت بـراى فـعـل خـدا، نـه بـراى فـاعل فعل كه خود خدا است. پس «عبادت»، غرض از خلقت انسان است، و كمالى است كه عايد انـسـان مـى شـود. هم عبادت غرض است و هم توابع آن - كه رحمت و مغفرت و غيره باشد. و اگر براى عبادت غرضى از قبيل معرفت در كار باشد، معرفتى كه از راه عبادت و خلوص در آن حاصل مى شود، در حقيقت غرض اقصى و بالاتر است، و «عبادت»، غرض متوسط است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |