تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۴۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در مجمع البيان، در ذيل آيه «كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اللّيلِ مَا يَهجَعُون» مى گويد: بعضى گفته اند معنايش اين است كه: كمترين شبى است كه بر آنان بگذرد، مگر آن كه مشغول نمازند - اين معنا، از امام صادق «عليه السلام» نقل شده.
و در همان كتاب، در ذيل كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: «وُ فِى الأسحَارِ هُم يَستَغفِرُونَ»، مى گويد: امام صادق «عليه السلام» فرموده: منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است، و در نزديك هاى صبح انجام مى شود، هفتاد بار استغفار مى كنند.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: براى شب زنده دارى و نماز شب، آخر شب را بيشتر از اول شب دوست دارم، چون خداى تعالى فرموده: «وَ بِالأسحَارِ هُم يَستَغفِرُون».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه، از ابن عُمَر، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت كرده كه در پاسخ كسى كه از معناى جمله «وَ بِالأسحَارِ هُم يَستَغفِرُون» پرسيد، فرمود: يعنى نماز مى خوانند.
مؤلف: شايد تفسير استغفار به نماز از اين جهت است كه استغفار، جزئى از نماز شب، يعنى نماز وتر است. همچنان كه در آيه «وَ قُرآنَ الفَجرِ إنّ قُرآنَ الفَجرِ كَانَ مَشهُوداً»، منظور از «قرآن فجر»، همان نماز است.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ فِى أموَالِهِم حَقٍّ لِلسّائِلِ وَ المَحرُوم» فرموده: «سائل»، كسى است كه سؤال مى كند، و «محروم»، كسى است كه از تلاشش جلوگيرى شده است.
و در تهذيب، به سند خود، از صفوان جمّال، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در معناى همان آيه فرموده: «محروم»، آن اهل حرفه اى است كه مزد روزانه اش كفاف خريد و فروشش را نمى دهد.
و نيز مى گويد: در روايتى ديگر آمده كه امام باقر و امام صادق «عليهما السلام» فرمودند: «محروم»، مردى است كه در عقلش كمبودى نيست، و اهل حرفه هم هست، ولى تنگ روزى است.
آيات ۲۰ - ۵۱ سوره ذاريات
وَ فى الاَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ(۲۰) وَ فى أَنفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ(۲۱) وَ فى السّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ(۲۲) فَوَ رَبّ السّمَاءِ وَ الاَرْضِ إِنَّهُ لَحَقُّ مِّثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنطِقُونَ(۲۳) هَلْ أَتَاك حَدِيث ضيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ(۲۴) إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سلَاماً قَالَ سلَامٌ قَوْمٌ مُّنكَرُونَ(۲۵) فَرَاغَ إِلى أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سمِينٍ(۲۶) فَقَرَّبَهُ إِلَيهِمْ قَالَ أَلا تَأْكلُونَ(۲۷) فَأَوْجَس مِنهُمْ خِيفَةً قَالُوا لا تخَف وَ بَشّرُوهُ بغُلام عَلِيمٍ(۲۸) فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فى صرَّةٍ فَصكَّت وَجْهَهَا وَ قَالَت عجُوزٌ عَقِيمٌ(۲۹) قَالُوا كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ(۳۰) قَالَ فَمَا خَطبُكُمْ أَيّهَا الْمُرْسلُونَ(۳۱) قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلى قَوْمٍ مجْرِمِينَ(۳۲) لِنرْسِلَ عَلَيهِمْ حِجَارَةً مِّن طِينٍ(۳۳) مُّسوَّمَةً عِندَ رَبِّك لِلْمُسرِفِينَ(۳۴) فَأَخْرَجْنَا مَن كانَ فِيهَا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ(۳۵) فَمَا وَجَدْنَا فِيهَا غَيرَ بَيْتٍ مِّنَ الْمُسلِمِينَ(۳۶) وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَةً لِّلَّذِينَ يخَافُونَ الْعَذَاب الاَلِيمَ(۳۷) وَ فى مُوسى إِذْ أَرْسلْنَاهُ إِلى فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُّبِينٍ(۳۸) فَتَوَلى بِرُكْنِهِ وَ قَالَ ساحِرٌ أَوْ مجْنُونٌ(۳۹) فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فى الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ(۴۰) وَ فى عَادٍ إِذْ أَرْسلْنَا عَلَيهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ(۴۱) مَا تَذَرُ مِن شىْءٍ أَتَت عَلَيْهِ إِلّا جَعَلَتْهُ كالرَّمِيمِ(۴۲) وَ فى ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لهَُمْ تَمَتَّعُوا حَتّى حِينٍ(۴۳) فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنظرُونَ(۴۴) فَمَا استَطاعُوا مِن قِيَامٍ وَ مَا كانُوا مُنتَصِرِينَ(۴۵) وَ قَوْمَ نُوحٍ مِّن قَبْلُ إِنهُمْ كانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ(۴۶) وَ السّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْيدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ(۴۷) وَ الاَرْض فَرَشنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ(۴۸) وَ مِن كُلِّ شىْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَينِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ(۴۹) فَفِرُّوا إِلى اللَّهِ إِنّى لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ(۵۰) وَ لا تجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ إِنّى لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ(۵۱) كَذَلِك مَا أَتى الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّن رَّسولٍ إِلّا قَالُوا ساحِرٌ أَوْ مجْنُونٌ(۵۲) أَتَوَاصوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ(۵۳)
هم در زمين آياتى هست براى اهل يقين (۲۰).
و هم در درون وجود خودتان، چرا آن آيات را نمى بينيد (۲۱).
و در آسمان، هم رزق شما هست و هم آنچه كه وعده داده شده ايد (۲۲).
پس به ربّ آسمان ها و زمين سوگند كه آنچه وعده داده شده ايد، عينا مثل اين كه شما سخن مى گوييد، حق است (۲۳).
آيا هيچ داستان ميهمانان محترم ابراهيم را شنيده اى؟ (۲۴)
آنگاه كه بر او وارد شده سلام كردند و او هم سلام گفت، در حالى كه زير لب مى گفت: ناشناس اند(۲۵).
و سپس محرمانه نزد اهل خود شده، گوساله اى چاق و بريان حاضر كرد (۲۶).
گوساله را نزديك آنان گذاشت و وقتى ديد نمى خورند، پرسيد: چرا نمى خوريد (۲۷).
در اين جا بود كه در باطن احساس ترس كرد. گفتند: مترس، و او را به فرزندى دانا بشارت دادند (۲۸).
همسرش در حالى كه جمعى با او بودند، نزديك آمد و به روى خود مى زد و مى گفت: آيا من بچه دار مى شوم، در حالى كه عجوزى نازا هستم (۲۹).
گفتند: آرى، پروردگارت اين چنين خواسته و او حكيم و عليم است (۳۰).
ابراهيم پرسيد: براى چه مهمى آمده ايد، اى فرستاده شدگان؟ (۳۱)
گفتند: ما به سوى قومى مجرم فرستاده شده ايم (۳۲).
تا سنگى از گِل بر سرِ آنان رها كنيم (۳۳).
سنگ هايى كه همه، نزد پروردگارت براى اسرافگران نشان شده (۳۴).
پس ما از مؤمنان هر كه در آن جا بود، بيرون كرديم (۳۵).
و به غير از يك خانوار مسلمان، كسى در آن جا نيافتيم (۳۶).
و از آن قريه چيزى باقى نگذاشتيم مگر نشانه اى، تا آن ها كه از عذاب اليم مى ترسند، از آن عبرت گيرند(۳۷).
و در موسى هم، آيتى است آن وقت كه با برهانى محكم، او را به سوى فرعون فرستاديم (۳۸).
فرعون كه همه اعتمادش به لشكرش بود، گفت: وى يا ساحر است، يا جن زده (۳۹).
پس او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا پرت كرديم، در حالى كه خود را ملامت مى كرد (۴۰).
و در عاد نيز، آيتى است، آن وقت كه بادى خشك و بى فايده به سويشان روانه كرديم (۴۱).
هيچ چيزى سرِ راه خود نيافت، مگر آن كه چون جسمى پوسيده، به صورت پودر درآورد (۴۲).
و در ثمود هم، آيتى است، آن زمان كه به ايشان گفته شد: تنها چند روز ديگر مهلت خوشگذرانى داريد(۴۳).
در آن چند روز هم به سوى پروردگار خود برنگشتند و همچنان از امر پروردگارشان طغيان ورزيدند. پس صاعقه ايشان را گرفت، در حالى كه خود تماشا مى كردند (۴۴).
حتى نتوانستند از آن جا كه نشسته بودند، برخيزند و كسى را هم نيافتند كه به يارى خويش بطلبند (۴۵).
و در قوم نوح هم كه قبل از همه نامبردگان بودند، آيتى است و آنان مردمى فاسق بودند (۴۶).
در آسمان هم آيتى است، كه ما با قدرت خود بنايش كرديم و روز به روز، وسعتش مى دهيم (۴۷).
و در زمين آيتى است، كه آن را گسترده و قابل زيست كرديم (۴۸).
و از هر چيزى جفت خلق كرديم، باشد كه شما متذكر شويد (۴۹).
پس به سوى خدا بگريزيد كه من شما را بيم رسانى روشنگرم (۵۰).
و با اللّه، هيچ اله ديگرى مگيريد، كه من براى شما نذيرى آشكارم (۵۱).
اين آيات، به تعدادى از نشانه هاى دلالت كننده بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، و نيز برگشت امر تدبير در آسمان و زمين و مردم و ارزاق آنان به خداى سبحان، اشاره مى كند كه لازمه آن اين است كه چنين خدايى مى تواند از طريق رسالت، دينى را بفرستد، و نه تنها مى تواند، بلكه واجب است كه بفرستد.
و لازمۀ اين وجوب آن است كه: بر خلايق هم لازم است كه دعوت نبوى را در آنچه كه دين او متضمن آن است از وعده بعث و جزا تصديق كنند، و قبول كنند كه آنچه آن حضرات وعده مى دهند، صدق است. و «دين»، كه همان روز جزا است، واقع شدنى است. در سابق هم گفتيم كه خصوصيت اين سوره همين است كه در سلوك احتجاج بر اثبات معاد، به توحيد نيز مى پردازد.
«وَ فى الاَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ»:
از نتيجه اى كه در آخر اين آيات، يعنى در آيه «فَفِرّوا إلَى اللّه... وَ لَا تَجعَلُوا مَعَ اللّه إلَهاً آخَر» گرفته، فهميده مى شود كه اصلا سياق اين آيات و دلائلى كه در آن ها براى اثبات وحدانيت خداى تعالى آمده، همه براى اثبات يكتایى او در ربوبيت است، نه اين كه بخواهد با آن ادله، اصل وجود خداى تعالى را اثبات نموده و يا خلقت عالَم را منتهى به او بداند، و يا چيزى نظير اين از مسائل توحيد را اثبات كند.
و در آيه مورد بحث، اشاره اى است به آن عجایب و نشانه هاى روشنى كه در زمين هست، و بر يكتایى تدبير دلالت مى كند، و معلوم است كه يكتایى تدبير، قائم به يكتایى مدبّر است. پس مدبّر در خشكى و دريا و كوه ها و تل ها و چشمه ها و نهرها و معادن و منافعى كه دارند، يكى است. منافعى كه به يكديگر متصل و به نحوى با هم سازگارند، كه منافعى كه موجودات جاندار، از نبات و حيوان گرفته (تا انسان) از آن بهره مند مى شوند. نظامى كه همچنان ادامه دارد و به صرف تصادف و اتفاق پديد نيامده، و آثار قدرت و علم و حكمت از سراپايش هويدا است، و مى فهماند كه خلقت و تدبير امرش، منتهى به خالقى است مدبّر و قادر و عليم و حكيم.
پس به هر سو از جوانب عالَم كه توجه كنيم، و به هر حيث از جهات تدبير عام جارى در آن روى آوريم، مى بينيم آيتى است روشن و برهانى است قاطع بر وحدانيت ربّ آن، و اين كه ربّ عالُم، شريكى ندارد. برهانى كه در آن حق و حقيقت براى اهل يقين جلوه مى كند، پس در اين عالُم، آياتى است براى اهل يقين.
«وَ فى أَنفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ»:
اين جمله، عطف است بر جمله «فِى الأرض»، مى فرمايد: و در انفس خودِ شما، آيات روشنى است براى كسى كه آن را ببيند و به نظر دقت در آن بنگرد، آيا نمى بينيد؟!
اقسام آيات و نشانه هایى كه در نفوس خودِ انسان ها هست
و آيات و نشانه هايى كه در نفوس خود بشر هست، چند جور است. يك عده آيات موجود در خلقت انسان، مربوط به طرز تركيب بندى اعضاى بدن، و قسمت هاى مختلف اجزاى آن اعضا و اجزاى اجزا است، تا برسد به عناصر بسيط آن.
و نيز آياتى در افعال و آثار آن اعضا است كه در همه آن اجزا با همه كثرتش، اتحاد دارد و در عين اتحادش، احوال مختلفى در بدن پديد مى آورد. بدن انسان يك روز جنين است. روزِ ديگر، طفل. يك روز نورس، و روزى ديگر جوان، و روز آخر، پير مى شود.
آياتى ديگر در تعلق نفس، يعنى تعلق روح به بدن است، كه يكى از آن آيات، پديد آمدن حواس پنجگانه بينایى و شنوایى و چشایى و لامسه و بويایى است، كه اولين رابطه اى است كه انسان را به محيط خارج خود آگاه مى سازد، و به وسيله اين حواس، خير را از شر و نافع را از مضرّ تميز مى دهد، تا پس از تميز، به سوى آنچه كه كمالش در آن است، به حركت افتاده، آن كمال خود را به دست آورد، و از آنچه شر و مضرّ است، دور شود.
تازه در هر يك از اين حواس پنجگانه، نظامى حيرت انگيز و وسيع است. نظامى كه ذاتا هيچ ربطى به نظام ديگرى ندارد. چشم، هيچ خبرى از نظام گوش و طرز عمل او ندارد. و گوش، هيچ اطلاعى از نظام موجود در چشایى و عملكرد او ندارد. و همچنين ساير حواس. با اين كه اين حواس پنجگانۀ بيگانه از هم، در عين اين كه جداى از هم اند، در تحت يك تدبير اداره مى شوند، و مدبّر همۀ آن ها، يكى است. آن هم نفس آدمى است، و خداى تعالى، در وراى نفس، محيط به آن و به عملكرد آن است.
و بعضى ديگر از آيات نفوس، كه آن نيز از قبيل آيات قبلى است، ساير قوایى است كه از نفوس منبعث مى شوند و در بدن ها، خود را نشان مى دهند. مانند قوّۀ غضب و نيروى شهوت و لواحق و فروع اين دو نيرو، كه اين قوا و فروع آن ها هم، هر يك با ديگرى از نظر نظامى كه دارد، جدا است، در عين اين كه هر دو قوا در تحت يك تدبير اداره مى شوند، و فروع هر يك، دست به دست هم مى دهند، تا خدمتگزاران آن نيرو باشند.
و اين نظام تدبير كه براى هر يك از اين قوا هست، از همان اولين روزى كه وجود يافت، موجود بود، بدون حتى يك لحظه فاصله. و چنين نبود كه در آغاز وجودش، آن نظام را نداشته و بعدا بر حسب سليقه خودش براى خود ايجاد كرده باشد. يا خودش به تنهايى نشسته و فكر كرده باشد كه چگونه خودم را اداره كنم، و يا با كمك ديگرى اين كار را كرده باشد. پس از اين جا مى فهميم و يقين مى كنيم كه نظام تدبير هر يك از اين قوا، همانند خود آن قوا، از صنع صانع او است، و نظام عام او و تدبيرش، اقتضاء مى كرده كه چنين نظامى به اين قوا بدهد.
و يك دسته آيات نفوس، آيات روحى است كه كسانى به آن اطلاع مى يابند كه به نفوس مراجعه نموده، آياتى را كه خداى سبحان در آن ها قرار داده، آياتى كه هيچ زبانى نمى تواند آن را وصف كند، ببينند. آن وقت است كه باب يقين برايشان گشوده مى شود، و چنين كسانى در زمرۀ اهل يقين قرار مى گيرند. آنان كه ملكوت آسمان ها و زمين را خواهند ديد، و خداى تعالى، در باره يكى از آنان، يعنى ابراهيم «عليه السلام» مى فرمايد: «وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوت السّمَاوَاتِ وَ الأرض وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنِين».
مراد از «رزق»، در آیه: «وَ فِى السّمَاء رِزقُكُم وَ مَا تُوعَدُون»
«وَ فى السّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ»:
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از كلمه «سَماء»، جهت بالا است. چون هر چيزى كه بالاى سرِ ما باشد و ما را در زير پوشش خود قرار داده، چنين چيزى را در لغت عرب «سَمَاء» مى گويند.
و مراد از «رزق»، باران است كه خداى تعالى، آن را از آسمان، يعنى از جهت بالاى سرِ ما، بر زمين نازل مى كند، و به وسيلۀ آن، انواع گياهانى كه در مصرف غذا و لباس و ساير انتفاعات ما صرف مى شود، بيرون مى آورد. همچنان كه فرموده: «وَ مَا أنزَلَ اللّهُ مِنَ السّمَاء مِن رِزقٍ فَأحيَا بِهِ الأرضَ بَعدَ مَوتِهَا».
به طورى كه ملاحظه مى فرماييد، همان «باران» را نيز رزق خوانده. پس مراد از «رزق» در اين آيه هم كه مى فرمايد: «رزق شما، از آسمان است»، سبب رزق است. البته ممكن است همين كلمه سبب را در تقدير گرفته، گفت: مضاف رزق از آيه حذف شده، و تقدير آن «وَ فِى السّمَاء سَبَبُ رِزقِكُم» است.
بعضى هم گفته اند: منظور از «رزق» مذكور در آسمان، باران نيست، بلكه ساير اسباب رزق است. يعنى خورشيد و ماه و ستارگان و اختلافى كه در طول سال در نقطه هاى طلوع و غروب آن ها هست، كه همين اختلاف، باعث پديد آمدن فصول چهارگانه و پشت سرِ هم قرار گرفتن شب و روز است، و همه اين ها، اسباب رزق اند.
پس در آيه شريفه، يا مضاف كلمۀ «رزق» حذف شده، كه تقدير آن «وَ فِى السّمَاء أسبَابُ رِزقِكُم» است. و يا مجازگویى شده. بدين معنى كه وجود سبب رزق در آسمان را، وجود خود رزق خوانده.
بعضى ديگر گفته اند: منظور از اين كه فرمود: «رزق شما، در آسمان است»، اين است كه اندازه گيرى رزق شما در آسمان مى شود. در آن جا است كه معين مى كنند هر كسى چقدر رزق دارد. و يا منظور اين است كه ارزاق شما در آسمان، يعنى در لوح محفوظ كه در آسمان است، نوشته شده. ممكن هم هست بگوييم: اصلا منظور از آسمان، معناى لغوى كلمه - كه جهت بالا باشد - نيست، بلكه منظور از آن، عالَم غيب باشد. چون همه اشياء از عالَم غيب به عالَم شهود مى آيند، كه يكى از آن ها، رزق است كه از ناحيه خداى سبحان نازل مى شود.
مؤيد اين معنا، آيات زير است، كه همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى داند:
«وَ أنزَلَ لَكُم مِنَ الأنعَامِ ثَمَانِيَةَ أزوَاجٍ».
و «وَ أنزَلنَا الحَدِيدَ فِيهِ بَأسٌ شَدِيدٌ».
و آيه: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعلُومٍ»، كه به طور كلى، همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى داند.
و مراد از «رزق» هم، تمامى موجوداتى است كه انسان در بقائش، بدان ها محتاج و از آن ها بهره مند است. از خوردنی ها و نوشيدنی ها و پوشيدنی ها و مصالح ساختمانى و همسران و فرزندان و علم و قوت و ساير اين ها از فضائل نفسانى.
«وَ مَا تُوعَدُونَ» - اين جمله، عطف است به كلمه «رِزقُكُم». يعنى: آنچه كه وعده داده شده ايد، نيز در آسمان است. حال ببينيم منظور از آن چيست؟
ظاهرا مراد از آن، بهشتى است كه به انسان ها وعده اش را داده، و فرموده: «عِندَهَا جَنّةُ المَأوَى». و اين كه بعضى گفته اند كه مراد از آن، بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب هر دو است، با آيه شريفه: «إنّ الّذِينَ كَذّبُوا بِآيَاتِنَا وَ استَكبَرُوا عَنهَا لَا تُفَتّحُ لَهُم أبوَابُ السّمَاء وَ لَا يَدخُلُونَ الجَنّةَ حَتّى يَلِجَ الجَمَلُ فِى سَمّ الخِيَاط» نمى سازد. (چون مى فرمايد: چنين كسانى، درهاى آسمانى به رويشان گشوده نمى شود. پس معلوم مى شود جهنم در آسمان ها نيست).
بله، در قرآن كريم، مكرر نازل شدن عذاب دنيوى را، به آسمان نسبت داده و مثلا فرموده: «فَأنزَلنَا عَلَى الّذِينَ ظَلَمُوا رِجزاً مِنَ السّمَاء»، و آياتى ديگر نيز اين معنا را مى رساند.
و از بعضى از مفسران نقل شده كه در تركيب جمله: «وَ مَا تُوعَدُونَ» گفته اند: عطف به «رِزقُكُم» نيست، بلكه مبتدايى است كه خبرش، جملۀ «فَوَ رَبّ السّمَاء وَ الأرض إنّهُ لَحَقّ» است، و «واو» در اول جمله مورد بحث، اصلا عاطفه نيست، بلكه استينافيه است كه در آغاز جمله مى آورند. هرچند جمله مربوط به ماقبل نباشد. و در نتيجه، معناى جمله مورد بحث اين مى شود: و آنچه شما وعده داده شده ايد، به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن حق است. ليكن اين توجيه، دور از فهم است.
«فَوَ رَبّ السّمَاءِ وَ الاَرْضِ إِنَّهُ لَحَقُّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنطِقُونَ»:
كلمۀ «نطق»، به معناى تكلم و سخن گفتن است. و ضمير در «إنّهُ»، به مطالب قبل بر مى گردد كه مى فرمود: «رزق شما و آنچه وعده داده شده ايد، در آسمان است». و كلمه «حق»، به معناى ثابت و نيز به معناى قضایى است كه خداى تعالى رانده، و آن را حتمى كرده باشد، نه اين كه امرى تبعى و يا اتفاقى باشد.
و معناى آيه اين است كه : پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند، كه آنچه ما گفتيم كه رزقتان است و آنچه كه وعده داده شده ايد، كه همان بهشت باشد، كه خود رزقى ديگر است، در آسمان است. و اين مطلبى است ثابت، و قضایى است حتمى، مثل حق بودن سخن گفتن خودتان. همان طور كه در سخن گفتن خود شكى نداريد، در اين گفته ما هم شك نداشته باشيد. و اما اين كه گفتيم بهشت هم رزقى است، دليلش قرآن كريم است كه در آيه شريفه: «لَهُم مَغفِرَةٌ وَ رِزقٌ كَرِيم»، بهشت را «رزقى كريم» خوانده.
بعضى از مفسران احتمال داده اند كه ضمير در «إنّهُ» به جمله «مَا تُوعَدُونَ» به تنهايى، و يا به كلمه «رزق» به تنهايى، و يا به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، و يا به قرآن، و يا به «دين» در جمله «وَ إنّ الدّينَ لَوَاقِعٌ»، و يا به كلمه «يوم» در جمله «أيّانَ يَومُ الدّين»، و يا به همه آن هايى كه از اول سوره تا اين جا ذكر شده، بر مى گردد.
و به نظر ما - همان طور كه قبلا گفتيم - بعيد نيست كه برگرداندن آن، به آنچه در جمله «وَ فِى السّمَاء رِزقُكُم وَ مَا تُوعَدُون» ذكر شده، از ساير وجوه موجّه تر باشد، و معنايش اين است كه: آنچه وعده داده شده ايد، حق است.
گفتارى درباره كافى بودن رزق، براى روزى خواران
كلمه «رزق» (به معناى مصدرى اش، عبارت است از: روزى دادن و به معناى اسم مصدريش)، عبارت است از: هر چيزى كه موجودى ديگر را در بقاى حياتش كمك نمايد، و در صورتى كه آن رزق، ضميمۀ آن موجود و يا به هر صورتى ملحق به آن شود، بقائش امتداد مى يابد. مانند غذايى كه حيات بشر و بقائش به وسيله آن امتداد پيدا مى كند، كه غذا داخل بدن آدمى شده و جزء بدن او مى گردد. و نيز مانند همسر، كه در ارضاء غريزه جنسى آدمى، او را كمك نموده و مايه بقاء نسل او مى گردد.
و به همين قياس، هر چيزى كه دخالتى در بقاء موجودى داشته باشد، رزق آن موجود شمرده مى شود. و اين معنا واضح است كه موجودات مادى، بعضى از بعضى ديگر، ارتزاق مى كنند. انسان با گوشت (و شير حيوانات)، و نيز با گياهان ارتزاق مى كند (و نيز حيوانات با گياهان، و گياهان با آب و هوا).
پس آنچه از «رزق» كه منتقل به مرزوق و ضميمه آن مى شود، و آن مقدارى كه در بقاى آن دخالت دارد، و به صورت احوال و اشكال گوناگون آن موجود در مى آيد، همان طور كه اشكالى است از عالَم كون كه ملحق به مرزوق شده، و فعلا به او نسبت مى دهيم، همچنين خود آن مرزوق نيز، اشكالى از عالَم كون است كه لاحق به رزق و منسوب به آن مى شود. هرچند كه چه بسا اسماء تغيير كند. پس همان طور كه انسان از راه خوردن غذا، داراى اجزائى جديد در بدن خود مى شود، همچنين آن غذا هم، جزء جديدى از بدن او مى شود، كه نامش مثلا فلان چيز است.
اين نيز روشن است كه قضایى كه خداى تعالى در جهان رانده، محيط به عالَم است و تمامى ذرّات را فراگرفته، و آنچه در هر موجودى جريان دارد، چه در خودش و چه در اشكال وجودش، همه از آن قضاء است. و به عبارتى ديگر: سلسله حوادث عالَم با نظام جارى در آن تأليف شده از علت هاى تامّه و معلول هايى است، كه از علل خود تخلف نمى كند.
از اين جا روشن مى شود كه «رزق» و «مرزوق»، دو امر متلازم اند، كه به هيچ وجه از هم جدا شدنى نيستند. پس معنا ندارد موجودى با انضمام و لاحق شدنش به وجود چيزى ديگر، در وجودش شكلى جديد به خود بگيرد، و آن چيز منضم و لاحق در اين شكل با او شركت نداشته باشد.
پس نه اين فرض معنا دارد كه مرزوقى باشد كه در بقاء خود از رزقى استمداد جويد، ولى رزقى با آن مرزوق نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزقى وجود داشته باشد، ولى مرزوقى نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزق مرزوقى از آنچه مورد حاجت او است، زيادتر باشد، و نه اين فرض ممكن است كه مرزوقى بدون رزق بماند. پس «رزق»، داخل در قضاء الهى است، و دخولش هم، اولى و اصلى است، نه بالعرض و تبعى، و اين معناى همين عبارت است كه مى گوييم: «رزق حق است».
داستان وارد شدن ملائكه عذاب قوم لوط، بر ابراهيم«ع»
«هَلْ أَتَاك حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ»:
اين آيه شريفه، به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم اشاره مى كند كه بر آن جناب در آمدند، و او و همسرش را بشارتى داده، گفتند: آمده ايم تا قوم لوط را هلاك كنيم. و در اين داستان، آيتى است بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، همچنان كه قبلا نيز اشاره اى به آن شد.
و در جملۀ «هَل أتَاكَ حَدِيث»، تعظيمى از امر اين قصّه شده است. و منظور از كلمۀ «مُكرَمِين»، ملائكه اى است كه بر ابراهيم وارد شدند، و اين كلمه، وصف است براى كلمه «ضَيف». و اگر اين كلمه را مفرد آورده، با اين كه ميهمانان ابراهيم چند نفر بودند، (به شهادت اين كه در وصف آنان فرمود: «مُكرَمِين»، يعنى محترمين)، براى اين است كه در اصل، كلمۀ «ضَيف»، مصدر است و مصدر، تثنيه و جمع ندارد.
«إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَاماً قَالَ سلَامٌ قَوْمٌ مُنكَرُونَ»:
ظرف «إذ»، متعلق به كلمه «حديث: داستان» در آيه قبلى است. و كلمه «سَلاماً»، مقول قول (حكايت سخن) ملائكه است، و عامل آن حذف شده و تقديرش «قَالُوا نُسَلّمُ عَلَيكَ سَلاماً» مى باشد.
«قَالَ سَلامٌ » - اين كلام ابراهيم، حكايت پاسخى است كه وى به فرشتگان داد. و كلمه «سلام»، مبتدايى است كه خبرش حذف شده. تقدير آن «سَلامٌ عَلَيكُم» است. و اگر ابراهيم پاسخ خود را در قالب جمله اى اسميه آورد، براى اين بود كه پاسخ بهترى به آنان داده باشد. چون ملائكه سلام خود را در قالب جمله فعليه آورده و گفتند: «نُسَلّمُ عَلَيكَ سَلاماً»، و جمله فعليه، تنها بر حدوث فعل دلالت دارد، و ديگر دوام و ثبوت آن را نمى رساند. به خلاف جمله اسميه، كه دوام را مى رساند. در حقيقت، آنان گفته اند: يك سلام بر تو، و وى فرموده: هميشه سلام بر شما.
«قَومٌ مُنكَرُون» - از ظاهر كلام بر مى آيد كه اين جمله نيز، حكايت كلام ابراهيم «عليه السلام» باشد، اما نه كلامى كه به گوش ميهمانان هم رسانده باشد، بلكه كلامى است كه خودش با خود گفته، و معنايش اين است كه: وقتى ايشان را ديد، به نظرش ناشناس آمد. در دل با خود گفت: اين ها چه كسانى هستند، من اين ها را نمى شناسم.
و اين، با آيه هفتاد سوره «هود» كه مى فرمايد: «فَلَماُ رَأى أيدِيَهُم لَا تَصِلُ إلَيهِ نَكِرَهُم = و چون ديد دست به سوى طعام دراز نمی کنند، فهمید غریبه و ناشناس اند»، منافات ندارد تا بگویی در آیه مورد بحث فرموده: به محض دیدن، فهمید غریبه اند. و در آیه هود فرمود: در سرِ سفره فهمید غریبه اند و بدش آمد. برای این که در آیه مورد بحث، سخن دل او را حکایت می کند، و در آیه سوره هود، آثار دلخوری اش از ایشان را که در رخساره اش هویدا شده بود، نقل می کند.
و این توجیه ما بهتر از توجیهی است که جمعی از مفسران کرده اند که جملۀ «قومٌ مُنکَرون» سخن زبانی ابراهیم بوده، و تقدیر آیه چنین است: «أنتُم قَومٌ مُنکرون». (برای این که میزبان کریم و بزرگواری چون ابراهیم هرگز به میهمانان تازه وارد خود نمی گوید: «علیکم السلام: شما مردمی ناشناخته هستید).
«فَرَاغَ إلَی أهلِهِ فَجَاءَ بِعِجلٍ سَمِین»:
کلمه «روغ»، که مصدر فعل ماضی «راغ» است - به طوری که راغب گفته - به معنای این است که انسان طوری از حضور حاضران برود که نفهمند برای چه می رود. و خلاصه با نوعی حیله برود. دیگران گفته اند: به معنای رفتن پنهانی است، ولی برگشت معنای اولی هم، به همان معنای دوم است.
و مراد از «عِجل سَمِین»، گوسالۀ چاقی است که بریان کرده باشند، هرچند ظاهر لفظ همان گوساله چاق است. چون دنبالش آمده: «فَقَرّبَهُ إلیهِم». بعد از آن که آن را نزد میهمانان آورد، ابراهیم آن را نزدیک ایشان برد. ممکن هم هست حرف «فاء» را فصیحه بگیریم و بگوییم: تقدیر کلام «فَجَاء بِعِجلٍ سَمِینٍ فَذَبَحَهُ وَ شَوّاهُ وَ قَرّبَهُ إلیهِم» است. یعنی: پس گوساله ای چاق آورد، و آن را ذبح کرد، و سپس کباب نموده، نزدیک میهمانان گذاشت.
«فَقَرَّبَهُ إلَیهِم قَالَ ألا تَأکُلُون»:
طعام را نزدیک ایشان برد و گفت: چرا نمی خورید. چون میهمانان را بشر پنداشته بود.
«فَأوجَسَ مِنهُم خِیفَةً قَالُوا لَا تَخَف...»:
در این جمله، کلمۀ «فاء» فصیحه است، و از حزف جزئیاتی از کلام خبر می دهد و تقدیر کلام چنین است: «فَلَم یَمُدّوا إلَیه أیدِیَهُم، فَلَمّا رَأی ذَلِکَ نَکِرَهُم وَ أوجَسَ مِنهُم خِیفَة= میهمانان دست به سوی آن طعام دراز نکردند، و ابراهیم چون دید این را بدید، بدش آمد و از ایشان احساس ترس کرد». و کلمۀ «ایجاس»، که مصدر فعل ماضی «أوجس» است، به معنای احساس در باطن قلب می باشد.
و کلمۀ «خیفة»، به معنای نوعی ترس است و معنای جمله این است که: ابراهیم در باطن خود، احساس نوعی ترس کرد، (که با ترس های دیگر فرق داشت).
«قَالُوا لا تَخَف» - این جمله بدون «واو» عاطفه آمده، و به اصطلاح ادبیات، به «فصل» آمده، نه «وصل». و این، بدان جهت است که در حقیقت در معنای جواب از سؤالی است تقدیری. گویا کسی پرسیده: خوب، بعد از آن که احساس ترس کرد، چه شد؟ در پاسخ می گوید: فرشتگان گفتند: مترس، و او را به فرزندی دانا مژده دادند، و ترسش را مبدّل به امنیت و سرور کردند. و مراد از «غلام علیم»، اسماعیل و یا اسحاق است، که اختلاف در آن، در جلدهای دیگر این کتاب نقل شد.
«فَأقبَلَت امرَأتُهُ فِی صَرّةٍ فَصَکّّت وَجهَهَا وَ قَالَت عَجُوزٌ عَقِیمٌ»:
در مجمع البیان می گوید: کلمۀ «صرّة»، به معنای فریاد شدید است، و از «صریر» دروازه گرفته شده، که هنگام باز و بسته شدن صدا می کند. و این کلمه، در مورد جماعت هم به همین شکل استعمال می شود. و کلمۀ «صک»، زدن با اعتماد شدید است.
و معنای آیه این است که: (در این میان) همسر ابراهیم _ که بشارت را شنیده بود - با فریاد و زاری آمد، در حالی که سیلی به صورت خود می زد و می گفت: آخر، من پیرزنی هستم که در جوانی ام، نازا بودم، چگونه حالا که پیر شده ام، بچه می آورم؟ و یا معنایش این است که: آیا هیچ سابقه دارد که زنی عجوز و عقیم، بچه بزاید.
بعضی از مفسران گفته اند: مراد از کلمۀ «صرّة»، جماعت است، و همسر ابراهیم با جماعتی نزد فرشتگان آمد و به صورت خود زده و گفته است آنچه را که گفته، ولی معنای اول، با سیاق موافق تر است.
«قَالُوا کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکَ إنّهُ هُوَ الحَکِیمُ العَلِیمُ»:
اشاره با کلمۀ «کذلک»، اشاره است به بشارتی که ملائکه به این زن و شوهر با این وضعی که دارند، دادند. به زن و شوهر، بشارت فرزنددار شدن دادند که زن آن وقتی که جوان بود، زنی نازا بود، تا چه رسد به امروز که پیر هم شده. و مرد، پیرمردی است که کهولت و پیری بر او مسلط شده است. و پروردگار ابراهیم، «حکیم» است. یعنی: هیچ اراده ای نمی کند، مگر بر طبق حکمت. و «علیم» است، یعنی هیچ امری نیست که علت و یا وجهی از جهاتش بر او پوشیده باشد.
«قَالَ فَمَا خَطبُکُم أیُّهَا المُرسَلُونَ... لِلمُسرِفِین»:
کلمۀ «خطب»، به معنای امری عظیم و مهم است. و کلمۀ «حِجَارَةً مِن طِینٍ»، به معنای کلوخی که چون سنگ محکم شده باشد. و کلمۀ «تسویم»، به معنای علامت نهادن بر هر چیز است، چون از مصدر «سومة» اشتقاق یافته، که به معنای علامت است.
و معنای آیه این است که: «قَالَ» ابراهیم گفت: «فَمَا خَطبُکُم». پس به دنبال چه کار مهمی آمده اید، «أیّهَا المُرسُلُون»، ای فرستاده شدگان خدا. «قَالُوا» ملائکه به ابراهیم گفتند: «إنّا أُرسلنَا إلی قَومٍ مُجرِمِین»، ما را به سوی مردمی مجرم فرستاده، که همان قوم لوط باشند، «لِنُرسِلَ عَلَیهِم حِجَارَةً مِن طِینٍ»، تا رها کنیم بر سرشان، سنگی از گِل. گِلی که چون سنگ سفت شده باشد. و خدای سبحان، در کتاب مجیدش، این گِل را «سِجّیل» هم خوانده. «مُسوّمة» درحالی که آن سنگ ها، نزد پروردگارت نشان دارند، و برای نابود کردن همان قوم، نشان گذاری شده اند. و ظاهرا، الف و لام در کلمۀ «المُرسَلُون»، الف و لام عهد باشد. و چنین معنا دهد: پس برای چه کاری آمده اید، ای کسانی که قبلا گفتید ما فرستاده شده ایم».
«فَأخرَجنَا مَن کَانَ فِیهَا مِنَ المُؤمِنِین... العَذَابَ الألِیم»:
حرف «فاء» که بر سرِ آیه آمده، فصیحه است. یعنی می فهماند جزئیاتی از داستان در این جا حذف شده، تا با اتکاء به فهم خواننده رعایت کوتاه گویی شده باشد و آن جزئیات این است که:
ملائکه بعد از بیرون شدن از محضر ابراهیم به سوی قوم لوط رفتند و به خانۀ خود او در آمده. مردم لوط که جوانانی زیباروی دیده بودند، به خانه لوط حمله ور شدند، تا آن جا که فرشتگان، اهل خانه را از قریه بیرون بردند. تفصیل این داستان در چند جای قرآن آمده.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |