تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۳۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
در مجمع البيان گفته: كلمۀ «ذُلُل»، جمع ذَلُول (رام) است. گفته مى شود: «إنَّهُ ذَلُولٌ». يعنى: «حيوانى كه ذلتش آشكار است»، و «رَجُلٌ ذَلُولٌ»، يعنى: «مردى كه ذلت و خضوعش آشكار است».
وحی ها و الهام های خداى سبحان، به زنبور عسل
پس معناى اين كه فرمود: «وَ أوحَى رَبُّكَ إلَى النَّحلِ»، اين است كه:
خداوند به زنبور عسل از راه غريزه اى كه در بنيه او قرار داده، الهام كرده، و داستان زنبور عسل و نظامى كه در حيات اجتماعى خود و سيره و طبيعتش دارد، امرى است عجيب و حيرت آور. و شايد همين نظام عجيبش، باعث شده كه خطاب از مشركان را به خطاب مخصوص رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» برگرداند و بفرمايد: «وَ أوحَى رَبُّكَ: و وحى كرد پروردگار تو».
و اين كه فرمود: «أنِ اتَّخِذِى مِنَ الجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعرِشُونَ»، اين همان مضمونى است كه خدا به زنبور عسل وحى كرد، و ظاهرا مراد از «مِمَّا يَعرِشُونَ»، همان محلى است كه كندوهاى عسل را در آن جا مى گذارند.
و اين كه فرمود: «ثُمَّ كُلِى مِن كُلِّ الثَّمَرَات»، امر به اين كه از همه ميوه ها بخورد، با اين كه زنبور عسل از ميوه ها نمى خورد و غالبا روى گُل ها مى نشيند، بدان جهت است كه غذاى زنبور عسل، از همان مواد اوليه ميوه ها است، كه در شكوفه ها جاى دارد، و هنوز بزرگ نشده و پخته نگشته است.
خداى تعالى، جملۀ: «فَاسلُكِى سُبُلَ رَبِّكَ ذُلُلاً» را، با «فاء» تفريع، متفرع بر امر به خوردن نموده، و اين تفريع مؤيد اين است كه مراد از خوردن، برداشتن و به منزل بردن است، تا عسلى را كه از «ثمرات» گرفته، به خانه ها برده ذخيره نمايند، و اضافه «سُبُل» به كلمۀ «رَبّ»، در جملۀ «رَبِّكَ»، براى اين است كه دلالت كند بر اين كه تمامى كارها و رفت و آمدهاى زنبور عسل با الهام انجام مى گيرد.
و جملۀ «يَخرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُختَلِفٌ ألوَانُهُ...»، جمله اى است مستأنفه كه بعد از جمله امر مزبور، نتيجه عمل و مجاهدت وى را در امتثال امر خداى سبحان و رام بودن در امتثالش را بيان مى كند، و آن نتيجه، عبارت است از اين كه: از شكم او بيرون مى آيد شرابى به نام «عسل»، كه داراى رنگ هاى مختلف است. بعضى سفيد و بعضى زرد و بعضى قرمز سير، و بعضى مايل به سياهى، «فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاس»، كه براى بيشتر امراض شفا است.
بحث مفصل در زنبور عسل، اين حشره زيرك كه حياتش مبنى بر اساس مدنى عجيب و فاضله است، به طورى كه نمى توان غرائب و حقايق آن را شمرد، و سپس بحث در پيرامون عسل كه آن را با مجاهدت هاى پيگيرش تهيه مى كند،
و خواص عسل، بحث هايى است كه از طاقت اين كتاب خارج است، و خواننده بايد به كتاب هايى كه در خصوص اين مباحث نوشته شده، مراجعه نمايد.
وجه اين كه: آيه زنبور عسل، به جملۀ «لِقوَمٍ يَسمَعُون» ختم شده
خداى تعالى، آيه مورد بحث را با جملۀ «إنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَةً لِقَومٍ يَتَفَكَّرُون» ختم فرموده، و در آيات مورد بحث، اين تعبير به صورت هاى مختلفى تكرار شده. آيه اى كه مربوط به زنده كردن زمين بعد از موتش بود، با جملۀ «لِقَومٍ يَسمَعُون» ختم گرديده، و آيه مربوط به «ثمرات نخيل و اعناب»، با جملۀ «لِقَومٍ يَعقِلُون»، و آيه مورد بحث كه مربوط به امر «نحل» است، با جمله «لِقَومٍ يَتَفَكَّرُون». و شايد علتش اين باشد كه:
توجه به مسأله مرگ و زندگى، طبعا براى انسان پند و عبرت آور مى باشد، و لذا تعبير به «سمع»، با اين مقام مناسب تر است. و توجه انسان به ميوه هاى درختان از جهت اين كه مفيد و مورد استفاده است، يك نظر برهانى و استدلالى است، كه بيانگر پيوستگى تدبير و ارتباط نظام هاى جزئى به يكديگر مى باشد، و اين نظر، با تعقل مناسب تر است.
و آن جا كه سخن از زنبور عسل و زندگى آن، كه سراسر عجايب و دقائق است، به ميان آمد و آن اسرار و دقائق براى انسان ها كشف نمى شود، مگر با تفكر. پس زندگى زنبور عسل، آيتى است براى مردمى كه تفكر كنند.
قبلا اشاره كرده بوديم كه در اين سوره، التفات هاى مختلفى به كار رفته و عمده آن، در همين آيات مورد بحث است كه در يك فراز، خطاب را از درِ رحمت براى مشركان و شفقت به حال ايشان (كه خود از آن خبر نداشتند)، متوجه ايشان نموده، در فراز ديگرى، به خاطر كفر و لجاجتشان از خطاب به آنان اعراض نموده، خطاب را متوجه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» كرده است. و اين التفات، در آيات اين سوره مشهود است، كه دائما در فرازى، خطاب متوجه مشركان و در فرازى ديگر، متوجه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى شود.
«وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَ مِنكُم مَن يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَىْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شيْئاً...»:
كلمۀ «أرذَل»، اسم تفضيل از رذالت و پستى است، و مراد از «أرذَلِ العُمر»، به قرينه جملۀ «لِكَى لَا يَعلَمَ...»، سن شيخوخت و پيرى است، كه قواى شعور و ادراك در آن انحطاط پيدا مى كند. و البته اين انحطاط به اختلاف مزاج ها مختلف مى شود، و غالبا از سن هفتاد و پنج سالگى شروع مى شود.
و معناى آيه، اين است كه: خدا شما گروه مردم را خلق كرده، پس آنگاه شما را در عمر متوسط مى گيرد. و البته بعضى از شما هستند كه تا سنّ پيرى رسيده، آن قدر به عقب بر مى گردند، كه از ضعف قواى دراكه، بعد از آن كه عمرى عالِم بودند، ديگر چيزى را ندانند.
و اين، خود دليل و نشانه اين است كه زندگى و مُردن و شعور و علم شما، به دست خود شما نيست، و گرنه شعور خود را براى خود نگه مى داشتيد، و زندگى خود را هم براى خود حفظ مى كرديد، بلكه اين زندگى و علم با نظام عجيبى كه دارد به علم و قدرت خدا منتهى مى گردد. و به همين جهت است كه مطلب را با جملۀ «إنَّ اللهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ» تعليل فرمود.
فلسفۀ برتری بعضی از مردم بر بعضی دیگر، در رزق و روزی
«وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْضٍ فى الرِّزْقِ ...»:
خداوند، بعضى از مردم را در رزق و دارایى، بر بعضى ديگر برترى داده.
و «رزق»، آن چيزى است كه مايه بقاء زندگى است، و اين تفاوت، گاهى از جهت كميت است. مانند فقر و غنا، كه شخص توانگر به چند برابر شخص فقير برترى داده شده. و گاهى از جهت كيفيت است. مانند داشتن استقلال در تصرف در مال و نداشتن آن مثل مولاى آزاد كه در تصرف در اموال خود مستقل است، ولى برده اش اين استقلال را ندارد، و جز با اذن مولايش نمى توانند تصرفى بكند، و همچنين فرزندان خردسال، نسبت به ولیّ شان و چارپايان و مواشى نسبت به مالكشان.
و اين كه فرمود: «فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّى رِزقِهِم عَلَى مَا مَلَكَت أيمَانُهُم»، قرينه بر اين است كه مراد، قسم دوم از برترى است. يعنى برترى از جهت كيفيت، و مقصود اين است كه بعضى حريت و استقلال در آنچه دارند، داده شدند، به طورى كه نه استقلال و حريت خود را به زيردست خود منتقل مى كنند، و نه مى توانند چنين كارى بكنند. يعنى حريت و استقلال خود را به مملوك خود داده، هر دو در داشتن آن مساوى گشته، ملكيت و آقایی اش را از بين ببرد.
پس اين نعمت از آن نعمت هايى است كه نه از آن چشم پوشى مى كنند و نه مى توانند پس از دارا شدن، به ديگران منتقل نمايند. و اين، جز از ناحيه خداى سبحان نيست. زيرا مسأله مولويت و بردگى، هر چند از شؤون اجتماعى است و از آراى بشر و سنن اجتماعى و جارى در مجتمعشان منشأ مى گيرد، وليكن يك ريشه طبيعى و تكوينى داشته، كه آراى آنان را بر قبول آن واداشته است. عينا مانند ساير امور اجتماعى.
شاهد اين مطلب، عمل ملت هاى متمدن است كه مى بينيم با آن كه از مدت ها پيش، سنّت برده گيرى را لغو اعلام نمودند، و ساير ملت ها هم، از غربى و شرقى، آن را امضاء كردند، مع ذلك معناى برده گيرى را هنوز هم محترم مى شمارند، هرچند صورت آن را لغو كرده اند، و خلاصه مسمّاى آن را اجراء مى كنند، اگرچه اسمش را كنار گذاشته اند.
و يا به عبارت ديگر: برده گيرى فردى را كنار گذاشته، جوامع را زير يوغ خود برده، خُرد مى كنند و تا ابد هم همين طور خواهند بود. زيرا هيچ وقت بشر نمى توانند باب مغالبه و مسابقه در برترى را به روى خود سد كند، و ما گفتارى در اين باره، در جلد ششم اين كتاب گذرانديم، بدان جا مراجعه شود.
و اما اين كه گفتيم برترى از نظر كيفيت، يكى از نعمت هاى الهى است، دليلش اين است كه تسلط طبقه اى از مردم بر طبقه اى ديگر، خود يكى از مصالح مجتمع بشرى است. زيرا طبقه مسلط به خاطر نيرومندی اش، امور طبقه زيردست را تدبير نموده، زندگى او را تكميل مى كند.
پس بنابراين، اين كه فرمود: «فَهُم فِيهِ سَوَاء» و «فاء» تفريع بر سرِ جمله آورد، براى اين بود كه جملۀ مزبور، متفرع بر منفى در جملۀ «فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا...» است، نه بر نفى آن. و معنا چنين است:
طبقه برتر، رزق خود را به بردگان خود نمى دهند تا مساوى و شريك باشند. چون اگر چنين كنند، مولويت و آقایی شان از بين مى رود. (و اگر متفرع بر نفى بود، معنا، غلط مى شد. زيرا معنا چنين مى شد: طبقه برتر، رزق خود را به طبقه زيردست نمى دهد، و چون نمى دهدف با هم مساويند)، و حال آن كه اگر ندهند، ديگر مساوى نيستند.
احتمال هم دارد جملۀ مذكور، استفهاميه باشد و حرف استفهام آن حذف شده باشد، و استفهام هم انكارى باشد، و خواسته باشد تساوى برتر و ضعيف تر را انكار كند، و بفرمايد: با اين كه مى بينيم برتر، اولويت خود را به زيردست خود نمى دهد، آيا باز هم با هم مساوی اند؟ نه. زيرا اگر مساوى بودند، طبقه برتر حاضر مى شد رزق خود را به طبقه زيردست بدهد.
پس معلوم مى شود كه اين نعمتى است كه خداوند به وى اختصاص داده. به همين جهت، دنبال جملۀ مذكور فرمود: «أفَبِنِعمَةِ اللهِ يَجحَدُون»، و اين جمله، استفهامى است توبيخى، كه گويا متفرع بر جمله قبل و استفهام انكارى آن است، و مراد از «نعمت خدا»، همين برترى مذكور است.
معناى آيه (و خدا داناتر است)، اين است كه:
خداوند، فرق ميان شما به اين صورت كه بعضى از شما را بر بعضى ديگر از حيث رزق برترى داده، بعضى را آزاد و مستقل در تصرف كرده، بعضى را برده و تبع او قرار داده، كه بدون اذن او، نتواند كارى انجام دهد. پس آن ها كه برترند، رزق خود را كه نسبت به آن حريت و استقلال دارند، به زيردست و برده خود نمى دهند، تا هر دو در رزق برابر شوند. پس اين دو طبقه با هم مساوى نيستند، بلكه آن رزق توأم با حريت و استقلال، نعمتى است كه خدا به طبقه برتر اختصاص داده. آيا باز هم نعمت خداى را انكار مى كنيد؟
اين، آن معنايى است كه ظاهر آيه با كمك قرينه هایى كه همراه آن است و نيز با كمك سياق آن را افاده مى كند. چون سياق آيات، منت نهادن و بر شمردن نعمت ها است.
وجوه ديگرى كه در معناى آيه فوق گفته شده است
و چه بسا براى آيه معناى ديگرى نيز كرده باشند:
مثلا بعضى گفته اند: معناى آيه، آن است كه: مردم حاضر نيستند عبيد و بردگان خود را در مال و همسر خود شريك كنند، تا همه با هم برابر باشند. زيرا اين تساوى را، يك نوع نقص براى خود مى پندارند. خوب وقتى بندگان من حاضر نيستند بنده هاى خود را شريك خود كنند، من چگونه بندگان خودم را شريك در ملك و سلطنت و خدايى خود بسازم، تا مردم آن ها را هم بپرستند، همان طور كه مرا مى پرستند، و به آن ها تقرب جويند، همان طور كه به من تقرب مى جويند؟ پس اينان كه عيسى بن مريم «عليهما السلام» را مى پرستند، آيا خداى خود را از يك مولاى عرفى كمتر مى دانند؟
آنگاه گفته اند: اين آيه، همان مطلبى را افاده مى كند كه آيه: «ضَرَبَ لَكُم مَثَلاً مِن أنفُسِكُم هَل لَكُم مِمَّا مَلَكَت أيمَانُكُم مِن شُرَكَاءَ فِيمَا رَزَقنَاكُم فَأنتُم فِيهِ سَوَاء»، در مقام افاده آن است. و گفته اند كه: آيه مزبور، در باره نصاراى نجران نازل شده است.
ليكن همان طور كه گفتيم، سياق آيه، سياق بر شمردن نعمت ها به منظور استنتاج توحيد است، نه مناقضه و توبيخ. زيرا هيچ بويى از توبيخ و مناقضه در آن نيست.
علاوه بر اين، آيه شريفه از آياتى است كه در مكه نازل شده، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در مكه، ملاقاتى با مسيحيان نجران نداشته و مسيحيان نجران در مدينه بر آن جناب وارد شدند. آن هم در سال ششم هجرت و يا بعد از آن. مقايسه اين آيه با آيه سوره «روم» هم درست نيست، زيرا ميان آن دو فرق است. زيرا سياق اين آيه، سياق احتجاج از راه شمردن نعمت هاست، و سياق آيه دوم، سياق توبيخ بر شرك است.
يكى ديگر گفته:
معناى آيه اين است كه: اين كسانى كه خداوند در رزقشان برترى داده و حرّيت شان ارزانى داشته، خيال نكنند كه رازق بردگان خويش اند. خداوند روزى بردگان ايشان را مى دهد، همچنان كه روزى مالكان را هم او مى دهد. و اگر موالى به بردگان چيزى مى دهند، از آن رزقى مى دهند كه خدا به ايشان داده. پس آنان و اينان، هر دو برابرند.
و حاصل اين وجه، اين است كه: جملۀ «فَهُم فِيهِ سَوَاءٌ»، جمله اى است كه در جاى جمله اى اعتراضى تقديرى نشسته، و تقدير آن چنين است: موالى، رزق خود را به بردگان نمى دهند، بلكه اين خداست كه رزق بردگان را به دست موالى مى دهد، و هر دو طبقه از نظر رزق، نزد خدا برابرند.
اشكال اين وجه، اين است كه: برابرى كه در آخر آيه بيان كرده اند، اقتضا مى كند كه حكم برترى اول آيه را باطل كند. خلاصه بگويد برترى در كار نيست، و اين با جملۀ «أفَبِنِعمَةِ اللهِ يَجحَدُون» نمى سازد.
بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه موالى، رزقى كه در دست دارند، هرگز در اختيار بردگان خود نمى گذارند تا مانند خود آنان تصرف كنند، و خود با آنان مساوى شوند.
در اين گفته هم، اشكال است. زيرا برگشت اين معنا، به اين است كه: انسان مال خود را از غير منع مى كند و نمى گذارد كه ديگران بر آن مسلط شوند، و اين معنا اختصاصى به زيردستان و بردگان ندارد. و بنابر اين، اسم بردگان را بردن استدراك زيادى است.
و اگر در توجيه آن بگويند: از اين جهت به زيردستان نمى دهند كه به زيردستان تسلط دارند. مى گوييم: با رعايت اين نكته، معنا همان معنايى مى شود كه ما گفتيم، كه نعمتى كه در اين آيه بر روى آن انگشت گذارى شده، همين تسلط موالى بر عبيد و برترى ايشان از جهت مالكيت رزق نسبت به بردگان است.
«وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُم مِنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً وَ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَزْوَاجِكُم بَنِينَ وَ حَفَدَةً ...»:
راغب در مفردات مى گويد: خداى تعالى فرمود: «وََ جَعَلَ لَكُم مِنْ أَزْوَاجِكُم بَنِينَ وَ حَفَدَةً»، و «حَفَدَة»، جمع «حافد» است، كه به معناى متحرك و كسى است كه در خدمت، جنب و جوش سريع دارد.
خواه از اقارب انسان باشد و يا بيگانه. ولى مفسران، آن را به اسباط (نوه ها) و مانند آن تفسير كرده اند. چون خدمت «اسباط»، صادقانه تر است - تا آن جا كه مى گويد - اصمعى گفته: اصل (حفد)، پايى را بدون توقف در جاى پاى ديگر نهادن است.
و در مجمع البيان گفته: «حَفَدَة» در اصل، به معناى سرعت در عمل است - تا آن جا كه مى گويد - و از همين باب است كه به اعوان نيز «حَفَدَة» مى گويند. چون در اطاعت انسان سريع اند.
و مراد از «حَفَدَة» در آيه مورد بحث، همان اعوان و خدمتكاران از فرزندان است. چون «حَفَدَة» را مقيد كرد به متولد از همسران و فرمود: «وَ جَعَلَ لَكُم مِن أزوَاجِكُم بَنِينَ وَ حَفَدَة»، و به همين جهت، بعضى «بَنِين» و «حَفَدَة» را، به فرزندان خردسال و بزرگسال تفسير كرده اند.
و بعضى ديگر، «بَنِين» را به فرزند بلافصل، و «حَفَدَة» را، به فرزندان با فاصله، يعنى نوه تفسير كرده اند.
ذكر نعمت داشتن فرزندان و نوادگان
و معناى آيه، اين است كه:
خداوند براى شما از همسرانتان، فرزندان و ياورانى قرار داد كه به خدمت آنان، در حوائج تان استعانت بكنيد، و با دست آنان، مكاره و ناملايمات را از خود دور سازيد. و «ارزاق طيّب»، كه عبارت است از هر متاع دلپسندى كه روزی تان كرد، مانند آب و انواع ميوه ها كه عمل خود شما در پيدايش آن ها دخالت نداشته، و مانند طعام ها و لباس ها و امثال آن، كه سعى و عمل خود شما در پيدايش آن ها مؤثر بوده است.
و كلمۀ «مِن» در جملۀ «مِنَ الطَّيِّبَات»، براى تبعيض است، كه وجهش هم روشن است. آنگاه مشركان را توبيخ نموده، مى فرمايد: «أفَبِالبَاطِل»، كه همان اصنام و اوثان و اعتقاد به استناد دختران به خدا و پسران به خودشان، و نيز احكامى كه پيشوايان ضلالت برايشان تشريع كرده اند، «يُؤمِنُونَ وَ بِنِعمَةِ اللهِ هُم يَكفُرُونَ: ايمان مى آورند، و به نعمت خدا كفران مى ورزند».
و مقصود از «نعمت»، همان است كه همسرانى از جنس خود بشر، براى ايشان درست كرد و فرزندان و نوه هايى از همسران پديد آورد. چون اين از بزرگترين و آشكارترين نعمت ها است. زيرا اساسى تكوينى است، كه ساختمان مجتمع بشرى بر آن بنا مى شود. و اگر آن نبود، مجتمعى تشكيل نمى يافت، و اين تعاون و همكارى كه ميان افراد هست، پديد نمى آمد، و تشريك در عمل و سعى ميسر نمى شد. و در نتيجه، بشر به سعادت دنيا و آخرت خود نمى رسيد.
آرى، اگر بشر اين رابطه تكوينى را كه خدا به او انعام كرده، قطع كند، و اين رشته پيوند را بگسلد، آن وقت، به هر وسيله ديگرى كه فرض شود، متوسل گردد، جا پُر كن اين رابطه تكوينى نگشته، جمعش جمع نمى شود، و با متلاشى شدن جمع بشر و پراكندگى وحدتش، هلاكتش قطعى است.
«وَ يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَمْلِك لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ شَيْئاً وَ لا يَستَطِيعُونَ»:
اين آيه، عطف است بر محل جملۀ قبلى، و آن «يَكفُرُونَ بِنِعمَةِ اللهِ وَ يَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ مَا لَا يَملِكُ...» است، و معنايش اين است كه: مشركان، نعمت خداى را كفران نموده، غير خدا را مى پرستيدند، كه مالك رزقى از ايشان نيست...
وجوهى كه در معناى آيه: «مَا لَا يَملِكُ لَهُم رِزقاً فِى السَّماوات وَ الأرض شَيئاً» گفته شده
مفسران گفته اند: كلمۀ «رِزقاً»، مصدر و كلمه «شَيئاً»، مفعول آن است، و معنا چنين است: «كسى را مى پرستند كه نمى توانند چيزى را به ايشان روزى كند».
بعضى ديگر گفته اند: «رزق»، به معناى «مرزوق»، و «شَيئاً»، بدل از آن است. و بعضى ديگر گفته اند: «شَيئاً»، مفعول مطلق بوده، و تقدير چنين است: «لَا يَملِكُ شَيئاً مِنَ المُلك: مالك چيزى از مُلك نيست». و از همه اين وجوه صحيح تر و بهتر، وجه وسطى است.
ممكن است گفته شود: جملۀ «فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرض»، بدل از كلمۀ «رِزقاً» است، كه از اقسام بَدَل، بَدَل كل از بعض خواهد بود، و ترقى مطلب را افاده خواهد كرد. و معنا چنين مى شود: «چيزهايى را مى پرستند كه نه تنها مالك رزقشان نيستند، بلكه در تمامى آسمان ها و زمين، مالك هيچ چيز نيستند».
و اين كه فرمود: «وَ لَا يَستَطِيعُون»، معنايش اين است كه: نمى توانند مالك رزقى و چيزى باشند. ممكن هم هست منسى المتعلق و جارى مجراى لازم باشد. يعنى اصلا استطاعتى ندارند.
در اين آيه، در باره اصنام دو اعتبار جمع شده، از جهت اين كه معمولا از سنگ يا چوب يا طلا و يا نقره ساخته مى شد، غيرعاقل حساب شده، و موصول غيرعاقل، يعنى «ما: چيزى كه» در باره اش به كار رفته و فرموده: «مَا لَا يَملِكُ: چيزى كه مالك نيست...».
و از جهت اين كه آن ها را «آلهه» مى خواندند و مى پرستيدند و پرستش جز براى عاقل تصور ندارد، لذا در زمره عقلا به حساب آورده، تعبير مخصوص عقلا را در باره اش به كار برده، فرمود: «لَا يَستَطِيعُون: و نمى توانند».
در اين آيه، بار ديگر، راهى براى بيان غرض اصلى از شمردن نعمت ها باز نموده و به بيان آن مى پردازد، و در خلال چهار آيه، نتيجه اصلى را كه همان اثبات توحيد و نبوت و معاد است، تشريح مى كند.
در آيه اول، از آن مثالى كه براى خداى سبحان زدند، نهى مى كند. و در آيه دوم، براى بيان يكتايى خدا در ربوبيت مَثَلى مى آورد. و در آيه سوم، در بيان نبوت و تشريع مَثَلى مى زند. و در آيه چهارم، به مسأله معاد مى پردازد.
معنای نهی از مَثَل زدن براى خدا، در آیه شریفه
«فَلا تَضرِبُوا للَّهِ الاَمْثَالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لا تَعْلَمُونَ»:
آنچه از ظاهر آيه به ذهن آدمى مبادرت مى كند، اين است كه: مراد از مَثَل زدن براى خدا، توصيف با نوعى تشبيه است، كه در اصطلاح ادبى، آن را استعاره تمثيليه مى نامند. مثل اين كه در باره خداى تعالى مى گفتند: «براى خدا، دخترانى است، همان طور كه براى انسان است و ملائكه دختران خدايند. و ميان خدا و جنّ، قرابت است. و خدا چطور استخوان ها را زنده مى كند، با اين كه پوسيده است، و امثال اين سخنان».
معناى معهود از اين كلمه، يعنى مَثَل زدن در اصطلاح قرآن، همين است كه گفتيم، و در خلال آيات سابق، آن جا كه فرمود: «لِلَّذِينَ لَا يُؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ مَثَلُ السَّوءِ وَ لِلّهِ المَثَلُ الأعلَى»، نمونه اش گذشت.
بنابراين، معناى آيه اين مى شود كه: وقتى امر آن چنان بود كه گفتيم، پس ديگر خداى سبحان را توصيف نكنيد. يعنى او را به غير او، تشبيه نكنيد، و با خلقش مقايسه ننماييد. زيرا خدا مى داند، و شما حقايق امور و كُنه خداى را نمى دانيد.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «ضرب مَثَل»، جعل مَثَل است. يعنى مانند قرار دادن. و مراد از «أمثال»، جمع «مَثَل»، به معنى «نِدّ: مانند» است، و جملۀ «فَلَا تَضرِبُوا لِلّهِ الأمثَال»، همان معنايى را افاده مى كند كه آيه «فَلَا تَجعَلُوا لِلّهِ أندَاداً» در مقام افاده آن است، ليكن اين معنا از آيه شريفه، دور است.
مَثَلى براى اثبات توحيد ربوبى، با استناد به وحدت منعم
«ضرَب اللَّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَئٍ...»:
مَثَلى كه در اين آيه زده شده، اين است كه: عبدى مملوك فرض شده، كه هيچ كارى از دستش بر نمى آيد، و شخص ديگرى فرض شده كه از ناحيه خدا، رزق پاكيزه اى داده شده، كه از آن علنا و پنهانى، انفاق مى كند. پس از فرض اين دو نفر، مى پرسد: آيا اين دو، با هم برابرند؟ و از در نظر گرفتن تقابلى كه ميان اين دو شخص مفروض برقرار كرده، استفاده مى شود كه هر يك از دو طرف، مقيد است به وصفى كه خلاف وصف ديگرى است، و همين تقابل، باعث روشنى آن صفات است.
پس عبدى كه فرض شد مملوك باشد و مالك خود و هيچ چيز از متاع زندگى اش نباشد، و نيز قادر بر تصرف هيچ مالى نباشد، در مقابلش كسى است كه اولا عبد نيست، در ثانى مالك خود هست، و در ثالث خداوند رزق نيكويى روزی اش كرده، كه در آن تصرف مى كند، و سرّى و علنى انفاق مى نمايد.
و در جملۀ «هَل يَستَوِيَان»، از مساوات آن دو پرسش مى كند. و بديهى است كه جواب آن، منفى است.
با اين بيان، اثبات مى كند كه: خداى سبحان، مالك هر چيزى است و منعم به تمامى نعمت ها است، و با هيچ يك از مخلوقاتش مساوى نيست. زيرا آن ها مالك چيزى نيستند. نه براى خود و نه براى غير خود و قادر نيستند در چيزى تصرف كنند. پس اين كه مشركان مى گويند: «إنّ مَعَ اللهِ آلِهَة: با خدا، خدايان ديگرى هست»، غلط است. زيرا آن خدايان ديگر، همه مخلوقات خدايند.
و تعبير به «يَستَوُن»، با آن كه جا داشت بفرمايد: «يَستَوِيَان»، براى اين بود كه دلالت كند كه مراد از آن عبد و حر، جنس است، نه اين كه بحث در باره عبد و حرّى معين باشد، همچنان كه بعضى پنداشته اند.
و اين كه فرمود: «الحَمدُ لِلّهِ»، معنايش اين است كه: جنس حمد و همۀ آن و حقيقت آن كه عبارت است از ثناى بر خوبى اختيارى، براى خداى عزوجل است. زيرا نعمت هاى جميل، همه از ناحيه اوست و حمد هم گفتيم مخصوص جميل است. پس تمامى حمدها، مخصوص اوست، چنان كه جنس آن، مخصوص اوست. (دقت فرماييد).
جملۀ مذكور، تتمه حجت است و حاصل آن، اين است كه: مملوكى كه قادر بر تصرف در چيزى نيست و نمى توانند چيزى به كسى بدهد، با مالكى كه مالك رزق است و مى تواند در آن تصرف كند و به هر طور كه بخواهد انعام كند، برابر و يكسان نيستند.
خداى سبحان، همان محمودى است كه به هر حمدى ستايش مى شود. زيرا هيچ نعمتى نيست مگر آن كه مخلوق اوست. پس هر صفتى كه فرض شود كه سزاوار حمد باشد، از قبيل خلقت، رزق، رحمت، مغفرت، احسان، انعام و غير آن، خداى تعالى آن را دارا است. پس تمامى ثناهاى جميل براى اوست، و آنچه را كه مشركان مى پرستند، هرچه باشد، مملوك است و قادر بر هيچ چيز نيست. پس خداى سبحان، يگانه ربّ است.
بعضى گفته اند: «حمد» در آيه شريفه، شكر در برابر نعمت هاى خداى تعالى است.
و بعضى هم گفته اند: «حمد» بر تماميت حجت و قوّت آن است.
و بعضى گفته اند: مى خواهد به بندگان تلقين كند و تقدير كلام بگویيد: «الحَمدُ لِلّهِ، كه ما را به توحيد خودش دلالت و به سوى شكر نعمتش هدايت نمود» است. وليكن هيچ يك از اين وجوه، قابل اعتناء نيست.
و معناى اين كه فرمود: «بَل أكثَرُهُم لَا يَعلَمُونَ»، اين است كه:
اكثر مشركان نمى دانند كه نعمت ها، همه اش از خداست، و غير خدا، كسى مالك چيزى نيست، و غير او، قادر بر هيچ چيز نيست، بلكه اكثر مشركان براى اولياى خود، سهمى از مالكيت و قدرت، آن هم بر سبيل تفويض اثبات مى كنند. آن وقت همان اولياء را به طمع خيراتشان و از ترس شرشان مى پرستيدند. اين وضع بيشتر مشركان است. و اما اقليتى از خواص آنان، حق را مى دانند، وليكن به خاطر تكبّر و عناد، از آن روى مى گردانند.
پس از آنچه گذشت، روشن گرديد كه: آيه شريفه، مَثَلى است كه در باره خدا و شركاء مشركان - كه به زعم آنان شريك در ربوبيت خدايند - زده شده.
بعضى هم گفته اند: اين مَثَلى است كه حال كفار مخذول، و مؤمنان موفق را مجسم مى سازد. چون كافر، به جهت اين كه اعمال نيكش حبط مى شود و اعتنايى به آن ها نمى شود، حال بردگان را دارد كه قادر بر هيچ چيز نيستند، و هر قدر هم انفاق كنند، كسى نمى گويد فردى نيكوكار است. به خلاف مؤمن، كه خداوند او را به سوى مرضات خودش هدايت نموده و از مساعی اش شكرگزارى مى كند و كمترين عمل نيكش را به حساب مى آورد. چه آن را در خفا و سرّ، انجام داده باشد و چه در ظاهر و آشكار، وليكن اين وجه صحيح نيست. چون با سياق احتجاج، كه سياق آيات مورد بحث است، نمى سازد.
در سابق هم گفتيم كه آيه مورد بحث، يكى از آيات سه گانه پشت سرِ هم است، كه متعرض يك غرض اند و آن، شمردن نعمت هاى الهى، به منظور اثبات توحيد است. و به همين منظور، مثالى مى آورد كه حال آن كسى كه به تمامى نعمت ها انعام مى كند، با حال آن كسى كه مالك هيچ چيز و قادر بر هيچ چيز نيست، مقايسه مى كند و نتيجه مى گيرد كه: «ربّ»، تنها همان منعم است و لا غير.
اقامه حجت بر توحيد، و اشاره به مسأله نبوت، با ذكر يك مَثَل
«وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلَينِ أَحَدُهُمَا أَبْكَمُ ...»:
در مجمع البيان گفته است: «أبكَم»، به معناى كسى است كه از شكم مادر، لال به دنيا آيد. نه چيزى بفهمد و نه بتواند بفهماند. بعضى گفته اند: «أبكُم»، آن كسى است كه نتواند سخن گويد.
و كلمۀ «كَلّ»، به معناى سنگين است. وقتى گفته مى شود: «كَلَّ عَنِ الأمرِ، يَكِلُّ، كَلّاً»، يعنى: فلان امر، بر او سنگين آمد و به همين جهت، براى انجامش برنخاست. و «كَلَّتِ السِّكِّين كَلُولاً»، به معناى كُند شدن و كلفت شدن لبۀ كارد است. و «كَلَّ لِسَانُهُ»، به معناى اين است كه زبانش كُند شد و سخن گفتن بر او دشوار آمد، و به همين جهت تصميم بر سخن نگرفت، و اين، در حقيقت به خاطر كُند شدن زبان است.
پس اصل در معناى اين كلمه، همان كلمه كلفت شدن و كُند شدن است، كه مانع نفوذ مى شود. و «يُوَجِّهَهُ»، از «توجيه» است، به معناى فرستادن كسى به سوى راهى. گفته مى شود: «وَجَّهتُهُ إلَى مَوضِعٍ كَذَا فَتَوجَّهَ إلَيهِ: فرستادم او را به فلان محل، او هم متوجه آن شد».
پس اين كه فرمود: «وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً رَجُلَينِ»، مقايسه ديگرى ميان دو فرد فرضى است، كه اوصاف متقابلى دارند.
«أَحَدُهُمَا أبكَمُ لَا يَقدِرُ عَلَى شَئٍ» - يكى گنگ است، كه قادر بر هيچ چيز نيست، و از اين كه سخنان ديگران را بفهمد و يا با ديگران سخن گويد، محروم است. چون نه مى شنود و نه مى تواند حرف بزند، كه اگر در حالش دقت شود، از هر فعليت و مزيّت كه انسان آن را از راه گوش كه وسيع ترين حواس بشرى است، كسب مى كند، محروم است. نمى تواند به وسيله حس سامعه، علم و خبرى از گذشته و حوادثى كه غايب از چشم رُخ مى دهد و از آنچه در ضماير مردم است، كسب كند. از علوم و صنايع بى بهره است.
و نيز نمى توانند به ديگران تعليمى دهد. چون زبان است كه با آن، انسان معانى بزرگ و دقيق را به ديگران القاء مى كند، و أبكَم، هيچ يك از اين فعليت ها و مزيّت ها را برخوردار نيست، و معلوماتش محدود به همان حدودى است كه از راه چشم و با اشارات ديگران مى فهمد.
پس جملۀ «لَا يَقدِرُ عَلَى شَئٍ: به هيچ چيز قادر نيست»، با كلمۀ «أبكَم»، تخصيص خورده. چون «أبكَم» همان طور كه گفتيم، قادر بر مختصرى از درك هست. پس در نتيجه معناى جمله مزبور اين مى شود كه: «يكى از آن دو فرد، أبكم است كه قادر به هيچ دركى كه غير أبكم دارد، نيست».
و معناى جملۀ «وَ هُوَ كَلٌّ عَلَى مَولَاهُ»، اين است كه: او، بار و عيال كسى است كه امورش را تدبير مى كند. پس او خودش نمى توانند امور خود را تدبير كند. و اين كه فرموده: «أينَمَا يُوَجِّههُ لَا يَأتِ بِخَيرٍ»، معنايش اين است كه: مولايش به هر طرف كه بفرستد و به دنبال هر حاجتى از حوائجش روانه اش كند، قادر بر انجام آن نيست. پس او نه مى تواند حاجت مولايش را بر آورد و نه حاجت خود را.
اين مثال يكى از آن دو نفر مفروض بود. مثال نفر دوم را ذكر نكرد، چون شنونده از صفات اولى مى تواند صفات دومى را هم بفهمد. تنها جامعى از صفات دومى را ذكر كرد، تا اختصارى لطيف هم به كار برده باشد، و آن جامع، عبارت است از عدالت. فرمود: «آيا اين با كسى كه امر به عدالت مى كند، برابر است».
پس جملۀ «هَل يَستَوِى هُوَ وَ مَن يَأمُرُ بِالعَدلِ وَ هُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُستَقِيم»، اشاره است به وصف شخص مفروض دومى، و پرسش از اين كه: آيا اين دو نفر، اگر با هم مقايسه شوند، مساوی اند، يا نه؟
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |