تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و سپس شاگردان ايشان، آنچه از آنان گرفتند، اساس و زيربناى سنّت حيات قرار دارند. سنتى كه در حقيقت، همان دين مجتمع است و عامه مردم به آن گرايش دارند و آن، معارف دقيقى است كه جز آحادى از اهل معرفت نمى تواند آن را تحمل كند و بفهمد. براى اين كه سطح آن بسى بلندتر از افق فهم عامه مردم است، كه تنها پيرامون محسوسات و مخيلات دور مى زند و بيش از آن، نصيبى از درك ندارد، و فهم عامه كجا و درك اين گونه معارف كجا. فهم و عقل عامّه كه هيچ گونه مهارت و آشنايى از معارف حق ندارند، از درك چنين مطالبى پياده و عاجز است.
اشكالى هم كه به اين مذهب و سنت اجتماعى وارد است، همين است كه زيربناى آن، هرچند معارفى است حق، اما معارفى است كه در هر دوره، تنها چند نفر انگشت شمار آن را مى فهمند و اين، نمى تواند براى كلّ جامعه كه به اقرار خود آنان از درك آن معارف پياده اند، دينى و سنتى اجتماعى باشد.
چون اولاً فطرت آفرينش، انسان را با غريزه انس به يكديگر و دور هم جمع شدن آفريده، و معنا ندارد جمعيتى كه دور هم جمع شده و يك مجتمع را تشكيل داده اند، در درك سنت حيات، از هم فاصله داشته باشند و فقط افرادى انگشت شمار، آن سنت را بفهمند و ديگران نفهمند و تحميل چنين سنت و چنين دينى بر اجتماع، در حقيقت لغو كردن سنت فطرت و مخالفت با طريقه خلقت است.
علاوه بر اين، اين كار، كنار گذاشتن «طريق عقل» نيز هست، و حال آن كه مى دانيم طريقه عقل، يكى از سه طريق درك حقايق است و آن عبارت است از: «وحى» و «كشف» و «عقل».
و «طريقه عقل» از آن دو طريقه ديگر، عمومى تر و از نظر اهميتش براى زندگى دنيوى انسان مهمتر است. زيرا «وحى»، چيزى است كه جز اهل عصمت، يعنى انبياء گرام، كسى به آن دسترسى ندارد و «طريقه كشف» هم، موهبتى است كه جز به آحادى از اهل اخلاص و يقين نمى دهند. و تنها طريقى كه براى عموم بشر باقى مى ماند، اين طريق است. حتى مردم براى استفاده از دو طريق اول نيز، به «عقل» نيازمندند.
پس همه افراد بشر، در زندگى همه روزه خود، احتياج مبرم به عقل دارد و اگر طريقه اى بخواهد عقل او را از اعتبار بيندازد، اين طريقه، طريقه صحيحى نيست و اين باعث می شود كه تقليد اجبارى را بر همه شؤون مجتمع زنده و حتى بر عقايد و اخلاق و اعمال آن حاكم سازد، و معلوم است كه اگر چنين شود، انسانيت به كلى ساقط مى گردد.
بعلاوه، اين روش باعث مى شود كه سنت استعباد (برده كردن مردم)، در مجتمع انسانى جايگير شود. شاهد روشن آن نيز، تجارب طولانى تاريخى در امت هاى بشريت است، كه در هر زمان و هر جا، با دين وثنيّت زندگى كرده، سنن استعباد در او جريان يافته، و انسان ها، انسان هايى مثل خود (و حتى بدتر از خود) را ارباب خود گرفتند.
* ۲ - سرايت شرك در عبادت، به ساير اديان:
اديان عمومى ديگر نيز، با اين كه اعتقاد به يگانگى إله، از اصول اساسى آن ها بود، از خطرى كه گفتيم وثنيّت را گرفتار كردف سالم نماندند و آن ها نيز، به شرك در عبادت گرفتار گشتند و اين «شرك در عبادت»، آنان را به عين همان ابتلاهاى وثنيت مبتلا كرد، كه مهمترين آن ها، همان سه محذور مذكور در سابق بود.
اما «بودائيان» و «صابئان»، وضعشان در اين گرفتاری ها روشن است و تاريخ، شاهد گوياى آن مى باشد و ما قبلا، فهرستى از عقايد و اعمال آنان را برشمرديم.
و اما «مجوسيان»، هر چند الوهيت را در «اهورا مزدا» منحصر دانسته اند، وليكن خضوع عبادتى و تقديس شان، براى چند كس است:
۱ - يزدان. ۲ - اهريمن. ۳ - ملائكه اى كه موكّل بر شؤون ربوبيت اند. ۴ - خورشيد. ۵ - آتش و چيزهايى ديگر.
شاهد بر اين معنا، نيز تاريخ است كه سنت عبادتى آنان و همچنين سرگذشت برده گيرى خلق، از ناحيه ارباب و اختلاف طبقاتى را از آنان نقل مى كند. و همچنين تدبّر در مذاهب آنان و اعتبار عقل خود ما، اين طور حكم مى كند كه بايد همه اين انحراف ها از ناحيه تحريف دين اصيل مجوس در بين مجوسيان راه يافته باشد.
از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم، درباره مجوسيان روايت شده كه فرموده اند: «مجوسيان، پيغمبرى داشته اند كه او را به قتل رساندند و كتابى داشته اند كه آن را سوزاندند».
و اما «يهود»، قرآن كريم بسيارى از اعمال آنان را بيان كرده. از آن جمله، اين است كه:
«يهود»، كتاب خدا را تحريف كردند و علماى خود را به جاى خدا، ارباب خود گرفتند و خداى تعالى، به خاطر همين اعمالشان، فطرتشان را منكوس و سليقه هايشان را معكوس و منحرف ساخت. (و به عبارتى ديگر، انحراف ظاهری شان را به انحراف در باطن شان كشاند).
و اما «نصارا»، كه ما در جلد سوم اين كتاب، به طور مفصل، درباره انحرافات فكرى و عملى آنان صحبت كرديم. خواننده مى تواند بدان جا مراجعه نمايد و اگر بخواهد، مى تواند مقدمه انجيل «يوحنا» و رساله هاى «بولس» را با ساير انجيل ها تطبيق بدهد، و سپس كار خود را با مراجعه به تاريخ كليسا تكميل كند. چون گفتار در اين باب، بسيار طولانى است.
پس بحث عميق در اين مسأله، ما را به اين نتيجه مى رساند كه:
هر مصيبتى كه تمامى مجتمعات دينى در عالَم بشريت را گريبانگير شده، همه از مواريث «وثنيت» نخستينى است كه معارف الهى و حقايق عالى حقّه را، بدون اين كه در قالب بيانى ساده بريزند و هم سطح افكار عامه كنند، لخت و برهنه گرفته و آن را اساس سنت هاى دينى قرار دادند، و بر فهم ساده عوام، كه جز با حس و محسوس الفتى ندارند، تحميل كردند و نتيجه اش اين شد كه ديديم.
* ۳ - اسلام، مفاسد مذکور را چگونه اصلاح كرد؟
و اما اسلام براى اصلاح اين مفاسد و رهايى بشر از اين محذورها، معارف عاليه را در قالب بيان ساده اى ريخت، كه هضمش براى فهم هاى ساده و عقول عادى آسان شود، و از پشت حجاب با اين حقايق تماس بگيرد و پرده پيچ شده اش را دريافت بدارد، و اين، طريقه اى است كه براى حال عوام، بسيار مفيد و صالح بود.
و اما خاصه كه توانايى درك آن حقايق را دارند، بى پرده آن را در زيباترين چهره و در بديع ترين جمال درك مى كنند، و از خطر آن محذورها، ايمن و مطمئن هستند و اين ها، در زمره آن كسانی اند كه خداى تعالى، مورد أنعامشان قرار داده، يعنى انبياء و صديقين و شهدا و صالحانى كه «حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً».
و خداى تعالى، در اين باره كه معارف عاليه را تا سطح افكار عموم مردم تنزل داده و در خور فهم همگان كرده است، مى فرمايد: «وَ الكِتَابِ المُبِين * إنّا جَعَلنَاهُ قُرآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُم تَعقِلُونَ * وَ إنَّهُ فِى أُمّ الكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِىٌّ حَكِيمٌ».
و نيز مى فرمايد: «إنَّهُ لَقُرآنٌ كَرِيمٌ * فِى كِتَابٍ مَكنُونٍ * لَا يَمَسُّهُ إلَّا المُطَهَّرُونَ». و رسول گرامى اسلام «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم فرمود: «إنَّا مَعَاشِرَ الأنبِيَاءِ أُمِرنَا أن نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَى قَدرِ عُقُولِهِم».
اسلام، مشكل شرك و وثنيّت را در مرحله توحيد، از اين راه حل كرده كه استقلال در ذات و صفات را از تمامى موجودات، به جز خداى سبحان نفى كرده و خداى تعالى را، «قيّوم» بر هر چيز دانسته است و فهم انسان ها را در بين دو نقطه انحراف تشبيه و تنزيه نگه داشته و در وصف خداى تعالى فرموده است:
او، حيات دارد، اما نه چون حيات ما (كه محتاج به داشتن بدن است) و علم دارد، اما نه چون علم ما (كه نيازمند داشتن مغز و سلامتى بافته هاى آن است)، و قدرت دارد، اما نه چون قدرت ما (كه زایيده سلسله اعصاب است)، شنوايى دارد، اما نه چون شنوايى ما (كه نيازمند داشتن دستگاه شنوايى است)، و بينايى دارد، اما نه چون بينايى ما (كه نيازمند دستگاه بينايى است). و كوتاه سخن اين كه: هيچ چيز مانند او نيست، تا ما او را به آن چيز تشبيه كنيم و او، بزرگتر از آن است كه توصيف شود.
اسلام با اين حال به مردم دستور داده كه در اين باره، هيچ سخنى بدون داشتن مدرك و علم نگويند، و زير بار هيچ سخن و دعوتى در مورد اعتقادات نروند، مگر با حجتى عقلى. البته حجتى كه عقل و فهمشان بتواند آن را درك كند و هضم نمايد.
به همين جهت، اسلام توانسته است كه اولاً دين خدا را با آن همه معارفش، هم بر عموم بشر عرضه كند و هم بر خواص. آن هم نه اين كه بعضى را به عوام و بعضى را به خواص عرضه كرده باشد، بلكه خاص و عام را به طور مساوى از آن معارف برخوردار نموده. و ثانياً عقل بشر را به كار انداخته و آن را كه بزرگترين موهبت الهى است، مهمل و بى فايده نگذاشته. و ثالثاً طبقات مختلفه مردم در مجتمع انسانى را به يكديگر نزديك كرده و آن قدر نزديك كرده كه ديگر بيشتر از آن امكان ندارد. نه طبقه اى را از اين معارف برخوردار و طبقه اى ديگر را محروم كرده، و نه طبقه اى را مقدم و طبقه اى ديگر را مؤخّر كرده است، و در اين باره فرموده: «إنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُم أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أنَا رَبُّكُم فَاعبُدُونِ».
و نيز فرموده: «يَا أيُّهَا النَّاسُ إنَّا خَلَقنَاكُم مِن ذَكَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلنَاكُم شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إنَّ أكرَمَكُم عِندَ اللّهِ أتقَيكُم».
اين اجمال سخن بود، و تو خواننده محترم، مى توانى با مطالعه بحث هاى متفرقى كه در اين كتاب آمده، به تفصيل سخن در اطراف آن را به دست آورى، و اللّهُ المُستَعَان.
* ۴ - پاسخ به يك شبهه در مورد توسل به معصومان «ع»:
چه بسا اشخاصى اين طور بپندارند اين كه در ادعيه، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و آل معصومينش «عليهم السلام»، شفيع قرار داده شده اند و به حق آنان، از خداى تعالى درخواست شده، و همچنين زيارت قبور آن حضرات و بوسيدن ضريحشان و تبرك جستن به تربتشان و تعظيم آثارشان، همه مصاديقى است از شركى، كه در شرع از آن نهى شده و همان شرك وثنيت است. و استدلال كرده اند به اين كه: اين گونه توجيه عبادى، در حقيقت قائل شدن به تأثير ربوبى براى غير خداى تعالى است و اين، خود شرك است، و مگر بت پرستان چه مى كردند؟
آن ها نيز مى گفتند: اين بت ها، شفعاء ما در درگاه خداى سبحان اند، و ما اگر بت ها را مى پرستيم، براى اين منظور است كه ما را قدمى به درگاه خدا نزديك سازند. و چه فرق است در پرستش كردن غير خدا، بين اين كه آن غير خدا پيغمبرى باشد و يا وليّى از اولياى خدا باشد و يا جبّارى از جبّاران و يا غير ايشان، همه اين پرستش ها، شركى است كه در شرع از آن نهى شده.
ليكن اين اشخاص، از چند نكته غفلت كرده اند:
اول اين كه: ثبوت تأثير براى غير خدا، چه تأثير مادى و چه معنوى ضرورى است و نمى توان آن را انكار كرد. خود خداى تعالى در كلام مجيدش، تأثير را با همه انواعش به غير خداى تعالى نسبت داده و مگر ممكن است غير اين باشد؟ با اين كه انكار مطلق آن ابطال قانون عليت و معلوليت عمومى است، كه خود ركنى است براى همه ادله توحيد، و ابطال قانون مذكور، هدم بنيان توحيد است.
آرى، آن تأثيرى كه خداى تعالى، در كلام مجيدش، از غير خداى تعالى نفى كرده، تأثير استقلالى است كه هيچ موحدى در آن سخنى ندارد. هر مسلمان موحدى مى داند كه هندوانه و سردی اش،
عسل و گرمی اش در مزاج، از خداى تعالى است. اوست كه هر چيزى را آفريده و اثرش را نيز خلق كرده. و هيچ موحدى نمى گويد كه: عسل در بخشيدن حرارت به بدن، حاجتى به خداى تعالى ندارد.
و اما اين كه بگوييم: نه هندوانه سرد است و نه عسل گرم، و نه آب اثر سردى دارد و نه آتش اثر حرارت، در حقيقت، بديهيات عقل را انكار كرده و از فطرت بشرى خارج شده ايم. خوب وقتى خداى تعالى، بتواند به فلان موجود، فلان اثر و خاصيت را ببخشد، چرا نتواند به اولياى درگاهش مقام شفاعت و وساطت در آمرزش گناهان و برآمدن حاجات را ببخشد و حتى در تربت آنان اثر شفا بگذارد؟
كسانى كه به اهل شفاعت، يعنى به اولياى خدا متوسل مى شوند، كارشان بدون دليل نيست. آن ها مى دانند كه: اولاً خداى تعالى، در كلام مجيدش، به افرادى كه مرضىّ درگاهش باشند، مقام شفاعت داده و فرموده: «وَ لَا يَملِكُ الَّذِينَ يَدعُونَ مِن دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إلّا مَن شَهِدَ بِالحَقِّ وَ هُم يَعلَمُونَ».
و نيز فرموده: «وَ لَا يَشفَعُونَ إلّا لِمَن ارتَضَى».
و اگر در درخواست هايشان، خداى تعالى را به جاه آن حضرات و به حق آنان سوگند مى دهند، در اين عمل خود، دليل دارند و آن، كلام خود خداى تعالى است كه مى فرمايد: «وَ لَقَد سَبَقَت كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا المُرسَلِينَ * إنَّهُم لَهُمُ المَنصُورُونَ * وَ إنَّ جُندَنَا لَهُمُ الغَالِبُونَ». و نيز مى فرمايد: «إنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا».
و اگر آن حضرات را تعظيم مى كنند و با زيارت قبورشان و بوسيدن ضريحشان، نسبت به آنان، اظهار محبت مى كنند و با تربت آنان تبرك مى جويند، براى اين است كه اين اعمال را مصاديقى براى تعظيم شعائر مى دانند، و به آيه شريفه: «وَ مَن يُعَظِّم شَعَائِرَ اللّهِ فَإنَّهَا مِن تَقوَى القُلُوب»، و آيه مودت به ذى القربى و به آيات ديگر و روايات سنت، تمسك مى كنند.
پس چنين كسى كه اين گونه اعمالى را انجام مى دهد، مى خواهد وسيله اى به درگاه خدا برده و به آيه شريفه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ ابتَغُوا إلَيهِ الوَسِيلَة» عمل كرده باشد. پس اين خود خداى تعالى است كه ابتغاء وسيله، به آن حضرات را تشريع كرده و دوست داشتن آنان و تعظيمشان را واجب فرموده، و همين دوستى و تعظيم را وسائلى به درگاه خود قرار داده است و معنا ندارد كه خداى تعالى، محبت به چيزى و تعظيم آن را واجب كند و در عين حال، آثار آن را تحريم نمايد.
بنابراين، هيچ مانعى در اين كار نيست كه كسى از راه دوستى انبياء و امامان الهى و تعظيم امر آنان و ساير آثار و لوازمى كه براى محبت و تعظيم هست، به درگاه خدا تقرب بجويد. البته اين در صورتى است كه دوستى و تعظيم و بوسيدن ضريح و ساير آثار محبت، جنبه توسل و استشفاع داشته باشد، نه اين كه اين امور و اين اشخاص را مستقل در تأثير بداند و يا اين اعمال جنبه پرستش داشته باشد.
و ثانياً از فرقى كه بين شرك و استشفاع هست، غفلت ورزيده اند، و به عبارتى ساده تر: اين كه نتوانسته اند فرق بگذارند بين اين كه كسى غير خدا را بپرستد تا او نزد خدا شفاعتش كند و يا به خدا نزديكش كند و بين اين كه تنها خدا را بپرستد و غير خدا را شفيع درگاه او قرار دهد و با دوستى كردن به غير خدا، به درگاه خدا تقرب بجويد، كه در فرض اول، به غير خداى تعالى استقلال داده و عبادت را خالص براى غير خدا كرده، كه اين خود شرك ورزيدن در عبوديت است، و در صورت دوم، استقلال را فقط و فقط به خداى تعالى داده و او را مخصوص به عبادت كرده و احدى را شريك او قرار نداده است.
و اگر خداى تعالى، مشركان را مذمت فرموده، براى اين است كه گفته بودند: «مََا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى»، كه اين گفتارشان، ظاهر در اين است كه به غير خدا استقلال داده اند و در عبادت، تنها همان غير خدا را در نظر مى گيرند، نه خداى تعالى را. و اگر گفته بودند: ما تنها خدا را مى پرستيم و در عين حال، از ملائكه و يا رسولان و اولياى خدا اميد داريم كه با اذن خدا ما را شفاعت كنند و كمبود ما را جبران نمايند.
و يا گفته بودند: ما به اين نامبردگان توسل مى جوييم و آنان را به درگاه خدا وسيله قرار مى دهيم و شعائرش را تعظيم مى كنيم و اوليايش را دوست مى داريم، هرگز مشرك نبودند، بلكه شركاى آنان، همان جنبه را مى داشت كه كعبه در اسلام دارد. يعنى وجهه عبوديت آنان واقع مى شدف نه معبود، همان طور كه كعبه وجهه عبوديت مسلمين است، نه معبود آنان، بلكه مسلمين خداى تعالى را روبروى آن عبادت مى كنند.
و من نمى فهمم اين آقايان درباره حجر الاسود و استحباب بوسيدن آن و دست ماليدن به آن را در اسلام چگونه توجيه مى كنند؟ و همچنين درباره خود كعبه چه مى گويند؟ آيا طواف پيرامون كعبه و بوسيدن و استلام حجر، شركى است كه در اسلام استثناء نشده - كه مسأله شرك، حكم ضرورى عقلى است و قابل تخصيص و استثناء نيست - و يا مى گويند: اين كار فقط عبادت خدا است (و كعبه) و حجر الاسود، حكم طريق و جهت را دارد؟
اگر اين را مى گويند، از ايشان مى پرسيم: پس چه فرقى بين سنگ كعبه و بين غير آن هست؟ اگر تعظيم غير خدا بر وجه استقلال دادن به آن غير نباشد و جنبه پرستش نباشد، چرا شرك شمرده شود؟ و تمامى روايات و آياتى كه به طور مطلق به تعظيم شعائر الهى و تعظيم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و دوست داشتن آن جناب و مودت با حضرتش و حب اهلبيتش و مودت آنان سفارش كرده و همچنين سفارشات ديگرى از اين قبيل، سفارش هايى است كه به جا و هيچ اشكالى در آن ها نيست.
آيات ۵۰ - ۶۰ سوره هود
وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلّا مُفْترُونَ(۵۰)
يَا قَوْمِ لا أَسئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِى إِلّا عَلى الَّذِى فَطرَنى أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۵۱)
وَ يَا قَوْمِ استَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُم مِدْرَاراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ(۵۲)
قَالُوا يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَ مَا نَحْنُ بِتَارِكى آلِهَتِنَا عَن قَوْلِك وَ مَا نَحْنُ لَك بِمُؤْمِنِينَ(۵۳)
إِن نَّقُولُ إِلّا اعْترَاك بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ قَالَ إِنّى أُشهِدُ اللَّهَ وَ اشهَدُوا أَنّى بَرِئُ مِمَّا تُشرِكُونَ(۵۴)
مِن دُونِهِ فَكِيدُونى جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنظِرُونِ(۵۵)
إِنّى تَوَكُّلْتُ عَلى اللَّهِ رَبّى وَ رَبِّكُم مَا مِن دَابَّةٍ إِلّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتهَا إِنَّ رَبّى عَلى صِرَاطٍ مُّستَقِيمٍ(۵۶)
فَإِن تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُم مَا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَ يَستَخْلِفُ رَبّى قَوْماً غَيرَكُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شيْئاً إِنَّ رَبّى عَلى كُلِّ شئٍ حَفِيظٌ(۵۷)
وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ نجَّيْنَاهُم مِنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ(۵۸)
وَ تِلْك عَادٌ جَحَدُوا بِآيَاتِ رَبّهِمْ وَ عَصوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ(۵۹)
وَ أُتْبِعُوا فى هَذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَلا إِنَّ عَاداً كَفَرُوا رَبّهُمْ أَلا بُعْداً لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ(۶۰)
و نيز (ما) به سوى قوم عاد، برادرشان هود را فرستاديم و او به قوم خود گفت: اى قوم! خدا را بپرستيد، كه هيچ معبودى غير او نداريد و به جز افتراء هيچ دليلى بر خدايى خدايانتان وجود ندارد. (۵۰)
اى مردم! من از شما در برابر دعوتم مزدى نمى خواهم، پاداش من، جز به عهده خدايى كه مرا آفريده نيست، آخر چرا تعقل نمى كنيد. (۵۱)
(و نيز گفت:) اى مردم! از پروردگارتان طلب مغفرت نموده، سپس برگرديد تا باران سودمند آسمان را، پى در پى به سويتان بفرستد و نيرويى بر نيرويتان بيفزايد و زنهار، به ناكارى و عصيان روى از خداى رحمان مگردانيد. (۵۲)
گفتند: اى هود! تو بر نبوت خود شاهدى براى ما نياوردى و ما هرگز به خاطر گفتار تو، از خدايانمان دست بر نداشته و به تو ايمان نخواهيم آورد. (۵۳)
و جز اين درباره تو نظر نمى دهيم كه به نفرين بعضى از خدايان ما دچار بيمارى روانى شده اى. هود گفت: من اللّه را شاهد دارم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدن تان بيزارم. (۵۴)
شما همه دست به دست هم داده، با من هر نيرنگى كه مى خواهيد بزنيد و بعد از اخذ تصميم، مرا مهلتى ندهيد. (۵۵)
من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما توكل و اعتماد دارم، پروردگارى كه هيچ جنبنده اى نيست، مگر آن كه زمام اختيارش به دست اوست. چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است. (۵۶)
و در صورتى كه از پذيرفتن دعوتم اعتراض كنيد، من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براى ابلاغ آن به سوى شما گسيل شده بودم، ابلاغ نمودم (شما اگر نپذيريد)، پروردگارم قومى غير شما را مى آفريند، تا آن را بپذيرند و شما به خدا ضررى نمى زنيد، چون پروردگار من، نگهدار هر موجودى است - او چگونه از ناحيه شما متضرر مى شود؟ (۵۷)
همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد، هود و گروندگان به وى را مشمول رحمت خود نموده، ما نجات داديم و به راستى از عذابى غليظ و دشوار نجات داديم.(۵۸)
و اين قوم عاد كه اثرى به جاى نگذاشتند، آيات پروردگارشان را انكار نموده، فرستادگان او را نافرمانى كردند و گوش به فرمان هر جبارى عناد پيشه دادند - و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند. (۵۹)
نتيجه اش اين شد كه: براى خود لعنتى در دنيا و آخرت به جاى گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت، اين شد كه قوم عاد، به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهى شدند، كه مردم عاد قوم و معاصر هود پيامبر از رحمت من دور باشند. (۶۰)
اين آيات، داستان هود پيغمبر «عليه السلام» و قوم او، يعنى قوم عاد اول را بيان مى كند و آن جناب، اولين پيغمبر بعد از نوح «ع» است كه خداى تعالى، در كتاب مجيدش نام مى برد و از كوشش او، در اقامه دعوت حقه و قيامش بر عليه بت پرستى تشكر مى كند و در چند جا از كلام مجيدش، بعد از شرح داستان قوم نوح، داستان قوم هود، كه همان قوم عاد است (و نيز) قوم ثمود را ذكر مى كند.
«وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً»:
اگر (قرآن) جناب هود را برادر قوم عاد دانسته، از اين باب بوده كه آن جناب، برادر نسبى آنان بوده. چون از افراد همان قبيله بوده كه همه افرادش به پدر قبيله منتهى مى شدند، نه برادر تنى آنان، و جمله مورد بحث، عطف است بر آيه قبلش كه مى فرمود: «نُوحاً إلَى قَومِهِ»، كه تقديرش چنين مى شود: «وَ لَقَد أرسَلنَا إلَى عَادٍ أخَاهُم هُوداً»: و همانا ما هود، برادر قوم عاد را برايشان فرستاديم.
و شايد حذف شدن فعل «أرسَلنَا» باعث شده باشد كه در جمله معطوف، ظرف «إلَى عَاد»، جلوتر از مفعول (يعنى أخَاهُم) ذكر شود، بر خلاف جمله معطوف عليه، يعنى جمله: «نُوحاً إلَى قَومِهِ»، و گرنه مى بايست فرموده بود مثلا: «وَ هُوداً إلَى عَاد»، و اين، بدان جهت است كه دلالت ظرف، يعنى جملۀ «إلَى عَاد» روشن تر و واضح تر از عطف دلالت مى كند بر اين كه فعل: «أرَسَلنَا» در تقدير هست.
سخنان حضرت هود «ع»، با قوم خود
«قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلّا مُفْترُونَ»:
اين جمله، در مورد جواب از سؤالى مقدر وارد شده. گويا شنونده وقتى جملۀ «وَ إلَى عَادٍ أخَاهُم هُوداً» را شنيده، پرسيده: خوب، هود به آنان چه گفت؟ مى فرمايد: گفت: اى قوم من! خدا را بندگى كنيد...». و به همين جهت، جملۀ مورد بحث بدون «واو» عاطفه و به اصطلاح ادبى، به فصل آمده است.
و جملۀ «اعبُدُوا اللّهَ»، در مقام حصر است. يعنى مى خواهد بفرمايد: تنها او را بپرستيد و خدايان ديگر را كه به جاى خدا ارباب خود گرفته ايد، به خيال اين كه شفيعان شما نزد خدا باشند، و آن وقت عبادت خود خدا را رها كرديد، نپرستيد. دليل گفتار ما كه جملۀ مورد بحث در مقام افاده حصر است، جملۀ بعد مى باشد كه مى فرمايد: «مَا لَكُم مِن إلَه غَيرُهُ إن أنتُم إلّا مُفتَرُون: شما غير از او، هيچ معبود و جز افتراء هيچ دليل ديگرى نداريد»، كه اين جمله دلالت دارد بر اين كه مشركان، اگر خدايانى براى خود گرفتند و آن ها را به عنوان شريك خدا و شفيع درگاه او عبادت كردند، به جز افتراء، دليلى نداشتند.
«يَا قَوْمِ لا أَسئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً ...»:
صاحب مجمع البيان گفته است: كلمۀ «فطر»، به معناى شكفته شدن از امر خدا است، آن چنان كه برگ از داخل درخت سر در مى آورد و شكفته مى شود، اين هم كه آفرينش خلق را فطر خدا خوانده اند، براى اين است كه خلق شدن عالَم، به منزلۀ شكفته شدن آن از ناحيه خدا و ظاهر شدن آن است.
و اما راغب گفته است: اصل ماده «فطر»، به معناى شكافتن چيزى از ناحيه طول است. وقتى مى گويند: «فُلَانٌ فَطَرَ كَذَا فطراً»، و يا مى گويند: «أفطَرَ فُطُوراً». و يا مى گويند: فلان چيز «إنفَطَرَ إنفِطَاراً»، همه به معناى اين است كه: فلان چيز را از طرف طول شكافت و يا فلان چيز از جهت طول شكافته شد...
و اما فطر كردن خدا خلق را، به معناى ايجاد و ابداع آن است. ايجاد بر هيئت و وصفى كه فعلى از افعال ترشح كند، (و خاصيت اثرى از آثار داشته باشد، و در خصوص انسان، ايجاد آن است، به طورى كه مسائلى را بدون تعليم درك كند).
پس اين كه در قرآن كريمش مى فرمايد: «فِطرَةَ اللّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا»، اشاره اى است از آن جناب به آن درك و ارتكازى كه انسان ها به آن درك آفريده شده اند و آن ارتكاز، شناختن خدا است، و «فِطرَةَ اللّهِ» عبارت است از آن نيرويى كه در انسان قرار داده شده، تا با آن نيرو، ايمان به خدا را تشخيص دهد، كه به همين معنا در آيه شريفه «وَ لَئِن سَألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَيَقُولُنَّ اللّه» اشاره شده و همين درك فطرى است.
ولى به نظر چنين مى رسد كه ماده «فطر»، به معناى پديد آوردن از عدم محض است. (به خلاف خلقت، كه بر پديد آوردن ساختمان از آجر و آهن نيز صادق است)، و آن خصوصيتى كه از «فَطَرَ النَّاس» فهميده مى شود، از بنا و صيغۀ «فعلة» فهميده مى شود. چون اين صيغه را در جايى به كار مى برند كه بخواهند بنا و ساختمان نوع را برسانند.
پس در جملۀ «فِطرَةَ اللّه الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا»، درك فطرى بشر، از كلمۀ «فطرة» فهميده مى شود، نه از ماده «فطر». و بنابراين كه گفتيم «فطرت» به معناى «خلقت» از عدم محض است، پس اين كه بعضى ها فطرت را به معناى خلقت گرفته اند، از راه صواب دور شده اند.
براى اين كه ماده «خلق»، به معناى ايجاد صورت از ماده است. به اين صورت كه چند ماده را با هم جمع كنيم و چيزى جديد و نو بسازيم. و اگر خلقت به معناى فطرت و ايجاد از عدم محض بود، خدا آن را به عيسى بن مريم «عليه السلام» نسبت نمى داد و نمى فرمود: «وَ إذ تَخلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيئَةِ الطَّير».
زمينه كلام در آيه مورد بحث، رفع تهمت و نفى لغويت از كار خودش (يعنى هود «عليه السلام») است، و معنايش اين است كه اى قوم من! بدانيد كه من از كار دعوتم، از شما مزد و پاداشى نمى خواهم تا مرا متهم كنيد به اين كه دعوت خود را بهانه كرده، تا با آن وسيله ما را بدوشد، او فكر منافع خودش است،
هر چند كه نفعش مايه ضرر ما باشد و در عين حال، كارم بدون اجر هم نيست، تا بگوييد بيهوده خود را به زحمت افكنده، بلكه كارم پاداش دارد و پاداش آن، نزد خدايى است كه مرا پديد آورده و از عدم محض ايجاد كرده. آيا باز هم به عقل خود بر نمى گرديد و آن را براى درك گفتار من، به كار نمى زنيد، تا براى شما معلوم شود كه من در دعوتم، خيرخواه شما هستم و جز اين، هدفى ندارم كه شما را به حق وادار مى كنم؟
سخن هود به قومش: اگر به سوى خدا برگرديد، باران رحمتش را بر شما نازل مى كند
«وَ يَا قَوْمِ استَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السمَاءَ عَلَيْكم مِّدْرَاراً...»:
در سابق يعنى در اول سوره پيرامون معناى جمله «استغفروا ربكم ثم توبوا اليه » بحث كرديم . و جمله «يرسل السماء عليكم مدرارا» موقعيت جزاء فعل شرط سابق را دارد چون جمله سابق كه مى فرمايد: «استغفروا...» هر چند به صورت امر است و ليكن در معناى جمله شرطيه است و مى خواهد بفرمايد: «ان تستغفروا...» يعنى اگر از خداى تعالى طلب مغفرت كنيد و به سوى او برگرديد او از آسمان براى شما رحمت فراوان مى فرستد.
و مراد از كلمه «سماء» ابر آسمان است نه خود آن ، و اگر ابر را آسمان خوانده از اين بابت است كه كلمه «سماء» به معناى هر چيزى است كه بالاى سر ما قرار گرفته و بر ما سايه افكنده باشد.
بعضى هم گفته اند: تقدير آيه : «مطر السماء» است و يا مراد از كلمه «سماء»، مطر (باران ) است و اين تعبير در استعمال شايع است . و كلمه «مدرارا» مبالغه از مصدر «در - ريزش » است و مورد استعمال اصلى در خصوص شير پستان بود بعدها در مورد باران نيز به عنوان استعاره استعمال شده ، چون هر دو، يعنى هم شير و هم باران نفع و فايده دارد پس «ارسال سماء مدرارا» به معناى فرستادن ابرى است كه چون پستان حيوانات ، باران هاى پى در پى و مفيد ببارد بارانى كه زمين به وسيله آن زنده شود و زراعت ها و گياهان برويند و باغها و بستانها سبز و خرم گردند.
«و يزدكم قوة الى قوتكم » - بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از اين زياد كردن قوت ، زيادتى در نيروى ايمان بر نيروى بدنها است يعنى اگر چنين كنيد ما نيروى شما را دو چندان مى كنيم يكى نيروى بدن و يكى هم نيروى ايمانتان را چون مردم قوم هود نيروى بدنى داشتند و بدنهايشان قوى و محكم بود اگر ايمان مى آوردند نيروى ايمانشان نيز به نيروى بدنهايشان اضافه مى شد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |