تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۲۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
داستان ساختگی عاشق شدن داود«ع»، به نقل از تورات
اينك خلاصه آنچه در تورات، اصحاح يازدهم و دوازدهم، از سموئيل دوم آمده:
شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست، و بر بالاى بام كاخ به قدم زدن پرداخت. از آن جا نگاهش به زنى افتاد كه داشت حمام مى كرد، و تن خود را مى شست، و زنى بسيار زيبا و خوش منظر بود. پس كسى را فرستاد تا تحقيق حال او كند.
به او گفتند: او «بتشبع»، همسر «اورياى حثى» است. پس داوود رسولانى فرستاد تا زن را گرفته، نزدش آوردند، و داوود با او هم بستر شد، در حالى كه زن از خون حيض پاك شده بود. پس زن به خانه خود برگشت، و از داوود حامله شده، به داوود خبر داد كه من حامله شده ام.
از سوى ديگر، «اوريا» در آن ايام، در لشكر داوود كار مى كرد و آن لشكر در كار جنگ با «بنى عمون» بودند. داوود، نامه اى به «يوآب»، امير لشكر خود فرستاد، و نوشت كه «اوريا» را نزد من روانه كن. «اوريا» به نزد داوود آمد، و چند روزى نزد وى ماند. داوود، نامه اى ديگر به «يوآب» نوشته، به وسيله «اوريا» روانه ساخت و در آن نامه نوشت: «اوريا» را مأموريت هاى خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد، تا كشته شود. «يوآب» نيز، همين كار را كرد و «اوريا» كشته شد و خبر كشته شدنش، به داوود رسيد.
پس همين كه همسر «اوريا» از كشته شدن شوهرش خبردار شد، مدتى در عزاى او ماتم گرفت، و چون مدت عزادارى و نوحه سرايى تمام شد، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمۀ اهل بيت خود كرد. و خلاصه همسر داوود شد، و براى او فرزندى آورد، و اما عملى كه داوود كرد، در نظر ربّ، عمل قبيحى بود.
لذا ربّ، «ناثان» پيغمبر را نزد داوود فرستاد. او هم آمد و به او گفت: در يك شهر، دو نفر مرد زندگى مى كردند. يكى فقير و آن ديگرى توانگر. مرد توانگر، گاو و گوسفند بسيار زياد داشت و مرد فقير، به جز يك ميش كوچك نداشت، كه آن را به زحمت بزرگ كرده بود. در اين بين، ميهمانى براى مرد توانگر رسيد. او از اين كه از گوسفند و گاو خود، يكى را ذبح نموده، از ميهمان پذيرايى كند، دريغ ورزيد، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده، براى ميهمان خود طعامى تهيه كرد.
داوود، از شنيدن اين رفتار سخت در خشم شد، و به «ناثان» گفت: ربّ كه زنده است، چه باك از اين كه آن مرد طمعكار كشته شود. بايد اين كار را بكنيد، و به جاى يك ميش، چهار ميش از گوسفندان او براى مرد فقير بگيريد. براى اين كه بر آن مرد فقير رحم نكرده و چنين معامله اى با او كرده.
«ناثان» به داوود گفت: اتفاقا آن مرد، خود شما هستيد، و خدا تو را عتاب مى كند و مى فرمايد: بلاء و شرّى بر خانه ات مسلط مى كنم و در پيش رويت، همسرانت را مى گيرم، و آنان را به خويشاوندانت مى دهم، تا در حضور بنى اسرائيل و آفتاب، با آنان همبستر شوند، و اين را به كيفر آن رفتارى مى كنم، كه تو با «اوريا» و همسرش كردى .
داوود به «ناثان» گفت: من از پيشگاه ربّ، عذر اين خطا را مى خواهم.
«ناثان» گفت: خدا هم، اين خطاى تو را از تو بر داشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نمى ميرى، وليكن از آن جا كه تو با اين رفتارت، دشمنانى براى ربّ درست كردى كه همه زبان به شماتت ربّ مى گشايند، فرزندى كه همسر «اوريا» برايت زاييده، خواهد مُرد. پس خدا آن فرزند را مريض كرد و پس از هفت روز، قبض روحش فرمود، و بعد از آن، همسر «اوريا»، سليمان را براى داوود زاييد.
سخن امام رضا«ع»، در بیان جعلی بودن روایت تورات، در بارۀ حضرت داود«ع»
و در كتاب عيون است كه - در باب مجلس رضا «عليه السلام» نزد مأمون و مباحثه اش با ارباب ملل و مقالات - امام رضا «عليه السلام»، به ابن جهم فرمود: بگو ببينم، پدران شما درباره داوود چه گفته اند؟
ابن جهم عرضه داشت: مى گويند: او، در محرابش مشغول نماز بود، كه ابليس به صورت مرغى در برابرش ممثّل شد. مرغى كه زيباتر از آن تصور نداشت. پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگيرد. مرغ پريد و داوود آن را دنبال كرد. مرغ بالاى بام رفت. داوود هم به دنبالش به بام رفت. مرغ به داخل خانه «اوريا»، فرزند «حيان» شد. داوود به دنبالش رفت، و ناگهان زنى زيبا ديد كه مشغول آب تنى است.
داوود عاشق زن شد، و اتفاقا همسر او، يعنى «اوريا» را قبلا به مأموريت جنگى روانه كرده بود. پس به امير لشكر خود نوشت كه «اوريا» را پيشاپيش تابوت قرار بده، و او هم، چنين كرد. اما به جاى اين كه كشته شود، بر مشركان غلبه كرد. و داوود، از شنيدن قصه ناراحت شد. دوباره به امير لشكرش نوشت: او را همچنان جلو تابوت قرار بده! امير چنان كرد و «اوريا» كشته شد، و داوود با همسر وى ازدواج كرد.
راوى مى گويد: حضرت رضا «عليه السلام»، دست به پيشانى خود زد و فرمود: «إنّا لِلهِ وَ إنّا إلَيهِ رَاجِعُون». آيا به يكى از انبياى خدا نسبت مى دهيد كه نماز را سبك شمرده و آن را شكست، و به دنبال مرغ، به خانۀ مردم در آمده، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده، و شوهر او را متعمداً كشته است؟
ابن جهم پرسيد: يابن رسول اللّه! پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟
فرمود: واى بر تو، خطاى داوود از اين قرار بود كه او در دل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقى داناتر از او نيافريده. خداى تعالى (براى تربيت او، و دور نگه داشتن او از عجب)، دو فرشته نزد وى فرستاد، تا از ديوار محرابش بالا روند. يكى گفت: ما دو خصم هستيم، كه يكى به ديگرى ستم كرده. تو، بين ما به حق داورى كن و از راه حق منحرف مشو، و ما را به راه عدل رهنمون شو. اين آقا، برادر من، نود و نُه ميش دارد و من يك ميش دارم. به من مى گويد: اين يك ميش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طورى مى گويد كه مرا زبون مى كند.
داوود، بدون اين كه از طرف مقابل بپرسد: تو، چه مى گويى؟ و يا از مدعى، مطالبۀ شاهد كند، در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش، حكم كرد، و گفت: او كه از تو مى خواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذارى، به تو ظلم كرده. خطاى داوود در همين بوده كه از رسم داورى تجاوز كرده، نه آن كه شما مى گوييد، مگر نشنيده اى كه خداى عزّوجلّ مى فرمايد: «يَا دَاوُدُ إنّا جَعَلنَاكَ خَلِيفَةً فِى الأرضِ فَاحكُم بَينَ النّاسِ بِالحَقّ...».
ابن جهم عرضه داشت: يابن رسول اللّه! پس داستان داوود با «اوريا» چه بوده؟
حضرت رضا «عليه السلام» فرمود: در عصر داوود، حكم چنين بود كه اگر زنى، شوهرش مى مُرد و يا كشته مى شد، ديگر حق نداشت شوهرى ديگر اختيار كند، و اولين كسى كه خدا اين حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مُرده ازدواج كند، داوود «عليه السلام» بود، كه با همسر «اوريا»، بعد از كشته شدن او و گذشتن عدّه ازدواج كرد، و اين، بر مردم آن روز گران آمد.
و در امالى صدوق، به سند خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه به علقمه فرمود: انسان نمى تواند رضايت همۀ مردم را به دست آورد و نيز نمی تواند زبان آنان را كنترل كند. همين مردم بودند كه به داوود «عليه السلام» نسبت دادند كه: مرغى را دنبال كرد تا جايى كه نگاهش به همسر «اوريا» افتاد و عاشق او شد و براى رسيدن به آن زن، «اوريا» را به جنگ فرستاد. آن هم، در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود، و او بتواند با همسر وى ازدواج كند...
گفتارى در چند فصل، پيرامون سرگذشت داود «عليه السلام»
۱ - سرگذشت داوود «عليه السلام»، در قرآن:
در قرآن كريم، از داستان هاى آن جناب به جز چند اشاره، چيزى نيامده. يك جا، به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده، كه در آن جنگ، جالوت را به قتل رسانده و خداوند، سلطنت را بعد از طالوت، به او واگذار نموده و حكمتش داده و آنچه مى خواسته، بدو آموخته است.
در جاى ديگر، به اين معنا اشاره فرموده كه او را خليفه خود كرد، تا در بين مردم حكم و داورى كند، و فَصلُ الخطاب (كه همان علم داورى بين مردم است) به او آموخته.
و در جاى ديگر، به اين معنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تأييد نموده و كوه ها و مرغان را مسخّر كرد، تا با او تسبيح بگويند.
و جايى ديگر، به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براى او نرم كرد، تا با آن، هرچه مى خواهد و مخصوصا زره، درست كند.
۲ - ذكر خير داوود «عليه السلام»، در قرآن :
خداى سبحان، در چند مورد، او را از انبياء شمرده و بر او و بر همۀ انبياء، ثنا گفته، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده: «وَ آتَينَا دَاوُدَ زَبُوراً: ما، به داوود زبور داديم». و نيز فرموده: «به او، فضيلت و علم داديم».
و نيز فرموده: «به او، حكمت و فصل الخطاب داديم، و او را خليفه در زمين كرديم». و او را، به اوصاف «أوّاب» و دارندۀ «زُلفا و قرب در پيشگاه الهى»، و دارندۀ «حُسن مآب» ستوده.
۳ - آنچه از آيات استفاده مى شود:
دقت در آياتى كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود «عليه السلام» است، بيش از اين نمى رساند كه اين داستان، صحنه اى بوده كه خداى تعالى، براى آزمايش داوود در عالَم تمثّل به وى نشان داده، تا او را به تربيت الهى، تربيت كند و راه و رسم داورى عادلانه را به وى بياموزد، تا در نتيجه، هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد.
اين، آن معنايى است كه از آيات اين داستان فهميده مى شود. و اما زوايدى كه در غالب روايات هست، يعنى داستان «اوريا» و همسرش، مطالبى است كه ساحت مقدس انبياء، از آن منزه است، كه در بيان آيات و بحث روايتى مربوط به آن، محصّل كلام گذشت.
آيات ۳۰ - ۴۰ سوره «ص»
وَ وَهَبْنَا لِدَاوُدَ سلَيْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(۳۰) إِذْ عُرِض عَلَيْهِ بِالْعَشىِّ الصّافِنَت الجِْيَادُ(۳۱) فَقَالَ إِنّى أَحْبَبْتُ حُبَّ الخَْيرِ عَن ذِكْرِ رَبّى حَتى تَوَارَت بِالحِْجَابِ(۳۲) رُدُّوهَا عَلىَّ فَطفِقَ مَسحَا بِالسّوقِ وَ الاَعْنَاقِ(۳۳) وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمَانَ وَ أَلْقَيْنَا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسداً ثمَّ أَنَاب (۳۴) قَالَ رَبّ اغْفِرْ لى وَ هَب لى مُلْكاً لا يَنبَغِى لاَحَدٍ مِّن بَعْدِى إِنَّك أَنت الْوَهَّاب (۳۵) فَسخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تجْرِى بِأَمْرِهِ رُخَاءً حَيْثُ أَصَاب (۳۶) وَ الشّيَاطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ(۳۷) وَ ءَاخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فى الاَصفَادِ(۳۸) هَذَا عَطاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِك بِغَيرِ حِسابٍ(۳۹) وَ إِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَى وَ حُسنَ مَئَابٍ(۴۰)
و ما به داوود، سليمان را عطا كرديم، كه چه بنده خوبى بود و بسيار رجوع كننده (به ما) بود (۳۰).
به يادش آور كه وقتى اسبانى نيك بر او عرضه شد (۳۱).
(از شدت علاقه به تماشاى آن ها، از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد) و گفت: من علاقه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم، تا خورشيد غروب كرد (و يا اسبان از نظرم ناپديد شدند) (۳۲).
آن ها را به من برگردانيد و چون برگرداندند، سر و گردن هايشان را نشان كرد، تا وقف راه خدا باشند(۳۳)
ما سليمان را هم بيازموديم و جسد بيجان (فرزندش) را بر تختش افكنديم. پس به سوى ما متوجه شد(۳۴).
و گفت: پروردگارا! مرا بيامرز و به من سلطنتى بده، كه سزاوار احدى بعد از من نباشد، البته تو بخشنده اى (۳۵).
پس ما به او سلطنتى داديم كه دامنه اش، حتى باد را هم گرفت و باد، هرجا كه او مى خواست بوزد، به نرمى مى وزيد (۳۶).
و نيز شيطان ها را برايش رام كرديم، شيطان هايى كه يا بناء بودند و يا غواص (۳۷).
و اما بقيه آن ها را (كه جز شرارت هنرى نداشتند)، همه را در غُل و زنجير كرديم (تا مزاحم سلطنت او نباشند) (۳۸).
اين است عطاى ما، و لذا بدو گفتيم: از نعمت خود، به هر كه خواهى عطا كن و از هر كه خواهى، دريغ نما، كه عطاى ما بى حساب است (۳۹).
و به راستى، او در درگاه ما، تقرّب و سرانجامى نيك دارد (۴۰).
اين آيات، راجع به دومين داستان از قصص بندگان «أوّاب» است، كه خداى تعالى، آن را براى پيغمبرش بيان نموده و دستورش مى دهد به اين كه صبر پيشه سازد و در هنگام سختى به ياد اين داستان بيفتد.
«وَ وَهَبْنَا لِدَاوُدَ سلَيْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ»:
يعنى: ما، به داوود، فرزندى داديم به نام سليمان. بقيه الفاظ آيه از بيان قبلى ما، روشن مى شود.
معناى «صَافِنَاتُ الجِياد»، كه بر سليمان «ع»، عرضه شد
«إِذْ عُرِض عَلَيْهِ بِالْعَشىِّ الصّافِنَات الجِْيَادُ»:
كلمه «عَشِىّ»، در مقابل «غداة» است، كه به معناى اول روز است. و در نتيجه، «عَشِىّ»، به معناى آخر روز و بعد از ظهر است. و كلمۀ «صَافِنَات» - به طورى كه در مجمع البيان گفته - جمع «صَافِنَة» است، و «صافنة»، آن اسبانى را مى گويند كه بر سه پاى خود ايستاده و يك دست را بلند مى كند، تا نوك سُمش روى زمين قرار گيرد.
و - نيز، بنابه گفته وى - كلمه «جِيَاد»، جمع «جواد» است، كه «واو» آن، در جمع به «ياء» قلب مى شود، و اصل «جياد»، جِواد - به كسره جيم - بوده، و معنايش تندرو است. گويا حيوان از دويدن بخل نمى ورزد.
«فَقَالَ إِنّى أَحْبَبْتُ حُبّ الخَْيرِ عَن ذِكْرِ رَبّى حَتىّ تَوَارَت بِالحِْجَابِ»:
ضمير «قَالَ: گفت» به سليمان بر مى گردد، و مراد از «خير» - به طورى كه گفته اند - اسب است. چون عرب، اسب را «خير» مى نامند، و از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» هم، روايت شده كه فرمود: «تا قيامت، خير را به پيشانى اسب ها، گره زده اند».
بعضى هم گفته اند: «مراد از كلمه «خير»، مال بسيار است و در بسيارى از موارد، در قرآن، به اين معنا آمده. مانند آيه «إن تَرَكَ خَيراً».
مفسران، در تفسير جملۀ «أحبَبتُ حُبّ الخَير» گفته اند:
كلمه «أحبَبتُ»، متضمن معناى ايثار است، و كلمۀ «عَن»، به معناى «على» است، و منظور سليمان «عليه السلام» اين است كه: من محبتى را كه به اسبان دارم، ايثار و اختيار مى كنم بر ياد پروردگارم، كه عبارت است از نماز، در حالى كه آن را نيز دوست مى دارم.
و يا معنايش اين است كه: من اسبان را دوست مى دارم، دوستى اى كه در مقابل ياد پروردگارم، نمى توانم از آن چشم بپوشم. در نتيجه، وقتى اسبان را بر من عرضه مى دارند، از نمازم غافل مى شوم، تا خورشيد غروب مى كند.
«حَتّى تَوَارَت بِالحِجَاب» - ضمير در «تَوَارَت» - به طورى كه گفته اند - به كلمه «شمس» بر مى گردد، با اين كه قبلا نامش نيامده بود. ولى از كلمه «عَشِىّ» كه در آيه قبلى بود، استفاده مى شود. و مراد از توارى خورشيد، غروب كردن و پنهان شدن در پشت پرده افق است.
مؤيد اين كه ضمير به خورشيد بر مى گردد، كلمه «عَشِىّ» در آيه قبلى است. چون اگر مقصود توارى خورشيد نبود، ذكر كلمه «عَشِىّ» در آن آيه، بدون غرض مى شد و غرضى كه هر خواننده آن را بفهمد، براى آن باقى نمى ماند.
پس حاصل معناى آيه، اين است كه: من آن قدر به اسب علاقه يافتم، كه وقتى اسبان را بر من عرضه كردند، نماز از يادم رفت تا وقتش فوت شد، و خورشيد غروب كرد.
البته بايد دانست كه علاقۀ سليمان «عليه السلام» به اسبان، براى خدا بوده، و علاقۀ به خدا، او را علاقه مند به اسبان مى كرد. چون مى خواست آن ها را براى جهاد در راه خدا تربيت كند. پس رفتنش و حضورش براى عرضۀ اسبان به وى، خود عبادت بوده است. پس در حقيقت، عبادتى او را از عبادتى ديگر باز داشته. چيزى كه هست، نماز در نظر وى، مهم تر از آن عبادت ديگر بوده است.
بعضى ديگر از مفسران گفته اند: «ضمير در «تَوَارَت»، به كلمه «خيل» بر مى گردد، و معنايش اين است كه: سليمان، از شدت علاقه اى كه به اسبان داشت، بعد از سان ديدن از آن ها، همچنان به آن ها نظر مى كرد، تا آن كه اسبان در پشت پرده بعد و دورى ناپديد شدند». ولى در سابق گفتيم كه: كلمۀ «عَشِىّ» در آيه قبلى، مؤيد احتمال اول است، و هيچ دليلى هم، نه در لفظ آيه و نه در روايات، بر گفتار اين مفسّر نيست.
گفتار مفسران، در معناى آيه: «رُدُّوهَا عَلَىّ فَطَفِقَ مَسحاً بِالسُّوقِ وَ الأعنَاق»
«رُدُّوهَا عَلىَّ فَطفِقَ مَسحَا بِالسُّوقِ وَ الاَعْنَاقِ»:
بعضى از مفسران گفته اند: «ضمير در «رُدُّوهَا» به كلمه «شمس» بر مى گردد، و سليمان «عليه السلام»، در اين جمله به ملائكه امر مى كند كه: آفتاب را برگردانند، تا او نماز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جملۀ «فَطَفِقَ مَسحاً بِالسُّوق وَ الأعنَاق»، اين است: سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن، و به اصحاب خود نيز دستور داد اين كار را بكنند، و اين در حقيقت، وضوى ايشان بوده. آنگاه او و اصحابش نماز خواندند. و اين معنا، در بعضى از روايات ائمه اهل بيت «عليهم السلام» هم آمده».
بعضى ديگر از مفسران گفته اند: «ضمير، به كلمۀ «خَيل» بر مى گردد، و معنايش، اين است كه: سليمان دستور داد تا اسبان را دوباره برگردانند، و چون برگرداندند، شروع كرد به ساق و گردن هاى آن ها، دست كشيدن و آن ها را در راه خدا سبيل كردن. و اين عمل را بدان جهت كرد، تا كفارۀ سرگرمى به اسبان و غفلت از نماز باشد».
بعضى ديگر گفته اند: «ضمير، به كلمه «خَيل» بر مى گردد، ولى مراد از دست كشيدن به ساق ها و گردن هاى آن ها، زدن آن ها با شمشير و بريدن دست و گردن آن هاست. چون كلمۀ «مَسح» به معناى بريدن نيز مى آيد. بنابراين، سليمان «عليه السلام» از اين كه اسبان، او را از عبادت خدا باز داشته اند، خشمناك شده، و دستور داده آن ها را برگردانند، و آنگاه ساق و گردن همه را، با شمشير زده و همه را كشته است.
ولى اين تفسير صحيح نيست. چون چنين عملى از انبياء سرنمى زند، و ساحت آنان، منزّه از مثل آن است. هر بيننده و شنونده اى مى پرسد كه: اسب بيچاره، چه گناهى دارد كه با شمشير، به جان او بيفتى، و قطعه قطعه اش كنى. علاوه بر اين، اين عمل، اتلاف مال محترم است.
و اما اين كه: بعضى از مفسّران، به روايت اُبَىّ بن كعب استدلال كرده اند بر صحت اين تفسير، و در آخر اضافه كرده اند كه: سليمان «عليه السلام»، اسبان را در راه خدا قربانى كرده، و لابد قربانى اسب هم، در شريعت او جايز بوده، به هيچ وجه صحيح نيست. براى اين كه در روايت اُبَىّ، اصلا سخنى از قربانى كردن اسب به ميان نيامد.
علاوه بر اين - همان طور كه گفتيم - سليمان «عليه السلام»، از عبادت غافل و مشغول به لهو و هوى نشده، بلكه عبادتى ديگر، آن را مشغول كرده. پس از بين همه وجوه، همان وجه اول قابل اعتماد است. البته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد، و گرنه، وجه دوم از همه بهتر است.
آزمایش و امتحان سليمان«ع»، با مرگ فرزندش
«وَ لَقَدْ فَتَنَّا سلَيْمَانَ وَ أَلْقَيْنَا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسداً ثمَّ أَنَاب»:
كلمۀ «جسد»، به معناى جسمى است بى روح.
بعضى از مفسران گفته اند: «مراد از جسدى كه بر تخت سليمان افتاد، خود سليمان «عليه السلام» بوده، كه خدا او را به مرضى مبتلا و آزمايش كرد. و تقدير كلام اين است كه: «ألقَينَاهُ عَلَى كُرسِيّه كَجَسدٍ لَا رُوحَ فِيهِ مِن شِدّةِ المَرَض: ما، او را مانند جسدى بى روح از شدت مرض، بر تختش انداختيم».
ليكن اين وجه صحيح نيست. براى اين كه هيچ گوينده فصيحى، ضمير را از كلام حذف نمى كند، و از كلامى كه ظاهرش انداختن جسدى بر تخت سليمان «عليه السلام» است، انداختن خود سليمان «عليه السلام» را اراده نمى كند. آن هم گوينده اى كه كلامش، فصيح ترين كلام است.
مفسران ديگر، اقوال مختلفى در مراد از آيه دارند، و هر يك، از روايتى پيروى كرده. و آنچه به طور اجمال از ميان اقوال و روايات مى توان پذيرفت، اين است كه:
جسد نامبرده، جنازۀ كودكى از سليمان «عليه السلام» بوده، كه خدا آن را بر تخت وى افكند. و در جملۀ «ثُمّ أنَابَ قَالَ رَبّ اغفِر لِى»، إشعار و بلكه دلالت است بر اين كه: سليمان «عليه السلام» از آن جسد، اميدها داشته، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده، و خدا او را قبض روح نموده و جسد بى جانش را بر تخت سليمان افكنده، تا او بدين وسيله، متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد، و تسليم او شود».
«قَالَ رَبّ اغْفِرْ لى وَ هَب لى مُلْكاً لا يَنبَغِى لاَحَدٍ مِّن بَعْدِى إِنَّك أَنتَ الْوَهَّاب»:
از ظاهر سياق، بر مى آيد كه اين استغفار، مربوط به آيه قبلى و داستان انداختن جسد بر تفسير كرسى سليمان «عليه السلام» است، و اگر «واو» عاطفه نياورده، براى اين است كه كلام به منزله جواب از سؤالى است كه ممكن است بشود. گويا بعد از آن كه فرموده: «ثُمّ أنَابَ»، كسى پرسيده: در انابه اش چه گفت؟ فرموده: «گفت پروردگارا! مرا بيامرز...».
چه بسا از مفسران كه بر اين درخواست سليمان كه گفت: «مُلكى به من بده كه بعد از من، سزاوار احدى نباشد، اشكال كرده اند كه اين چه بُخلى است كه سليمان مرتكب شده، و از خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدى ندهد»؟
و جواب آن اين است كه: درخواست او، درخواست براى خودش است، نه درخواست منع از ديگران. نمى خواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتى چون سلطنت او محروم كند، و فرق است بين اين كه مُلكى را مختص به خود درخواست كند، و اين كه اختصاص آن را به خود بخواهد.
«فَسخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تجْرِى بِأَمْرِهِ رُخَاءً حَيْثُ أَصاب»:
اين آيه، فرع و نتيجه درخواست مُلك است و از استجابت آن درخواست، خبر مى دهد و مُلكى را كه سزاوار احدى بعد از او نباشد، بيان مى كند و آن مُلكى است كه دامنه اش، حتى باد و جنّ را هم گرفته، و آن دو نيز، مسخر وى شدند.
و كلمۀ «رُخَاء» - به ضمه راء - به معناى نرمى است و ظاهرا مراد از جريان باد به نرمى و به امر سليمان، اين باشد كه:
باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده و بر طبق خواستۀ او، به آسانى جريان مى يافته. پس ديگر اشكال نشود به اين كه توصيف باد به صفت نرمى، با توصيف آن به صفت «عاصفه: تند» كه آيه «وَ لِسُلَيمانَ الرّيحَ عَاصِفَةً تَجرِى بِأمرِهِ» آن را حكايت كرده، منافات دارد. براى اين كه گفتيم: منظور از جريان باد به نرمى، اين است كه: جارى ساختن باد براى آن جناب هزينه اى نداشته، و به آسانى جارى مى شده. حال يا به نرمى و يا به تندى.
ولى بعضى از مفسران، از اين اشكال جواب داده اند به اين كه: ممكن است خداوند باد را مسخّر سليمان «عليه السلام» كرده، كه هر وقت او خواست، نرم بوزد، و هر وقت او خواست، تند بوزد.
و معناى جملۀ «حَيثُ أصَاب»، اين است كه: به هر جا هم كه او خواست بوزد. چون اين جمله، متعلق به جملۀ «تَجرِى» است.
شياطين جنّ، در تسخير و خدمت سليمان «ع»
«وَ الشيَاطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ»:
يعنى: ما شيطان هاى جنّى را براى سليمان «عليه السلام» مسخّر كرديم، تا هر يك از آن ها كه كار بنايى را مى دانسته، برايش بنايى كند و هر يك از آن ها كه غواصى را مى دانسته، برايش در درياها غواصى كند، و لؤلؤ و ساير منافع دريايى را برايش استخراج كند.
«وَ ءَاخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فى الاَصفَادِ»:
كلمه «أصفَاد»، جمع «صفد» است، كه به معناى غُل آهنى است، و معناى جمله، اين است كه: ما ساير طبقات جنّ را براى او مسخّر كرديم، تا همه را غُل و زنجير كند و از شرّشان راحت باشد.
«هَذَا عَطاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِك بِغَيرِ حِسابٍ»:
يعنى: اين سلطنت كه به تو داديم، عطاى ما به تو بود، عطايى بى حساب. و ظاهرا مراد از بى حساب بودن آن، اين است كه: عطاى ما، حساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زياد بذل و بخشش كنى، كم شود. پس هرچه مى خواهى، بذل و بخشش بكن، و لذا فرمود: «فَامنُن أو أمسِك: می خواهى بذل بكن و نخواستى نكن». يعنى هر دو يكسان است. چه بخشش بكنى و چه نكنى، تأثيرى در كم شدن عطاى ما ندارد.
ولى بعضى از مفسران گفته اند: «مراد از بى حساب بودن عطا، اين است كه: روز قيامت، از تو حساب نمى كشيم». بعضى ديگر گفته اند: «مراد اين است كه: عطاى ما به تو، از باب تفضل بوده، نه از باب اين كه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم». و معانى ديگرى هم براى آن كرده اند.
«وَ إِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَى وَ حُسنَ مَئَابٍ»:
معناى اين جمله، در سابق گذشت.
بحث روايتى
در مجمع البيان، در ذيل آيه «فَقَالَ إنّى أحبَبتُ حُبّ الخَيرِ عَن ذِكرِ رِبّى...» گفته: بعضى از مفسران گفته اند: رسيدگى به كار اسبان، او را از نماز عصر باز داشت، تا وقت نماز فوت شد - به نقل از على «عليه السلام». و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كه فضيلت اول وقت از او فوت شد.
و نيز، در مجمع البيان گفته: ابن عباس نقل كرده كه از على «عليه السلام»، از اين آيه پرسيدم. فرمود: اى ابن عباس! تو درباره اين آيه چه شنيده اى؟
عرض كردم: از كعب شنيدم می گفت: سليمان، سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتى كه نمازش فوت شد. پس گفت اسبان را به من برگردانيد، و اسب ها، چهارده تا بودند. دستور داد با شمشير، ساق ها و گردن هاى اسبان را قطع كنند و بكشند، و خداى تعالى به همين جهت، چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت. چون به اسبان ظلم كرد، و آن ها را بكشت.
على «عليه السلام» فرمود: كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه: سليمان، روزى از اسبان خود سان ديد، چون مى خواست با دشمنان خدا جهاد كند. پس آفتاب غروب كرد. به امر خداى تعالى، به ملائكۀ موكّل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند. ملائكه آفتاب را برگرداندند، و سليمان نماز عصر را در وقتش به جاى آورد. آرى، انبياء «عليهم السلام» هرگز ظلم نمى كنند، و به ظلم دستور هم نمى دهند، براى اين كه پاك و معصوم اند.
مؤلف: اين قسمت از كلام كعب كه گفت: خداى تعالى، چهارده روز مُلك را از او بگرفت، اشاره است به انگشترى كه ماجرايش از نظر خواننده مى گذرد.
و در كتاب فقيه، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: سليمان بن داوود، روزى بعد از ظهر از اسبان خود بازديد به عمل آورد، و مشغول تماشاى آن ها شد تا آفتاب غروب كرد. به ملائكه گفت: آفتاب را برايم برگردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم.
ملائكه چنين كردند. سليمان برخاست و نماز خود را خواند، و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند. و اين است معناى كلام خداى عزّوجلّ كه مى فرمايد: «وَ وَهَبنَا لِدَاوُدَ سُلَيمَانَ»، تا آن جا كه مى فرمايد: «مَسحاً بِالسّوقِ وَ الأعنَاق».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |