تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۲۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مؤلف: اين روايت اگر لفظ آيه با آن مساعدت كند، يعنى با جمله «فَطَفِقَ مَسحاً بِالسّوقِ وَ الأعنَاق» بسازد، روايت بى اشكالى است. و اما مسألۀ برگشتن خورشيد اشكالى ندارد، براى اين كه وقتى ما معجزه را براى انبياء بپذيريم و اثبات كنيم،
ديگر چه فرقى بين معجزات هست؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اين كه از نظر روايات، آفتاب، تنها براى سليمان «عليه السلام» برنگشته، بلكه براى «يوشع بن نون» و على بن ابى طالب «عليه السلام» نيز، باز گشته، و روايات آن در كمال اعتبار است. پس ديگر نبايد به اشكالى كه فخر رازى، در تفسير كبير خود كرده، اعتنا نمود.
سخنان عجيب و غريبى كه درباره سليمان «ع» گفته اند
و اما پى كردن اسبان و زدن گردن هاى آن ها با شمشير، مطلبى است كه (تنها در اين روايت نيامده) در چند روايت ديگر نيز، از طريق اهل سنت نقل شده، كه قمى هم، آن ها را در تفسير خود آورده. ولى چيزى كه هست، همۀ اين روايات به «كعب الاحبار» يهودى الاصل بر مى گردد، همچنان كه در روايات گذشته از ابن عباس هم گذشت، و به هر حال به همان بيانى كه گذشت، نبايد به آن اعتنا كرد.
اين مفسران، در اغراق گويى شان درباره اين داستان، آن قدر تندروى كرده اند كه روايت كرده اند كه آن اسبان بيست هزار بوده، كه همه داراى بال بوده اند. نظير آن روايتى كه در ذيل «حَتّى تَوَارَت بِالحِجَاب»، از كعب روايت كرده اند كه گفت: آن حجاب از ياقوت سبز بوده. ياقوتى كه محيط به همه خلايق است، و از سبزى آن، آسمان سبز شده! غافل از اين كه آسمان، اصلا سبز نيست).
باز، نظير آن از عجايبى كه در اين داستان نقل كرده اند، روايتى است كه در ذيل «وَ ألقَينَا عَلى كُرسِيّه جَسَداً» آورده اند كه خدا به او پسرى داد، و او از ترس جنّ - و در بعضى روايات ديگر از ترس ملك الموت - به ابر سپرد تا او را در دامن خود حفظ كند، ولى روزى جسد مرده او را بر تخت خود يافت!
و باز روايتى كه آورده اند، روزى سليمان گفت: امشب با صد نفر از زنان خود جماع مى كنم، تا از هر يك از آن ها پسرى شجاع برايم متولد شود و در راه خدا جهاد كند، و در اين كلام خود، إن شاء اللّه نگفت، و در نتيجه، هيچ يك از همسرانش باردار نشدند. مگر يك نفر كه فرزندى نيمه تمام زاييد و سليمان او را بسيار دوست مى داشت و بدين جهت، او را نزد يكى از جنّيان پنهان كرد. تا اين كه دست ملك الموت، او را گرفته، قبض روح كرد و جسدش را بر تخت سليمان انداخت.
و نيز از حرف هاى عجيب و غريب، مطلبى است كه در روايات بسيارى آمده، كه عده اى از آن ها به ابن عباس مى رسد، و ابن عباس تصريح كرده كه من اين حرف را از «كعب» شنيدم، و آن اين است كه: سليمان انگشترى داشت و يكى از شيطان ها، آن را از وى دزديد و در نتيجه، چند روزى مُلك سليمان زايل شد و تسلطش بر شياطين پايان يافت، و بر عكس، شيطان ها بر مُلك او مسلط شدند، تا آن كه خداوند انگشترش را به او برگردانيد و در نتيجه، سلطنتش دوباره برگشت!
و بالاخره، در داستان سليمان «عليه السلام»، امورى روايت كرده اند كه هر خردمندى بايد ساحت انبياء را منزّه از آن امور بداند، و حتى از نقل آن ها درباره انبياء شرم كند. مثلا يكى از آن ها اين است كه: منظور از افتادن جسد بر تخت اين است كه شيطان بر تخت او نشست.
اين ها همه مطالب بی پايه اى است، كه دست خائنان و جعالان، آن ها را در روايات داخل كرده، و - همان طور كه قبلا هم گفتيم - نبايد به آن ها اعتنا نمود، و اگر خوانندۀ عزيز، علاقمند به ديدن آن روايات است، همه اش، در تفسير الدر المنثور سيوطى نقل شده، بدان جا مراجعه نمايد.
آيات ۴۱ - ۴۸ سوره «ص»
وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنّى مَسّنىَ الشيْطانُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(۴۱) ارْكُض بِرِجْلِك هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(۴۲) وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِكْرَى لاُولى الاَلْبَابِ(۴۳) وَ خُذْ بِيَدِك ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَاهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(۴۴) وَ اذْكُرْ عِبَدَنَا إِبْرَاهِيمَ وَ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولى الاَيْدِى وَ الاَبْصارِ(۴۵) إِنَّا أَخْلَصنَاهُمْ بخَالِصةٍ ذِكرَى الدَّارِ(۴۶) وَ إِنّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصطفَينَ الاَخْيَارِ(۴۷) وَ اذْكُرْ إِسمَاعِيلَ وَ الْيَسعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلُّ مِّنَ الاَخْيَارِ(۴۸)
به ياد آور بندۀ ما ايّوب را، آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه شيطان، مرا دچار عذاب و گرفتارى كرد (۴۱).
(بدو گفتيم:) پاى خود به زمين بكش، كه آب همين جا نزديك توست، آبى خنك. در آن، آب تنى كن و از آن بنوش (۴۲).
و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى كه داشت، به او بداديم، تا رحمتى باشد از ما به او، و تذكرى باشد براى خردمندان (۴۳).
و نيز، به او گفتيم حال كه سوگند خورده اى كه همسرت را صد تركۀ چوب بزنى، تعداد صد تركه به دست بگير و آن ها را يك بار به زنت بزن، تا سوگند خود نشكسته باشى. ما، ايّوب را بنده اى خويشتندار يافتيم، چه خوب بود همواره به ما رجوع می كرد. (۴۴)
و به ياد آور بندگان ما، ابراهيم و اسحاق و يعقوب را، كه مردانى نيرومند و بينا بودند (۴۵).
(بدين جهت نيرومند و بينا بودند كه ) ما آن را به خصلتى خالص كه همان ياد آخرت باشد، خالص و پاك كرديم (۴۶).
و ايشان، نزد ما از برگزيدگان اخيارند (۴۷).
و به ياد آور اسماعيل و يسع و ذوالكفل را و هر يك از اخيار بودند (۴۸).
اين آيات، متعرض سومين داستانى است كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مأمور شده به ياد آن ها باشد و در نتيجه صبر كند، و آن عبارت است از: داستان ايّوب پيغمبر «عليه السلام»، و محنت و گرفتاری هايى كه خدا برايش پيش آورد، تا او را بيازمايد. و سپس رفع آن گرفتاری ها و عافيت خدا و عطاى او را ذكر كرده، و سپس دستور مى دهد تا ابراهيم و پنج نفر از ذريه او از انبياء را به ياد آورد.
«وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسّنىَ الشيْطانُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ»:
اين جمله، دعايى است از ايوب «عليه السلام»، كه در آن از خدا مى خواهد عافيتش دهد، و سوء حالى كه بدان مبتلا شده، از او برطرف سازد. و به منظور رعايت تواضع و تذلل، درخواست و نياز خود را ذكر نمى كند، و تنها از اين كه خدا را به نام «رَبّى: پروردگارم» صدا مى زند، فهميده مى شود كه او را براى حاجتى مى خواند. كلمه «نُصب»، به معناى تعب و به تنگ آمدن است. و جملۀ «إذ نَادَى...»، به اصطلاح ادبى، بَدَل اشتمال است. در آغاز مى فرمايد: «به ياد آر بندۀ ما ايّوب را». بعدا بعضى از خاطرات او را نام برده، مى فرمايد: به ياد آر اين خاطره اش را كه پروردگار خود را خواند كه: «اى پروردگار من...».
پس جملۀ «إذ نَادَى»، هم مى تواند بَدَل اشتمال از كلمۀ «عَبدَنَا» باشد، و هم از كلمۀ «أيّوب». و جملۀ «أنّى مَسّنِى...»، حكايت نداى ايوب است.
و از ظاهر آيات بعدى بر مى آيد كه مرادش از «نُصب و عَذَاب»، بدحالى و گرفتاری هايى است كه در بدن او و در خاندانش پيدا شد.
همان گرفتاری هايى كه در سوره انبياء، آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت: «مَسّنِىَ الضُّرُّ وَ أنتَ أرحَمُ الرّاحِمِين». البته اين در صورتى است كه بگوييم كلمۀ «ضُرّ»، شامل مصيبت در خود آدمى و اهلبيتش مى شود. و در اين سوره و سوره انبياء، هيچ اشاره اى به از بين رفتن اموال آن جناب نشده، هر چند كه اين معنا، در روايات آمده است.
وجه اين كه ايوب «ع»، ابتلاء خود را، به شيطان نسبت داد
و ظاهرا مراد از «مسّ شيطان به نُصب و عذاب»، اين است كه: مى خواهد «نُصب» و «عَذَاب» را به نحوى از سببيت و تأثير، به شيطان نسبت دهد و بگويد كه شيطان در اين گرفتاری هاى من، مؤثر و دخيل بوده است. و همين معنا، از روايات هم بر مى آيد.
و در اين جا، اين سؤال پيش مى آيد كه يكى از گرفتاری هاى ايّوب، مرض او بود و مرض، علل و اسباب عادى و طبيعى دارد. پس چگونه آن جناب، مرض خود را هم، به شيطان نسبت داد و هم، به بعضى از علل طبيعى؟
جواب اين اشكال، آن است كه: اين دو سبب، يعنى شيطان و عوامل طبيعى، دو سبب در عرض هم نيستند، تا در يك مسبّب جمع نشوند و نشود مرض را به هر دو نسبت داد، بلكه دو سبب طولى اند، و توضيح آن در تفسير آيه «وَ لَو أنّ أهلَ القُرَى آمَنُوا وَ اتّقَوا لَفَتَحنَا عَلَيهِم بَرَكَاتٍ مِنَ السّماء»، در جلد هشتم اين كتاب بيان گرديده، بدان جا مراجعه شود.
ممكن است گفته شود: اگر چنين استنادى ممكن باشد، ولى صرف امكان دليل بر وقوع آن نمى شود. از كجا كه شيطان چنين تأثيرى در انسان ها داشته باشد، كه هر كس را خواست، بيمار كند؟
در پاسخ مى گوييم: نه تنها دليلى بر امتناع آن نداريم، بلكه آيه شريفه «إنّمَا الخَمرُ وَ المَيسِرُ وَ الأنصَابُ وَ الأزلَامُ رِجسٌ مِن عَمَلِ الشّيطَان»، دليل بر وقوع آن است. براى اين كه در اين آيه، شراب و قمار و بت ها و ازلام را به شيطان نسبت داده و آن را، عمل شيطان خوانده. و نيز از حضرت موسى «عليه السلام» حكايت كرده كه بعد از كشتن آن مرد قبطى، گفته: «هَذَا مِن عَمَلِ الشّيطَانِ إنّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ»، كه در تفسيرش گفتيم كلمۀ «هَذَا»، اشاره است به مقاتله آن دو.
و به فرضى هم كه از روايات چشم پوشى كنيم، ممكن است احتمال دهيم كه مراد از نسبت دادن «نُصب» و «عَذَاب» به شيطان، اين باشد كه شيطان، با وسوسۀ خود، مردم را فريب داده و به مردم گفت: از اين مرد دورى كنيد و نزديكش نشويد. چون اگر او پيغمبر بود، اين قدر بلاء از همه طرف احاطه اش نمى كرد، و كارش بدين جا نمى كشيد، و عاقبتش بدين جا كه همه زبان به شماتت و استهزايش بگشايند، نمى انجاميد.
امکان تأثیر شيطان، در بدن ها و اموال و ديگر متعلّقات مادى معصومان«ع»
در تفسير كشاف، اين وجه را كه گفتيم انكار كرده و گفته: به هيچ وجه نمى توانيم اين وجه را بپذيريم كه خدا، شيطان را بر انبياى خود مسلّط كند تا هر جور دلش خواست، آن حضرات را اذيت و آزار كند و دچار عذاب نمايد و از اين راه، داغ دل خود را از آنان بستاند. چون اگر بنا باشد اين كار نسبت به انبياء جايز باشد، نسبت به پيروان انبياء، يعنى مردم صالح نيز (به طريق اولى)، جايز است. آن وقت، راندۀ درگاه خدا، هيچ مؤمن صالحى را از اين انتقام خود سالم نمى گذارد. همه را بيچاره و هلاك مى كند، با اين كه در قرآن كريم، مكرر آمده، كه شيطان به غير از وسوسه، هيچ دخالت و تأثير ديگر ندارد.
ليكن اين اشكال زمخشرى وارد نيست. براى اين كه آنچه در قرآن كريم، از خصائص انبياء و ساير معصومان شمرده شده، همانا عصمت است، كه به خاطر داشتن آن، از تأثير شيطان در نفوسشان ايمن اند، و شيطان نمى تواند در دل هاى آنان وسوسه كند.
و اما تأثيرش در بدن هاى انبياء و يا اموال و اولاد و ساير متعلقات ايشان، به اين كه از اين راه وسيلۀ ناراحتى آنان را فراهم سازد، نه تنها هيچ دليلى بر امتناع آن در دست نيست، بلكه دليل بر امكان وقوع آن هست، و آن، آيه شريفه «فَإنّى نَسِيتُ الحُوتَ وَ مَا أنسَانِيهِ إلّا الشّيطَانُ أن أذكُرَهُ» مى باشد، كه راجع است به داستان مسافرت موسى با همسفرش يوشع «عليه السلام». و يوشع به موسى مى گويد: اگر ماهى را فراموش كردم، اين فراموشى كار شيطان بود. او بود كه نگذاشت من به ياد ماهى بيفتم.
پس از اين آيه، بر مى آيد كه شيطان اين گونه دخل و تصرف ها را در دل هاى معصومان دارد. و اما اين كه گفت: لازمۀ جواز و امكان مداخله شيطان در دل هاى انبياء اين است كه در دل هاى پيروان انبياء نيز، دخل و تصرف بكند، در پاسخش مى گوييم:
اين ملازمه را قبول نداريم. زيرا ما كه مى گوييم ممكن است شيطان چنين تصرف هايى در دل هاى معصومان بكند، معتقديم كه هر جا چنين تصرف هايى بكند، به اذن خدا مى كند. به اين معنا كه خدا جلوگيرش نمى شود. چون مداخلۀ شيطان را مطابق مصلحت مى بيند. مثلا مى خواهد مقدار صبر و حوصله بنده اش معين شود.
و لازمۀ اين حرف، اين نيست كه شيطان بدون مشيّت و اذن خدا، هرچه دلش خواست، بكند و هر بلايى كه خواست، بر سرِ بندگان خدا بياورد، و اين، خود روشن است.
استجابت دعاى ايّوب«ع»، پس از بیماری ها و گرفتاری ها
«ارْكُض بِرِجْلِك هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ»:
واقع شدن اين آيه در دنبال آيه قبلى كه درخواست و نداى ايّوب «عليه السلام» را حكايت مى كرد، اين معنا را افاده مى كند كه: خداى سبحان خواسته است به وى اعلام كند كه دعايش مستجاب گشته. و جمله «أُركُض بِرِجلِكَ»، حكايت آن وحيى است كه در هنگام كشف از استجابت به آن جناب فرموده. و يا اين كه در اين جمله، چيزى از مادۀ «قول» تقدير گرفته شده، كه اگر اظهار مى شد، چنين مى شد: «فَاستَجَبنَا لَهُ وَ قُلنَا أُركُض...». و سياق آيه كه سياق امر است، إشعار دارد، بلكه كشف مى كند از اين كه:
آن جناب در آن موقع، آن قدر از پا درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن با پاى خود نبوده، و در سراپاى بدن، بيمارى داشته، و خداى تعالى، اول مرض پاى او را شفا داده، و بعد چشمه اى در آن جا برايش جوشانده، و دستور داد كه از آن چشمه حمام بگيرد، و بنوشد تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرض ها بهبودى يابد. و اين مطالبى كه گفتيم، از سياق آيه استفاده مى شود، مورد تأييد روايات هم هست.
و در آيه شريفه، از طريق حذف جزئيات، ايجاز به كار رفته و تقدير آن، اين است كه: «أُركُض بِرِجلِكَ هَذَا مُغتَسَلٌ بَارِدٌ وَ شَرَابٌ، فَرَكَضَ بِرِجلِهِ وَ اغتَسَلَ وَ شَرِبَ فَبَرأ اللّهُ مِن مَرَضِهِ: پاى خود به زمين بكش كه پهلويت، چشمه اى خُنَك و نوشيدنى ايجاد شده. پس ايوب پاى خود بدان سو كشيد، و چشمه را يافته، از آن غسل كرد، و از آبش نوشيد و در نتيجه، خدا او را از همه مرض ها بهبودى داد».
«وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِكْرَى لاُولى الاَلْبَابِ»:
در روايات آمده: تمامى كسان او، به غير از همسرش، مُردند و آن جناب به داغ همۀ فرزندانش مبتلا شده بود، و بعدا، خدا همه را برايش زنده كرد، و آنان را و مثل آنان را به آن جناب بخشيد.
بعضى گفته اند كه: فرزندانش در ايام ابتلايش از او دورى كردند و خدا با بهبودى اش، آنان را دوباره دورش جمع كرد، و همان فرزندان، زن گرفتند و بچه دار شدند. پس معناى اين كه خدا فرزندانش را و مثل آنان را به وى بخشيد، همين است كه آنان و فرزندان آنان را، دوباره دورش جمع كرد.
«رَحمَةً مِنّا وَ ذِكرَى لِأولِى الألبَاب» - كلمه «رحمة»، مفعولٌ له است. و معناى جمله، اين است كه: ما اين كار را كرديم، براى اين كه رحمتى از ما به وى بوده باشد، و نيز، تذكرى براى صاحبان عقل باشد، تا با شنيدن سرگذشت آن جناب، متذكر شوند.
«وَ خُذْ بِيَدِك ضِغْثاً فَاضرِب بِهِ وَ لا تَحْنَث إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ»:
در مجمع البيان مى گويد: كلمه «ضغث»، به معناى يك مشت پر از شاخه درخت و يا از گياه و يا از خوشه خرما است، و ايوب «عليه السلام» سوگند خورده بود كه اگر حالش خوب شود، همسرش را صد تازيانه بزند، چون در امرى او را ناراحت كرده بود - كه به زودى روايتش ذكر مى شود - و چون خداى تعالى عافيتش داد، به وى فرمود تا يك مشت شاخه، به عدد تازيانه هايى كه بر آن سوگند خورده بود (صد عدد)، در دست گرفته، يك نوبت آن را به همسرش بزند، تا آن كه سوگند خود را نشكسته باشد.
و سياق اين آيه، به آنچه ذكر شده، اشاره دارد. و اگر جرم همسر او و سبب سوگند او را ذكر نكرده، براى اين است كه هم تأدّب و هم نامبرده را احترام كرده باشد.
«إنّا وَجَدنَاهُ صَابِراً» - يعنى: ما او را در برابر ابتلائاتى كه به وسيلۀ آن او را آزموديم، يعنى در برابر مرض و از بين رفتن اهل و مال، صابر يافتيم. و اين جمله، تعليل جمله «وَ اذكُر»، و يا تعليل جمله «عَبدَنا» است، و چنين معنا مى دهد كه: اگر ما او را عبد ناميديم، و يا عبد خود ناميديم، براى اين است كه ما او را صابر يافتيم.
البته در بين اين دو احتمال، احتمال اول بهتر است. و جمله «نِعمَ العَبدُ إنّهُ أوّاب»، مدح ايّوب «عليه السلام» است.
وجه اين كه ابراهيم و اسحاق و يعقوب «ع» را، به داشتن «دست» و «چشم»، مدح فرمود
«وَ اذْكُرْ عِبَدَنَا إِبْرَاهِيمَ وَ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوب أُولى الاَيْدِى وَ الاَبْصَارِ»:
اين آيه شريفه، انبياى نامبرده را مدح مى كند به اين كه : داراى «أيدى» و «أبصار»ند. و كلمۀ «يد» و نيز كلمه «بَصَر»، وقتى قابل مدح اند، كه دست و چشم انسان باشند، (و گرنه حيوانات هم، دست و چشم دارند) و در مواردى استعمالش نمايند كه آفريدگار، آن دو را براى همان موارد آفريده باشد، و شخص نامبرده دست و چشم خود را در راه انسانيت خود به خدمت گرفته باشد. و در نتيجه، با دست خود اعمال صالح انجام داده، و خير به سوى خلق خدا جارى ساخته باشد. و با چشم خود، راه هاى عافيت و سلامت را از موارد هلاكت تميز داده، و به حق رسيده باشد. نه اين كه حق و باطل، برايش يكسان و مشتبه باشد.
پس اين كه فرمود: ابراهيم و اسحاق و يعقوب، داراى دست و چشم بودند، در حقيقت خواسته است به كنايه بفهماند نامبردگان، در طاعت خدا و رساندن خير به خلق، و نيز در بينايى شان در تشخيص اعتقاد و عمل حق، بسيار قوى بوده اند.
آيه شريفه «وَ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلّاً جَعَلنَا صَالِحِين * وَ جَعَلنَاهُم أئِمّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ وَ إقَامَ الصّلوة وَ إيتَاءَ الزّكَوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِين»، به آن دو معنا كه در آيه مورد بحث آمده، اشاره نموده و متعرض هر دو شده است. چون ائمه بودن، و به امر خدا هدايت كردن، و وحى خدا را گرفتن، همه آثار «أبصار» است و زكات دادن و فعل خيرات، و اقامه نماز، آثار «أيدى» است.
اين معنا را، قمى هم، در تفسير خود، از ابى الجارود، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده. چون در آن روايت، «أولِى الأيدِى»، به نيرومندى در عبادت، و «أبصَار»، به داشتن بصيرت در عبادت تفسير شده است.
«إِنَّا أَخْلَصنَاهُمْ بخَالِصةٍ ذِكرَى الدَّارِ»:
كلمه «خَالِصَة»، وصفى است كه در جاى موصوف خود آمده. و حرف «باء» - كه بر سرِ آن است - «باى» سببيّت است، و تقدير كلام، «بسبب خصلة خالصة» است. و جملۀ «ذِكرَى الدّار»، بيان آن خصلت است. و منظور از كلمۀ «دار»، دار آخرت مى باشد.
اين آيه، يعنى جمله «إنّا أخلَصنَاهُم...»، تعليل مضمون آيه قبلى است، كه نامبردگان از انبياء را، «أولِى الأيدِى وَ الأبصَار» مى خواند. ممكن هم هست، تعليل باشد براى كلمه «عِبَادِنَا»، و يا براى جمله «وَ اذكُر». و از اين سه احتمال، اولى از همه مناسب تر است. براى اين كه وقتى انسان مستغرق در ياد آخرت و جوار ربّ العالَمين شد، و تمامى همّش، مرتكز در آن گرديد، قهرا معرفتش نسبت به خدا كامل گشته، نظرش در تشخيص عقايد حق مصاب مى گردد. و نيز، در سلوك راه عبوديت حق، تبصّر پيدا مى كند، و ديگر بر ظاهر حيات دنيا و زينت آن، مانند ابناى دنيا جمود ندارد.
همچنان كه در شأن چنين كسانى، در جاى ديگر نيز فرموده: «فَأعرِض عَمّن تَوَلّى عَن ذِكرِنَا وَ لَم يُرِد إلّا الحَيوةَ الدّنيَا ذَلِكَ مَبلَغُهُم مِنَ العِلم». پس جملۀ «إنّا أخلَصنَاهُم»، براى تعليل جملۀ «أُولِى الأيدِى وَ الأبصَار»، مناسب تر است، تا براى جملۀ «عِبَادِنَا»، و يا جملۀ «وَ اذكُر».
و معناى آيه، اين است كه: اگر گفتيم اينان صاحبان ايدى و ابصارند، براى اين است كه ما آنان را به خصلتى خالص و غير مشوب، خالص كرديم. خصلتى بس عظيم الشأن و آن، عبارت است از: ياد خانۀ آخرت.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از كلمۀ «دار»، همين دار دنيا است، و منظور آيه اين است كه: ما ايشان را خالص كرديم براى دار دنيا، يعنى مادام كه دنيا برقرار باشد، ذكر خير آنان بر سرِ زبان ها باشد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ» - تا آن جا كه مى فرمايد - «وَ جَعَلنَا لَهُم لِسَانَ صِدقٍ عَلِيّا»، ولى وجه سابق به نظر ما، مناسب تر است.
«وَ إِنّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصطفَينَ الاَخْيَارِ»:
در سابق گذشت كه «إصطفا»، ملازم با اسلام و تسليم شدن به تمام معنا براى خداى سبحان است. و در اين آيه شريفه، اشاره اى دارد به آيه «إنّ اللّهَ اصطَفَى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إبرَاهِيمَ وَ آلَ عِمرَانَ عَلَى العَالَمِين».
كلمه «أخيار» - به طورى كه گفته اند - جمع «خير» است، كه در معنا، مقابل «شرّ» است. ولى بعضى گفته اند كه: جمع «خيّر» - با تشديد ياء، و يا با تخفيف - مانند «أموات»، كه جمع «ميّت» - با تشديد - و «ميت» - بدون تشديد - است.
«وَ اذْكُرْ إِسمَاعِيلَ وَ الْيَسعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلُّ مِنَ الاَخْيَارِ»:
معناى اين آيه روشن است و حاجتى به توضيح ندارد.
گفتارى درباره سرگذشت ايّوب«ع»، در قرآن و حديث
۱ - داستان ايّوب از نظر قرآن :
در قرآن كريم، از داستان آن جناب، به جز اين نيامده كه: خداى تعالى، او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس، هم عافيتش داد و هم، فرزندانش را و مثل آنان را، به وى برگردانيد.
و اين كار را به مقتضاى رحمت خود كرد، و به اين منظور كرد تا سرگذشت او، مايه تذكر عابدان باشد.
۲ - ثناى جميل خداى تعالى، نسبت به آن جناب :
خداى تعالى، ايّوب «عليه السلام» را در زمرۀ انبيا و از ذريّه ابراهيم شمرده، و نهايت درجه ثنا را بر او خوانده، و در سوره «ص»، او را «صابر»، «بهترين عبد»، و «أوّاب» خوانده است.
۳ - داستان آن جناب، از نظر روايات :
در تفسير قمى آمده كه پدرم، از ابن فضال، از عبداللّه بن بحر، از ابن مسكان، از ابى بصير، از امام صادق «عليه السلام»، چنين حديث كرد كه ابوبصير گفت: از آن جناب پرسيدم گرفتاری هايى كه خداى تعالى، ايّوب «عليه السلام» را در دنيا، بدان ها مبتلا كرد، چه بود و چرا مبتلايش كرد؟
در جوابم فرمود: خداى تعالى، نعمتى به ايّوب ارزانى داشت، و ايّوب «عليه السلام»، همواره شكر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاريخ، شيطان هنوز از آسمان ها ممنوع نشده بود و تا زير عرش بالا مى رفت. روزى از آسمان متوجه شكر ايّوب شد و به وى حسد ورزيده عرضه داشت:
پروردگارا! ايّوب، شكر اين نعمت كه تو به وى ارزانى داشته اى، به جاى نياورده، زيرا هر جور كه بخواهد شكر اين نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده. از دنيايى كه تو به وى داده اى، انفاق كرده، شاهدش هم اين است كه: اگر دنيا را از او بگيرى، خواهى ديد كه ديگر شكر آن نعمت را نخواهد گذاشت. پس مرا بر دنياى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگيرم، آن وقت خواهى ديد چگونه لب از شكر فرو مى بندد، و ديگر عملى از باب شكر انجام نمى دهد.
از ناحيه عرش، به وى خطاب شد كه من، تو را بر مال و اولاد او مسلط كردم، هرچه مى خواهى، بكن.
امام سپس فرمود: ابليس از آسمان سرازير شد. چيزى نگذشت كه تمام اموال و اولاد ايّوب از بين رفتند، ولى به جاى اين كه ايّوب از شكر باز ايستد، شكر بيشترى كرد، و حمد خدا زياده بگفت.
ابليس به خداى تعالى عرضه داشت: حال مرا بر زراعتش مسلط گردان. خداى تعالى فرمود: مسلطت كردم. ابليس با همه شيطان هاى زير فرمانش بيامد، و به زراعت ايّوب بدميدند. همه طعمه حريق گشت. باز ديدند كه شكر و حمد ايّوب زيادت يافت.
عرضه داشت: پروردگارا! مرا بر گوسفندانش مسلط كن، تا همه را هلاك سازم. خداى تعالى، مسلطش كرد. گوسفندان هم كه از بين رفتند، باز شكر و حمد ايّوب بيشتر شد.
ابليس عرضه داشت: خدايا! مرا بر بدنش مسلط كن. فرموده: مسلط كردم كه در بدن او، به جز عقل و دو ديدگانش، هر تصرفى بخواهى بكنى.
ابليس، بر بدن ايّوب بدميد و سراپايش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدين حال بماند، در همۀ مدت، گرم شكر خدا و حمد او بود. حتى از طول مدت جراحات، كرم در زخم هايش افتاد، و او از شكر و حمد خدا باز نمى ايستاد. حتى اگر يكى از كرم ها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش بر مى گردانيد، و مى گفت: به همان جايى برگرد كه خدا از آن جا تو را آفريد.
اين بار، بوى تعفّن به بدنش افتاد، و مردم قريه، از بوى او متأذّى شده، او را به خارج قريه بردند و در مزبله اى افكندند.
در اين ميان، خدمتى كه از همسر او - كه نامش «رحمت»، دختر «افراييم»، فرزند يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم «عليهما السلام» بود - سر زد، اين كه دست به كار گدايى زده، هرچه از مردم صدقه مى گرفت، نزد ايّوب مى آورد، و از اين راه، از او پرستارى و پذيرايى مى كرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ايّوب به درازا كشيده شد، و ابليس صبر او را بديد، نزد عده اى از اصحاب ايّوب كه راهبان بودند و در كوه ها زندگى مى كردند، برفت، و به ايشان گفت: بياييد مرا به نزد اين بنده مبتلا ببريد، احوالى از او بپرسيم، و عيادتى از او بكنيم.
اصحاب، بر قاطرانى سفيد سوار شده، نزد ايّوب شدند. همين كه به نزديكى وى رسيدند، قاطران از بوى تعفّن آن جناب نفرت كرده، رميدند. بعضى از آنان، به يكديگر نگريسته، آنگاه پياده به نزدش شدند، و در ميان آنان، جوانى نورس بود. همگى نزد آن جناب نشسته، عرضه داشتند: خوب است به ما بگويى كه چه گناهى مرتكب شدى؟ شايد ما از خدا آمرزش آن را مسألت كنيم، و ما گمان مى كنيم اين بلايى كه تو بدان مبتلا شده اى، و احدى به چنين بلايى مبتلا نشده، به خاطر امرى است كه تو تاكنون از ما پوشيده مى دارى.
ايّوب «عليه السلام» گفت: به مقرّبان پروردگارم سوگند، كه خود او مى داند، تاكنون هيچ طعامى نخورده ام، مگر آن كه يتيم و يا ضعيفى با من بوده، و از آن طعام خورده است، و بر سرِ هيچ دو راهى كه هر دو طاعت خدا بود، قرار نگرفته ام، مگر آن كه آن راهى را انتخاب كرده ام كه طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است.
از بين اصحاب، آن جوان نورس، رو به سايرين كرد و گفت: واى بر شما! آيا مردى را كه پيغمبر خداست، سرزنش كرديد تا مجبور شد از عبادت هايش كه تاكنون پوشيده مى داشته، پرده بردارد، و نزد شما اظهار كند؟!
ايّوب در اين جا، متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت: پروردگارا! اگر روزى در محكمۀ عدل تو راه يابم، و قرار شود كه نسبت به خودم اقامه حجت كنم، آن وقت همه حرف ها و درددل هايم را فاش مى گويم.
ناگهان متوجه ابرى شد كه تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر، صدايى برخاست: اى ايّوب! تو هم اكنون در برابر محكمۀ منى، حجت هاى خود را بياور، كه من، اينك به تو نزديكم، هرچند كه هميشه نزديك بوده ام.
ايّوب «عليه السلام» عرضه داشت: پروردگارا! تو مى دانى كه هيچ گاه دو امر برايم پيش نيامد كه هر دو اطاعت تو باشد و يكى از ديگرى دشوارتر، مگر آن كه من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب كرده ام. پروردگارا! آيا تو را حمد و شكر نگفتم؟ و يا تسبيحت نكردم كه اين چنين مبتلا شدم؟!
بار ديگر، از ابر صدا برخاست، صدايى كه با ده هزار زبان سخن مى گفت. بدين مضمون كه:
اى ايّوب! چه كسى تو را به اين پايه از بندگى خدا رسانيد؟ در حالى كه ساير مردم از آن غافل و محروم اند؟ چه كسى زبان تو را به حمد و تسبيح و تكبير خدا جارى ساخت، در حالى كه ساير مردم از آن غافل اند؟ اى ايّوب! آيا بر خدا منت مى نهى، به چيزى كه خود، منت خداست بر تو؟
امام مى فرمايد: در اين جا، ايّوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت، و عرضه داشت: پروردگارا! منت همگى از تو است، و تو بودى كه مرا توفيق بندگى دادى.
پس خداى عزّوجلّ، فرشته اى بر او نازل كرد، و آن فرشته، با پاى خود زمين را خراشى داد، و چشمۀ آبى جارى شد، و ايّوب را با آن آب بشست، و تمامى زخم هايش بهبودى يافته، داراى بدنى شاداب تر و زيباتر از حد تصور شد، و خدا، پيرامونش باغى سبز و خرم برويانيد، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانيد، و آن فرشته را مونسش كرد، تا با او بنشيند و گفتگو كند.
در اين ميان، همسرش از راه رسيد، در حالى كه پارۀ نانى همراه داشت. از دور نظر به مزبله ايّوب افكند، ديد وضع آن محل دگرگون شده و به جاى يك نفر، دو نفر در آن جا نشسته اند. از همان دور بگريست كه اى ايّوب، چه بر سرت آمد و تو را كجا بردند؟
ايّوب صدا زد: اين منم، نزديك بيا. همسرش نزديك آمد، و چون او را ديد كه خدا همه چيز را به او برگردانيده، به سجده شكر افتاد. در سجده، نظر ايّوب به گيسوان همسرش افتاد كه بريده شده، و جريان از اين قرار بود كه: او، نزد مردم مى رفت تا صدقه اى بگيرد، و طعامى براى ايّوب تحصيل كند و چون گيسوانى زيبا داشت، بدو گفتند: ما طعام به تو مى دهيم، به شرطى كه گيسوانت را به ما بفروشى. «رحمت»، از روى اضطرار و ناچارى و به منظور اين كه همسرش ايّوب گرسنه نماند، گيسوان خود را بفروخت.
ايّوب، چون ديد گيسوان همسرش بريده شده ،قبل از اين كه از جريان بپرسد، سوگند خورد كه صد تازيانه به او بزند. و چون همسرش علت بريدن گيسوانش را شرح داد، ايّوب «عليه السلام» در اندوه شد كه اين چه سوگندى بود كه من خوردم.
پس خداى عزّوجلّ، بدو وحى كرد: «وَ خُذ بِيَدِكَ ضِغثاً فَاضرِب بِهِ وَ لَا تَحنَث: يك مشت شاخه، در دست بگير و به او بزن، تا سوگند خود را نشكسته باشى». او نيز، يك مشت شاخه كه مشتمل بر صد تركه بود، گرفته چنين كرد و از عهده سوگند بر آمد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |