تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
گفتارى پيرامون پيدايش انسان نخستين
- بررسى آنچه در قرآن در اين باره آمده است
در تفسير سوره «نساء»، گفتارى در اين معنا گذشت، و گفتار ما، در اين جا، به منزله تكميل همان بحث است.
در آن جا گفتيم كه: آيات كريمه قرآن، ظاهر قريب به صريح است در اين كه بشر موجود امروزى - كه ما افرادى از ايشانيم - از طريق تناسل، منتهى مى شوند به يك زن و شوهر معين، كه قرآن نام آن شوهر را «آدم» معرفى كرده.
و نيز، صريح است در اين كه اين اولين فرد بشر و همسرش، از هيچ پدر و مادرى متولد نشده اند، بلكه از خاك، يا گِل، يا لايه يا زمين، به اختلاف تعبيرات قرآن - خلق شده اند.
اين، آن معنايى است كه آيات با ظهور قوى خود، آن را افاده مى كنند. چيزى كه هست، ظهور آيات در اين معنا به حد صراحت نمى رسد، و نص در اين معنا نيست، تا نشود آن را تأويل كرد. از سوى ديگر، مسأله از ضروريات دين هم نيست، تا منكر آن مرتد از دين باشد. بله ممكن است اين معنا را از ضروريات قرآن دانست، كه نسل حاضر بشر، منتهى به مردى به نام «آدم» است.
و اما آدم كيست؟ آيا مقصود از اين كلمه، آدم نوعى است؟ يعنى طبيعت انسانيت كه در همه افراد وجود دارد؟ و يا عده معدودى از افراد بشر است، كه ريشه هاى انسان هاى امروز بوده اند؟ و يا فردى از جنس انسان است كه نامش «آدم» است، معلوم نيست.
و بنابر اين كه فردى از نوع انسان باشد، آيا اين فرد متولد از نوعى ديگر از حيوانات مثلا ميمون بوده، و از طريق تطور انواع و پيدايش فردى كاملتر از فردى كامل، و فردى كامل از فردى ناقص، و همچنين ناقصى از ناقص تر، به وجود آمده؟
يا آن كه فرد نامبرده، انسانى كامل و داراى كمال فكر بوده، كه از يك جفت انسان غيركامل و غير مجهز به جهاز تعقل، متولد شده است، و مبدأ ظهور و پيدايش نوع انسان هاى مجهز به تعقل و قابل تكليف شده؟ كه بشر موجود در عصر حاضر، نوع كاملى از انسان باشد كه هر فرد آن منتهى شود به انسان اول، كه او نيز فردى كامل بوده به نام «آدم»، كه او از طريق تطور از نوع ديگرى از انسان متولد شده، كه آن نوع ناقص و فاقد عقل بوده، و همچنين آن نوع نيز منتهى شود به نوعى ديگر، و اين سير قهقرى، در انواع حيوانات ادامه داشته باشد، تا در آخر منتهى شود به بسيط ترين و ساده ترين حيوان، كه از هر حيوان ديگر ناقص تر باشد.
و به عكس، اگر از آن حيوان ناقص و ساده شروع كنيم، لايزال از ناقصى به كاملى، و از كاملى به كامل ترى برسيم، تا منتهى شويم به انسان، اما انسان بدون تعقل. و سپس از آن حيوان منتقل شويم به انسان كامل، كه تمامى اين انواع، همه در يك سلسله قرار داشته، و به هم متصل و از يكدگر متولد شده باشند، به طورى كه آن حيوان ساده اى كه گفتيم، جدّ اعلاى انسان امروزى باشد.
و يا آن كه سلسله توالد و تناسلى كه فعلا در بين ما انسان ها هست، پس از رسيدن به آدم و همسرش منقطع شود، و آدم و همسرش از زمين تكون يافته باشند، و از مادر و پدرى متولد نشده باشند، هيچ يك از اين چند صورت، ضرورى دين اسلام و قرآن كريم نيست.
و به هر تقدير، ظاهر آيات قرآنى همين صورت اخير است. يعنى از ظاهر قرآن بر مى آيد كه نسل حاضر بشر، منتهى به آدم و همسرش مى شود، و آدم و همسرش، از پدر و مادرى متولد نشده، بلكه از زمين تكون يافته اند.
چيزى كه هست، آيات قرآنى بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد. آيا در خلقت او، علل و عوامل خارق العاده دست داشته؟ و آيا خلقتش به تكوين الهى آنى بوده، بدون اين كه مدتى طول كشيده باشد. پس جسد ساخته شده از گِل، مبدّل به بدنى معمولى و عادى و داراى روح انسانى شده؟ و يا آن كه در زمان هايى طولانى اين دگرگونى صورت گرفته، و استعدادهايى، يكى پس از ديگرى در او تبدل يافته، و نيز صورت هايى يكى پس از ديگرى به خود گرفته، تا آن كه استعدادش براى گرفتن روح انسانى، به حد كمال رسيده. آنگاه آن روح در او دميده شده است. و كوتاه سخن: نظير نطفه در رحم علل و شرايطى، يكى پس از ديگرى در او اثر كرده است؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده.
تنها روشن ترين آيه اى كه درباره خلقت آدم در قرآن ديده مى شود، آيه «إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ» است.
چون اين آيه شريفه، در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بودن عيسى براى خدا نازل شده، مسيحيان احتجاج مى كردند به اين كه او، بدون پدرى از جنس انسانى، به دنيا آمده، و حال آن كه هر كس به دنيا بيايد، از پدرى متولد مى شود. پس پدر عيسى بايد خدا باشد.
آيه شريفه، در پاسخ آنان مى فرمايد: صفت عيسى «عليه السلام»، مانند صفت آدم است، كه خداى تعالى، او را از خاك زمين خلق كرد، بدون اين كه پدرى داشته باشد، كه از نطفه او متولد شود. پس چرا مسيحيان نمى گويند: آدم پسر خدا است.
و اگر مراد از خلقت از خاك، منتهى شدن خلقت آدم به خاك باشد، همان طور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز، خلقتشان منتهى به زمين مى شود، در اين صورت، معناى آيه چنين مى شود كه: صفت عيسى كه پدر ندارد، مانند صفت آدم است، كه خلقتش منتهى به خاك مى شود، همچنان كه همه مردم نيز چنين اند.
و معلوم است كه در اين صورت، ديگر آدم خصوصيتى ندارد، تا به خاطر آن، عيساى بدون پدر را با وى مقايسه كنند، و در نتيجه، آيه شريفه بى معنا مى شود. يعنى احتجاج عليه نصارا و پاسخ به دليل آنان نمى شود.
با اين بيان، روشن مى گردد كه تمامى آيات قرآنى كه از خلقت آدم از تراب، و يا گِل يا امثال آن خبر مى دهد، همه بر مدعاى ما دلالت مى كند. يعنى مى فهماند كه خلقت او آنى، و بدون گذشت زمان، و بدون پدر و مادر بوده، و گرنه همان طور كه گفتيم، ديگر براى آدم خصوصيتى نمى ماند، كه تنها خلقت او را به رُخ ما بكشد، و بفرمايد من او را از خاك يا گِل خلق كرده ام. چون در اين صورت، تمامى حيوانات و انسان ها نيز، خلقتشان به گِل و خاك منتهى مى شود.
پس اگر فرموده: «إنِّى خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ». و يا مى فرمايد: «وَ بَدَءَ خَلقَ الإنسَانَ مِن طِينٍ»، همه دلالت دارد بر اين كه خلقت آدم، با خلقت ساير افراد بشر و ساير جانداران، فرق داشته است.
نظريات مختلف، درباره خلقت انسان و تطور انواع
و اما اين كه بعضى گفته اند: مراد از «آدم»، آدم نوعى، يعنى جنس و طبيعت انسان خارجى است، كه در همه افراد هست، نه آدم شخصى، و مراد از اين كه افراد انسان، بنى آدم هستند، اين است كه:
افراد اين نوع زياد شده، چون قيود زيادى منضم به آن گشته، و داستان داخل شدن آدم در بهشت، و سپس بيرون شدنش به اغواى شيطان، و نافرمانى كردن او، يك تمثيل تخيلى است، تا بفهماند اين نوع از جانداران، فى نفسه، چه مكانتى دارد، و چقدر مقرب درگاه خدا است، و وقتى دنبال هواى نفس را مى گيرد، و ابليس را اطاعت مى كند، تا چه پايه پايين مى آيد.
سخنى است كه با آيه سابق و ظواهر بسيارى از آيات قرآنى نمى سازد. از قبيل آيه: «الَّذِى خَلَقَكُم مِن نَفسٍ وَاحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنهَا زَوجَهَا وَ بَثَّ مِنهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَ نِسَاءً».
چون اگر مراد از «نفس واحد» (يك تن) آدم نوعى باشد، ديگر محلى براى فرض همسر براى او باقى نمى ماند، و از قبيل اين آيه است، آياتى كه مى رساند خدا او و همسرش را در بهشت داخل كرد، و آن دو با خوردن از آن درخت، خدا را نافرمانى كردند.
و به هر حال، بايد ببينيم منشأ اين كه گفته اند مراد، آدم نوعى است، چيست؟
اصل اين حرف، ناشى از اعتقاد به قديم بودن زمين، و انواع موجودات اصلى آن، و از آن جمله، انسان است، كه قهرا افراد اين انواع اصلى، از دو طرف گذشته و آينده غير متناهى خواهند بود. يعنى از ازل انسان ها بوده اند، و تا ابد نيز خواهند بود، و اصول علمى اين دعوى را، به طور قطع باطل مى كند.
و اما اين كه بعضى گفته اند: نسل حاضر بشر منتهى مى شود به چند تن انسان، كه هر يك داراى رنگ مخصوصى بوده اند. يكى سرخ پوست، ديگرى زردپوست، سومى سفيدپوست، چهارمى سياه پوست، و چهار نژاد فعلى بشر منتهى مى شود به چهار زن و شوهر. و يا آن كه بعضى از اين نژادها قديمى، و بعضى ديگر بعدها پيدا شده اند، مانند نژاد سرخ و زرد، كه در آمريكا و استراليا پديد آمده اند.
اين سخن نيز باطل است. براى اين كه تمامى آيات قرآنى كه متعرض آغاز خلقت بشر است، نسل بشر حاضر را منتهى به يك زن و شوهر مى داند. حال چه اين كه مراد از «آدم» را، آدم شخصى بگيريم، و چه آدم نوعى و طبيعت آدم. و اما چهار زن و شوهر، فرضيه اى است كه به هيچ وجه، آيات قرآنى با آن نمى سازد.
علاوه بر اين، چهار جفت بودن كه مبدأ پيدايش چهار نژاد بشر مى باشد، مبنى بر اين است كه اين چهار نژاد سفيد و سياه و سرخ و زرد، با هم تباين داشته باشند، و چهار نوع جداگانه باشند، تا مثلا نژاد سياه منتهى به منشأى شود غير منشأ و مبدأ پيدايش نژاد سفيد و همچنين آن دو نژاد ديگر. و يا قاره هاى زمين از ازل از يكديگر جدا بوده باشند، و جدایی شان هرگز مسبوق به عدم نبوده باشد، و بطلان اين نيز، مانند فرضيه هاى بالا در امروز روشن، و بلكه نزديك به بديهى شده است.
و اما اين فرضيه كه كسى بگويد: نسل حاضر بشر منتهى مى شود به يك جفت و يا چند جفت انسان، كه اين جفت ها از يك نوع حيوان ديگر جدا شده اند، كه آن حيوان از ساير حيوانات به مرز انسانيت نزديك تر بوده، مانند ميمون، همان طور كه گاهى از فردى كامل، فردى كاملتر و نابغه پديد مى آيد، كه اين تطور را در اصطلاح صاحبان فرضيه «جهش» مى گويند، نيز با آيات قرآن نمى سازد.
براى اين كه آياتى كه در سابق ذكر كرديم، صريح در اين بودند كه مبدأ پيدايش نسل انسان، يك جفت انسان بوده، كه خود آن دو، نسل كسى نبوده اند، و از هيچ جاندارى متولد نشدند.
علاوه بر اين، دليل علمى هم كه بر مدعاى خود اقامه كرده اند، از اثبات آن قاصر است، كه به زودى در پاسخ به فرضيه بعدى، به قصور آن اشاره مى كنيم.
فرضيه ديگر اين است كه نسل حاضر منتهى مى شود به يك جفت انسان مثل خود. يعنى كامل و داراى عقل، كه آن يك جفت با جهش و تطور از نوعى ديگر از انسان كه از نظر ظاهر انسان بودند، ولى فاقد كمال فكرى بودند، پيدا شده، آنگاه به حكم تنازع در بقاء، و انتخاب اصلح، نسل تكامل نيافته منقرض شد، و دو نفر انسان تكامل يافته باقى ماند، كه نسل حاضر از آن دو فرد تكامل يافته است.
اين فرضيه نيز با آيات قرآنى سازگار نيست، و نمى شود آن را بر قرآن تحمیل كرد. چون آيه «إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ»، به همان بيانى كه گذشت، و نيز آيات ديگرى كه همين معنا را مى رساند، آن را باطل مى داند.
علاوه بر اين، اين گفتار صرف فرضيه اى بيش نيست، و ادله اى كه براى اثبات آن اقامه كرده اند، از اثباتش قاصر است، و شواهدى است كه مأخوذ مى باشد از تشريح تطبيقى و جنين هاى حيوان و فسيل هاى يافت شده در حفريات، كه دلالت مى كند بر اين كه صفاتى كه در انواع حيوانات و نيز اعضاى آن هاست، به تدريج، و همچنين اصل پيدايش آن ها به تدريج صورت گرفته است.
به اين معنا كه در آغاز خلقت زمين، نخست ساده ترين حيوان پيدا شده، و سپس حيوانات تكامل يافته ترى، با جهش به وجود آمده اند، و همچنين به تدريج، تركيبات بيشترى و محكم ترى و پيچيده ترى به خود گرفته اند، تا در آخر، كامل ترين حيوانات، يعنى انسان پديد آمده.
اين، آن مطلبى است كه شواهد زيست شناسى بر آن دلالت مى كند، وليكن صرف نظر از اين كه گفتيم اين فرضيه را نمى توان بر قرآن كريم تحميل كرد، از نظر علمى نيز دليل مذكور قانع كننده و اثبات كننده آن نيست. زيرا صرف پيدايش نوع كامل از حيث تجهيزات، بعد از نوع ناقص، در مدت هاى طولانى، بيش از اين دلالت ندارد كه سير تكاملى ماده براى قبول صورت هاى مختلف حيوانى به تدريج بوده است. پس او بعد از پذيرش صورت ناقص نوع حيوانى، استعداد قبول حيات كاملا انسانى را پيدا كرده، و بعد از پذيرش صورت موجوداتى پست، به صورت موجوداتى شريف در آمده است.
اين نهايت چيزى است كه ادله زيست شناسى بر آن دلالت دارد. و اما اين كه موجودات كامل از ناقص متولد شده اند - كه ادعاى زيست شناسان است - دليل مزبور آن را اثبات نمى كند، و نمى گويد كه حيوانات كامل، از حيوانات ناقص منشعب شده، و بين همه آن ها و در آخر ميان انسان و ميمون، خويشاوندى است.
و اين بحث، يعنى بحث زيست شناسى با همه موشكافی ها و طول مدتش، تاكنون براى نمونه به هيچ فرد از نوع كاملى برنخورده، كه از نوع ديگرى متولد شده باشد. البته به طورى كه خود تولد را مشاهده كنيم، نه دو فرد كامل شبيه به هم را.
و آنچه تاكنون يافته اند كه شهادت مى دهد بر دگرگونى تدريجى، هرچه هست، دگرگونى در يك نوع است، كه همواره از صفتى به صفتى ديگر منتقل مى شود، ولى از نوعيتش به نوعيت ديگر منتقل نشده است، و تاكنون به اين معنا برنخورده اند كه مثلا ميمونى، حيوان غير ميمون و كاملترى شود، و مدعى همين است كه انواع در سير تكاملى جاى خود را به يكديگر داده، نوع ناقص بدل به نوع كامل مى شود.
آنچه مى توان پذيرفت و نمى شود انكار كرد، تنها اين مقدار است كه نشئه زندگى از نظر كمال و نقص و شرافت و پستى، داراى مراتبى مختلف است، و اعلى مراتب زندگى، زندگى انسانى است، و از آن پايين تر، زندگى حيواناتى است كه به زندگى انسان شبيه تر است. و همچنين حيوانات ديگرى كه در مراتب پايين تر از زندگى انسان قرار دارد، كه هر يك به زندگى انسان نزديكترند، در مرتبه عالى ترى قرار دارند.
و اما اين كه اين اختلاف مراتب، از راه هر نوعى به نوع همسايه خود، كه كامل تر از آن است، صورت گرفته، هيچ دليلى در كار نيست، كه آن را افاده كند، و از اختلاف مراتب زندگى، نمى توان تطور را نتيجه گرفت.
بله مى توان از آن حدس غير يقينى زد. پس فرضيه «تطور انواع»، فرضيه اى است حدسى، كه اساس علوم طبيعى امروز را تشكيل داده، كه ممكن است روز ديگر، فرضيه اى قوى جاى آن را بگيرد. چون علم هيچ وقت توقف نمى كند، و همواره رو به پيشرفت، و دامنه مباحث علمى رو به گسترش است.
بيان عدم دلالت آيات استشهاد شده بر تأييد فرضيۀ «تطوّر»
و چه بسا بعضى از اهل بحث، براى اثبات فرضيه مزبور، استدلال كنند به آيه شريفه: «إنَّ اللهَ اصطَفَى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إبرَاهِيمَ وَ آلَ عِمرَانَ عَلَى العَالَمِين».
به اين بيان كه «إصطفاء»، به معناى انتخاب و برگزيدن نخبۀ هر چيزى است، و اين برگزيدن، وقتى صحيح است كه فرد برگزيده شده در بين جماعتى باشد، تا انتخاب كننده، آن فرد را از بين ساير افراد انتخاب كند، و بر ديگران ترجيح دهد. همان طور كه «نوح» را از بين مردم زمانش، و «آل ابراهيم» و «آل عمران» را از بين مردم معاصرشان برگزيد.
و لازمۀ اين حرف، اين است كه در زمان آدم نيز، افرادى چون آدم بوده باشند، تا خدا از بين آنان، آدم را انتخاب كند، و مجهز به عقل سازد، و آن افراد، غير از بشر اولى چيزى نمى تواند باشد. بلكه بشر اولى بوده، كه مجهز به جهاز عقل نبوده اند، و خدا آدم را از بين آنان برگزيد، و مجهز به عقل كرد.
و در نتيجه، آدم با جهش خدايى، از يك نوع جنبنده به نوعى ديگر منتقل شد و از مرتبه انسان اولى وحشى و بى عقل، به مرتبه انسان مجهز به عقل كامل منتقل گشت، و آنگاه نسل او زياد شده، و نسل انسان اولى و ناقص، رو به نقصان نهاد، تا منقرض گشت.
وليكن غفلت كرده اند از اين كه كلمۀ «عَالَمِين» كه «الف و لام» دارد، افاده عموم مى كند. يعنى بر عالَم ها، كه بر تمام بشر تا روز قيامت صادق است. پس «آدم» و «نوح» و «آل عمران» و «آل ابراهيم»، بر تمامى معاصرين خود و آيندگان از بشر، اصطفاء و برگزيده شدند. همان طور كه «عَالَمين» در آيه: «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا رَحمَةً لِلعَالَمِين»، افادۀ عموم مى كند، با اين حال چه مانعى دارد كه بگوييم آدم نيز، مانند ساير نامبردگان، بر همه بشر برتری دارد. چيزى كه هست، ساير نامبردگان بر معاصرين خود و آيندگان، برگزيده شدند، ولى آدم بر آيندگان برگزيده شده است.
و بر فرض هم كه بگوييد «إصطفاء»، بايد حتما از بين معاصرين باشد، مى گوييم: چه مانعى دارد كه آدم، وقتى به مقام اصطفاء رسيده باشد، كه فرزندانى داشته، و از بين آنان برگزيده شده باشد. چون در آيه دلالتى نيست بر اين كه از اول خلقتش و قبل از فرزنددار شدنش، به اين مقام رسيده باشد.
علاوه بر اين، اگر «إصطفاء آدم»، و برگزيده شدنش از بين انسان هاى اولى باشد - كه مستدِل هم همين را مى گويد - اين «إصطفاء» براى آدم فضيلتى نمى شود. چون مستدِل مى گويد: آدم به خاطر عقل دار بودنش اصطفاء شد، و داشتن عقل اختصاص به آدم نداشت، فرزندان او نيز عقل داشتند. پس تمامى بنى آدم نسبت به انسان هاى اولى، إصطفاء دارند. و اين كه در آيه، «إصطفاء» را تنها به آدم نسبت داده، تخصيص بدون مخصص است.
و نيز چه بسا استدلال كرده باشند به آيه: «وَ لَقَد خَلَقنَاكُم ثُمَّ صَوَّرنَاكُم ثُمَّ قُلنَا لِلمَلَائِكَةِ اسجُدُوا لِآدَمَ»، به اين بيان كه: كلمۀ «ثُمَّ» در جايى استعمال مى شود كه بين ماقبل و مابعدش، زمانى فاصله شده باشد. و در آيه شريفه، بين تصوير و خلقت، «ثُمَّ» فاصله شده، كه مى رساند بين آن دو فاصله زمانى بوده. پس انسان قبل از خلقت آدم وجود داشته و پس از انسان، آدم وجود يافت، و ملائكه به سجده بر وى، مأمور شدند.
ليكن اين استدلال صحيح نيست. زيرا كلمۀ «ثُمَّ»، همه جا براى افادۀ تأخير زمانى نمى آيد، و در بسيارى از موارد، تنها ترتيب كلامى را مى رساند، و حتى در كلام خداى تعالى، بسيارى اوقات، تنها براى اين منظور آمده. علاوه بر اين، آيه شريفه اصلا معناى ديگرى هم دارد، كه ما در ذيل خود آن آيه، در جلد هشتم اين كتاب، بدان اشاره نموديم.
باز چه بسا استدلال شده است براى اثبات فرضيه مذكور، به آيه: «وَ بَدَءَ خَلقَ الإنسَانَ مِن طِينٍ * ثُمَّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِن مَاءٍ مَهِينٍ * ثُمَّ سَوَّيهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ».
به اين بيان كه آيه اولى از آن ها، متعرض آغاز خلقت بشر است، و مى فرمايد كه: خلقت اولى بشر، از خاك بوده. خاكى كه مبدأ مشترك پيدايش همه افراد است. و آيه سوم، مسأله صورتگرى و نفخ روح در آدم را بيان مى كند، كه آخرين مرحله تكامل انسانى است. و چون اين دو مرحله را با كلمۀ «ثُمَّ» عطف كرده، مى فهماند كه فاصله زمانى معتنابهى در بين اين دو مرحله بوده.
و اين زمان متوسط، همان زمانى است كه بين ساير انواع فاصله مى شده، تا هر نوعى به نوع بالاتر خود تطور پيدا كند، و با اين تطور تدريجى، انسان كامل شود. (مثلا اگر بين ميمون تا انسان اولى بى شعور، يك ميليون سال فاصله شده، بين آن انسان و انسان داراى شعور نيز، يك ميليون سال فاصله شده است. مترجم) مخصوصا از كلمۀ «سُلَالَة»، به خاطر اين كه نكره است و دلالت بر عموم مى كند، فهميده مى شود كه هر نوع كاملترى از سلاله اى، از نوع ناقص تر درست شده.
اين استدلال نيز درست نيست. زيرا جملۀ «ثُمَّ سَوَّيهُ» عطف شده به جملۀ «بَدَءَ»، و چون آيات در مقام بيان ظهور و پيدايش نوع انسانى از راه خلقت است، و اين كه ابتداى خلقت انسان، كه همان خلقت آدم باشد، از گِل بوده، و سپس مبدل شده به سلاله اى از آب مخصوص تا فرزندانش پديد آيند، و سپس خلقت اين نوع يعنى خود آدم و فرزندانش، به وسيله صورتگرى و نفخ روح پايان پذيرفت.
و اين، معناى صحيحى است كه با لفظ آیه، قابل انطباق است و لازم نيست كه ما جملۀ «ثُمَّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن مَاءٍ مَهِين» را بر انواع متوسط بين خلقت از گِل و بين تسويه و نفخ روح بگيريم، و نكره بودن «سُلالة» نيز، هيچ مستلزم عموميت نيست. چون اگر شنيده ايد كه نكره عموميت را مى رساند، در جايى است كه در سياق نفى باشد، نه سياق اثبات، و سياق آيه مورد بحث، سياق اثبات است.
البته براى اثبات فرضيه تطور، به آيات ديگرى از قرآن، كه مربوط به خلقت انسان است، استدلال كرده اند، كه بيانش نظير بيان هايى است كه گذشت، و جوابش هم، از جواب هاى گذشته معلوم مى شود، و حاجتى به نقل آن ها و اطاله كلام به جواب از آن ها نيست.
آيات ۱۵ - ۳۰ سوره سجده
إِنَّمَا يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بهَا خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لا يَستَكْبرُونَ (۱۵)
تَتَجَافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِع يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ(۱۶)
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِىَ لهَُم مِّن قُرَّةِ أَعْينٍ جَزَاءَ بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۱۷)
أَفَمَن كانَ مُؤْمِناً كَمَن كانَ فَاسِقاً لا يَستَوُنَ(۱۸)
أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ جَنَّات الْمَأْوَى نُزُلا بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۱۹)
وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ كلَّمَا أَرَادُوا أَن يخْرُجُوا مِنهَا أُعِيدُوا فِيهَا وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذَابَ النَّارِ الَّذِى كُنتُم بِهِ تُكَذِّبُونَ(۲۰)
وَ لَنُذِيقَنَّهُم مِّنَ الْعَذَابِ الاَدْنى دُونَ الْعَذَابِ الاَكْبرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ(۲۱)
وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَض عَنْهَا إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ(۲۲)
وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسى الْكتَاب فَلا تَكُن فى مِرْيَةٍ مِّن لِّقَائهِ وَ جَعَلْنَاهُ هُدًى لِّبَنى إِسرائيلَ(۲۳)
وَ جَعَلْنَا مِنهُمْ أَئمَّةً يهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبرُوا وَ كانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ(۲۴)
إِنَّ رَبَّك هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كانُوا فِيهِ يخْتَلِفُونَ(۲۵)
أَوَ لَمْ يَهْدِ لهَُمْ كَمْ أَهْلَكنَا مِن قَبْلِهِم مِّنَ الْقُرُونِ يَمْشونَ فى مَساكِنِهِمْ إِنَّ فى ذَلِك لآيَاتٍ أَفَلا يَسمَعُونَ(۲۶)
أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسوقُ الْمَاءَ إِلى الاَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكلُ مِنْهُ أَنْعَامُهُمْ وَ أَنفُسهُمْ أَفَلا يُبْصِرُونَ(۲۷)
وَ يَقُولُونَ مَتى هَذَا الْفَتْحُ إِن كنتُمْ صادِقِينَ(۲۸)
قُلْ يَوْمَ الْفَتْح لا يَنفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمَانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنظرُونَ(۲۹)
فَأَعْرِض عَنْهُمْ وَ انتَظِرْ إِنَّهُم مُّنتَظِرُونَ(۳۰)
به آيات ما، فقط آن كسانى ايمان دارند كه چون بدان اندرزشان دهند، سجده كنان بيفتند، و به ستايش پروردگارشان تسبيح گويند، بدون اين كه تكبر بورزند. (۱۵)
پهلوهايشان را از رختخواب ها دور مى كنند، پروردگارشان را با بيم و اميد مى خوانند، و از آنچه روزيشان كرديم، انفاق مى كنند. (۱۶)
هيچ كس نداند به سزاى آن عمل ها كه مى كرده اند، چه مسرت ها براى ايشان نهان كرده اند. (۱۷)
آن كه مؤمن است، با آن كه عصيان پيشه است، چگونه همانند و يكسانند. (۱۸)
(هرگز نيستند)، اما كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به پاداش اعمال صالح، منزلگاه پر نعمت در بهشت ابد يابند. (۱۹)
اما كسانى كه عصيان ورزيده اند، جايشان جهنم است، و هر وقت بخواهند از آن برون شوند، بدان جا بازشان گردانند و گويند: عذاب جهنمى را كه تكذيبش مى كرديد، بچشيد. (۲۰)
ما عذاب نزديك را زودتر از عذاب بزرگ به آن ها مى چشانيم، شايد باز گردند. (۲۱)
ستمگرتر از آن كس كه چون به آيه هاى پروردگارش پندش دهند، از آن روى بر مى گرداند، كيست؟ ما به يقين، از تبهكاران انتقام مى گيريم. (۲۲)
موسى را آن كتاب داديم، از ديدار او به شك مباش، و آن را براى بنى اسرائيل هدايتى كرديم. (۲۳) و از آنان پيشوايانى كرديم، كه چون صبور بودند و به آيه هاى ما يقين داشتند، به فرمان ما هدايت مى كردند. (۲۴)
پروردگارت، روز رستاخيز در مورد چيزهايى كه در آن اختلاف داشته اند، ميانشان حكم مى كند. (۲۵)
مگر ندانسته اند كه پيش از آنان چه نسل هايى را هلاك كرده ايم؟ كه اينان در مسكن هايشان گام مى زنند، و به درستى كه در اين هلاك پيشينيان، عبرت هاست، چرا نمى شنوند؟ (۲۶)
مگر نمى بينند كه ما اين آب را به زمين باير مى رانيم و با آن رویيدنى پديد مى آوريم، كه حيواناتشان و خودشان نيز از آن مى خورند، چرا نمى بينند؟ (۲۷)
گويند: اگر راست مى گوييد، پیروزى موعودتان، كى مى رسد؟ (۲۸)
روز پيروزى، كافران را ايمان آوردنشان سود ندهد، و مهلتشان ندهند. (۲۹)
از آنان روى بگردان و منتظر باش، كه آن ها نيز منتظرند. (۳۰)
اين آيات، بين مؤمنان واقعى و به حقيقت معناى ايمان، و بين فاسقان و ظالمان فرق مى گذارد، و آثار و لوازم هر يك را بيان نموده، سپس ظالمان را به عذاب دنيا تهديد مى كند. و به رسول گرامى اش دستور مى دهد كه منتظر باشد تا فتح و پيروزى فرا رسد. آنگاه سوره مورد بحث ختم مى شود.
«إِنَّمَا يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بهَا خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لا يَستَكْبرُونَ»:
بعد از آن كه مقدارى درباره كفار و منكران معاد سخن گفت، كه اينان در دنيا، از ايمان و عمل صالح استكبار مى ورزند، اينك در اين فصل از آيات، شروع مى كند به بيان خصوصيات افرادى كه به پروردگار خود ايمان دارند، كه وقتى حق را به يادشان بياورند، و پند و اندرزشان دهند، دل هايشان در برابر آن، خاضع مى شود.
پس جملۀ «إنَّمَا يُؤمِنُ بِآيَاتِنَا»، ايمان به حقيقت معناى كلمه را، منحصر در آنان مى كند، و معنايش اين است كه علامت آمادگى براى ايمان حقيقى، چنين و چنان است.
از نظر اوصافشان
و جمله ((الذين اذا ذكروا بها خروا سجدا((، بيان پاره اى از اوصاف و رفتار مؤ منين است ، اما آنچه مربوط به اوصاف ايشان است ، اين است كه نسبت به مقام ربوبيت پروردگارشان تذلل دارند، و از خضوع در برابر آن مقام و تسبيح و حمد او استكبار نمى ورزند، ((اذا ذكروا بها(( يعنى وقتى به آيات پروردگارشان - كه دلالت بر وحدانيت او در ربوبيت و الوهيت دارد - تذكر داده مى شوند، و همچنين لوازم ربوبيت او را كه همان مساله معاد و دعوت نبى به سوى ايمان و عمل صالح است به يادشان بياورند ((خروا سجدا((، بى اختيار به زمين مى افتند، و به حالت سجده براى خدا در مى آيند تا تذلل و استكانت خود را اظهار كنند. ((و سبحوا بحمد ربهم ((، و او را توام با ثناى جميل از هر نقصى منزه مى دارند
و اين سجده و تسبيح و تحميد هر چند مربوط به اف عال است ، ليكن در عين حال مظاهر همان صفات مؤ منين است ، يعنى صفت تذلل و خضوعشان در برابر مقام ربوبيت و الوهيت ، و به همين جهت دنبال اين سه عمل با اينكه از مقوله عمل بودند صفتى آورد كه ملازم آنهاست ، و آن اين است كه ((و هم لا يستكبرون (( در حالى كه استكبار نمى كنند
معرفى مؤ منين از نظر اعمالشان
«تَتَجَافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِع يَدْعُونَ رَبهُمْ خَوْفاً وَ طمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ»:
اين آيه معرف مؤ منين است از نظر اعمالشان ، همچنانكه آيه قبلى معرف ايشان بود از نظر اوصاف و بنابراين جمله ((تتجافى جنوبهم عن المضاجع ((، با در نظر گرفتن اينكه ((تجافى (( به معناى اجتناب و دورى است ، و ((جنوب (( جمع جنب به معنى پهلو است و ((مضاجع (( جمع مضجع به معناى رختخواب و محل استراحت است ، كنايه مى شود از اينكه مؤ منين خواب خود را ترك مى كنند، و به عبادت خدا مى پردازند
«يدعون ربهم خوفا و طمعا» - اين جمله حال از ضمير در ((جنوبهم (( است ، و مراد اين است كه از بستر دورى مى كنند، در حالى كه مشغول به دعاى پروردگارشانند، در دل شب ، آن هنگامى كه چشمها به خواب و بدنها بى حركت افتاده ، خدا را مى خوانند، اما نه تنها از خوف ، تا نوميدى از رحمت خدا بر آنان مسلط شود، و نه تنها به طمع رحمت ، تا از غضب و مكر خدا ايمن باشند، بلكه هم از ترس و هم به طمع ، او را مى خوانند، و در دعاى خود ادب عبوديت را بيشتر رعايت مى كنند، تا در خواست آن حوائجى كه هدايت براى آدمى پديد مى آورد، و اين تجافى از بستر و دعا، با نوافل شبانه و نماز شب ، منطبق است ((و مما رزقناهم ينفقون (( - اين جمله يك عمل ديگرى از مؤ منين واقعى را يادآور شده ، و آن اين است كه براى خدا و در راه او انفاق مى كنند
بشارت به مؤ منين به پاداشى مافوق علم و تصور همگان (فلا تعلم نفس ما اخفى لهم منقرة اعين )
«فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِىَ لهَُم مِّن قُرَّةِ أَعْينٍ جَزَاءَ بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ»:
اين جمله تفريع اوصاف و اعمالى است كه مؤ منين دارند، مى فرمايد: به خاطر آن اوصاف و اعمالى كه دارند خداوند چنين ثوابى برايشان فراهم كرده
در اين جمله كلمه ((نفس (( كه نكره است و در سياق نفى قرار گرفته عموميت را مى رساند، يعنى هيچ كس نمى داند، و اگر كلمه ((قره (( را اضافه به كلمه ((اعين (( كرده ، نه به ((اعينهم ((، براى اين است كه بفهماند آن نعمت ها آن قدر بزرگ و خيره كننده است ، كه تنها يك چشم و دو چشم از ديدنش روشن نمى شود، بلكه هر صاحب چشمى كه آن را ببيند چشمش روشن مى گردد
و معنايش اين است كه هيچ نفسى از نفوس بشر نمى داند كه خدا چه نعمتهايى كه مايه روشنى ديده هر صاحب ديده اى است در قبال اعمال نيكى كه در دنيا كردند پنهان نموده ، و اين ندانستنشان به خاطر اين است كه آن نعمت ها مافوق علم و تصور ايشان است
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |