روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۰۲
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي عن علي بن الحكم عن الحسين ابي العلا الخفاف عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۵۰۱ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۰۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۵۱
حسين بن ابى العلاء خفاف از امام صادق (ع) روايت كند كه آن حضرت فرمود: چون در جنگ احد مردم از دور رسول خدا (ص) پراكنده شده و گريختند حضرت رو بدانها كرده فرمود: منم محمد، منم رسول خدا، من كشته نشده و نمردهام، در اين حال فلان و فلان باو رو كرده با هم گفتند: در اين حال هم كه ما فرار كرده (و شكست خوردهايم) ما را مسخره ميكند، و كسى كه با آن حضرت ثابت قدم ماند على (ع) و ابو دجانه و سماك بن خرشة رحمه اللَّه بود، پيغمبر (ص) ابو دجانة را خواست و فرمود: اى ابا دجانة برگرد كه من بيعت خود را از تو برداشتم، و اما على پس من از اويم و او از من است ابو دجانة (كه اين سخن را از آن حضرت شنيد) پيش روى پيغمبر (ص) نشست و گريست آنگاه گفت: نه بخدا: و دوباره سرش را بسوى آسمان بلند كرده گفت: نه بخدا! من خود را از بيعتى كه با تو كردهام آزاد نميدانم، من با تو بيعت كردهام پس بسوى چه كسى بروم اى رسول خدا: بسوى همسرى كه ميميرد؟ يا فرزندى كه مرگ بسراغش آيد؟ يا خانهاى كه ويران گردد؟ يا مالى كه فانى گردد، و عمرى كه بسر آيد؟ پيغمبر (ص) كه سخنانش را شنيد دلش بحال او سوخت (و اجازهاش داد) و ابو دجانة همچنان جنگيد تا وقتى كه زخمهاى وارده او را از پا انداخت، و در برابر او در سمت ديگر ميدان، على عليه السّلام جنگ ميكرد و چون ابو دجانة از پا افتاد على عليه السّلام او را برداشت و بنزد پيغمبر (ص) آورد و در كنار آن حضرت گذارد، ابو دجانة برسول خدا (ص) عرضكرد: اى رسول خدا آيا به بيعت خويش وفا كردم؟ فرمود: آرى و با سخنان خود دلگرمش ساخت. در اين وقت بود كه دشمنان از سمت راست به پيغمبر حمله ميكردند و على عليه السّلام آنها را بعقب ميراند دوباره از سمت چپ يورش ميبردند و على بازشان ميگرداند و پيوسته كارش اين بود تا اينكه شمشيرش سه تيكه شد پس آن شمشير را بنزد رسول خدا (ص) آورده جلوى آن حضرت انداخت و عرضكرد: اين شمشير من تيكه تيكه شده، در آن روز بود كه پيغمبر (ص) ذو الفقار را باو عطا فرمود. چون رسول خدا (ص) بساقهاى پاى على عليه السّلام نگريست و ديد كه از بس جنگ كرده ساقهايش ميلرزد سرش را بسوى آسمان بلند كرده و در حالى كه ميگريست عرضكرد: پروردگارا بمن وعده فرمودى كه دين خود را پيروز گردانى و اگر خواسته باشى (از اين كار) درنمانى! در اين وقت على عليه السّلام بنزد پيغمبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا هياهوى زيادى بگوشم ميرسد و من مىشنوم كه كسى ميگويد: اى حيزوم پيش رو، و من هر كه را خواستم (با شمشير) بزنم (ميديدم) پيش از آنكه شمشيرم بدو اصابت كند مردهاش بزمين مىافتاد! حضرت فرمود: اين جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل است كه با فرشتگان (بيارى) آمدهاند. در اين هنگام جبرئيل (ع) پيش آمده و در كنار رسول خدا (ص) ايستاد و گفت: اى محمد براستى كه اين فداكارى بىنظير على (ع) مواسات (با تو) است؟ پيغمبر (ص) فرمود: همانا على از من است و من از اويم، جبرئيل گفت: من هم از شما دو تن هستم، و بدين ترتيب دشمنان پراكنده و گريزان شدند و رسول خدا (ص) بعلى (ع) فرمود: يا على با شمشير خود آنها را تعقيب كن تا بدانها برسى و اگر ديدى بر شتران سوار گشته و اسبان را يدك ميكشند آنها آهنگ مكه را دارند و اگر ديدى بر اسبان سوار شده و شتران را يدك ميكشند آنها آهنگ مدينه (و ويران كردن شهر مدينه) را دارند، على (ع) بتعقيب آنها آمد و ديد بر شتران سوار شدهاند، و ابو سفيان بعلى (ع) رو كرده گفت: اى على ديگر چه ميخواهى اين مائيم كه بسوى مكه ميرويم ديگر بنزد صاحب خود برگرد، جبرئيل (ع) لشكر مشركين را تعقيب كرد و هر گاه صداى سم اسبش را مىشنيدند تند ميكردند و جبرئيل نيز هم چنان آنها را دنبال ميكرد، و چون از جايى كوچ ميكردند ميگفتند: اين لشكر محمد است كه مىآيد. و بدين ترتيب ابو سفيان (قائد لشكر مشركين) بمكه آمد و جريان را باهل مكه گفت، و دنبال او چوپانان و هيزم كشان بمكه آمدند و گفتند: ما لشكر محمد را ديديم (كه پشت سر لشكر ابو سفيان بود) و هر گاه كه ابو سفيان كوچ ميكرد آنها در جاى او منزل ميكردند و پيشاپيش آنان سوارى كه بر اسب سرخ موئى سوار بود از اينان تعقيب ميكرد و مردم مكه هم (با شنيدن اين كلمات) ابو سفيان را بباد سرزنش و ملامت گرفته توبيخش كردند. پيغمبر (ص) در حالى كه پرچم جنگ بدست على عليه السّلام بود و پيشاپيش آن حضرت ميرفت از احد (بسمت مدينه) حركت كرد، و چون با پرچم خويش از گردنه سرازير شد و مردم او را ديدند، على عليه السّلام فرياد زد: اى مردم اين محمد است كه نه مرده و نه كشته شده است، پس همان كسى كه پيش از اين گفته بود: «با اينكه ما شكست خورده و گريختهايم باز هم ما را مسخره ميكند» گفت: اين على است كه پرچم در دست دارد، تا اينكه پيغمبر (ص) بر آنها درآمد و زنان انصار در پشت ديوار خانهها و درب خانههاى خويش چشم براه بودند و مردانشان از خانهها بيرون ريخته گرد آن حضرت ميگشتند و از گريختن و فرار خويش عذر ميخواستند. و زنان يعنى زنان انصار چهرههاى خويش ميخراشيدند و موها را پريشان كرده و تارك بريده گريبان چاكزده و (براى آنكه بدنشان ديده نشود) دامنهاى آن را بكمر بسته، و (بدين ترتيب مراتب) تأثر و علاقه شديد خود را نسبت به پيغمبر (ص) اظهار ميداشتند. رسول خدا (ص) كه آنها را بدان وضع ديد دلداريشان داده و با خوبى با آنها سخن گفت و بآنها دستور داد خود را بپوشند و بخانههاشان بروند، و فرمود: همانا خداى عز و جل بمن وعده فرمود كه دين خود را بر همه اديان پيروز گرداند، و اين آيه را نيز خداوند بر محمد (ص) نازل فرمود: «و محمد جز فرستادهاى نيست كه پيش از او فرستادگانى گذشتهاند (آمده و رفتهاند) آيا اگر بميرد يا كشته شود بعقب باز گرديد و هر كه بعقب باز گردد (و از دين برگردد) بخدا زيانى نزند ...» تا بآخر آيه (۱۴۴ سوره آل عمران). مترجم گويد: داستان جنگ احد را ابن هشام بتفصيل در سيره نقل كرده و اين حقير اخيرا آن را بفارسى ترجمه كردهام و بسرمايه كتابفروشى اسلاميه بطبع رسيده است كه هر كه خواهد بجلد دوم صفحات ۸۵- ۱۳۴ از كتاب مزبور مراجعه كند، و در پاورقى صفحات ۱۰۵- ۱۰۸ در آنجا از روى كتابهاى ديگر اهل سنت مانند سيره حلبيه و كامل ابن اثير و ساير كتابهاى آنان نقل كردهايم كه هنگام حمله مشركين بجز على عليه السّلام و ابو دجانة انصارى و چند تن ديگر- كه البته نام ابو بكر در آنها نيست- ديگران فرار كردند و از جمله فراريان عثمان بن عفان و عمر بن خطاب بود، كه عثمان تا جايى بنام اعوص يا كوهى بنام جعلب رفت و سه روز در آنجا ماند، و عمر بن خطاب هم تا پشت جبهه جنگ گريخت، و از ابو بكر هم درگير و دار جنگ و جراحاتى كه برسول خدا (ص) رسيد هيچ نامى برده نشده و معلوم نيست در كجا پنهان شده بود، زيرا اگر در معركه جنگ جزء دفاعكنندگان از رسول خدا (ص) بود ميبايستى مانند ساير مدافعين اقلا يكى دو زخم برداشته باشد، و همين كه كوچكترين زخمى برنداشته خود دليل بزرگى است بر اينكه او هم بسوئى گريخته، ولى اهل سنت بخاطر حفظ آبروى او از اين جريان نامى نبردهاند، گو اينكه برخى از آنها نيز- چنانچه مجلسى (ره) از ابن ابى الحديد نقل كرده- گفتهاند جز چهار يا شش نفر كسى پايدارى نكرد و آنها عبارت بودند از: على، طلحه، زبير، ابو دجانة، عبد اللَّه بن مسعود، مقداد، و چنانچه ملاحظه ميكنيد نامى از ابو بكر در ميان نيست. اين بود ملخص آنچه دانشمندان اهل سنت نقل كردهاند كه البته تفصيل آن را در ترجمه سيرة بايد مطالعه فرمائيد و اما در ميان دانشمندان بزرگوار شيعه اختلافى نيست كه ابو بكر و عمر هر دو جزء فراريان بودند و بلكه همان طور كه از اين حديث شريف معلوم مىشود- و تصادفا از نظر سند هم معتبر است- آنها در آن گير و دار آن سخن ناهنجار را هم بر زبان جارى كردند.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۶۸
حسين بن ابى العلاء خفّاف به نقل از امام صادق عليه السّلام مىگويد: چون در جنگ أحد مردم از اطراف پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پراكنده شدند و گريختند حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رو به آنها كرد و فرمود: منم محمّد، منم فرستاده خدا كه نه كشته شدهام و نه مردهام. پس فلان و فلان به حضرت رو كردند و گفتند: در اين حال هم كه شكست خوردهايم باز هم ما را مسخره مىكند. على عليه السّلام و ابو دجانه و سماك بن خرشه رحمهم اللَّه همراه پيامبر ماندند. پيامبر ابو دجانه را خواند و فرمود: اى ابا دجانه! بازگرد كه من بيعت خويش از تو برگرفتم، و اما على، پس من از اويم و او از من. ابو دجانه پس از شنيدن اين سخن در برابر پيامبر بنشست و آب در ديده گرداند و گفت: نه، بخدا. و دوباره سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: نه، بخدا. من خود را از بيعتى كه با تو بستهام رها نخواهم كرد. اى فرستاده خدا! من با تو بيعت كردهام پس به سوى كه روم؟ به سوى همسرى كه مىميرد؟ يا فرزندى كه اجل مرگ مىربايدش؟يا خانهاى كه ويران شود؟ يا مالى كه فناپذيرد و عمرى كه سپرى گردد؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كهسخنان او را شنيد دلش به حال او سوخت [و اجازه داد] و ابو دجانه همچنان جنگيد تا آنكه زخمهاى خورده او را از پاى درآورد، و على عليه السّلام در سوى ديگر ميدان نبرد مىكرد، و چون ابو دجانه از پاى درآمد على عليه السّلام او را برداشت و نزد پيامبر آورد و در كنار آن حضرت نهاد.ابو دجانه به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا! آيا به بيعت خويش وفا كردم؟ حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آرى، و پيامبر به او سخنان نيكى گفت، و اين در حالى بود كه دشمنان از راست به پيامبر حمله مىكردند و على عليه السّلام آنها را به عقب مىراند و آنها دوباره از چپ يورش مىآوردند و على عليه السّلام بازشان مىگرداند، و همچنان كارش اين بود تا آنكه شمشيرش سه پاره شد، پس آن شمشير را نزد پيامبر آورد و جلوى آن حضرت انداخت و عرض كرد: اين شمشير من است كه پاره پاره شده است. و در آن روز بود كه پيامبر ذو الفقار را به او عطا فرمود. هنگامى كه نگاه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ساقهاى پاى على عليه السّلام افتاد كه از فرط نبرد به لرزه افتاده بود سر به آسمان برد و در حالى كه مىگريست عرض كرد: پروردگارا! به من وعده فرمودى كه دين خود را پيروز مىگردانى و اگر بخواهى مىتوانى. در اين هنگام على عليه السّلام نزد پيامبر آمد و گفت: اى پيامبر! هياهويى به گوشم مىرسد و مىشنوم كه كسى مىگويد:اى حيزوم! پيش رو، و من هر كه را خواستم با شمشير بزنم پيش از آنكه شمشيرم بدو خورد جنازهاش نقش زمين مىگردد. حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اينها جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل هستند كه با فرشتگان [به يارى] آمدهاند. در اين هنگام جبرئيل پيش آمد و در كنار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: اى محمّد! براستى كه اين جانفشانى على، هميارى با توست. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: همانا على از من است و من از او. جبرئيل گفت: من هم از شما دو تنم.و بدينسان دشمنان پراكنده گشتند و پيامبر به على فرمود: اى على! با شمشير خود آنها را تعقيب كن تا به آنها رسى، و اگر ديدى بر شتران سوارند و اسبان را يدك مىكشند پس آهنگ مكّه دارند، و اگر ديدى بر اسبان سوارند و شتران را يدك مىكشند پس آهنگمدينه دارند. على عليه السّلام به تعقيب آنان رفت و ديد بر شتران سوارند. ابو سفيان رو به على كرد و گفت: اى على! ديگر چه مىخواهى اين ماييم كه آهنگ مكّه داريم، پس به سوى يار خود بازگرد. پس جبرئيل لشكر مشركين را تعقيب كرد و هر گاه صداى سم اسبش را مىشنيدند پر شتابتر ره مىسپردند و جبرئيل همچنان آنها را تعقيب مىكرد و آنها هر گاه از جايى مىرفتند مىگفتند: اين لشكر محمّد است كه مىآيد. بدين ترتيب ابو سفيان به مكّه آمد و جريان را به مردم مكّه بازگفت، و در پى او چوپانان و هيزم كشان به مكّه آمدند و گفتند: ما لشكر محمّد را ديديم، و هر گاه ابو سفيان از جايى مىرفت آنها در جاى او منزل مىكردند و پيشاپيش ايشان شهسوارى بر اسب سرخ مويى مردم مكّه را تعقيب مىكرد و مردم مكّه ابو سفيان را به باد نكوهش گرفتند.پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حالى كه درفش جنگ در دست على عليه السّلام بود و پيشاپيش آن حضرت مىرفت از أحد به سمت مدينه حركت كرد. و چون با پرچم خود از گردنه سرازير شد و مردم او را ديدند على عليه السّلام فرياد زد: اى مردم! اين محمّد است كه نه مرده و نه كشته شده.پس همان كسى كه پيش از اين گفته بود: «در اين حال هم كه شكست خوردهايم باز هم ما را مسخره مىكند» گفت: اين على است كه پرچم در دست دارد، تا اينكه پيامبر بر آنها درآمد و زنان انصار در حياط خانههايشان پشت درها چشم به راه بودند و مردانشان از خانهها بيرون ريخته گرد آن حضرت مىگشتند و از گريختن خويش پوزش مىطلبيدند و زنان، يعنى زنان انصار چهره خويش مىخراشيدند و موى پريشان مىكردند و تارك بريده و گريبان چاك زده و در برابر پيامبر كمرها را بسته، و چون چشم آنها به پيامبر افتاد پيامبر آنها را دلدارى داد و به زبان خوش با آنها سخن گفت و به آنها دستور داد خود را بپوشانند و به خانههاى خود بروند و فرمود: همانا خداى عزّ و جلّ به من وعده فرمود كه دين خود را بر همه اديان پيروز گرداند، و خداوند اين آيه را بر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نازل فرمود: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْيَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً ... «۱». __________________________________________________
(۱) «و محمّد جز فرستادهاى نيست كه پيش از او فرستادگانى آمدهاند و رفتهاند، آيا اگر بميرد يا كشته شود به عقب بازگرديد؟ و هر كه به عقب بازگردد بخدا زيانى نزند» (سوره آل عمران/ آيه ۱۴۴).