تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم، و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم، و يا عفّت و عصمت من، مانع از فحشاى من است. نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم.
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت، طبعا در چنين موقعيت خطرناكى، از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از «مَعَاذَ اللّهُ»، چيز ديگرى نگفت، و به غير از عروةُ الوثقاى توحيد، به چيز ديگرى تمسك نجست.
پس معلوم مى شود در دل او، جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش، جز به سوى او نمى نگريسته. و اين، همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده، و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده.
زيرا اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود، مى گفت: «من از تو پناه مى برم به خدا». و يا عبارت ديگرى نظير آن، بلكه گفت: «مَعَاذَ اللّه». و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم، كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد، گفت: «إنِّى أعُوذُ بِالرَّحمَانِ مِنكَ إن كُنتَ تَقِيّاً».
خواهى گفت: اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود، چرا بعد از معاذ اللّه گفت: «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ إنَّهُ لَا يُفلِحُ الظَّالِمُونَ»، و از خودش سخن گفت؟
در جواب مى گوييم: پاسخ يوسف، همان كلمه «مَعَاذَ اللّه» بود، و اما اين كلام كه بعد آورد، بدين منظور بود كه توحيدى را كه «مَعَاذَ اللّه» افاده كرد، توضيح دهد و روشنش سازد. او خواست بگويد: اين كه مى بينيم تو در پذيرایى من، نهايت درجه سعى را دارى، با اين كه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت: «أكرِمِى مَثوَيهُ»، وليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسان هاى او مى دانم.
پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هرچند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است، واجب است كه من به او پناهنده شوم، و به همو پناهنده مى شوم. چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت، ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند. پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست.
نكته های سخن يوسف «ع» که گفت: «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ»
يوسف «عليه السّلام»، در جملۀ «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ»، چند نكته را افاده كرد:
اول اين كه: او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاى خدا، ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند، و تدبير عالَم را به آن ها نسبت مى دهند، نيست، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى، ربّ ديگرى وجود ندارد.
دوم اين كه: او از آنان كه به زبان خدا را يكتا دانسته، وليكن عملا به او شرك مى ورزند، نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تأثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تأثير خود، محتاج به اذن خداست، و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد، در حقيقت فعل خداى سبحان است.
او، همسر عزيز را در اين كه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده، مستقل نمى داند. پس عزيز و همسرش، به عنوان ربّ كه متولى امور وى شده باشند، نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند. پس خداى سبحان او را گرامى داشته، و اوست كه متولّى امور است، و او در شدايد، بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اين كه: اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش می كند، پناه به خدا مى برد، براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته، در برابر پروردگارشان، ايمن نمى گردند. همچنان كه قرآن از جدّ يوسف، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَم يَلبِسُوا إيمَانَهُم بِظُلمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الأمنُ وَ هُم مُهتَدُونَ».
چهارم اين كه: او مربوب، يعنى مملوك و در تحت تربيت ربّ خويش، خداى سبحان است، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست، مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد. و به همين جهت، در پاسخ پيشنهاد او، با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن «مَعَاذَ اللّه»، به طور كنايه جواب داد.
نگفت: من چنين كارى نمى كنم، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم، و يا به خدا پناه مى برم از شرّ تو و يا امثال آن. چون اگر چنين مى گفت، براى خود، حول و قوّه اى اثبات كرده بود، كه خود بوى شرك و جهالت را دارد. تنها در جملۀ «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ»، از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت. زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تأكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت، به جاى «إكرام»، كلمۀ «احسان» را به كار برد، با اين كه عزيز گفته بود: «أكرِمِى مَثوَيهُ»، او گفت: «إنَّهُ أحسَنَ مَثوَاىَ». چون در اكرام، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است.
و كوتاه سخن: هرچند واقعه يوسف و همسر عزيز، يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان «حبّ» و «هيمان» الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده، و اين دو نوع عشق بر سرِ يوسف با هم مشاجره كرده اند. هر يك از اين دو طرف، سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون «كلمةُ اللّه» عليا و فوق هر كلمه اى است، لاجرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته، محبت الهى از او دفاع كرده است: «وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ».
پس جملۀ «وَ رَاوَدَتهُ الَّتِى هُوَ فِى بَيتِهَا عَن نَفسِهِ» دلالت مى كند بر اصل مراوده، و آوردن وصف «فِى بَيتِهَا»، براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده، و همچنين جملۀ «وَ غَلَّقَتِ الأبوابَ»، چون اين تعبير (باب تفعيل) مبالغه را مى رساند.
و مخصوصا با اين كه مفعول آن را (الأبواب) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام، خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به «هَيتَ لَكَ»، كه امرى است كه معمولا از سؤالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز، كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف، انتظار ديگرى نداشته، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده.
چيزى كه هست، خداى تعالى، نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه، همسر عزيز، «وَ لِلّهِ العِزَّةُ جَمِيعاً».
مراد يوسف از «ربّ»، در جملۀ «إنََّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ»
«قالَ مَعَاذَ اللّهُ إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ ...»: جوابی است كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او، به خدا پناه برد و گفت: پناه مى برم به خدا، پناه بردنى، از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى، زيرا او پروردگار من است، متولّى امور من است. او چنين منزل و مأوايى روزی ام كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته، و اگر من هم از اين گونه ظلم ها مرتكب شده بودم، از تحت ولايت او بيرون شده، از رستگارى دور مى شدم.
يوسف در اين گفتار خود، ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده، و همان طور كه قبلا هم اشاره كرديم، اول اسم جلاله را آورد و پس از آن، صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اين كه او، عبدى است كه عبادت نمى كند، مگر يك رب را و اين يكتاپرستى، آیين پدرانش ابراهيم، اسحاق و يعقوب بوده.
عده اى از مفسران اين احتمال را هم داده اند كه ضمير در جملۀ «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ»، به شأن برگشته و چنين معنا دهد: ربّ و مولاى من كه عزيز باشد، منزل و مأوايم را نيكو كرد و به تو سفارش كرد كه او را گرامى بدار و من اگر الآن آنچه تو مى خواهى، اجابت كنم، به او خيانت كرده ام، و هرگز نخواهم كرد.
نظير اين وجه، قول بعضى از مفسران است كه گفته اند ضمير به «عزيز» بر مى گردد، و همان ضمير اسم آن، و خبرش «رَبِّى»، و جملۀ «أحسَنَ مَثوَاىَ»، خبر بعد از خبر است.
ليكن اين حرف صحيح نيست. زيرا اگر اين طور بود، جا داشت بفرمايد: «إنَّهُ لَا يُفلِحُ الخَائِنُونَ»، همچنان كه موقعى كه در زندان بود، به فرستاده عزيز همين را گفت كه: «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيبِ وَ أنَّ اللّهَ لَا يَهدِى كَيدَ الخَائِنِينَ»، و نفرمود «إنِّى لَم أظلِمهُ بِالغَيبِ».
علاوه، يوسف هرگز عزيز را ربّ خود نمى دانست، زيرا او خود را آزاد و غيرمملوك مى دانست، هر چند مردم بر حسب ظاهر، او را برده تصوّر مى كردند. به شهادت اين كه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود، گفت: «أُذكُرنِى عِندَ رَبِّكَ»، و به فرستاده پادشاه گفت: «ارجِع إلَى رَبِّكَ...»، و هيچ جا تعبير نكرد به «رَبِّى»، با اين كه عادةً وقتى اسم پادشاهان را مى برند، همين گونه تعبير دارند. (مثلا مى گويند: «قبله گاهم»، «ولى نعمتم» و امثال آن). و نيز به فرستاده پادشاه گفت: «اِسئله مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّلاتِى قَطَّعنَ أيدِيَهُنَّ إنَّ رَبِّى بِكَيدِهِنَّ عَلِيمٌ»، كه در اين جا، خداى سبحان را ربّ خود دانسته، در قبال اين كه پادشاه را ربّ فرستاده او شمرد.
باز مؤيّد گفته ما، آيه بعدى است كه مى فرمايد: «لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّهِ».
خويشتندارى يوسف «ع»، در برابر همسر عزيز مصر
«وَ لَقَدْ هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بهَا لَوْلَا أَن رَآبُرْهَانَ رَبِّهِ كذَلِك لِنَصرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ»:
دقّت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فراگرفته است، و هر يك در آن تأثير و دخالت داشته، اين معنا را به دست مى دهد كه: نجات يوسف از چنگ همسر عزيز، جز به طور خارق العاده صورت نگرفته، به گونه اى كه شباهتش به رؤيا بيشتر بوده، تا به يك واقعه خارجى.
زيرا يوسف در آن روز، مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحۀ غرور بوده، و معمولا در اين سنين، غريزۀ جنسى و شهوت و شبق، به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد. از سوى ديگر، جوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده، به طورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده، و عادةً جمال و ملاحت، صاحبش را به سوى هوا و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر، يوسف «عليه السلام» در دربار سلطنتى عزيز، غرق در ناز و نعمت، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز، يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وا مى دارد. از سوى چهارم، ملكه مصر هم در محيط خود، جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود. چون عادةً حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى، نخبه زيبايان آن محيط اند.
و علاوه بر اين، به طور مسلّم، وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مى ساخته، و چنين بانويى، عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده.
آرى، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى اوست. از اين هم كه بگذريم، سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند.
از سوى ديگر، وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود، خويشتندارى در آن موقع، بسيار دشوارتر است، و او، مدت ها است كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى به كار برده، صدها رقم غنج و دلال كرده، بلكه اصرار ورزيده، التماس كرده، او را به سوى خود كشيده، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش، صبر كردن از طاقت بشر بيرون است.
از سوى ديگر، از ناحيه عزيز هم، هيچ مانعى متصوّر نبوده. زيرا عزيز هيچ گاه از دستورات همسرش سر نتابيده، و بر خلاف سليقه و رأى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخ هاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افكن هايى خرّم، به سر مى برند كه خود، يك داعى قوى است كه ساكنان را بر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت، اتاق هايى تو در تو، قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف، در اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد، درهاى متعددى حائل است كه همه با طرح قبلى، محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده، و حتى كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده، و ديگر هيچ احتمال خطرى در ميان نيست.
از سوى ديگر، دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز، خالى از اشكال نيست. چون او جاى عذر باقى نگذاشته، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود، به كار برده. علاوه بر اين، مخالطت يوسف با او براى يكبار نيست، بلكه مخالطت امروزش، كليد يك زندگى گواراى طولانى است. او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه، به بسيارى از آرزوهاى زندگى، از قبيل سلطنت، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اين هايى كه گفته شد، امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى، كوه را از جاى مى كَنَد و سنگ سخت را آب مى كند، و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطى، جلوگير شود.
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود:
اول: ترس از اين كه قضيه فاش شود و در دهن ها بيفتد.
دوم اين كه: به حيثيت خانوادگى يوسف بر بخورد.
سوم اين كه: اين عمل، خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مسأله فاش شدن قضيه، كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن بوده، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد، براى يك پادشاه، تفسير و تأويل كردن آن آسان بود. همچنان كه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با يوسف، همين تأويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد.
آرى، همسرش آن چنان در او نفوذ داشت كه خيلى زود راضی اش نمود و به كمترين مؤاخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت، مؤاخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت.
و اما مسأله حيثيت خانوادگى يوسف، آن هم مانع نبود. زيرا اگر مسأله حيثيت مى توانست چنين اثرى را داشته باشد، چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كه خيلى بزرگتر از زنا بود، جلوگير نشد، با اين كه ايشان هم، فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت، هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟
ولى مى بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگى، مانع از برادركشى ايشان نشد. نخست تصميم قطعى گرفتند او را بكشند. سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى، بلكه به ملاحظاتى ديگر، او را در چاه انداخته، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آن چنان كه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مسأله خيانت و حرمت، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود. زيرا حرمت خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آن جا احترام دارد كه در صورت ارتكاب، پاى مجازات به ميان آيد و خلاصه، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد.
و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد، از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اين گونه قوانين نمى ماند.
بنابراين، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوى بچربد، نداشته، مگر اصل «توحيد»، يعنى «ايمان به خدا». و يا به تعبيرى ديگر: محبت الهيى كه وجود او را پُر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايى، حتى به قدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود.
آرى، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت در داستان يوسف، آن را به دست مى دهد. اينك به متن آيه بر مى گرديم .
معناى آیه: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه»
پس اين كه فرمود: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه كَذَلِكَ لِنَصرِفَ عَنهُ السُّوءَ وَ الفَحشَاءَ إنَّهُ مِن عِبَادِنَا المُخلَصِينَ»، شكى نيست كه اشاره است به چگونگى نجات يوسف، از آن غائله هولناك.
و از سياق بر مى آيد كه منظور از «گرداندن سوء و فحشاء از يوسف»، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن، با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز بر مى آيد كه: مشارٌ اليه «كَذَلِكَ»، همان مفادى است كه جملۀ «أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه»، مشتمل بر آن است.
پس برگشت معناى «كَذَلِكَ لِنَصرِفَ» به اين می شود كه يوسف «عليه السلام»، از آن جايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان پروردگارش ديد، از او بگردانديم. پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن، سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد، تنها ديدن «برهان» پروردگارش بود.
لازمۀ اين حرف، اين است كه جزاء مقدّر «لَولَا»، ارتكاب سوء و فحشاء باشد و لازمۀ اين هم، اين است كه «لَولَا أن رَآ...»، قيد براى «وَ هَمَّ بِهَا» باشد. لازمۀ اين نيز، اين است كه «همّ» يوسف به او، عينا مانند «همّ» او به يوسف، يعنى تصميم بر معصيت باشد. پس در نتيجه «همّ» يوسف به او، داخل در تحت شرط قرار مى گيرد، و اين مى شود: اگر نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد، او هم ممكن بود قصد كند.
براى اين كه كلمۀ «لَولَا»، هر چند ملحق به ادوات شرط است، و علماى نحو گفته اند جايز نيست كه جزاى شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هرچند «لَولَا» را به «إن» شرطيه قياس كرده اند، وليكن بايد دانست كه جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا»، جزاى «لَولَا» نيست، بلكه به دليل اين كه عطف شده بر «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ»، و جمله «هَمَّت بِهِ»، جمله «قسم خورده شده» براى لام قسم در «لَقَد» است، پس جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا» نيز، قسم خورده شده آن خواهد بود. و چون معناى جزاء را هم داشته اند، لذا جزاى او حذف شده، و مثل اين شده كه بگوييم: «به خدا قسم هر آينه او را مى زنم، اگر مرا بزند». و معلوم است كه به خاطر «إن» شرطيه، معنا اين مى شود: «به خدا سوگند اگر مرا بزند، من او را مى زنم».
پس معناى آيه، اين مى شود:
«به خدا قسم، هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم، او هم، اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى نمانده بود كه مرتكب معصيت شود».
و اين كه مى گوييم: «چيزى نمانده بوده»، و نمى گوييم «معصيت مى كرد»، براى اين است كه كلمۀ «هَمَّ»، به طورى كه مى گويند جز در مواردى كه مقرون به مانع است، استعمال نمى شود. مانند آيه «وَ هَمُّوا بِمَا لَم يَنَالُوا»، و آيه «إذ هَمَّت طَائِفَتَانِ مِنكُم أن تَفشَلَا»، و نيز مانند شعر صخر كه گفته:
أهُمُّ بِأمرِ الحَزمِ لَا أستَطِيعُهُ * وَ قَد حِيلَ بَينَ العِيرِ وَ النَّزوَانِ
بنابر آنچه گفته شد، اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، واقع در معصيت نمى شد، بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن، غير از ارتكاب است. و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده: «لِنَصرِفَ عَنهُ السُّوءَ وَ الفَحشَاءَ: تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم»، و نفرموده: «لِنَصرِفُهُ عَن السُّوءِ وَ الفَحشَاءِ: تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم» - دقّت فرماييد.
از اين جا روشن مى شود كه مناسب تر آن است كه بگوييم:
منظور از «سوء»، تصميم بر گناه و ميل به آن است، و منظور از «فحشاء»، ارتكاب فاحشه، يعنى عمل زنا است. پس يوسف «عليه السّلام»، نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى ديد، به انجام آن نزديك مى شد، و اين، همان معنايى است كه مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين، آن را تأكيد مى كند.
اينك به رسيدگى يك يك جملات پرداخته مى گوييم: حرف «لام» در «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ»، براى قسم است، و معنايش اين است كه: «قسم مى خورم كه به تحقيق، عزيز قصد يوسف را كرد به آنچه كه از او مى خواست»، و معلوم است كه قصد كردن و تصميم گرفتن، وقتى است كه اراده توأم با مقدارى از عمل بوده باشد.
جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّه»، عطف است بر مدخول «لام» قسم، كه در جمله قبلى بود، و معنايش اين است كه: «و قسم مى خورم كه اگر ديدن برهان پروردگارش نمى بود، نزديك بود كه او را در آنچه كه مى خواست، اجابت كند».
مقصود از برهانى كه ديدن آن، يوسف را از لغزش باز داشت
كلمۀ «برهان»، به معناى سلطان است، و هر جا اطلاق شود، مقصود از آن سببى است كه يقين آور باشد. چون در اين صورت، برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد. مثلا اگر معجزه را «برهان» مى نامند و قرآن كريم مى فرمايد: «فَذَانِكَ بُرهَانَانِ مِن رَبِّكَ إلَى فِرعَونَ وَ مَلَأهُ»، و يا مى فرمايد:
«يَا أيُّهَا النَّاسُ قَد جَائَكُم بُرهَانٌ مِن رَبِّكُم»، براى اين است كه معجزه، يقين آور است. و اگر دليل و حجت را هم «برهان» ناميده و مى فرمايد: «ءَإلَهٌ مَعَ اللّهِ قُل هَاتُوا بُرهَانَكُم إن كُنتُم صَادِقِين»، باز براى اين است كه دليل، حجت يقينى است كه حق را روشن ساخته و بر دل ها حاكم مى شود، و جاى ترديدى باقى نمى گذارد.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، هر چند كلام مجيد خداى تعالى، كاملا روشنش نكرده كه چه بوده، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، كلام يوسف آن جا كه با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد.
چون در آن جا مى گويد: «وَ إلَّا تَصرِف عَنِّى كَيدَهُنَّ أصبُ إلَيهِنَّ وَ أكُن مِنَ الجَاهِلِينَ...». و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور، از قبيل علم هاى متعارف، يعنى علم به حُسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زيرا اين گونه علم ها، گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود. همچنان كه از آيه: «أفَرَأيتَ مَنِ اتَّخَذَ إلَهَهُ هَوَيهُ وَ أضَلَّهُ عَلَى عِلمٍ»، و آيه: «وَ جَحَدُوا بِهَا وَ استَيقَنَتهَا أنفُسُهُم»، به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مُخلَص خود نشان مى دهد و آن، نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است، كه نفس آدمى با ديدن آن، چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند، و ما - إن شاء اللّه - مقدارى درباره آن بحث خواهيم كرد.
«لامى» كه در جملۀ «كَذَلِكَ لِنَصرِفَ عَنهُ السُّوءَ وَ الفَحشَاء»، بر سرِ «لِنَصرِفَ» در آمده، «لام» غايت و يا تعليل است، و به هر حال، مآل هر دو يكى است. و كلمۀ «كَذَلِكَ»، متعلق است به جملۀ «لِنَصرِفَ»، و اشاره مزبور، اشاره است به رؤيت برهان ربّ، كه قبلا گفته بود.
و كلمه «سُوء»، به معناى چيزى است كه صدورش از عبد، از آن جهت كه عبد است، بد باشد، و اين مطلق معصيت و يا قصد معصيت را شامل است. و كلمۀ «فَحشَاء»، به معناى ارتكاب عمل زشتى، از قبيل زنا و امثال آن است، و ما قبلا گفتيم كه از ظاهر سياق بر مى آيد كه «سُوء» و «فحشاء»، با زنا و قصد زنا منطبق است.
و معناى آيه اين است كه: نتيجه و يا علت اين كه او، «برهان ربّ» خود را بديد، اين بود كه ما، فحشاء و قصد به آن را، از او برگردانديم.
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله، يعنى در جملۀ «لِنَصرِفَ عَنهُ السُّوءَ وَ الفَحشَاء» به كار رفته، اين است كه «سُوء» و «فحشاء» را از يوسف برگردانيده، نه اين كه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد. چون اگر به طور دومى تعبير شده بود، دلالت داشت بر اين كه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم، و اين با شهادت خدا به اين كه يوسف از بندگان مُخلَص بود، منافات دارد.
آرى، «بندگان مُخلَص» آن هايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشان داده، به طورى كه ديگر غير خدا، هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمى كنند. خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اين كه فرمود: «إنَّهُ مِن عِبَادِنَا المُخلَصِين»، در مقام تعليل جملۀ «كَذَلِكَ لِنَصرِفَ...» است، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم، به خاطر اين كه او از بندگان مُخلَص ما بود، و ما با بندگان مُخلَص خود، چنين معامله مى كنيم.
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن «برهان خدا»، شأن همه بندگان مُخلَص خداست، و خداوند سبحان، هر سوء و فحشائى را از ايشان بر مى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده، قصد آن را هم نمى كنند، و آن، عبارت است از: «عصمت الهى».
و نيز بر مى آيد كه: اين برهان، يك عامل است كه نتيجه اش، علم و يقين است، اما نه از علم هاى معمول و متعارف.
اقوال پاره اى از مفسران عامّه و خاصّه، در تفسير آيه
مفسران عامه و خاصه، در تفسير اين آيه اقوال مختلفى دارند كه در ذيل، به برخى از آن ها اشاره مى شود:
۱ - قول بعضى از ايشان، كه به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عكرمه و حسن و ديگران هم نسبت داده اند، اين است كه معناى آيه چنين مى شود: همسر عزيز قصد كرد فاحشه و گناه را، يوسف هم همان قصد را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، هر آينه آن گناه را مرتكب شده بود.
آنگاه يوسف را به كارهايى توصيف كرده اند كه از مقام نبوت بسيار بعيد و ساحت مقدس صديق، از آن پاك و منزّه است.
و آن توصيف، اين است: يوسف تصميم گرفت كه با او زنا كند. نزديك هم رفت، بند زيرجامه ها هم باز شد، و آن جايى كه يك مرد در هنگام عمل زناشويى مى نشيند، نشست، در آن موقع، برهان پروردگارش دستگيرش شده، شهوتش را باطل و از هلاكتش برهانيد.
آنگاه در توصيف «برهان»، و اين كه چه بوده، حرف هاى مختلفى زده اند.
مثلا غزالى، در تفسيرى كه براى اين سوره نوشته، مى گويد: در معناى اين آيه، يعنى «برهان» اختلاف كرده اند، كه مقصود از آن چيست؟ بعضى گفته اند: مرغى روى شانه اش نشست و در گوشش گفت: دست نگه دار، كه اگر اين كار را بكنى، از درجه انبياء ساقط خواهى شد.
بعضى ديگر گفته اند: يعقوب را ديد كه در كنارى ايستاده، انگشت به دندان مى گزد، و مى گويد: اى يوسف! نمى بينى مرا؟
حسن بصرى گفته: «برهان»، اين بود كه ديد همسر عزيز، نخست چادرى بر روى چيزى افكند. پرسيد: چه مى كنى؟ گفت: روى بتم را مى پوشم كه مرا به چنين حالتى نبيند. يوسف گفت: تو از يك سنگ و جماد بى چشم و گوش حيا مى كنى و من از خدايى كه مرا مى بيند و از پنهان و آشكارم خبر دارد، حيا نكنم؟!
ارباب اللسان گفته: از ضمير و سرّ خود صدایى شنيد كه: اى يوسف! اسم تو در ديوان انبياء نوشته شده، و تو مى خواهى كار سفيهان را بكنى.
بعضى ديگر گفته اند: كف دستى ديد كه از ديوار خارج شد و بر آن نوشته بود: «وَ لَا تَقرَبُوا الزِّنَا إنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلاً: نزديك زنا نرويد، كه فاحشه و راه بدى است».
عده اى گفته اند: سقف خانه باز شد، و صورت زيبايى ديد كه مى گفت: اى رسول عصمت! نكن، زيرا تو معصومى.
طايفه اى ديگر گفته اند: سر خود را پايين انداخت، ديد بر زمين نوشته شده: «وَ مَن يَعمَل سُوءً يُجزَ بِهِ: هر كه كار بدى كند، به همان كيفر داده مى شود».
بعضى ديگر گفته اند: فرشته اى نزدش آمد و بال خود را به پشت او كشيد، شهوتش، از نوك انگشتان پايش ريخت (و رغبتش تمام شد).
بعضى ديگر گفته اند: خود عزيز را در حياط ديد كه صدا مى زند: آيا من اين جا نيستم؟
بعضى ديگر گفته اند: بين او و طرفش حجابى افتاد كه يكديگر را نمى ديدند.
بعضى گفته اند: دخترى از دختران بهشت را ديد و از جمال و حُسن او، متحير گشته، پرسيد: از كيستى؟ گفت: از كسى هستم كه در دنيا زنا نكرده باشد.
و بعضى گفته اند: مرغى از كنارش عبور كرد و بر او بانگ زد كه: اى يوسف! عجله مكن، كه او براى تو حلال است و براى تو خلق شده.
بعضی گفته اند: آن چاهى را ديد كه در ته آن بيچاره بود، و ديد كه فرشته اى، لبِ آن چاه ايستاده، مى گويد: اى يوسف! آيا بيچارگى آن روزت فراموشت شده.
بعضى ديگر گفته اند: زليخا را به صورتى بسيار زشت ديد و از او فرار كرد.
بعضى گفته اند: صدايى شنيد كه مى گويد: اى يوسف! به سمت راستت نگاه كن. وقتى نگاه كرد، اژدهايى عظيم ديد - كه بزرگتر از آن قابل تصوّر نبود، و مى گفت: زناكاران، فردا در شكم من اند. لاجرم، يوسف فرار كرد. اين بود گفتار غزالى.
از جمله حرفه اى ديگرى هم كه زده اند، اين است كه: يعقوب، در برابرش مجسم شده و ضربه اى به سينه اش زد كه در يك لحظه شهوتش، از سرِ انگشتانش بريخت. اين روايت را الدّرالمنثور، از مجاهد و عكرمه و ابن جبير آورده، و به غير اين، روايات ديگرى هم آورده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |