تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و از آنجائى كه ولايت مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرموده ((فالله هو الولى (( ولى نبوت چنين نيست ، زيرا غير خدا از قبيل ملائكه كرام نيز در آن دخالت داشته ، وحى وامثال آن را انجام مى دهند، لذا مى توان گفت منظور از جمله ((رحمة من عندنا(( - كه با نون عظمت (من عندنا) آورده شده و نفرموده ((من عندى - از ناحيه من (( - همان نبوت است ، نه ولايت . وبه همين بيان تفسير آن كسى كه كلمه مذكور را به نبوت معنا كرده تاييد مى شود.
«و علمناه من لدنا علما» - اين علم نيز مانند رحمت علمى است كه غير خدا كسى در آن صنعى ودخالتى ندارد، وچيزى از قبيل حس وفكر در آن واسطه نيست . وخلاصه ، از راه اكتساب واستدلال به دست نمى آيد. دليل بر اين معنا جمله ((من لدنا(( است كه مى رساند منظور از آن علم ، علم لدنى وغير اكتسابى ومختص به اولياء است . واز آخر آيات استفاده مى شود كه مقصود از آن ، علم به تاويل حوادث است .
تقاضاى تعليم از طرف موسى «ع» و پاسخ حضرت خضر«ع»
«قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً»: كلمه ((رشد(( در معنا مخالف ((غى (( است ، آن به معناى اصابت به واقع وصواب واين به معناى خطا رفتن است . كلمه ((رشد(( در آيه شريفه ، مفعول له ويا مفعول به است . ومعناى آيه اين است كه : موسى گفت آيا اجازه مى دهى كه با توبيايم ، وتورا بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به توداده براى اينكه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كنى ؟ و(يا) آنچه را كه خدا از رشد به توداده به من هم تعليم كنى؟
«قَالَ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً»: در اين جمله خويشتن دارى وصبر موسى را در برابر آنچه از اومى بيند با تاكيد نفى مى كند،
و خلاصه مى گويد: تونمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى تحمل كنى ودليل بر اين تاكيد چند چيز است ، اول كلمه ((ان (( دوم آوردن كلمه صبر است به صورت نكره در سياق نفى ، چون نكره در سياق نفى ، افاده عموميت مى كند. سوم اينكه گفت : تو استطاعت وتوانايى صبر را ندارى ونفرمود ((نسبت به آنچه كه تورا تعليم دهم صبر ندارى ((
چهارم اينكه قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت كه عبارت است از احاطه وعلم به حقيقت وتاويل واقع نفى مى كند پس در حقيقت فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده ، ولذا مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا وتاويل كرده هاى خود را بيان كرد تغيرى نكرد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغير كرد، و وقتى برايش معنا كرد قانع شد. آرى ، علم حكمى دارد ومظاهر علم حكمى ديگر.
نظير اين تفاوتى كه در علم ودر مظاهر علم رخ داده داستان موسى (عليه السلام) است در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده ، با اينكه خداى تعالى در ميقات به اوخبر داد كه قوم توبعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، وخبر دادن خدا از هر خبر ديگرى صادقتر است ، با اين وصف آنجا هيچ عصبانى نشد ولى وقتى به ميان قوم آمد ومظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم وغيظ شده الواح را انداخت ، وموى سر برادر را گرفت و كشيد. پس جمله ((انك لن تستطيع معى صبرا...(( اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى ، نه اينكه تو طاقت علم را ندارى.
«وَ كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً»:
كلمه ((خبر(( به معناى علم است ، وعلم هم به معناى تشخيص و تميز است ، ومعنا اين است كه : خبر و اطلاع تو به اين روش وطريقه احاطه پيدا نمى كند.
«قَالَ ستَجِدُنى إِن شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لاأَعْصى لَك أَمْراً»: موسى (عليه السلام) در اين جمله وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم وتورا مخالفت وعصيان نمى كنم ، ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد. وجمله ((و لا اعصى ...(( عطف است بر كلمه ((صابرا(( چون كلمه مزبور هر چند وصف است ، ولى معناى فعل را مى دهد، وبنابراين وعده ((لا اعصى (( هم مقيد به مشيت هست . پس اگر نهى او را از سؤال مخالفت كرد بارى وعده ((لااعصى (( را خلف نكرد، چون اين وعده نيز مقيد بوده.
«قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنى فَلاتَسئَلْنى عَن شىْءٍ حَتى أُحْدِث لَك مِنْهُ ذِكْراً»:
ظاهر اين است كه كلمه ((منه (( متعلق به كلمه ((ذكرا(( باشد، و احداث ذكر از هر چيز به معناى ابتداء وآغاز به ذكر آن است بدون اينكه از طرف مقابل تقاضايى شده باشد. ومعناى جمله اين است كه : اگر پيروى مرا كردى بايد از هر چيزى كه ديدى وبرايت گران آمد سؤ ال نكنى تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم. ودر اين جمله اشاره است به اينكه به زودى از من حركاتى خواهى ديد كه تحملش بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم . اما براى موسى مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار اواين است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.
ادب و تواضع فراوان موسى«ع»، در برابر استاد
مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه موسى (عليه السلام) در مقابل استادش حضرت خضر نموده ، واين آيات آن را حكايت كرده است ، با اينكه موسى (عليه السلام) كليم الله ، ويكى از انبياى اولواالعزم وآورنده تورات بوده ، مع ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است!
از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب وتواضع است.
مثلا از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده وگفت : آيا مى توانم تورا پيروى كنم؟
دوم اينكه همراهى با اورا به مصاحبت وهمراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت وپيروى تعبير كرد.
سوم اينكه پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تورا پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى، بلكه گفت : تورا پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى.
چهارم اينكه رسما خود را شاگرد او خواند.
پنجم اينكه علم اورا تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم نسبت داد، وبه اسم وصفت معينش نكرد، بلكه گفت ((از آنچه تعليم داده شدهاى (( ونگفت از ((آنچه مى دانى ((
ششم اينكه علم اورا به كلمه ((رشد(( مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است (نه جهل مركب و ضلالت )
هفتم آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد پاره اى از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت: ((پاره اى از آنچه تعليم داده شدى مرا تعليم دهى (( و نگفت ((آنچه تعليم داده شدى به من تعليم دهى ((
هشتم اينكه دستورات خضر را امر اوناميد، وخود را در صورت مخالفت عاصى ونافرمان اوخواند وبه اين وسيله شان استاد خود را بالابرد. نهم اينكه وعدهاى كه داد وعده صريح نبود، ونگفت من چنين وچنان مى كنم ، بلكه گفت: ان شاء الله به زودى خواهى يافت كه چنين وچنان كنم . ونيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده ان شاء الله آورد.
خضر (عليه السلام) هم متقابلا رعايت ادب را نموده، اولا با صراحت او را رد نكرد، بلكه به طور اشاره به او گفت كه :
تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى . و ثانيا وقتى موسى (عليه السلام ) وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت : ((خيلى خوب بيا(( بلكه اورا آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد، و فرمود:((فان اتبعتنى - پس اگر مرا پيروى كردى (( و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، وبه عنوان صرف مولويت اورا نهى ننمود بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت : ((اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد از من چيزى بپرسى (( تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.
صبر نياوردن موسى «ع» به سكوت در برابر اعمال خضر «ع»
«فَانطلَقَا حَتى إِذَا رَكِبَا فى السفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَ خَرَقْتهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْت شيْئاً إِمْراً»:
كلمه ((امر(( - به كسر همزه - به معناى داهيه عظيم ومصيبت بزرگ است . وجمله ((فانطلقا(( تفريع بر مطلب قبلى است ، ومقصود از آن - روانه شدن - موسى وخضر است . از اين جمله برمى آيد كه از اينجا به بعد ديگر جوان همراه موسى با آن دوروانه نشده است . لام در جمله ((لتغرق اهلها(( لام غايت است ، زيرا هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است وقطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده ، وليكن بسيار مى شود كه عاقبت قهرى وضرورى از باب ادعا ومجازا غايت منظور نظر گرفته مى شود، چون شنونده ويا خواننده خود مى داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست همچنان كه بسيار مى شود كه مى گويى : فلانى ، آيا مى خواهى با انجام اين كار خودت را هلاك كنى؟
«قَالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً»:
در اين جمله سؤال موسى (عليه السلام ) را بيجا قلمداد نموده مى گويد: آيا نگفتم كه توتوانايى تحمل با من بودن را ندارى ؟ وبا اين جمله همىن گفته خود را كه در سابق نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مى نمايد.
«قَالَ لاتُؤَاخِذْنى بِمَا نَسِيت وَ لا تُرْهِقْنى مِنْ أَمْرِى عُسراً»:
كلمه ((رهق (( به معناى احاطه وتسلط يافتن به زور است ، و ((ارهاق (( به معناى تكليف كردن است . و معناى جمله اين است كه مرا به خاطر نسيانى كه كردم واز وعدهاى كه دادم غفلت نمودم مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير. وچه بسا نسيان را به ترك تفسير كنند، ليكن تفسير اول روشنتر است ، و به هر حال جمله مورد بحث عذرخواهى موسى (عليه السلام) است .
«فَانطلَقَا حَتى إِذَا لَقِيَا غُلَماً فَقَتَلَهُ قَالَ أَ قَتَلْت نَفْساً زَكِيَّةَ بِغَيرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْت شيْئاً نُّكْراً»:
قبل از اين جمله مطلبى به منظور اختصار حذف شده ، وتقدير كلام اين است كه : موسى وخضر از كشتى بيرون شده به راه افتادند. كلمه ((فقتله (( در جمله ((حتى اذا لقيا غلاما فقتله (( با حرف فاء عطف شده بر شرط ((اذا(( وكلمه ((قال (( جزاء شرط است . اين آن نكته اى است كه از ظاهر كلام استفاده مى شود، واز همين جا معلوم ميشود كه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام بيان اعتراض موسى است ، نه بيان قضيه قتل ، ونظير اين نكته در آيه بعد كه مى فرمايد: ((فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية ... لو شئت (( نيز به چشم مى خورد، بر خلاف آيه قبلى كه مى فرمود: ((فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال (( كه جزاء ((اذا(( در آن ، جمله ((خرقها(( است . وجمله ((قال ...(( كلامى جداگانه وجديد است.
وبنابراين ، پس اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه يكى پس از ديگرى به خضر اعتراض كرده است نه اينكه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسى در هر يك اعتراضى نموده ، پس كانه گفته شده : داستان چنين وچنان شد وموسى بر اواعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض ونقطه اتكاء كلام ، بيان سه اعتراض موسى است ، نه عمل خضر واعتراض موسى تا سه داستان بشود.
اين را بدان جهت گفتيم كه وجه فرق ميان اين سه آيه روشن شود كه چرا در اولى ((خرقها(( جواب ((اذا(( قرار گرفته ولى جمله ((قتله (( و((وجدا(( وجمله ((اقامه (( در آيه دوم وسوم جواب قرار نگرفته بلكه جزء شرط ومعطوف بر آن شده است ؟ - دقت فرمائيد.
كلمه ((زكية (( در جمله ((اقتلت نفسا زكية (( به معناى طاهره است ، ومراد، طهارت وپاكى اواز گناه است ، چون آن كسى كه به دست خضر كشته شد كودكى بوده كه به طورى كه از كلمه ((غلاما(( استفاده مى شود به سن بلوغ نرسيده بوده ، واين پرسش موسى پرسش انكارى بوده است.
و جمله ((بغير نفس (( معنايش اين است كه ((بدون اينكه اوكسى را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد(( چون اين بچه غير بالغ كسى را نكشته بود. وچه بسا از جمله ((بغير نفس (( استفاده شود كه مقصود از نفس اولى هم جوانى بالغ است يعنى آنكه به دست خضر كشته شده نيز بالغ بوده ، وكلمه ((غلام (( هم مطلق است ، يعنى هم جوان نابالغ را شامل مى شود و هم بالغ را، وبنابراين احتمال ، معنا چنين مى شود آيا بدون قصاص نفس برى از گناه مستوجب قتل را كشتى؟
«لقد جئت شيئا نكرا» - يعنى كارى بس منكر و زشت كردى، كه طبع آن را ناشناس مى داند، و جامعه بشرى آن را نمى شناسد. واگر سوراخ كردن كشتى را ((امر(( يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى منكر خواند بدين جهت است كه آدمكشى در نظر مردم كارى زشت تر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتى است. گو اينكه سوراخ كردن كشتى مستلزم غرق شدن عده زيادى است، وليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدمكشى به مباشرت است، لذا آدمكشى را ((نكر(( خواند.
«قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّك إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً»:
معناى اين جمله روشن است، و زيادى كلمه ((لك (( يك نوع اعتراضى است به موسى كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. ونيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به اوگفته بود: ((انك لن تستطيع معى صبرا(( ويا اگر شنيده خيال كرده كه شوخى كرده است ، ويا با او نبوده ، ولذا گويا مى گويد: اينكه گفتم ((انك لن تستطيع معى صبرا(( با تو بودم ، وغير از تومنظورى نداشتم.
«قَالَ إِن سأَلْتُك عَن شىْءِ بَعْدَهَا فَلاتُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْت مِن لَّدُنى عُذْراً»:
ضمير در ((بعدها(( به ((هذه المرة (( ويا ((هذه المسالة (( كه در تقدير است برمى گردد، ومعنايش اين مى شود كه : اگر بعد از اين دفعه ويا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالى كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعنى ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى. «قد بلغت من لدنى عذرا» - يعنى به عذرى كه از ناحيه من باشد رسيدى، و به نهايتش هم رسيدى. «فَانطلَقَا حَتى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ استَطعَمَا أَهْلَهَا...»:
آن كلامى كه در آيه قبل در باره ((فانطلقا(( و((فقتله (( گذشت عينا در اين آيه نيز در جملات ((فانطلقا(( ((فابوا(( ((فوجدا(( ((فاقامه (( مى آيد.
جمله ((استطعما اهلها(( صفت آن قريه است ، واگر فرمود: ((تا آمدند به آن دهى كه (اين صفت داشت كه ) از اهلش غذا خواستند(( و نفرمود ((بدهى كه از ايشان غذا خواستند(( براى اين است كه تعبير دهى كه از ايشان غذا خواستند تعبير بدى است ، به خلاف اينكه اول گفته شود آمدند نزد دهى واهل در تقدير گرفته شود، چون قريه هم نصيبى از آمدن به سويش دارد،
لذا جائز است مجازا همان قريه را در جاى اهل بگذاريم ، به خلاف غذا خواستن از قريه كه مخصوص اهل قريه است ، وبنابراين كلمه ((اهلها(( از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير نيست.
و اگر نفرمود: ((حتى اذا اتيا قرية استطعما اهلها(( بدين جهت بود، هر چند كه اگر اينطور فرموده بود كلمه ((قرية (( در معناى حقيقيش استعمال شده بود، وليكن از آنجائى كه غرض عمده از اين كلام مربوط به جزاء يعنى جمله ((قال لوشئت لتخذت عليه اجرا(( بوده ، و گرفتن مزد از قريه معنا نداشته ، لذا فرموده : ((حتى اذا اتيا اهل قرية ((
و همين خود دليل بر اين است كه اقامه جدار در حضور اهل ده بوده ، وبه همين جهت احتياجى نبوده كه بفرمايد ((لوشئت لتخذت عليه منهم اجرا(( ويا ((من اهلها اجرا(( يعنى چه ميشد كه از ايشان (ويا از اهل اين ده ) در برابر اين عمل مزدى مى گرفتى ، وكلمه : ((از ايشان (( ويا ((از اهل ده (( را انداخته است - دقت فرمائيد.
و مراد از ((استطعام طلب (( طعام است به عنوان مى همانى ولذا دنبالش فرمود: ((فابوا - پس از اينكه ميهمانشان كنند مضايقه نمودند(( معناى ((انقضاض (( در جمله ((فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض (( سقوط و فرو ريختن است، و اينكه فرموده : مى خواست سقوط كند معنايش اين است كه در شرف سقوط بود.
و اينكه فرموده : ((فاقامه (( معنايش اين است كه خضر آن را درست كرد ولى ديگر نفرمود: چگونه درستش كرد، آيا به طور معجزه وخرق عادت بوده يا از طريق معمولى خرابش كرده واز نوبنيانش نهاده ، ويا با بكار بردن ستون از سقوطش جلوگيرى نموده است . چيزى كه هست از اينكه موسى به وى گفت : چرا مزد از ايشان نگرفتى شايد استفاده شود كه از راه ساختمان آن را اصلاح كرده اند، نه از راه معجزه ، چون معهود از مزد گرفتن در صورت عمل كردن معمولى است.
در جمله ((لو شئت لتخذت عليه اجرا(( كلمه ((تخذ(( به معناى اخذ است، وضمير در ((عليه (( به اقامه اى بر مى گردد كه از مفهوم ((فاقامه (( استفاده مى شود، چون اقامه مصدر است ، هم ضمير مذكر به آن بر مى گردد، وهم مؤنث، و سياق گواهى مى دهد بر اينكه موسى وخضر گرسنه بوده اند. ومقصود موسى از اينكه گفت ((خوب است در برابر عملت اجرتى بگيرى (( اين بوده كه با آن اجرت غذايى بخرند تا سد جوع كنند.
جدایی خضر و موسی از یکدیگر و تأويل اعمال خضر
«قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنى وَ بَيْنِك سأُنَبِّئُك بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَستَطِع عَّلَيْهِ صبراً»:
كلمه ((هذا(( اشاره است به گفته موسى ، يعنى اين حرف تو سبب فراق ميان من وتوشد. ويا به قول بعضى اشاره به وقت است ، يعنى حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد. وممكن است اشاره به خود فراق باشد، يعنى اين فراق ميان من و تو است كه فرا رسيد. كانه فراق، امرى غايب بوده حالايعنى به محض گفتن موسى ((كه خوب است مزدى بگيرى (( فرا رسيده است.
و اگر گفت :((فراق بين من وبين تو(( ونفرمود: ((فراق بين ما(( به خاطر تاكيد بوده. و اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسى گفت وجلوتر نگفت براى اين بوده كه در آن دونوبت موسى (عليه السلام ) يا عذرخواهى مى كرده همچنان كه در نوبت اول چنين كرده ويا از او مهلت مى خواسته همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسى خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤال دوم اگر بار سوم از چيزى پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن . بقيه جملات آيه روشن است.
«اما السفينة فكانت لمساكين ...»:
از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعدهاى كه اجمالاداده وگفته بود به زودى تورا خبر مى دهم . جمله ((ان اعيبها(( يعنى آن را معيوب كنم . وهمين خود قرينه است بر اينكه مقصود از ((كل سفينة (( هر سفينه سالم وغير معيوب بوده است.
«و كان وراءهم ملك» - كلمه ((وراء(( به معناى پشت سر است ، وظرفى است در مقابل ظرفى ديگر كه همان روبروى آدمى است كه به آن ((قدام (( و((امام (( مى گويند، وليكن گاهى كلمه ((وراء(( بر جوى كه در آن جودشمنى خود را پنهان كرده وآدمى از آن غافل باشد اطلاق مى شود، هر چند كه پشت سر نباشد، بلكه روبرو باشد. ونيز بر جهتى كه در آن چيزى باشد كه آدمى از آن روگردان است و يا در آن چيزى باشد كه آدمى را از غير خودش به خودش مشغول مى كند، هر چند كه پشت سر نباشد. كانه آدمى روى خود را از آن چيز به طرف خلاف آن برمى گرداند، همچنانكه خداى تعالى هر سه معنا را استعمال كرده و فرموده: ((فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون (( ونيز فرموده : ((وما كان لبشر ان يكلمه الله الاوحيا او من وراء حجاب (( ونيز فرموده : ((والله من ورائهم ((.
و خلاصه معناى آيه اين است كه : كشتى مزبور مال عدهاى از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مى كردند، ولقمه نانى به دست مى آوردند، ودر آنجا پادشاهى بود كه كشتيهاى دريا را غصب مى كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد، واز آن صرفنظر كند.
«و اما الغلام فكان ابواه مؤمنين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا»:
از نظر سياق واز نظر جمله ((وما فعلته عن امرى (( كه خواهد آمد بطور روشن چنين به نظر مى رسد كه مراد از ((خشيت (( به طور مجاز پرهيز از روى رأ فت ورحمت باشد، نه معناى حقيقيش كه همان تاثر قلبى خاص است.
چون خداى تعالى در آيه ((و لايخشون احدا الا الله (( معناى حقيقى خشيت را از انبياى عظامش نفى كرده است.
و نيز بطور روشن چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله ((ان يرهقهما طغيانا وكفرا(( اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده واز راه تاثير روحى وادار بر طغيان وكفر كند، چون پدر ومادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند. ليكن جمله ((و اقرب رحما(( كه در آيه بعدى است تا حدى تاييد مى كند كه دوكلمه ((طغيانا(( و((كفرا(( دو تميز باشند براى ((ارهاق (( يعنى در حقيقت دووصف باشند براى غلام نه براى پدر ومادرش.
«فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبهُمَا خَيراً مِّنْهُ زَكَوةً وَ أَقْرَب رُحماً»:
مقصود از اينكه فرمود ((ما خواستيم خدا به جاى اين فرزند فرزندى ديگر به آن دو بدهد كه از جهت زكات (طهارت ) بهتر از او باشد(( اين است كه از جهت صلاح وايمان بهتر از او باشد، چون در مقابل طغيان و كفر كه در آيه قبلى بود همان صلاح و ايمان است ، اصل كلمه ((زكات (( به طورى كه گفته شده طهارت و پاكى است.
و مراد از اينكه فرمود ((نزديك تر از اواز نظر رحم باشد(( اين است كه از او بيشتر صله رحم كند، وبيشتر فاميل دوست باشد، وبه همين جهت پدر ومادر را وادار به طغيان وكفر نكند. و اما اگر بگوييم ((يعنى مهربانتر به پدر ومادر باشد(( با جمله ((اقرب منه (( مناسب نيست، چون معمولا نمى گويند در مهر ومحبت نزديكتر باشد، ومعناى قبلى مناسبتر است.
و اين معنا همانطور كه از نظر خواننده گذشت تاييد مى كند كه منظور از جمله ((لايرهقهما طغيانا وكفرا(( كه در آيه قبلى بود اين باشد كه فرزند نامبرده پدر ومادر را با طغيان وكفر خود ارهاق كند، يعنى طاغى و كافر كند، نه اينكه به آنها تكليف كند كه طاغى وكافر شوند.
و اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر ومادرش نزد خدا ارزش داشته ، آن قدر كه اقتضاى داشتن فرزندى مؤمن وصالح را داشته اند كه با آن دوصله رحم كند، وآنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده، و خدا امر فرموده تا اورا بكشد، تا فرزندى ديگر بهتر از او و صالح تر و رحم دوست تر از او به آن دو بدهد.
«وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَكانَ لِغُلَامَينِ يَتِيمَينِ فى الْمَدِينَةِ وَ كانَ تحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كانَ أَبُوهُمَا صالِحاً»:
بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه (شهر) مذكور در اين آيه غير از آن قريهاى بوده كه در آن ديوارى مشرف به خرابى ديده و بنايش كردند، زيرا اگر مدينه همان قريه بوده ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دوغلام يتيم در آن بودند، پس گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اينكه دو يتيم و سرپرست آن دو در قريه حاضر نبوده اند.
ذكر يتيمى دوپسر، ووجود گنجى متعلق به آن دودر زير ديوار، واين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش گشته از بين مى رود، واينكه پدر آن دو يتيم مردى صالح بوده ، همه زمينه چينى براى اين بوده كه بفرمايد: ((فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما((، وجمله رحمة من ربك تعليل اين اراده است.
پس رحمت خداى تعالى سبب اراده اواست به اينكه يتيمها به گنج خود برسند، وچون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روى آن بوده ، لاجرم خضر آن را به پا داشت ، وسبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم ويك گنج از خود به جاى گذاشته است.
در موافقت دادن ميان صلاح پدر ايتام ودفينه كردنش گنج را براى فرزندان بحثه ايى طولانى كرده اند با اينكه خداى تعالى دفينه كردن پول را مذمت نموده وفرموده : ((و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم(.
لكن آيه مورد بحث متعرض بيش از اين نيست كه در زير ديوار گنجى از براى آن دويتيم بوده ، وديگر دلالت ندارد بر اينكه پدرشان آن را دفن كرده باشد. علاوه بر اينكه به فرضى هم كه پدر آنان دفن كرده باشد توصيف پدر آنان به اينكه مردى صالح بوده خود دليل بر اين است كه گنج مزبور هر چه بوده مذموم نبوده.
از اين هم كه بگذريم ممكن است پدر صالح آن دو گنجى را به ملاك جايزى براى فرزندانش دفن كرده باشد. اين كار بالاتر از سوراخ كردن كشتى نيست، چطور آن دو كار با تاويل امر الهى جائز باشد اينهم لابد تاويلى داشته است ، البته در اين ميان روايتى هست كه در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء الله تعالى.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه صلاح انسان گاهى در وارث انسان اثر نيك مى گذارد، وسعادت وخير را در ايشان سبب مى گردد، همچنانكه آيه شريفه ((وليخش الذين لو تركوا من خلقهم ذرية ضعافا خافوا عليهم ...(( نيز دلالت دارد بر اينكه صلاح پدر ومادر در سرنوشت فرزند مؤثر است. واينكه فرمود ((وما فعلته عن (( امرى كنايه است از اينكه حضرت خضر هر كارى كه كرده به امر ديگرى يعنى به امر خداى سبحان بوده نه به امرى كه نفسش كرده باشد.
«ذَلِك تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسطِع عَّلَيْهِ صبراً»:
كلمه ((تستطع ((از ((استطاع ،يسطيع (( به معناى ((استطاع ، يستطيع (( است . در اول سوره آل عمران هم گذشت كه تاويل در عرف قرآن عبارت است از حقيقتى كه هر چيزى متضمن آن است و وجودش مبتنى بر آن و برگشتش به آن است، مانند تاويل خواب كه به معناى تعبير آن است ، و تاويل حكم كه همان ملاك آن است، و تاويل فعل كه عبارت از مصلحت وغايت حقيقى آن، و تاويل واقعه علت واقعى آن است ، و همچنين است در هر جاى ديگرى كه استعمال شود.
پس اينكه فرمود: ((ذلك تاويل ما لم تسطع ...(( اشارهاى است از خضر به اينكه آنچه براى وقايع سهگانه تاويل آورد وعمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقى آن وقايع بوده نه آنچه كه موسى از ظاهر آن قضايا فهميده بود، چه آن جناب از قضيه كشتى تسبيب هلاكت مردم ، واز قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت، واز قضيه ديوار سازى سوء تدبير در زندگى را فهميده بود.
بعضى از مفسرين گفته اند: خضر (عليه السلام) در كلام خود ادبى زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت كرده وآن قسمت از كارها را كه خالى از نقص نبوده به خود نسبت داده مثلا گفته است: ((فاردت ان اعيبها(( و آنچه انتسابش هم به خود وهم به خدا جائز بوده با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده، و مثلا گفته است : ((فاردنا ان يبدلهما ربهما(( ويا فرموده: فخشينا وآنچه كه مربوط به ربوبيت وتدبير خداى تعالى بوده به ساحت مقدس اواختصاص داده، و فرموده: ((فاراد ربك ان يبلغا اشدهما((
بحثى تاريخى در دوفصل
داستان موسى وخضر در قرآن
خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، واگر به طرف مجمع البحرين برود اورا در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - ويا گم - شد همانجا اورا خواهد يافت.
موسى (عليه السلام ) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، وچيزى از علوم اورا فرا گيرد، لاجرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند وبا خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند وچون خسته شده بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد وخود را به آب انداخت - ويا مرده اش به آب افتاد - رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند وچون بار ديگر خسته شدند موسى به اوگفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم . در آنجا رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، ودر پاسخش گفت: آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد وبه دريا افتاد وشنا كرد تا ناپديد گشت، من خواستم به توبگويم ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت.
موسى گفت : اين همان است كه ما، در طلبش بوديم وآن تخته سنگ همان نشانى ما است پس بايد بدانجا برگرديم. بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بنده اى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به اوداده بود بيافتند. موسى خود را بر او عرضه كرد ودرخواست نمود تا اورا متابعت كند و او چيزى از علم ورشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد.
آن مرد عالم گفت : تو نمى توانى با من باشى وآنچه از من وكارهايم مشاهده كنى تحمل نمايى ، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى، و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى؟ موسى قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش اورا بپذيرد، وآنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از هيچ چيزى سؤال نكنى، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |