تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
ليكن اين سخن ، سخن قابل توجهى نيست : اولا براى اينكه از سياقى چون ((لبثنا يوما اوبعض يوم (( به هيچ وجه چنين معنايى استفاده نمى شود. صرفنظر از سياق ، اصلا در قرآن كريم عين اين عبارت از شخص واحد نقل شده كه گفته است : ((لبثت يوما او بعض يوم (( كه پر واضح است در آن عبارت معنا ندارد كلمه «أو» براى تفصيل باشد.
و ثانيا، براى اينكه ترديد اصحاب كهف ناشى از استدلالى بوده كه از شواهد وقرائن مشهود گرفتند، وچنين مردانى بزرگ شانشان اجل از اين است كه از روى تحكم وهوى وهوس وگزافه گويى حرفى بزنند. و شواهد وقرائن خارجى كه انسان به وسيله آن استدلال مى كند از قبيل آفتاب وسايه ونور وظلمت وامثال آن آنهم از كسانى كه تازه از خواب برخاسته اند امورى نيست كه مقدار دقيق زمانى كه به خواب رفته اند را مشخص سازد، حال چه اينكه ما كلمه ((او(( را براى ترديد بدانيم يا براى تفصيل . پس مقصود از كلمه ((يوم (( در هر دوحال زيادتر از يك شبانه روز است ، واستعمال كلمه ((يكروز(( در يك روز واندى شايع است ، و تازگى ندارد.
«قالوا ربكم اعلم بما لبثتم» - يعنى بعضى ديگر ايشان در رد آنهايى كه گفتند يك روز ويا پاره اى از يك روز خوابيديم (( گفتند: ((پروردگار شما بهتر مى داند كه چقدر خوابيده ايد(( چون اگر منظورشان رد آن كلام نبوده باشد جا داشت بگويند: ((پروردگار ما بهتر مى داند((
جمله: ((ربكم اعلم بما لبثتم (( انحصار علم حقيقى به معناى احاطه بر عين موجوداتوحوادث ، به خداى تعالى را افاده مى كند.
اين را بدان جهت گفتيم تا روشن گردد كه عبارت مذكور صرفا براى رعايت ادب نسبت به خداى تعالى نبوده - آنطور كه بعضى از مفسرين پنداشته اند - بلكه براى بيان حقيقتى از حقايق معارف توحيد بوده است، وآن اين است كه اصولا علم -به معناى حقيقى كلمه - جز علم خدا نيست، زيرا انسان، گذشته از خودش، محجوب از هر چيز ديگرى است حتى نه تنها مالك نفس خود نيست، بلكه احاطه به خويش هم ندارد، مگر آنكه خدايش اجازه داده باشد، واگر به غير خود احاطه اى پيدا كند وعلمى به هم رساند به آن مقدار مى تواند كه امارت و نشانه هاى خارجى برايش كشف نموده پرده بردارى كند، و اما احاطه به عين موجودات وعين حوادث كه علم حقيقى هم همان است علمى است مخصوص خداى تعالى كه محيط به هر چيز و شاهد و ناظر بر هر چيز است، و آيات قرآنى هم كه بر اين معنا دلالت كند بسيار زياد است.
پس شخص موحد اگر عارف به مقام پروردگار خود باشد بايد در هر امرى تسليم اوگردد، وعلم را از آن اوبداند، وبه خودش نسبت علم ندهد، نه تنها علم بلكه هيچ كمالى چون علم وقدرت را به خود نسبت ندهد مگر در جائى كه ناچار شود كه در آن صورت حقيقت علم و قدرت را به خدا نسبت مى دهد وآنگاه آن مقدارى را براى خود اثبات مى كند كه خداى تعالى تمليكش كرده، و اجازه اش داده ، همچنانكه خودش فرموده : ((علم الانسان ما لم يعلم (( ونيز فرموده : ((قالوا سبحانك لاعلم لنا الا ما علمتنا(( ونيز آياتى ديگر.
از همين جا مى توان فهميد كه گويندگان جمله ((ربكم اعلم بما لبثتم (( در مقام معرفت وخداشناسى از گويندگان جمله ((لبثنا يوما او بعض يوم (( برتر بوده اند، ومقصودشان از گفته خود تنها اظهار ادب نبوده ، بلكه همانطور كه گفتيم به يكى از معارف توحيد آشنايى داشته اند، وگرنه ممكن بود بگويند: ((ربنا اعلم بما لبثنا - پروردگار ما بهتر مى داند كه چقدر خوابيده ايم ، آن وقت اين دسته آن عده اى نمى بودند كه خداى تعالى در باره شان فرمود: ((ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبثوا امدا - آنان را مبعوث كرديم تا بدانيم كدام طائفه بهتر تشخيص مى دهند كه چقدر خوابيده اند((، براى اينكه صرف اظهار ادب ملازم با بهتر تشخيص دادن نيست ، واظهار كردن ادب غير از تشخيص دادن وگفتن است .
و ظاهر امر اين است كه گويندگان ((ربكم اعلم بما لبثتم (( غير گويندگان ((لبثنا يوما اوبعض يوم (( است، زيرا سياق - همانطور كه ديگران هم گفته اند - سياق محاوره وپاسخ وپرسش است كه لازمه اش اين است كه يك عده بپرسند وعده اى ديگر پاسخ گويند. پس گويندگان جمله دومى غير از گويندگان جمله اولى هستند، و اگر هر دو كلام از يك عده مى بود جاى آن داشت كه بفرمايد: ((ثم قالوا ربنا اعلم بما لبثنا(( - پس خودشان در جواب خود گفتند پروردگار ما داناتر است به اينكه چقدر خوابيده ايم نه اينكه بفرمايد: ((پروردگار شما بهتر مى داند...((
از اينجا استفاده مى شود كه اصحاب كهف هفت نفر يا بيشتر بوده اند، نه كمتر، زيرا در حكايت گفتگوى ايشان يكجا تعبير به ((قال (( آمده ، و دوجا: ((قالوا(( وچون كمترين عدد جمع سه است نتيجتا عددشان از هفت نفر كمتر نبوده وحداقل سه نفر سؤ ال كرده اند وحداقل سه نفر جواب داده اند، ويك نفر هم صاحب كلامى است كه كلمه قال در آغازش آمده .
گفتگوى اصحاب كهف بعد از بيدار شدن درباره رفتن به شهر
«فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه» - اين جمله نيز تتمه محاوره وگفتگوى ايشان است ، كه پيشنهاد مى كند يك نفر را به شهر بفرستند تا طعامى برايشان بخرد، وغذايى تهيه كند. ضمير در كلمه ((ايها(( به مدينه بر مى گردد، ومقصود اهل مدينه است ، يعنى كدام يك از اهل شهر طعام بهترى دارد از اوبخرد وبياورد، واين قسم اضمار را استخدام گويند.
كلمه ((ازكى : پاكيزه تر(( از ماده زكات است ، وزكات طعام پاكيزه آن است . بعضى گفته اند: يعنى حلال تر آن . بعضى ديگر گفته اند يعنى پاك تر آن ، وليكن اينكه كلمه را به صيغه افعل تفصيل (ازكى ) آورده خالى از اين اشعار واشاره نيست كه مقصود از كلمه مذكور همان معناى اول باشد.
ضمير در ((منه (( به طعامى برمى گردد، كه از جمله ((ازكى طعاما(( استفاده مى شود بعضى گفته اند به كلمه ((ازكى طعاما(( برمى گردد وكلمه ((من (( در ((منه (( براى ابتداء ويا تبعيض است كه اگر تبعيض باشد معناى جمله اين مى شود كه ((يكى را بفرستيد در شهر بگردد وببيند كداميك ازفروشگاههاجنس پاكيزه تر مى فروشد و مقدارى از آن برايتان خريدارى كند تا با آن ارتزاق كنيد((
بعضى ديگر گفته اند ضمير به كلمه ((ورق (( بر مى گردد، آنگاه حرف ((من (( را بدلى گرفته وگفته اند: معناى آيه اين است كه ((بياورد رزقى بدل از پول ((، ولى اين احتمال بعيد است ، چون مستلزم تقدير گرفتن ضمير ديگرى است كه به جمله قبلى برگردد، علاوه بر اينكه ضمير مورد گفتگو ضمير مذكر است، واگر به ورق بر مى گشت بايد مؤنث آورده مى شد، به شهادت اينكه خود آيه قبلا ورق را مؤنث دانسته در باره اش اشاره مؤنث به كار برده و فرموده ((ورقكم هذه (( ((و ليتلطف و لايشعرن بكم احدا(( - ((تلطف (( به معناى اعمال لطف ورفق واظهار مدارات است ، پس اينكه فرمود: ((و لايشعرون بكم احدا(( عطفى است تفسيرى ، كه مى خواهد همان جمله قبلى را معنا كند، ومقصود از اين كلام به طورى كه از سياق برمى آيد اين است كه بايد اين شخص كه مى فرستيد در اعمال نازك كارى و لطف با اهل شهر در رفتن و برگشتن و معامله كردن خيلى سعى كند، تا مبادا خصومتى يا نزاعى واقع شود كه نتيجه اش اين شود كه مردم از راز و حال ما سر در آورند.
بعضى ديگر اينطور معنا كرده اند كه در معامله بسيار نازك كارى به خرج دهد. ولى كلام مطلق است وقيدى براى خصوص معامله در آن نيست .
نگرانى اصحاب كهف از فاش شدن رازشان و دست يافتن كفار به آنان
«إِنهُمْ إِن يَظهَرُوا عَلَيْكمْ يَرْجُمُوكمْ أَوْ يُعِيدُوكمْ فى مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً»:
اين آيه امر به تلطف را تعليل نموده ومصلحتش را بيان مى كند. جمله ((يظهروا عليكم (( به معناى ((يطلعوا عليكم - بر شما اطلاع يابند(( است ، چون ظهور بر هر چيز اطلاع از آن وعلم يافتن بدان و همچنين ظفر يافتن بر آن است ،وآيه شريفه به هر دومعنا هم تفسير شده ، وكلمه مذكور به طورى كه راغب گفته از كلمه ظهر گرفته شده كه به معناى پشت وگرده آدمى است ، در مقابل شكم آدمى ، پس از آن بطور استعاره در خصوص گرده زمين استعمال نموده گفتند: ((ظهر الارض - پشت زمين (( در مقابل ((بطن الارض - دل زمين ((، آنگاه ((ظهور(( از آن گرفته شده كه به معناى پيدائى وهويدائى است ، در مقابل بطون كه به معناى ناپيدائى است .
چون بودن شخص در روى زمين ملازم است با ديدن واطلاع يافتن و همچنين ميان بودن در روى زمين وظفر يافتن ونيز ميان آن وغلبه يافتن ملازمه عادى هست ، ولذاست كه گفته شده ((ظهر عليه (( در معناى ((اطلاع يافتن بر آن (( و((مكان اورا شناخت (( وبر اوظفر يافت ((وبر اوغلبه كرد(( استعمال مى شود،
و از اين گذشته در اشتقاقش هم توسعه اى قائل شده اند، به طورى كه هم باب افعال از آن گرفته اند وهم باب مفاعله و باب تفاعل و باب استفعال و ابوابى ديگر.
و از سياق بر مى آيد كه جمله ((يظهروا عليكم (( در خصوص اين داستان به معناى همان اطلاع يافتن از مخفى گاه كسى سر در آوردن است، زيرا از ساير معانى جامع تر است ، چون اصحاب كهف قبلا مردمانى نيرومند و متنفذ بوده اند، و حال فرار نموده و خود را پنهان كرده اند، لذا سفارش مى كنند كه چون ما مردمى سرشناسيم سعى كن كسى از مخفى گاه ما خبردار نشود واگر مطلع شوند بر آنچه كه مى خواهند ظفر مى يابند.
و اينكه فرمود: ((يرجموكم (( معنايش كشتن با سنگ است كه بدترين كشتن ها است ، زيرا علاوه بر كشتن منفوريت ومطروديت كشته را هم همراه دارد ودر اين كه خصوص رجم را از ميان همه اقسام قتل اختيار نمود خود مشعر بر اين است كه اهل شهر عموما با اصحاب كهف دشمنى داشته اند، زيرا اينان از دين آنان بيرون آمده بودند، با حرصى عجيب مى خواستند با ريختن خون ايشان دين خود را يارى كنند، بنابراين اگر دستشان به ايشان برسد بى درنگ خونشان را مى ريزند، و چون همه افراد مى خواهند در اينكار شركت جويند لاجرم جز با سنگسار ميسر نمى شود.
و اينكه فرمود ((او يعيدوكم فى ملتهم (( ظاهرش اين است كه كلمه ((اعاده (( متضمن معناى داخل كردن باشد، چون مى بينيم كلمه مذكور با لفظ ((فى (( متعدى شده است . با اين كه اين كلمه همواره بايد با ((الى (( متعدى شود.
آرى ، برداشتى كه اصحاب كهف كردند طورى نبوده كه مردم دست از سر آنان بردارند، يا به صرف ادعاى اينكه بگويند ما از دين توحيد دست برداشته ايم از ايشان بپذيرند وجرمشان را ببخشند بلكه به خاطر اينكه جرمشان تظاهر به دين توحيد وخروج از دين بت پرستى بوده وعلنا بت پرستى را خرافى وموهوم وافتراء بر خدا معرفى مى كردند عادتا نبايد به صرف اعتراف به حقانيت بت پرستى قناعت كنند، بلكه بايد آن قدر تعقيبشان كنند ورفتارشان را زير نظر بگيرند تا نسبت به صدق ادعايشان اطمينان پيدا كنند، و قهرا در بت پرستى يكى از بت پرستان شده و تمامى وظائف دينى ايشان را انجام داده از انجام مراسم و شرايع دين الهى محروم شوند، حتى به يك كلمه از دين توحيد لب نگشايند.
البته هيچ يك از اينها نسبت به كسى كه در زير فشار كفار قرار گرفته واز هر سواورا محصور خود نموده مانند يك اسير زير دست ومستضعف در ميان آنان زندگى مى كند مانعى ندارد، هم عقل آن را تجويز مى كند، و هم نقل، حتى قرآن كريم صريحا تجويز نموده و فرموده: ((الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ((. و نيز فرموده: ((الا ان تتقوا منهم تقاة (( كه چنين كسانى مى توانند به زبان انكار حق نموده و در دل ايمان داشته باشند، ليكن همه اينها براى كسى است كه گفتيم در زير فشار كفار و زير نظر آنان و در چنگالشان قرار گرفته باشد، نه مانند اصحاب كهف كه از ميان كفار نجات يافتند، و آزادى در عمل و اعتقاد به دست آوردند، براى آنان ديگر جائز نيست خود را در مهلكه ضلالت افكنده ودست بسته تحويل اجتماع كفر شوند آن وقت نتوانند به كلمه حق لب بگشايند، و خود را از انجام وظائف دينى وانسانى محروم كنند، كه اگر چنين كنند سعادت را بر خود حرام نموده ديگر هرگز روى رستگارى را نمى بينند، همچنانكه خداى تعالى فرموده: ((ان الّذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماوهم جهنم و ساءت مصيرا((
و با همين بيان وجه ترتب جمله ((ولن تفلحوا اذا ابدا(( بر جمله ((اويعيدوكم فى ملتهم (( كاملا روشن مى گردد، ونيز اشكالى كه در اينجا به نظر مى رسد رفع مى شود، وآن اشكال اين است كه اظهار كفر از روى اكراه و پنهان داشتن ايمان در قلب و بين خود و خدا هميشه بخشوده است ، ومنحصر به زمانى معين نيست ، پس چرا فرموده: ((و هرگز تا ابد رستگار نمى شوند(( و با اينكه مجبور بودن اصحاب كهف از حالشان هويدا بوده چرا برگشتن به كفر ملتشان را هلاكت ابدى خوانده؟
جوابى كه گفتيم از كلام ما به دست مى آيد اين است كه اگر خود را بر مردم عرضه مى كردند ويا ايشان را به نحوى به مخفى گاه خود راهنمائى مى نمودند خود را به اختيار گرفتار كفر وشرك نموده و عذرشان موجه نمى شد
(آرى ناچارى واضطرار به اختيار منافاتى با اختيار ندارد مثلا كسى كه خود را به اختيار از هواپيما پرتاب مى كند ديگر در بين زمين وآسمان اختيارى ندارد، نه مى تواند برگردد ونه مى تواند از سقوط ومتلاشى شدن خود جلوگيرى كند ولى اين نتوانستن رفع ملامت از او نمى كند) البته ديگران هم جوابهاى ديگرى از اين اشكال داده اند كه قانع كننده نيست، يكى گفته : اكراه بر كفر گاهى سبب مى شود شيطان آدمى را به تدريج استدراج نموده و نظر او را برگرداند و راستى به كفر معتقدش كند، و در اين اعتقاد باطل پا بر جايش سازد.
وليكن اين جواب صحيح نيست ، براى اينكه اگر چنين خوفى بود مى بايست بفرمايد: ((و يخاف عليكم ان لاتفلحوا ابدا(( يعنى در اين صورت ترس آن هست كه هرگز رستگار نشويد، نه اين كه به طور قطع بفرمايد هرگز رستگار نمى شويد.
بعضى ديگر از اشكال اينطور جواب داده اند كه ممكن است منظور اين باشد كه كفار از راه دوستى وخواهش شما را به دين خود برگردانند. ولى سياق با اين توجيه سازگارى ندارد.
بعضى ديگر جواب داده اند كه ممكن است در آن روز تقيه جائز نبوده ، و به هيچ وجه كسى نمى توانسته اظهار كفر كند، قهرا در چنين فرضى عود به ملت كفر هر چند تقية باشد عدم فلاح ابدى را مستلزم است ، اين جواب نيز ناتمام است ، براى اينكه دليلى بر آن نيست وصرف احتمال ، كافى در رفع اشكال نمى باشد. و سياق محاوره اى كه از ايشان حكايت شده يعنى از جمله ((قال كم لبثتم ((- تا آخر دوآيه - سياق عجيبى است كه از كمال محبتشان به يكديگر در راه خداى تعالى وبرادريشان در دين ومساواتشان در بين يكديگر وخير خواهى و اشفاق نسبت به هم خبر مى دهد.
همانطور كه قبلا هم گفتگويش گذشت در جمله ((ربكم اعلم بما لبثتم (( بر موقفى از توحيد اشاره كرده اند كه نسبت به صاحبان و گويندگان جمله ((لبثنا يوما او بعض يوم (( رفيع تر و كامل تر است.
و اما برادرى و مواساتشان از اينجا فهميده مى شود كه يكى از ايشان وقتى مى خواهد پيشنهاد كند كه كسى را بفرستيم شهر به يكى از رفقايش نمى گويد تو برخيز برو، مى گويد يكى را بفرستيد، و نيز نگفت فلانى را بفرستيد.
و وقتى هم خواست اسم پول را ببرد نگفت پولمان را ويا از پولمان به او بدهيد برود، بلكه گفت : ((پولتان را بدهيد به يك نفرتان (( وورق را به همه نسبت داد، همه اينها مراتب برادرى و مواسات و ادب آنان را مى رساند.
بعلاوه ، جمله ((فلينظر ايها ازكى طعاما...(( وجمله وليتلطف ...(( مراتب خيرخواهى آنان نسبت به هم را مى رساند. و جمله ((انهم ان يظهروا عليكم ...(( اشفاق و مهربانى آنان را نسبت به يكديگر مى رساند كه چقدر نسبت به نفوس ى كه داراى ايمان بودند مشفق بودند، و براى آن نفوس ارزش قائل بودند.
و در جمله ((بورقكم هذه (( با در نظر گرفتن اضافه پول به آنان وبه كار رفتن اشاره ((هذه (( كه ورق مشخصى را تعيين مى كند اشعار دارد بر اينكه عنايت خاصى داشته اند بر اينكه بدان اشاره كنند و بگويند ((پولتان كه اينست (( وگرنه سياق بيش از اين استدعا نداشت كه چون گرسنه اند شخصى را بفرستند قدرى غذا تهيه كند. واما اسم پول بردن و بدان اشاره كردن بعيد نيست براى اين بوده كه ما بدانيم جهت بيرون افتادن راز آنان همان پول بوده، چون وقتى فرستاده آنان پول را در آورد تا به فروشنده جنس بدهد فروشنده ديد سكه اى است قديمى و مربوط به سيصد سال قبل. و در آيات اين داستان غير از اين پول چيز ديگرى باعث كشف اين راز معرفى نشده است.
«وَ كذَلِك أَعْثرْنَا عَلَيهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لارَيْب فِيهَا إِذْ يَتَنَازَعُونَ بَيْنهُمْ أَمْرَهُمْ»:
در مفردات گفته : ماده ((عثر(( به معناى سقوط است . وقتى مى گويند ((فلان عثر(( معنايش اين است كه فلانى افتاد، ولى مجازا در مورد كسى هم كه به مطلبى اطلاع پيدا مى كند بدون اينكه در پى آن باشد استعمال مى كنند، ومى گويند: ((عثرت على كذا(( يعنى به فلان مطلب اطلاع يافتم . در قرآن كريم يك جا فرموده : ((فان عثر على انهما استحقا اثما(( ويك جا فرموده : ((و كذلك اعثرنا عليهم (( يعنى اين چنين ايشان را بر جاى آنان واقف نموديم بدون اينكه خودشان در جستجوى آنان باشند.
و تشبيهى كه در جمله ((و كذلك اعثرنا عليهم (( است مانند تشبيهى است كه در جمله ((كذلك بعثناهم (( قرار دارد، و معنايش اين است: همانطور كه قرنها به خوابشان كرديم وسپس بيدارشان نموديم همينطور چنين وچنان كرديم . وبه همين منوال جمله اولى معنا مى شود.
ومفعول ((اعثرنا(( در آن جمله كلمه ((اناس (( است كه سياق بر آن دلالت دارد، وذيل آيه هم كه مى فرمايد: ((ليعلموا ان وعد اللّه حق (( شاهد بر اين دلالت است.
و جمله ((ربهم اعلم بهم (( به بيانى كه خواهد آمد اين وجه را تاءييد مى كند.
بعضى از مفسرين بر اين وجه اعتراض كرده اند، اولا به اينكه مستلزم اين است كه تنازع و سر و صداى مردم بعد از واقف شدن بر حال اصحاب باشد، وحال آنكه چنين نيست ، وثانيابه اينكه تنازع و سر و صدا قبل از وقوف بر حال آنان بوده ، وبعد از وقوف ديگر سر وصدا برطرف شده است ، و بنابر وجه بالاتنازع و وقوف در يك وقت بوده وصحيح نيست .
از اين اعتراض پاسخ مى دهيم به اين كه بنابراين وجه ، تنازع مردم تنازع در خصوص اصحاب كهف است كه زمانا بعد از اعثار و وقوف بوده، و آن تنازعى كه قبل از وقوف بوده تنازع در مساءله قيامت بوده است كه بنابراين وجه مقصود از تنازع آن نيست .
«فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيهِم بُنْيَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ»:
گويندگان اين حرف مشركين هستند به دليل اينكه دنبال آن چنين نقل فرموده : ((قال الّذين غلبوا على امرهم - گفتند آنهائى كه بر امر ايشان اطلاع يافتند(( و مراد از ((بناء(( بنيان بر ايشان است - و به طورى كه بعضى گفته اند منظور اين است كه ديوارى كشيده شود تا اصحاب كهف پشت آن قرار گرفته از نظر مردم پنهان شوند، و كسى بر حال آنان واقف نگردد، همچنانكه گفته مى شود: ((بنى عليه جدارا(( يعنى آن را پشت ديوار قرار داد.
توضيح آيه: «فقالوا ابنوا عليهم بنيانا...»
اين قسمت از آيات داستان اصحاب كهف به انضمام قسمت هاى قبل ، از آنجا كه فرمود:((و كذلك بعثناهم (( و ((و كذلك اعثرنا عليهم (( اشاره به تماميت داستان مى كند، گويا فرموده است : بعد از آنكه فرستاده اصحاب كهف به شهر آمد و اوضاع و احوال شهر را دگرگونه يافت و فهميد كه سه قرن از به خواب رفتن آنان گذشته (البته اين را نفهميد كه ديگر شرك و بت پرستى بر مردم مسلط نيست و زمان به دست دين توحيد افتاده ) لذا چيزى نگذشت كه آوازه اين مرد در شهر پيچيده خبرش در همه جا منتشر شد، مردم همه جمع شدند و به طرف غار هجوم و ازدحام آوردند و دور اصحاب كهف را گرفته حال و خبر پرسيدند، و بعد از آنكه دلالت الهيه وحجت اوبه دست آمد خداوند همه شان را قبض روح كرد، پس بعد از بيدار شدن بيش از چند ساعت زنده نماندند، فقط به قدرى زنده بودند تا شبهه هاى مردم در امر قيامت برطرف گردد،
بعد از آن همه مردند، و مردم گفتند بنائى بر غار آنان بسازيد، كه پروردگارشان اعلم است .
و در اينكه گفتند: ((پروردگارشان اعلم است (( اشاره است به اينكه آن جمعيت وقتى آنان را در غار ديدند باز بين خود اختلاف كردند و اختلافشان هر چه بوده بر سر امرى مربوط به اصحاب كهف بوده است ، زيرا كلام، كلام كسى است كه از علم يافتن به حال آنان و استكشاف حقيقت حال ماءيوس باشد. و گويا بعضى از ديدن آن صحنه شبهه شان نسبت به قيامت زايل گشته آرامش خاطر يافتند، وبعضى ديگر آن طور كه بايد قانع نشدند، لذا طرفين گفته اند: بالاخره يا حرف ما است يا حرف شما، هر كدام باشد سزاوار است ديوارى بر آنان بكشيم كه مستور باشند خدا به حال آنان آگاهتر است .
بيان دو گروه متنازع و مسئله مورد تنازع در «اذ يتنازعون بينهم امرهم»
پس جمله ((ربهم اعلم بهم (( از نظر هر يك از اين دو وجه معناى جداگانه اى به خود مى گيرد، براى اينكه به هر حال اين جمله نسبت به جمله ((اذ يتنازعون بينهم امرهم (( كه دو وجه در معنايش آورديم تفرع دارد، به طورى كه هر معنائى كه آن جمله به خود بگيرد در اين هم اثر مى گذارد، اگر تنازع مستفاد از جمله ((اذ يتنازعون ...(( تنازع و اختلاف درباره قيامت باشد يكى اقرار و يكى انكار كرده باشد، قهرا معناى جمله مورد بحث ما نيز اين مى شود كه مردم درباره قيامت اختلاف نموده سر و صدا را انداخته بودند كه ناگهان ايشان را از داستان اصحاب كهف مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و قيامت آمدنى است، و شكى در آن نيست ، وليكن مشركين با اين كه آيت الهى را ديدند دست از انكار برنداشتند و گفتند ديوارى بر آنان بسازيد تا مردم با آنان ارتباط پيدا نكنند چه از امر آنان چيزى براى ما كشف نشد ويقين پيدا نكرديم پروردگار آنان به حال آنان داناتر است.
موحدين گفتند امر ايشان ظاهر شد، وآيت آنان روشن گرديد، و ما به همين آيت اكتفاء نموده ايمان مى آوريم ، و بر بالاى غار آنان مسجدى مى سازيم كه هم خدا در آن عبادت شود و هم تا آن مسجد هست اسم اصحاب كهف هم زنده بماند، تا بدانند وعده خدا حق است ، و مراد از وعده خدا به طورى كه از سياق استفاده مى شود مساءله معاد و قيامت است ، پس در حقيقت جمله ((وان الساعة لاريب فيها(( عطف تفسيرى آن است .
و ظرف ((اذ(( در جمله ((اذ يتنازعون بينهم امرهم (( ظرف براى ((اعثرنا(( ويا براى ((ليعلموا(( است . و كلمه ((تنازع (( به معناى تخاصم ودشمنى است . بعضى گفته اند: اصل اين كلمه به معناى تجاذب است كه در تخاصم استعمال مى شود
و به همين جهت به اعتبار معناى اصلى اش متعدى به نفس به كار مى رود، همچنانكه به اعتبار معناى تخاصم به وسيله ((فى (( نيز متعدى مى شود، مانند تنازع در جمله ((فان تنازعتم فى شى ء((
و مراد از ((تنازع مردم در بين خود ودرباره امر خود(( تنازعشان در مساءله قيامت است . واگر قيامت را به ايشان نسبت داده به خاطر اعتناء زيادى است كه درباره آن داشتند. اين بود حال آيه مورد بحث از نظر مفردات آن ، ودلالت وشهادتى كه بعضى كلمات آن بر معناى بعضى ديگر دارد.
و معنايش بنابر آنچه گذشت اين مى شود: همانطور كه ما آنان را به خواب كرديم وسپس براى منظورى چنين و چنان بيدارشان نموديم همچنين مردم را از حال آنان با خبر كرديم تا درباره قيامت كه درباره آن با هم نزاع داشتند روشن گشته بدانند كه وعده خدا به آمدن قيامت حق است . ودر فرا رسيدن آن شك وريبى نيست .
و يا معنايش اين مى شود كه : ما مردم را بر جاى آنان واقف ساختيم تا مردم مقارن نزاعى كه بين خود قيامت داشتند بدانند كه وعده خدا حق است .
وجه دلالت بيدار شدن اصحاب كهف بعد از خواب چند صد ساله، بر حق بودن معاد
خواهى پرسيد كه از خواب بيدار شدن اصحاب كهف چه دلالتى دارد بر اينكه قيامت حق است؟
در جواب مى گوئيم: از اين جهت كه اصحاب كهف در عالم خواب جانشان از بدنهايشان كنده شد، ودر اين مدت طولانى مشاعرشان به كلى تعطيل گشته بود وحواس از كار باز ايستاده و آثار زندگى و قواى بدنى همه از كار افتاد، يعنى بدنها ديگر نشوونما نكرد، موى سر ورويشان وناخن هايشان ديگر بلند نشد شكل و قيافه شان عوض نگرديد اگر جوان بودند پير نشدند واگر سالم بودند مريض نگشتند، ظاهر بدنها و لباسهايشان پوسيده نشد، آن وقت پس از روزگارى بس طولانى يك بار ديگر كه داخل غار شده بودند برگشتند، و اين خود بعينه نظير قيامت است ، و نظير مردن و دوباره زنده شدن است ، وهر دو در اين كه خارق العاده اند شريكند، كسى كه آن را قبول داشته باشد نمى تواند اين را قبول نكند، وهيچ دليلى بر نفى آن جز استبعاد ندارد.
واين قضيه در زمانى رخ داده كه دو طائفه از انسانها با هم اختلاف داشته اند يك طائفه موحد بوده اند كه مى گفتند روح بعد از مفارقتش از بدن دوباره در روز قيامت به بدنها بر مى گردد طائفه ديگر مشرك بودند و مى گفتند روح اصلا مغاير بدن است ، و در هنگام مرگ از بدن جدا مى شود، وليكن به بدن ديگرى مى پيوندد، آرى عموم بت پرستان اعتقادشان اين است كه آدمى با مرگ دستخوش بطلان ونابودى نمى گردد، وليكن به بدن ديگرى ملحق مى شود واين همان تناسخ است .
پس در چنين عصرى حدوث چنين حادثه اى جاى هيچ شك و ريبى باقى نمى گذارد كه اين داستان آيتى است الهى كه منظور از آن از بين بردن شك و ترديد دلها است، در خصوص امر قيامت، و منظور آوردن آيتى است تا بفهمند كه آن آيت ديگر (قيامت ) نيز ممكن است و هيچ استبعادى ندارد.
از همينجا است كه در نظر، قوى مى آيد كه اصحاب كهف بعد از چند ساعتى كه مردم از حال آنان واقف شدند از دنيا رفته باشند، ومنظور خداى تعالى همين بوده باشد كه آيتى از خود نشان داده دهان به دهان در بشر منتشر شود تا درباره قيامت تعجب واستبعاد نكنند. از اينجا وجه ديگرى براى جمله: ((اذ يتنازعون بينهم امرهم (( پيدا مى شود، و آن اين است كه بگوئيم در ضمير جمع اول، يعنى آن كه در يتنازعون است وآنكه كلمه ((بين (( بر آن اضافه شده به ناس برمى گردد، و سومى يعنى آنكه ((امر(( بر آن اضافه شده به اصحاب كهف بر مى گردد و كلمه : ((اذ(( در اين صورت ظرف براى : ((ليعلموا(( خواهد بود، و معنايش اين مى شود كه مردم را به داستان اصحاب كهف آگاه كرديم تا بدانند وعده ما حق است، ودر آن ترديدى نيست ، واين دانستنشان وقتى باشد كه در ميان خود در خصوص اصحاب كهف سر و صدا مى كردند.
و اگر تنازع مزبور تنازع در باره اصحاب كهف بوده باشد، وضمير در امرهم به اصحاب كهف برگردد معناى آيه چنين مى شود:
ما بعد از آنكه اصحاب كهف را بيدار كرديم مردم را بر حال آنان مطلع ساختيم تا بدانند كه وعده خدا حق است وقيامت ترديدى ندارد، ومردم در باره آنان بين خود نزاع كردند كه آيا اينها خوابند يا مرده اند و آيا لازم است دفن شوند و برايشان قبر درست كنيم و يا به حال خودشان واگذاريم تا در فضاى غار همچنان بمانند، مشركين گفتند: بنائى بر آنان بنيان كنيم و به حال خودشان واگذاريم ، پروردگارشان داناتر به حالشان است كه آيا زنده اند وخواب ويا آنكه مرده اند، ولى موحدين گفتند: مسجدى را بالاى آنان بنا مى كنيم.
اين دو معنا بود كه احتمال مى رفت وليكن سياق مؤيد معناى اول است، زيرا ظاهر سياق اين است كه اينكه موحدين گفتند ((لنتخذن عليهم مسجدا(( در حقيقت رد كلام مشركين است كه گفته اند: ((ابنوا عليهم بنيانا...(( واين دو قول به طور يقين از دو طايفه است ، و بايد با هم مختلف باشد، و اين اختلاف تنها بنا بر معناى اول تصور دارد، و همچنين جمله ((ربهم اعلم بهم (( آن هم با اين تعبير كه بگويند: ((ربهم (( و نگويند: ((پروردگار ما(( با معناى اول مناسب تر است .
«قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِم مَّسجِداً»:
اين جمله نقل كلام موحدين است ، شاهدش اين است كه گفتند مسجدى بنا كنيم، و نگفتند معبدى. چون مسجد در عرف قرآن محلى را گويند كه براى ذكر خدا و سجده براى او مهيا شده است ، وقرآن بتكده ويا ساير معابد را مسجد نخوانده همچنان كه خداوند در سوره حج ، مسجد را در مقابل صومعه و بيع وصلوات قرار داده و فرموده : ((و مساجد يذكر فيها اسم اللّه ((
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |