تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس اجمال قصه سه ركن دارد، كه هر يك از اين آيات سه گانه، يكى را بيان نموده است. و بر همين منوال است آيات بعدى كه تفصيل داستان را بيان مى كند، جز اين كه آن آيات، مطلب ديگرى را هم اضافه مى كند، و آن پاره اى از جزئيات است كه پس از علنى شدن داستان ايشان رُخ داده، و آيه «كَذَلِكَ أعثَرنَا عَلَيهِم...» - تا آخر آيات قصه - متضمن آن جزئيات است.
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْك نَبَأَهُم بِالْحَقِّ...»:
از اين جا، تفصيل نكات مهم داستان شروع مى شود، و معناى اينه فرمود: «إنَّهُم فِتيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِم»، اين است كه اصحاب كهف جوانانى بودند كه به پروردگار خود ايمانى آوردند كه مورد رضايت او بود. و اگر منظور افاده چنين ايمانى نبود، مسلما ايمان را به آنان نسبت نمى داد و نمى فرمود: ايمان آوردند به پروردگارشان.
«وَ زِدنَاهُم هُدىً» - هدايت بعد از اصل ايمان، ملازم با ارتقاى درجه ايمانى است كه باعث مى شود انسان به سوى هر چيزى كه منتهى به خشنودى خدا است، هدايت گردد. همچنان كه فرموده: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤتِكُم كِفلَينِ مِن رَحمَتِهِ وَ يَجعَل لَكُم نُوراً تَمشُونَ بِهِ».
«وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا... عَلى اللَّهِ كَذِباً»:
كلمۀ «رَبط» به معناى محكم بستن است. و «ربط بر دل ها»، كنايه از سلب اضطراب و قلق از آن ها است. و كلمۀ «شَطَط»، به معناى خروج از حد و تجاوز از حق است. و كلمۀ «سُلطَان»، به معناى حجت و برهان است.
اقرار به توحيد پروردگار و نفى ربوبيت ارباب و آلهه، در گفتگوى اصحاب كهف با خود
اين آيات سه گانه، قسمت اول از گفتگوى اصحاب كهف را حكايت مى كند، كه وقتى عليه بت پرستى قيام نمودند و با آن به مبارزه برخاستند، با يكديگر گفتند: «إذ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوات وَ الأرضِ لَن نَدعُوا مِن دُونِهِ إلَهاً لَقَد قُلنَا إذاً شَطَطاً * هَؤُلَاءِ قَومُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَولا يَأتُونَ عَلَيهِم بِسُلطَانٍ بَيِّن فَمَن أظلَمُ مِمَّن افتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِباً: هنگامى كه قيام كردند، گفتند پروردگار ما، پروردگار آسمان ها و زمين است، ما به غير او، اله ديگرى را نمى خوانيم، چرا كه اگر بخوانيم، در اين هنگام از راه حق تجاوز كرده ايم. ببين كه مردم ما چگونه غير خدا خدايانى گرفته اند. اين ها اگر دليل قاطعى بر ربوبيت ايشان نياورند، ستمكارترين مردم اند، زيرا ستمكارتر از كسى كه بر خدا افتراء و دروغ ببندد، كيست»؟
اين قسمت از گفتگوى اصحاب كهف، مملو از حكمت و فهم است، و در اين فراز از گفتگوى خود، خواسته اند ربوبيت ارباب بت ها از ملائكه و جن و مصلحان بشر را كه فلسفه وثنيت الوهيت آن ها را اثبات كرده، باطل كنند، نه ربوبيت خود بت ها را كه مشتى مجسمه و تصويرى از آن ارباب و خدايان است.
شاهد بر اين معنا كلمۀ «عَلَيهِم» است كه مى رساند منظورشان ابطال ربوبیت ملائکه و جن و کمّلین از بشر بوده، و گرنه اگر منظورشان ابطال ربوبيت مجسمه ها بود، مى فرمود: «عَلَيها: اگر دليل قاطعى بر ربوبيت آن ها نياورند».
آرى، اصحاب كهف در اين قسمت از محاوره خود، ابتداء با جملۀ «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوات وَالأرض» توحيد را اثبات نموده و ربوبيت تمامى عالَم را منحصر به ربّ واحدى كرده اند كه شريك ندارد، و اين غير آن چيزى است كه وثنيت مى گويد. وثنيت براى هر نوع از انواع مخلوقات، إله و ربّى قائل هستند. الهى براى آسمان ها و الهى براى زمين و ربّى براى انسان ها و همچنين براى هر قسم از موجودات ربّى جداگانه قائل اند.
آنگاه براى تأكيد توحيد اضافه كرده اند كه: «لَن نَدعُوَا مِن دُونِهِ إلَهاً: ما به غير او، إله ديگرى نمى خوانيم»، و فایده اين تأكيد نفى آلهه ای است كه وثنيت آن ها را اثبات مى كرد، و آن آلهه را مافوق ربّ النوع ها مى دانست، مانند عقول كليه اى كه صابئين عبادت مى كردند، و مانند برهما و سيوا و وشنو، كه براهمه و بودائيان آن ها را مى پرستيدند.
اصحاب كهف براى نفى الوهيت آن ها، آن تأكيد را آورده، مجددا تأكيد ديگرى آوردند كه: «لَقَد قُلنَا إذاً شَطَطاً: اگر چنين كنيم، از راه حق تجاوز كرده ايم»، و با اين جمله فهماندند كه خواندن غير خدا، تجاوز از حد و غلوّ در حق مخلوق و بالا بردن آن تا حد خالق است.
آنگاه به مردم عصر خود در پرستش غير خداى سبحان و اتخاذ آلهه حمله كرده، گفته اند: «هَؤلَاءِ قَومُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَولَا يَأتُونَ عَلَيهِم بِسُلطَانٍ بَيِّن»، و عقيده آنان را چنين رد كرده اند كه: اينان، دليل روشنى بر آنچه ادعاء مى كنند، ندارند.
و اين دليلى كه بت پرستان آورده اند كه خداى سبحان، بزرگتر از آن است كه ادراك خلق بر او احاطه يافته، توجهش به سوى او متوجه گردد، و يا عبادت خود به سويش تقرب جويد و لاجرم راه ديگرى جز اين نيست كه مخلوق او، بعضى از موجودات شريف و محترم را عبادت كند تا آن موجود عبادت وى را به خدا برساند و او را به خدا نزديك كند، دليلى است كه به ضرر خود آنان است. زيرا اولا احاطه نيافتن ادراك بشر به خداى تعالى، اشكالى است كه ميان همه ما افراد بشر و آنچه عبادتش مى كنند، مشترك است.
به علاوه، ما هم كه يكتاپرستيم، تنها او را به اسماء و صفاتش مى شناسيم، آن هم هر كس به قدر طاقتش به اسماء و صفات او آشنايى دارد. پس هر كس به قدر معرفتش بايد او را بپرستد.
علاوه بر اين كه تمامى صفاتى كه معبود را مستحق عبادت مى كند، از قبيل خلقت كردن، رزق دادن و مالكيت و تدبير عالَم و امثال آن، همه منحصرا صفات خداى تعالى است، و غير خدا چيزى از آن صفات را از خود ندارد. پس مشركان هم، تنها او را بايد بپرستند.
آنگاه گفتار گذشته، يعنى جملۀ «لَولَا يَأتُونَ عَلَيهِم بِسُلطَانٍ بَيِّن» را با اين كلام ديگر خود «فَمَن أظلَمُ مِمَّن افتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِباً» رديف كردند تا حجت و برهانى كه در رد كلام كفار اقامه كرده بودند، تمام گردد.
و معنايش اين است كه: بر مشركان است كه برهانى قاطع بر صحت گفتارشان اقامه كنند، كه اگر اقامه نكنند، سخنشان سخنى بدون دليل و علم بوده، دروغ و افترایى خواهد بود كه به خدا بسته اند، و افتراء ظلم است، و ظلم بر خدا، بزرگترين ظلم ها است.
پس با اين كلام خود به ما فهمانده اند كه مردمى عالم و خداشناس و داراى بصيرت بوده اند و وعده خداى تعالى را كه در باره شان فرموده: «وَ زِدنَاهُم هُدىً» در حقشان عملى شده است.
جزئياتى از داستان اصحاب كهف كه از آيات استفاده مى شود
در اين كلام با همه اختصارش، قيودى است كه از تفصيل نهضت آنان و جزئيات آن در ابتداى امر خبر مى دهد. مثلا از قيد «وَ رَبَطنَا عَلَى قُلُوبِهِم» فهميده مى شود كه گفتار بعدی شان را كه گفتند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاواتِ وَ الأرض...» از مشركان پنهان نمى داشته اند، بلكه علنى در ميان آنان مى گفتند. در موقعيتى مى گفتند كه دل شير در آن آب مى شد، و از وحشت دل ها به لرزه در مى آمده، پوست بدن ها جمع مى شده، در ميان جمعى از دشمنان اظهار مى داشتند كه مى دانستند دنبال اظهاراتشان، خونريزى وعذاب و شكنجه و تطميع در كار است.
و از قيد «إذ قَامُوا فَقَالُوا» استفاده مى شود كه اين عده از جوانان، ابتداى مخالفتشان در مجلسى بوده كه دستور به عبادت و پرستش بت ها از آن جا صادر مى شده و اعضاى آن محفل، مردم را به بت پرستى مجبور نموده، از عبادت خدا باز مى داشتند و حتى استفاده مى شود كه خداپرستان را شكنجه و آزار هم مى كردند، مى كشتند، عذاب مى دادند.
حال اين مجلس، يا مجلس سلطان بوده، يا مجلسى كه از وزراء سلطان تشكيل مى شده، و يا مجلس عمومى بوده است. على أىّ حال، اين چند جوان بر مى خيزند، و علنا مخالفت خود را اعلام داشته، از آن مجلس بيرون مى آيند، و از مردم شهر كناره گيرى مى كنند، و در حالى اين قيام را كردند كه در خطر عظيمى بودند، از هر سو مردم به ايشان حمله ور شدند. چون در آيه شريفه دارد كه به غار پناهنده شدند، و فرموده: «وَ إذ اعتَزَلتُمُوهُم وَ مَا يَعبُدُونَ إلّا اللّهُ فَأوُا إلَى الكَهف: و چون از ايشان و آنچه كه به غير خدا مى پرستيدند، كناره گيرى نموديد، به غار پناهنده شويد».
و اين، خود مؤيد رواياتى است كه در داستان اصحاب كهف آمده و به زودى خواهد آمد كه اصلا شش نفر از آنان جزء خواص سلطان بوده اند و شاه در امور خود با آنان مشورت مى كرده، همان ها بودند كه از مجلسش برخاسته، اعلان اعتقاد به توحيد نموده، هر شريكى را از خدا نفى كردند.
و اين با مضمون رواياتى كه مى گويد اصحاب كهف ايمان خود را پنهان مى داشتند و با تقيه رفتار مى كردند، منافاتى ندارد. زيرا ممكن است عمرى اين چنين به سر برده و سپس به طور ناگهانى تقيه را شكسته، ايمان به توحيد را اعلام نموده، از مردم خود كناره گيرى نمودند، و ديگر مجالى برايشان نمانده كه تظاهر به ايمان بكنند. زيرا اگر چنين مجالى بود، قطعا كشته مى شدند.
و چه بسا احتمال داده اند، كه مراد از قيام اصحاب كهف قيامشان براى يارى حق بوده، و اين كه گفته اند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاواتِ وَ الأرض»، گفتارى بوده كه در دل زمزمه مى كرده اند. و جملۀ «وَ إذ اعتَزَلتُمُوهُم»، گفتار ايشان در هنگام خروجشان از شهر بوده. و يا ممكن است مقصود از قيامشان، قيام براى خدا باشد، و همه اقوالى كه از ايشان نقل شده، گفتگوهايى بوده ميان خودشان كه بعد از بيرون شدن از شهر و دور شدن از مردم به ميان آورده اند.
و بنابر دو وجهى كه ذكر شد، منظور از «ربط بر قلوب ايشان»، اين است كه ايشان از عاقبت بيرون شدن از ميان مردم و فرار از شهر و دورى از مردم نهراسيده اند. وليكن از دو وجه مذكور، وجه اولى روشن تر است.
«وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلّا اللَّهَ فَأْوُا إِلى الْكَهْفِ...»:
كلمۀ «اعتزال» و همچنين «تَعَزُّل»، به معناى دورى از چيزى است، و كلمۀ «نشر»، به معناى گستردن است، و «مِرفَق» - به كسره ميم و فتحه فاء، و همچنين بالعكس، و نيز به فتحه هر دو حرف - به معناى رفتار به نرمى و معامله به لطف است.
اين آيه، فراز دوم از محاوره آنان را بعد از بيرون شدن از ميان مردم و اعتزالشان از آنان و از خدايان آنان حكايت مى كند، كه بعضى از ايشان پيشنهاد كرده كه داخل غار شوند و خود را از دشمنان دين پنهان كنند.
و اين كه اين پيشنهاد، خود الهامى الهى بوده كه به دل ايشان انداخته كه اگر چنين كنند، خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله مى كند، و راهى كه منتهى به نجاتشان از زورگویی هاى قوم و ستم هاى ايشان باشد، پيش پايشان مى گذارد. و ما اين معنا را از جملۀ «فَأوُا إلَى الكَهفِ يَنشُر لَكُم رَبُّكُم مِن رَحمَتِهِ...» استفاده كرديم.
چون اصحاب كهف در اين جمله به طور جزم گفتند: «پروردگارتان از رحمتش براى شما مى گستراند»، و نگفتند: «اميد است پروردگارتان چنين كند»، و نيز نگفتند: «شايد پروردگارتان چنين كند»، و اين دو مژده، يعنى نشر رحمت و تهيه مرفق، كه بدان ملهم شدند، همان دو خواهشى بود كه بعد از دخول در كهف از درگاه خداى خود نموده - و به حكايت قرآن كريم - گفتند: «رَبَّنَا آتِنَا مِن لَدُنكَ رَحمَةً وَ هَيِّئ لَنَا مِن أمرِنَا رَشَداً».
استثناء در جملۀ «وَ مَا يَعبُدُونَ إلّا اللّه»، استثناء منقطع است. زيرا وثنى ها، خدا را با ساير خدايان خود نمى پرستيدند تا در نتيجه استثناء متصل باشد، و بعضى افرادى كه داخل در مستثنى منه بوده، بيرون كند. پس اين كه بعضى از مفسران گفته اند كه مردم آن روز مثل ساير مشركان، هم خدا را مى پرستيده اند و هم آلهه را.
و همچنين اين كه بعضى ديگر گفته اند: ممكن است كه در ميان آن مردم، بعضى بوده اند كه خدا را با آلهه مى پرستيدند، و بدين جهت استثناء در آيه متصل است، سخنى بيجا است. زيرا هيچ وقت سابقه نداشته و معهود نبوده كه وثنى ها، خداى سبحان را با بت هاى خود پرستيده باشند. و اصولا فلسفه وثنيت، چنين اجازه اى نمى دهد، و ما در صفحات گذشته، به فلسفه و حجت آن ها اشاره كرديم.
«وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَزَاوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَات الْيَمِينِ وَ إِذَا غَرَبَت تَقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ...»:
كلمۀ «تَزَاوَرُ»، به معناى تمايل است كه از ماده «زور»، به معناى ميل گرفته شده. و كلمه «قرض» به معناى قطع و بريدن است. و كلمه «فَجوة»، به معناى زمين پهناور و وسيع و فضاى خانه است، و مراد از «ذَاتَ اليَمِين وَ ذَاتَ الشِّمَال»، طرف دست راست و طرف دست چپ است، و يا طرفى است كه به خود آن راست و چپ گفته مى شود. و به هر حال، همين طرف راست و چپ معروف است.
نظر مفسران، در بارۀ وضعيت جغرافيايى غار اصحاب كهف
اين دو آيه، غار اصحاب كهف و اوضاع جغرافيايى آن را و منزل كردن ايشان را در آن مجسم مى سازد، و مى فهماند كه اصحاب كهف در غار، در آن روزگارى كه آن جا بودند، چه حال و وضعى داشتند و وقتى به خواب رفتند، چگونه بودند.
خطاب در آيه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است. البته آن جناب شنونده خطاب شده، نه اين كه مخصوص به خطاب باشد، بلكه روى سخن با همه مردم است، و از اين گونه خطاب ها، شايع است كه يك نفر را مخاطب قرار داده، ولى همه را اراده مى كنند.
پس اين كه آيه شريفه فرموده: «وَ تَرَى الشَّمسَ إذَا طَلَعَت تَزَاوَرُ عَن كَهفِهِم ذَاتَ اليَمِينِ وَ إذَا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذَاتَ الشِّمَالِ وَ هُم فِى فَجوَةٍ مِنه»، محل غار را وصف و تعريف مى كند، و مى فهماند كه اصحاب كهف بعد از به خواب رفتن، چه وضعى داشتند.
و اما اين كه چطور شد كه به خواب رفتند، و چقدر خوابشان طول كشيد، بيان نكرده، و به همان اشاراتى كه در آيات قبل بود، و به اشاراتى كه به زودى در ذيل جملۀ «وَ لَبِثُوا فِى كَهفِهِم» خواهد آمد، اكتفاء نموده است. و اگر به اين خصوصيات نپرداخته، به منظور اختصار بوده است.
و معناى آيه اين است كه: تو مى بينى، و هر بيننده اى هم كه فرض شود از كار آنان خبر داشته، مى بيند آفتاب را كه وقتى طلوع مى كند، از طرف غار آنان به سمت راست متمايل مى شود، و در نتيجه، نورش به داخل غار مى افتد و وقتى غروب مى كند، به طرف چپ غار را قطع مى كند و در نتيجه، شعاعش به داخل غار مى افتد، و اصحاب غار در فضاى وسيع غار قرار دارند، كه آفتاب به آنان نمى رسد.
خداى سبحان، با همين بيان كوتاه، اين معانى را فهمانده كه:
اولاً: غار اصحاب كهف، شرقى و غربى قرار نگرفته بوده كه از شعاع آفتاب، فقط يك وعده، يا صبح و يا بعد از ظهر، استفاده كند، بلكه ساختمانش قطبى بوده. يعنى درب غار به طرف قطب جنوبى بوده، كه هم در هنگام طلوع و هم در هنگام غروب، شعاع آفتاب به داخل آن مى تابيده.
و ثانياً: آفتاب به خود آنان نمى تابيده، چون از درِ غار دور بودند، و در فضاى وسيع غار قرار داشتند. خداوند به اين وسيله ايشان را از حرارت آفتاب و دگرگون شدن رنگ و رويشان و پوسيدن لباس هايشان حفظ فرموده.
و ثالثاً: در خواب خود راحت بوده اند. زيرا هواى خوابگاهشان حبس نبوده، بلكه همواره در فضاى غار، از طرف شرق و غرب در جريان بوده، و اصحاب غار هم، در گذرگاه اين گردش هوا قرار داشته اند.
و بعيد نيست كه از نكره آمدن «فَجوَة» نيز اين يعنى دور بودن از شعاع آفتاب استفاده و گفته شود كه نكره بودن «فَجوَة»، دليل بر اين است كه چيزى در كلام حذف شده و تقديرش اين بوده: «وَ هُم فِى فَجوَةٍ مِنهُ لَا يُصِيبُهُم فِيهِ شُعَاعُهَا» كه معنايش گذشت.
مفسران گفته اند كه: درِ غار، روبروى قطب شمال بوده، كه هم جهت با ستاره هاى بنات النعش است، و قهرا دست راست آن، به طرف مغرب نگاه مى كند، و شعاع آفتاب در هنگام طلوعش، بدان جا مى افتد، و طرف چپش به مشرق نگاه مى كند، و آفتاب در هنگام غروبش، بدان جا مى تابد.
البته اين در صورتى صحيح است كه مقصود از طرف راست و چپ غار، راست و چپش براى كسى باشد كه مى خواهد وارد آن شود. نه كسى كه در داخل آن نشسته است.
و به نظر مى رسد اين تحديدى كه مفسران كرده اند، روى اعتمادى بوده كه به شهرتى در اين باب داشته اند. زيرا معروف بوده كه غار اصحاب كهف، همان غارى است كه در شهر «افسوس»، از شهرهاى روم شرقى قرار دارد، و آن غار، همين طور است كه مفسران گفته اند. يعنى دهانه اش، قطبى است و درِ آن، مقابل قطب شمال است - و به طورى كه گفته اند - كمى به طرف مشرق متمايل است.
ليكن معمول در اعتبار چپ و راست در خصوص غار و خانه و خيمه و هر چيز ديگرى كه داراى در است، اين است كه چپ و راست شخصى را كه از آن بيرون مى شود، در نظر بگيرند، نه شخصى كه وارد آن مى شود، و صحيح هم همين است.
براى اين كه اولين احساسى كه انسان نسبت به احتياج اعتبار جهات (بالا و پایين، چپ و راست، و عقب و جلو) دارد، احتياج خودش به اين جهات است. آنچه كه بالاى سرش قرار دارد، بالا، و آنچه پایين پايش است، پایين، و آنچه پيش رويش قرار دارد، جلو و آنچه پشت سرش است، عقب و آنچه در سمت قوى تر بدنش، يعنى سمت راست او قرار دارد، يمين (راست)، و آنچه در طرف مخالف آن قرار گرفته، يسار (چپ) ناميده شده است. اين، اولين بارى است كه احتياج به اين اعتبارات را احساس مى كند.
بعد از اين احساس، اگر احتياج پيدا كرد به اين كه جهات مذكور را در چيز ديگرى اعتبار نموده، تعيين كند، خودش را جاى آن چيز قرار داده، آنچه از اطراف آن چيز با اطراف خود منطبق مى شود، همان را جهت آن مى نامد. مثلا جلو و نماى آن چيز را با روى خود منطبق كرده، پشت خود را پشت آن و راستش را راست آن و چپش را چپ آن اعتبار مى كند. و چون روى خانه و نماى خيمه و هر چيزى كه در دارد، همان طرفى است كه در، در آن طرف قرار گرفته، قهرا دست چپ و راست خانه هم، چپ و راست كسى خواهد بود كه از خانه بيرون مى آيد، نه كسى كه داخل مى شود.
و بنابراين، غار اصحاب كهف، با آن توصيفى كه قرآن كريم از وضع جغرافيايى آن كرده، جنوبى خواهد بود. يعنى درِ غار، به طرف قطب جنوب بوده است. نه آن طور كه مفسران گفته اند. البته اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى خواهد آمد - إن شاء اللّه.
و به هر حال، اين وضعى كه اصحاب كهف به خود گرفتند، از عنايت الهى و لطف او نسبت به ايشان بوده، تا به همين حالت ايشان را زنده نگهدارد، تا وقتى كه منظور بوده به سر رسد. و لذا دنبال آيه فرموده: «ذَلِكَ مِن آيَاتِ اللّهِ مَن يَهدِ اللّهُ فَهُوَ المُهتَدِ وَ مَن يُضلِل فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِيّاً مُرشِداً».
«وَ تَحسَبُهُم أيقَاظاً وَ هُم رُقُودٌ» - كلمه «أيقاظ»، جمع «يقظ» و «يقظان» (بيدار)، و كلمه «رُقُود»، جمع «راقد» (خواب رفته) است. و در كلام اشاره است به اين كه در حال خواب، چشم هايشان باز بوده است. زيرا مى فرمايد: تو آنان را بيدار خيال مى كنى، ولى خوابند.
«وَ نُقَلِّبُهُم ذَاتَ اليَمِينِ وَ ذَاتَ الشِّمَال» - مقصود اين است كه آنان را يك بار از طرف شانه چپ به راست و بارى ديگر، از راست به چپ مى گردانيم، تا بدن هايشان كه به زمين چسبيده، نپوسد، و زمين لباس ها و بدن هايشان را نخورد، و قواى بدنی شان در اثر ركود، و خمود و بى حركتى در مدتى طولانى، از كار نيفتد.
«وَ كَلبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَيهِ بِالوَصِيد» - كلمۀ «وَصيد»، به معناى درگاه خانه است و بعضى گفته اند به معناى آستانه خانه است. و معناى آيه، اين است كه: اصحاب كهف كه وضعشان را گفتيم، در حالى آن وضع را داشتند كه سگشان، ذراع دست خود را روى زمين پهن كرده بود.
اين جمله، در ضمن از اين معنا هم خبر مى دهد كه سگ اصحاب كهف، همراه ايشان بوده، و مادام كه آنان در كهف بوده اند، آن حيوان نيز با ايشان بوده است.
وجه اين كه با ديدن وضع اصحاب كهف، قلب انسان مملو از رعب و ترس مى شود
«لَو اطَّلَعتَ عَلَيهِم لَوَلَّيتَ مِنهُم فِرَاراً وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً» - اين جمله، از اين معنا خبر مى دهد كه وضع اصحاب كهف در همين حالى كه به خواب رفته اند، آن قدر هائل و وحشتناك بوده كه اگر كسى از نزديك ايشان را مى ديد، از ترس و از خطرى كه از ايشان احساس مى كرد، پا به فرار مى گذاشت، تا خود را از مكروهى كه گفتيم از ناحيه آنان احساس مى كند، دور بدارد.
و خلاصه، قلب آدمى از ديدن آنان سرشار از وحشت و ترس مى گردد، و از قلب به سراسر وجود انسان دويده، سراپاى او را پر از رعب و وحشت مى كند.
سخنى كه ما در خطاب «لَوَلَّيتَ» و «لَمُلِئتَ»، داريم همان حرفى است كه در خطاب «وَ تَرَى الشَّمسَ» گفتيم، و ديگر تكرار نمى كنيم.
از توضيحى كه گذشت، دو نكته روشن گرديد:
يكى اين كه: چرا فرمود «از ترس از ايشان پُر مى شوى»، و نفرمود «دلت پُر از ترس مى شود».
دوم اين كه: چرا اول فرمود «لَوَلَّيتَ مِنهُم فِرَاراً»، و سپس فرمود: «وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً».
نكته اولى احتياج به تكرار ندارد، ولى درباره دومى مى گوييم: «فرار»، به معناى دور كردن خويش است از مكروه. و فرار، معلول توقع رسيدن مكروه است، نه معلول ترس، كه حالتى است درونى و تأثّرى است كه در قلب پيدا مى شود.
(چه بسيار مواقع كه قلب دچار ترس مى شود، ولى انسان فرار نمى كند، و چه بسيار مى شود كه بدون ترس بايد فرار كرد).
آرى، مكروهى كه بنا است برسد، بايد از آن برحذر بود. يعنى بايد فرار كرد. چه اين كه ترسى در دل ايجاد شده باشد و يا نشده باشد.
پس اين كه فرار را از ترس و رعب جلوتر آورده، از باب تقديم مسبّب بر سبب نيست، بلكه از باب تقديم حكم خوف است، بر حكم رعب. چون خوف و رعب، دو حالت متغاير قلبى هستند، و اگر به جاى كلمه «رعب»، كلمه «خوف» را به كار مى برد، حق كلام اين مى شد كه جمله دومى را اول و اولى را دوم بياورد. يعنى بفرمايد: «لَمُلِئتَ مِنهُم خَوفاً وَ لَوَلَّيتَ مِنهُم فِرَاراً». و اما بنابر آنچه ما گفتيم، هرچند خوف و رعب - هر دو اثر اطلاع يافتن بر منظره اى وحشتناك است - ليكن بليغ تر و بهتر است. زيرا كلمه «فرار»، دلالتش بر اين معنا روشن تر از كلمۀ مملو شدن از رعب است.
بيان هدف از بعث و بيدار كردن اصحاب كهف
«وَ كذَلِك بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنهُمْ...»:
كلمۀ «يَتَسَائَلُوا»، از مصدر «تَسائُل» است، كه به معنى پرسش عده اى از يكديگر است. و كلمه «ورق» - به فتحه حرف اول و كسره حرف دوم - به معناى پول است. بعضى گفته اند به معناى پول نقره است. چه سكه دار باشد، و چه بى سكه. و معناى جملۀ «إن يَظهَرُوا عَلَيكُم»، «اگر اطلاع يافتند بر شما»، و يا: «اگر ظفر يافتند بر شما» مى باشد.
و اشاره به «كَذَلِكَ»، اشاره به خواباندن اصحاب كهف به صورتى است كه آيات سابق بيان نمود. يعنى همان طور كه نامبردگان را روزگارى طولانى به آن صورت عجيب و مدهش، كه خود يكى از آيات ما به شمار مى رود، خوابانديم، همان طور ايشان را مبعوث مى كنيم و بيدار مى سازيم، تا از يكديگر پرسش كنند.
اين تشبيه و همچنين اين كه پرسش از يكديگر را هدف بيدار كردن قرار داده، با در نظر گرفتن دعایى كه در هنگام ورودشان به غار كردند، و بلافاصله به خواب رفتند، خود دليل بر اين است كه اصحاب كهف، براى اين از خواب بيدار شدند، تا پس از پرسش از يكديگر، حقيقت امر بر ايشان مكشوف گردد، و اصلا به خواب رفتنشان در اين مدت طولانى، براى همين بوده.
آرى، اصحاب كهف مردمى بودند كه كفر بر جامعه شان استيلاء يافته بود، و باطل در ميان آنان غلبه كرده بود، و زورگویى اقوياء از هر سو مردم را احاطه كرده، سپاه يأس و نوميدى از ظهور كلمه حق و آزاد شدن اهل دين بر دل هاى آنان يورش برده بود.
حوصله ها از طول كشيدن عمر باطل و نيامدن دوران ظهور حق سر آمده بود، و مى خواستند دچار شك و ترديد شوند كه خدا نجاتشان داد.
و بعد از آن كه وارد غار شدند، از خداى تعالى درخواست رحمتى از ناحيه خودش و اهتدایى آماده نسبت به امر خود نمودند، كه در هرچه زودتر از اين دو دلى و سرگردانى نجات يابند.
خداوند نيز، دعايشان را مستجاب نموده، اين طور هدايتشان كرد. همچنان كه آن شخصى را كه از خرابه دهى مى گذشت و ناگهان اين سؤال به نظرش رسيد كه آيا خدا بار ديگر اينان را زنده مى كند و آيا چنين چيزى ممكن است، خداى تعالى براى اين كه از آن سرگردانى نجاتش دهد، او را براى صد سال ميراند، و مجددا زنده اش كرد.
سخن كوتاه اين كه: از آن جایى كه اين پندار (كه ديگر حق ظاهر شدنى نيست) در نظرشان قوت گرفت و از زوال غلبه باطل مأيوس شدند، خداوند سال هاى متمادى به خوابشان برده، آنگاه بيدارشان كرد تا از يكديگر بپرسند چقدر خوابيده ايم. يكى بگويد: يك روز. ديگرى بگويد: پاره اى از يك روز. آنگاه پيرامون خود نگريسته، ببينند اوضاع و احوال دنيا طور ديگرى شده و كم كم بفهمند كه صدها سال است كه به خواب رفته اند و اين چند صد سال كه به نظر ديگران چند صد سال بوده، به نظر ايشان يك روز و يا بعضى از يك روز مى آيد.
از همين جا كه طول عمر دنيا و با كمى آن چنان نيست كه بتواند حقى را بميراند، يا باطلى را زنده كند و اين خداى سبحان است كه زمينى ها را زينت زمين كرده، و دل هاى آدميان را مجذوب آن ها ساخته، قرن ها وروزگارها جريان داده، تا آنان را بيازمايد كه كدام نيكوكارترند، و دنيا جز اين سمتى ندارد كه طالبان خود را با زر و زيور خود بفريبد، و آن هايى را كه پيرو هوا و هوس اند و دل به زندگى زمينى داده اند، گول بزند.
و اين، خود حقيقتى است كه همواره براى انسان ها هر وقت كه به عمر رفته خود نظر بيفكنند، روشن و مبرهن مى شود و مى فهمند آن هفتاد سالى كه پشت سر گذاشته و آن حوادث شيرين و تلخى كه ديده اند، تو گویى يك رؤيا بوده كه در خواب و چرت خود ديده و مى بينند.
چيزى كه هست، مستى هوا و هوس و گرمى و بازى با امور مادى دنيوى، نمى گذارد آنان متوجه حق بگردند، و پس از تشخيص حق، آن را پيروى كنند.
ليكن براى خدا روزى است كه در آن روز، اين شواغل، ديگر آدمى را به خود سرگرم نمى كند و اين دنيا و زرق و برقش، آدمى را از ديدن حق باز نمى دارد و آن، روز مرگ است. همچنان كه از على «عليه السلام» نقل شده كه فرمود: «مردم در خوابند تا بميرند، وقتى مُردند، بيدار مى شوند». روز ديگرى نيز هست كه خداوند در آن روز، بساط دنيا و زندگى هايش را بر مى چيند، و با فرمان قضايش، بشر را به سوى انقراض سوق مى دهد.
از آنچه گذشت، معلوم شد كه چرا جملۀ «لِيَتَسَائَلُوا بَينَهُم»، غايت و هدف از بيدار شدن آنان قرار گرفته، و «لام» غايت بر سر آن آمده.
آرى، «لام» غايت در آمده تا غايت را تعليل كند، و اين غايت را با غايتى كه در جملۀ «ثُمَّ بَعَثنَاهُم لِنَعلَمَ أىُّ الحِزبَينِ أحصَى لِمَا لَبِثُوا أمَداً» بود، منطبق سازد.
بعضى از مفسران گفته اند: در جمله مورد بحث، بعضى از غايت در جاى همه غايت قرار گرفته. يعنى مسأله پرسش از يكديگر، غايت منحصر نيست، بلكه غايت هاى بسيار ديگرى نيز هست كه خود به خود، دنبال آن غايتى كه ذكر شده، بروز مى كند. مثلا تنها پرسش از يكديگر را اسم برده، ولى به دنبال آن، پى بردن به حقيقت مطلب نيز هست، علم به قدرت كامله خدا نيز هست. ليكن علاوه بر اين كه از ظاهر لفظ آيه، دليلى بر اين تفسير نيست، مستلزم تكلف نيز هست، همچنان كه بر كسى پوشيده نيست.
بعضى ديگر گفته اند: «لام» در جملۀ «لِيَتَسَائَلُو»، لام عاقبت است، نه لام غايت. چون استبعاد كرده اند از اين كه تسائُل كه يك مسأله پيش پا افتاده است، هدف از جريان اصحاب كهف بوده باشد. ليكن به فرض هم كه «لام»، لام عاقبت باشد، باز استبعاد او به حال خود باقى است.
براى اين كه همان طور كه يك امر پيش پا افتاده، بعيد است غايت و هدف از صحنه اصحاب كهف باشد، عاقبت بودن آن هم بعيد است. معقول نيست كه چنين امر بى ارزشى، منظور از يك صحنه اى بس خطير و معجزه اى بس عظيم بوده باشد. علاوه بر اين كه شما خواننده محترم ملتفت شديد كه غايت قرار گرفتن تسائُل براى داستان اصحاب كهف، هيچ بُعدى نداشته، بلكه امرى طبيعى است.
«قَالَ قَائِلٌ مِنهُم كَم لَبِثتُم» - اين جمله، دليل بر اين است كه يك نفر از ايشان بوده كه از ديگران از مدت مكث در غار پرسيده كه چقدر خوابيده ايم. و از آن بر مى آيد كه گويا سائل، خودش احساس طولانى بودن مدت مكث را كرده. چون آن كسالتى را كه معمولا بعد از خواب هاى طولانى به آدمى دست مى دهد، در خود ديده، لذا حداقل به شك افتاده و پرسيده: «كَم لَبِثتُم».
معناى جمله: «لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ»
«قَالُوا لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ» - در جواب وى، مردد شده، گفتند: يا يك روز، يا بعضى از يك روز. و گويا اين ترديدى كه در جواب از خود نشان دادند، بدين جهت بوده كه ديده اند جاى آفتاب تغيير كرده.
مثلا اگر صبح به خواب رفته بودند، وقتى بيدار شدند، ديده اند آفتاب در اواسط آسمان و يا اواخر آن است، آنگاه شك كردند در اين كه در اين بين شبى را هم در خواب گذرانده اند، تا در نتيجه خوابشان يك روز طول كشيده باشد، و يا چنين نبوده، و در نتيجه پاره اى از روز را در خواب بوده اند.
بدين جهت، جواب خود را با ترديد دادند كه يا يك روز در خواب بوده ايم، و يا پاره اى از يك روز. و به هرحال، جوابى كه دادند، يك جواب است.
ولى بعضى از مفسران گفته اند: دو جواب است. برخى از آن ها نظرشان اين بوده كه يك روز در خواب بوده اند. و برخى ديگر، آن شق ديگر را تشخيص داده اند.
دليل اين مفسران، اين است كه اگر جواب يكى بوده، به آن بيانى كه گذشت، بايد گفته باشند كه ما پاره اى از روز خواب بوده ايم و يا يك روز و اندى، نه يك روز. به همين دليل، كلمۀ «أو»، بايد براى تفصيل باشد، نه ترديد. يعنى از آن فهميده مى شود كه يكى از آنان گفته يك روز در خواب بوده ايم، و ديگران گفته اند: بعضى از يك روز را.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |