تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
علاوه بر اين، تمامى انبياء و رسولان از جانب او آمده اند و فرستادن پيامبران، براى اين است كه مردم را به سوى حق هدايت كنند - حقى كه سعادت ايشان در آن است - و همين ارسال رسولان از شؤون ربوبيّت است. و اگر خدا شريكى مى داشت و غير او ربّى ديگر مى بود، ربوبيت او هم اقتضاء مى كرد رسولانى بفرستد.
و اين نكته، از لطائف كلمات مولى اميرالمؤمنين «عليه السلام» است كه مى فرمايد: «لَو كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لَأتَتكَ رُسُلَهُ: اگر براى پروردگار تو شريكى مى بود، پيغمبران او هم براى تو مى آمدند».
آنگاه فرموده: «وَ الَّذِينَ يُؤتُونَ مَا آتَوا وَ قُلُوبُهُم وَجِلَةٌ أنَّهُم إلَى رَبِّهِم رَاجِعُون». كلمۀ «وَجَل»، به معناى ترس است، و جملۀ «يُؤتُونَ مَا آتَوا»، به معناى «يُعطُونَ مَا أعطَوا» است. يعنى آنچه خدا به آنان داده، در راه او مى دهند.
بعضى گفته اند: مراد از «إيتَاء مَا آتَوا»، اين است كه تمامى اعمال صالح را انجام مى دهند، و جملۀ «وَ قُلُوبُهُم وَجِلَةٌ»، حال از فاعل در «يُؤتُونَ» است.
و معناى اين آيه، اين است كه: مؤمنان، كسانى هستند كه آنچه مى دهند - و يا بنابه آن تفسير ديگر، آنچه از اعمال صالح بجا مى آورند - در حالى انجام مى دهند و به جا مى آورند كه دل هايشان ترسناك از اين است كه به زودى به سوى پروردگارشان بازگشت خواهند كرد. يعنى باعث انفاق كردنشان و يا آوردن اعمال صالح، همان ياد مرگ، و بازگشت حتمى به سوى پروردگارشان است و آنچه مى كنند، از ترس است.
در اين آيه شريفه، دلالت است بر اين كه مؤمنان، علاوه بر ايمان به خدا و به آيات او، ايمان به روز جزا نيز دارند. پس تا اين جا، صفات مؤمنان متعين شد.
و خلاصه اش، اين شد كه: تنها به خدا ايمان دارند و براى او شريك نمى گيرند و به رسولان او و به روز جزا هم ايمان دارند، و به همين جهت، عمل صالح انجام مى دهند.
آنگاه فرموده: «أُولَئِكَ يُسَارِعُونَ فِى الخَيرَاتِ وَ هُم لَهَا سَابِقُون». ظاهرا «لام» در «لَهَا»، به معناى «إلَى» باشد و «لَهَا»، كه جار و مجرور است، متعلق به «سَابِقُون»، و معنايش چنين باشد: مؤمنانى كه وصفشان را كرديم، در خيرات و اعمال صالح سرعت نموده، و به سوى آن سبقت مى جويند. يعنى از ديگران پيشى مى گيرند. چون همه مؤمن اند و لازمه آن، همين است كه از يكديگر پيشى گيرند.
معنای «خيرات» در جمله: «مؤمنان، به سوی خیرات پیشی می گیرند»
پس روشن شد كه از نظر اين آيات، «خيرات»، عبارت است از:
«اعمال صالح»، اما نه هر عمل صالح، بلكه عمل صالحى كه از اعتقاد حق منشاء گرفته باشد. «خيرات»، اين ها است كه مى بينيم مؤمنان بر سرِ آن، از يكديگر سبقت مى گيرند، نه آنچه نزد كفار از مال و اولاد است، و ايشان آن را خيرات پنداشته اند، و خيال كرده اند به خاطر احترامى كه نزد خدا دارند، خدا در دادن خيرات به ايشان سرعت كرده.
در تفسير كبير گفته: در جملۀ «أُولَئِكَ يُسَارِعُونَ فِى الخَيرَات» دو وجه است:
اول اين كه: مراد اين باشد كه اينان در اطاعت ها رغبت شديد دارند، و به همين جهت، براى انجام آن، سبقت و مبادرت مى جويند تا فوت نشود و اجرش از چنگ شان نرود.
دوم اين كه: مراد اين باشد كه مؤمنان در پاداش هاى دنيوى، سرعت به خرج مى دهند. يعنى خداوند به سرعت پاداش دنيايى ايشان را مى دهد، همچنان كه در آيه ديگر آمده: «فَآتَاهُمُ اللّهُ ثَوَابَ الدُّنيَا وَ حُسنَ ثَوَابَ الآخِرَة». و نيز آمده: «وَ آتَينَاهُ أجرَهُ فِى الدُّنيَا وَ إنَّهُ فِى الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِين».
و اگر سرعت را به خود مؤمنان نسبت داده نه به خدا، جهتش اين است كه وقتى خدا به پاداش ايشان سرعت كند، قهرا ايشان هم در رسيدن به آن سرعت كرده اند، و اين معنايى كه ما كرديم، با آيه شريفه بهتر انطباق دارد. براى اين كه در اين آيه، آنچه از كفار نفى شده، براى مؤمنان اثبات گرديده است.
مؤلف: آنچه از كفار در آيه قبلى نفى شده بود، سرعت خدا در خيرات كفار بود، و مى فرمود: خدا اگر به كفار مال و اولاد داده، در خيراتشان سرعت نكرده، آنچه در اين آيه اثبات مى شود سرعت كردن مؤمنان است در خيرات، و اين توجيهى كه كرده، توجيه اين اشكال است كه چرا سرعت را به مؤمنان نسبت داده؟
و حاصلش اين شد كه: وقتى خدا در پاداش مؤمنان سرعت كرده باشد، قهرا مؤمنان هم در رسيدن به آن سرعت كرده اند. ولى اين اشكال را چه مى كند كه چرا مسارعت مؤمنان در خيرات، به جاى مسارعت خداى تعالى به كار رفته؟
بعضى ديگر از مفسران در توجيه آن گفته اند: اين تبديل اسلوب، براى اشاره به كمال استحقاق مؤمنان براى رسيدن خيرات در برابر اعمال نيكشان بوده، ولى اين هم چنگى به دل نمى زند.
و ظاهرا اين تبديل اسلوب در آيه مورد بحث نباشد، بلكه در آيه قبل باشد كه فرمود: «نُسَارِعُ لَهُم فِى الخَيرَات». چون اين كفارند كه خيال مى كنند كه اگر خدا مال و فرزندانشان را زياد كرده، به خاطر احترامى است كه نزد خدا دارند، و اگر با اين حال، مسارعت را به خدا نسبت داده و اسلوب را تبديل نموده، به خاطر اين است كه بفهماند آنچه دارند به قدرت خود ندارند، بلكه خدا به ايشان داده، و آنگاه خيرات بودن آن را به استفهام انكارى نفى، و مقابل آن را براى مؤمنان اثبات فرموده.
و حاصل كلام در اين نفى و اثبات، اين شد كه: مال و فرزندان، خيرات نيستند تا به سوى آن ها سرعت شود، و شتابى كه كفار در تحصيل آن دارند، شتاب در خيرات نيست، بلكه اعمال صالح و آثار حسنه آن، خيرات است كه مؤمنان به سوى آن شتاب دارند.
در دين خدا، تكليف حرجى، در اعتقاد و عمل، وجود ندارد
«وَ لا نُكلِّفُ نَفْساً إِلّا وُسعَهَا وَ لَدَيْنَا كِتَابٌ يَنطِقُ بِالحَْقِّ وَ هُمْ لا يُظلَمُونَ»:
آنچه از سياق بر مى آيد، اين است كه آيه شريفه مى خواهد مردم را به سوى آن صفاتى كه براى مؤمنان ذكر فرموده، ترغيب و تشويق نمايد و در ضمن، شبهه و توهمى را كه ممكن است به ذهن كسى بيايد، دفع فرمايد. توهمى كه مردم را از رسيدن به كرامت آن صفات باز مى دارد و آن، اين است كه رسيدن به آن مقام امرى دشوار است، و ما طاقت تحمل دشواری هاى آن را نداريم، و اين توهم را به دو وجه دفع فرموده:
اول اين كه: دارا شدن آن صفات آن طور كه شهوت پرستان وانمود مى كنند، دشوار نيست، بلكه امرى است آسان، و در خور طاقت نفوس.
و دوم اين كه: هرچه باشد، چه دشوار و چه آسان پاداش دارد، و خدا عمل صالح بندگان را ضايع، و اجر جزيل شان را فراموش نمى كند.
پس اين كه فرموده: «وَ لَا نُكَلِّفُ نَفساً إلّا وُسعَهَا»، تكليف حرجى و خارج از وسع نفوس را نفى مى كند و حاصلش اين است كه:
اين تكليف، يا در اعتقادات است كه خداى تعالى، حجت هاى روشن و و اضحى قرار داده، كه هم آدمى را به سوى ايمان و لوازم آن كه معارفى حقيقى است، دلالت مى كند. و هم انسان را به قوا و غرائزى مجهز كرده كه مى تواند آن حقايق را درك كند و آن ها را تصديق نمايد، و آن، عبارت است از عقل.
آنگاه از آن جایی که عقول مردم در قوت ادراك و ضعف آن مختلف است، رعايت آن را نيز كرده، از هر عقلى، به مقدار توانايى دركش و طاقت تحملش، تكليف خواسته و عامه مردم را به آنچه كه از خواص مى خواهد، تكليف نمى كند، و از خواص هم - كه نيكان و ابرار خلق اند - آنچه را كه از مقرّبان مى خواهد، طلب نمى كند، و آن طور كه مخلصين را سوق مى دهد، مستضعفان را نمى دهد. اين در اعتقاد.
و اما در عمل: انسان را به اعمالى دعوت كرده كه خير او در زندگى اجتماعى و فردى اش و سعادت دنيا و آخرتش را تأمين مى كند. چون قابل انكار نيست كه سعادت بشر با هر عملى، چه نيك و چه بد، تأمين نمى شود. همچنان كه در هر موجودى غير انسانى نيز چنين است، و خداى تعالى، بشر را به نيرويى كه بتواند آن عمل را بجا بياورد، مجهز فرموده. پس عملى كه وضعش چنين است، هرگز حرج و طاقت فرسا نيست.
پس در دين خدا به هيچ عمل و اعتقاد طاقت فرسا تكليف نشده. يعنى هيچ حكمى حرجى ناشى از مصلحتى حرجى تشريع نشده، و همين خود، منتى است كه خداى سبحان بر بندگان خود نهاده، و در آيه مورد بحث، با تذكر دادن آن، دل هاى بشر را به سوى اوصاف مؤمنان تشويق نموده است.
آيه شريفه «وَ لَا نُكَلِّفُ نَفساً إلّا وُسعَهَا»، دلالت بر اين معنا و بيش از اين مى كند. چون علاوه بر اين كه تشريع احكام حرجى - از قبيل رهبانيت و قربانى كردن اولاد - را نفى كرده، تكليفى را هم كه در اصل حرجى نيست ولى در خصوص موردى حرجى شده - مانند ايستاده نماز خواندن براى مريض - را نيز نفى كرده، با اين كه امتنان خدا با نفى قسم اولى، به تنهايى تمام بود.
دليل بر اين كه اين گونه تكاليف را هم نفى كرده، اين است كه نفى تكليف متعلق به نفس شده، و نفس هم نكره در سياق نفى است، و افاده عموم مى كند. در نتيجه، هر نفسى در هر حادثه اى كه فرض شود، مكلف نيست، مگر به قدر وسعش، و به هيچ تكليف حرجى مكلف نيست. نه تكليفى كه در اصل حرجى باشد، و نه تكليفى كه در مورد خاصى حرجى شده.
اين معنا نيز روشن شد كه آيه شريفه، مراتب مختلف اعتقاد را كه در اثر اختلاف درجه عقول مختلف مى شود، همه را امضاء كرده و در اين مرحله نيز، حرج را به هر دو قسمش رفع نموده.
فايده وجود نامه اعمال، و جواب شبهۀ فخر رازى، در اين باره
«وَ لَدَينَا كِتَابً يَنطِقُ بِالحَقِّ وَ هُم لَا يُظلَمُون» - در اين جمله، مؤمنان را دلخوش مى كند به اين كه عملشان ضايع نمى شود و اجرشان هدر نمى رود، و منظور از «گويايى كتاب»، اين است كه آنچه را كه در آن ثابت است، بى پرده و فاش بيان مى كند.
آرى، به آنچه از اعمال صالح كه در آن كتاب نوشته شده، گويا نيست مگر به حق. چون اين كتاب از زياده و نقصان و تحريف محفوظ است. حساب قيامت هم بر اساس آنچه در كتاب است، رسيدگى مى شود. و جملۀ «يَنطِقُ»، اشاره به همين است. پاداش هم، بر اساس نتايجى است كه از محاسبه به دست مى آيد، و جملۀ «وَ هُم لَا يُظلَمُون»، اشاره به همين است.
پس مؤمنان از اين كه ظلم شوند، ايمن اند، و اجرشان به هيچ وجه فراموش نمى شود، و از دادنش دريغ نمى كنند، و يا كمتر از آنچه هست نمى دهند، و يا عوض و بدل نمى شود، همچنان كه از خطر اين كه اعمالشان حفظ نشود، و يا بعد از حفظ فراموش شود، و يا به وجهى از وجوه تغيير كند، ايمن اند.
«فخر رازى»، در تفسير كبير گفته: اگر كسى بگويد: فايده اين كتاب چيست؟ اگر بر كسى عرضه شود كه دروغ را بر خدا محال مى داند، كه حاجت به كتاب ندارد. هرچه خدا بگويد، قبول مى كند. چه كتابى در ميان باشد و چه نباشد. و اگر بر كسى عرضه شود كه دروغ گفتن را از خدا ممكن و جايز مى داند، چنين كسى آنچه را كه خدا بگويد، تكذيب مى كند. چه در كتابى نوشته شده باشد و چه نشده باشد. چون براى دروغگو، همان طور كه دروغ گفتن ممكن است، همچنين دروغ نوشتن هم جايز است. پس به هر دو تقدير، نوشتن اعمال فايده اى ندارد.
در جواب مى گوييم: خدا هرچه بخواهد مى كند، ولى آنچه ممكن است گفته شود: اين است كه شايد در اين كار، مصلحتى براى ملائكه باشد.
مؤلف: پاسخى كه فخر رازى داده، مبتنى بر مسلكى است كه در فعل خداى تعالى دارد. چون او معتقد است كه افعال خدا از روى غرض و مصلحت نيست و عمل خرافى را از خداى تعالى، جايز مى داند.
و اين اشكال، تنها در مسأله نوشتن اعمال نيست، بلكه در تمامى شؤون قيامت، كه خداى تعالى از آن خبر داده، وارد است. مانند: حشر، جمع، اشهاد شهود، نشر كتب و ديوان ها، صراط، ميزان و حساب.
و جواب صحيح از همه اين ها، اين است كه: خداى تعالى، آنچه را كه ما در قيامت با آن روبرو مى شويم، براى ما ممثّل كرده، و به صورت يك صحنه دادگاهى و دادخواهى، و دادرسى، مجسم نموده است، و معلوم است كه در يك صحنه دادگاه از آن جهت كه دادگاه است، پاى احتجاج و دفاع و شاهد و پرونده و برگه هاى جرم و روبرو كردن دو طرف متخاصم به ميان مى آيد، و بدون اين ها صحنه پايان نمى پذيرد.
بله اگر از اين معنا چشم پوشى كنيم، براى ظاهر شدن اعمال آدمى در روز رجوعش به خداى سبحان، تنها اذن او كافى است، و به هيچ يك از مطالب مذكور حاجت نيست - دقت فرماييد.
اعمال زشت و بد کافران، مانع از انجام اعمال صالح است
«بَلْ قُلُوبُهُمْ فى غَمْرَةٍ مِّنْ هَذَا وَ لهَُمْ أَعْمَالٌ مِّن دُونِ ذَلِك هُمْ لَهَا عَامِلُونَ»:
مناسب با سياق آيات، اين است كه كلمۀ «هذا»، اشاره به اوصافى باشد كه خداى سبحان، در آيات قبل براى مؤمنان آورد كه يكى از آن ها، مسارعت در خيرات بود. ولى ممكن هم هست بگوييم اشاره به قرآن كريم است، و اين احتمال را، جملۀ بعدى اش: «قَد كَانَت آيَاتِى تُتلَى عَلَيكُم» تأييد مى كند.
كلمۀ «غَمرَة»، به معناى غفلت شديد و يا جهل شديدى است كه صاحبش را فرا گرفته باشد. و جملۀ «وَ لَهُم أعمَالٌ مِن دُونَ ذَلِك»، بيان حال كفار است كه در عمل و اوصاف، نقطه مقابل مؤمنان هستند، و معنايش به طور كنايه، اين است كه: كفار، «شاغلى» دارند كه ايشان را از خيرات و اعمال صالح باز داشته، نمى گذارد موفق به آن شوند، و آن «شاغل»، عبارت است از اعمال زشت خبيث.
و حاصل معناى آن، اين است كه: كفار نسبت به اين اوصافى كه براى مؤمنان برشمرديم در غفلت شديد - و يا در جهل شديد - هستند، و در مقابل، اعمال زشت و خبيثى دارند كه همواره مرتكب مى شوند و آن اعمال، شاغل و مانع ايشان است از اين كه عمل خير كنند.
«حَتى إِذَا أَخَذْنَا مُترَفِيهِم بِالْعَذَابِ إِذَا هُمْ يَجْئَرُونَ»:
كلمۀ «جُوار» - به ضمه جيم - به معناى آواز وحوش از قبيل آهو و امثال آن است. آوازى كه در هنگام فزع در مى آورند، و اين تعبير در آيه شريفه، كنايه است از اين كه مترفين، وقتى گرفتار عذاب مى شوند، به استغاثه و تضرع صدا بلند مى كنند.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از آن، شيون و جزع است، ولى آيات بعدى، معناى اول را تأييد مى كند.
و اگر مترفين را متعلق عذاب دانسته، از اين جهت است كه روى سخن در آيات قبل آن جا كه مى فرمود: «أيَحسَبُونَ أنَّمَا نُمِدُّهُم بِهِ مِن مَالٍ وَ بَنِين»، با رؤساى قوم بود كه در لذت هاى مادى افراط مى كردند، و ديگران تابع ايشان بودند.
«لا تجْئَرُوا الْيَوْمَ إِنَّكُم مِّنَّا لا تُنصرُونَ»:
در اين جمله، از سياق غيبت به سياق خطاب عدول نموده، تا در توبيخ و سركوبى ايشان تشديد كرده باشد، و براى هميشه از نجات و هر آرزوى ديگر نوميدشان كند. چون اگر سياق را به خطاب عدول نمى داد، معنايش اين بود كه با واسطه از بيچارگى و نوميدى آنان خبر داده باشد و براى قطع اميد، خبر بى واسطه، مؤثرتر از با واسطه است. علاوه بر اين، در سياق خطاب خود آن كسى كه اميد ياريش مى رود، خبر از بى ياورى آن ها مى دهد، و اين باز مؤثرتر است.
«قَدْ كانَت آيَاتى تُتْلى عَلَيْكُمْ...تَهْجُرُونَ»:
كلمۀ «نُكُوص»، به معناى برگشتن به عقب است، و كلمۀ «سامر» از «سَمَر»، به معناى گفتگو كردن در شب است. بعضى گفته اند: «سامر» مانند «حاضر»، هم بر فرد اطلاق مى شود و هم بر جمع.
البته در آيه مورد بحث، «سمراً»، به ضمّ «سين» و تشديد «ميم» هم قرائت شده كه در آن صورت، جمع «سامر» است، و اين قرائت بهتر است، و نيز «سُمّاراً»، به ضمّ سين و تشديد ميم قرائت شده، و كلمه «هجر»، به معناى هذيان است.
و اين كه مى بينيم آيه شريفه مورد بحث، به طور فصل آمده (يعنى واو عاطفه بر سرِ آن نيامده)، بدين جهت است كه در مقام تعليل است و معناى آيه اين است كه:
شما از ناحيه ما يارى نمى شويد. براى اين كه آيات من بر شما قرائت شد و شما از آن روى گردان بوديد و به اعقاب خود بر مى گشتيد، و از درِ استكبار، عارتان مى شد كه به آن گوش دهيد و در باره آن، شب ها هذيان مى گفتيد.
بعضى از مفسران گفته اند: ضمير «بِهِ»، به «بيت» و يا به «حرم» بر مى گردد، ولى نظريه شان خوب نيست.
«أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جَاءَهُم مَّا لَمْ يَأْتِ آبَاءَهُمُ الاَوَّلِينَ»:
در اين آيه، شروع مى كند به قطع عذر ايشان، عذرى كه براى اعراض خود از قرآن مى آوردند، قرآنى كه براى هدايت ايشان نازل شد، و ايشان دعوت حقه را كه آورنده آن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» بود، اجابت نكردند.
پس اين كه فرمود: «أفَلَم يَدَّبَرُوا القَولَ»، استفهامى است كه انكار را مى رساند، و الف و لام در «القول» الف و لام عهد است، و مراد از «قول»، قرآن تلاوت شده بر آنان است.
و اين فقره از كلام متفرع بر ماقبل است كه مى فرمود: «ايشان در غفلت اند و شاغلى دارند كه از آن بازشان مى دارد». و معناى كلام اين مى شود: آيا حق را نفهميدند و در حالى كه بازدارنده داشتند، در كتاب تدبّر نكردند تا بفهمند كه حق است و در نتيجه ايمان بياورند؟
و اين كه فرمود: «أم جَاءَهُم مَا لَم يَأتِ آبَاءَهُمُ الأوَّلِين»، كلمه «أم» در اين آيه و آيه بعدى، منقطعه و در معناى إضراب است. معنايش اين است كه: نه، بلكه اين طور نيست. آيا اگر چيزى براى ایشان نازل شود كه در زمان پدران ايشان نازل نشده بود، به صرف اين جهت، بايد آن را انكار كنند و از آن احتراز جويند؟
و نوظهور بودن چيزى، هرچند مستلزم باطل بودن آن چيز نيست، و چنين قاعده كلى در بين نداريم، كه هر چيز بى سابقه اى، باطل و غيرحق باشد، ليكن رسالت الهى از آن جايى كه غرضش هدايت است، اگر حق و صحيح باشد، بايد در حق همه صحيح باشد. پس اگر به سوى بشرهاى اوليه رسالتى نيامده باشد، خود دليل قاطعى است بر اين كه در بشر حاضر هم، چنين رسالتى باطل است.
ردّ عذرهاى مشرکان، براى قبول رسالت پيامبر «ص»
«أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ»:
مراد از «معرفت رسول»، معرفت به حسب و نسب و خلاصه به سجاياى روحى و ملكات نفسى او است - اعم از آن ملكاتى كه كسب كرده، يا آن ملكاتى كه از اعقاب خود به ارث برده - تا بدانند كه آنچه مى گويد و ادعا مى كند، صادق است، و خودش هم بدان ايمان دارد و از نزد خدا مؤيد است.
قريش، رسول خدا را به اين خصوصيات مى شناختند و سوابق حال او را داشتند كه كودكى بود يتيم كه پدر و مادر خود را در كودكى از دست داده بود و در هيچ مكتبى درس نخوانده و از هيچ مؤدّبى، ادب نياموخته و هيچ كس در تربيت او دخالت نداشته و تا آن روز، احدى از او كار زشتى نديده و عملى كه طبع سليم و عقل سالم آن را قبيح بداند، انجام نداده. نه به مِلك كسى طمع كرده و نه حرص بر مالى داشته و نه حرصى به جاه از خود نشان داده.
خوب، وقتى چنين كسى مردم را به سوى فلاح و سعادتشان دعوت نمود و به آنچه از معارف كه عقل در برابرش زانو مى زند، و به شريعتى و كتابى كه عقل ها را خيره مى سازد، دعوت مى كند، بايد او را بپذيرند.
آرى، قريش، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را با همه خصوصيات معجزه آسايش شناخته بودند، و اگر او را نشناخته بودند، باز در اعراض از دين او و استنكاف از ايمان به او، عذرى داشتند. چون معناى اين كه او را بدين اوصاف نشناخته باشند، اين است كه او را با اوصافى ضد آن شناخته باشند، يا اوصاف نيك مذكور را در وى احراز نكرده باشند، كه در اين چند صورت، البته معذور بودند. چون سپردن زمام امور و خلاصه تسليم شدن در برابر چنين كسى، عقلا جایز نیست.
«أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةُ بَلْ جَاءَهُم بِالْحَقِّ وَ أَكثرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ»:
اين جمله، عذر ديگرى را براى ايشان نقل مى كند كه به آن متشبث شدند و آن، همان است كه در سوره «حِجر»، از ايشان نقل كرده، كه گفتند: «يَا أيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيهِ الذِّكرُ إنَّكَ لَمَجنُون»، و پاسخ آن، لازمه جمله «بَل جَاءَهُم بِالحَقّ» است.
پس مدلول جملۀ «بَل جَاءَهُم بِالحَقِّ وَ أكثَرُهُم لِلحَقِّ كَارِهُون»، إضراب از جمله اى است محذوف، و تقدير كلام اين است كه: اگر اينان از ايمان نياوردنشان به اسلام عذر مى آوردند به اين كه او ديوانه است، دروغ مى گويند، بلكه كراهتشان از ايمان، به خاطر اين است كه او حق آورده، و اكثر آنان از حق كراهت دارند.
و لازمه اش، اين است كه كلامشان با حجتى رد شود كه به اين إضراب هم اشاره داشته باشد، و حاصل آن حجت، اين است كه اگر اين كه گفتند: او ديوانه است، حق باشد، بايد سخن گفتنش نامربوط و نامنظم و بى معنا، و سراپا اشكال باشد.
چون وقتى عقل كسى اختلال يابد، كلامش هم مختل مى شود و بدون هدف حرف مى زند. ولى مى بينيم كه كلام او چنين نيست و او، جز به سوى حق نمى خواند و جز حق نياورده. اين كجا و چگونه كلام ديوانگان است كه نمى فهمند چه مى گويند؟
در اين آيه، اگر كراهت را به اكثر نسبت داده، بدين جهت است كه (تمامى كفار از حق كراهت ندارند، چون بسيارى از ايشان به خاطر نداشتن درك و فهم لازم، كور كورانه از ديگران تقليد مى كنند)، بسيارى از ايشان مستضعف اند، كه اعتنايى به خواستن و نخواستن شان نيست.
«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسدَتِ السَّمَاوَات وَ الاَرْض وَ مَن فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْنَاهُم بِذِكرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضونَ»:
بعد از آن كه فرمود: بيشتر آنان از حق بدشان مى آيد، به اين جهت بدشان مى آيد كه مخالف با هوا و هوس ايشان است. پس معلوم مى شود كه آنان مى خواهند حق تابع هوا و هوس ايشان باشد، نه اين كه آنان تابع حق باشند، و اين هم كه ممكن نيست.
چون اگر حق پيرو هوا و هوس آنان شود و اجازه دهد كه اعتقادات و اعمال باطلشان را داشته باشند، همچنان بت پرستيده، ارباب براى خود بگيرند و رسالت انبياء و معاد را انكار نموده، در نتيجه هرچه از فحشاء و منكرات و فساد كه دلشان بخواهد مرتكب شوند، بايد حق چنين اجازه اى را در ساير موجودات نيز بدهد.
يعنى اجازه دهد كه موجودات ديگر هم از نظامى كه دارند، سرپيچى نموده و رو به فساد گذارند. چون بين حق و حق فرق نيست. در نتيجه، بايد آسمان ها و زمين، رو به تباهى بگذارند، و نيز نظام موجودات زمينى و آسمانى مختل گردد، و قوانين كلى كه در عالَم هست، همه نقض شود. آرى، همه مى دانيم كه هوا و هوس حد معينى ندارد، و بر يك مستقرى قرار نمى گيرد.
به عبارت دقيق تر و نيز به بيان سازگارتر با آنچه كه قرآن در باره «دين قيّم» دارد:
انسان يكى از حقايق اين عالَم است كه وجودش مرتبط با تمامى عالَم مى باشد. و اين موجود نيز، در نوعيتش، غايتى دارد كه همان سعادت او است و براى رسيدنش به آن، خط مشى و مسيرى برايش معين شده. همان طور كه ساير انواع موجودات نيز چنين اند.
پس هستى عام عالَمى انسان و هستى خصوصى اش، وى را مجهز به قوا و آلاتى كرده كه مايه سعادت و كمال او است، و طريقى از اعتقاد و عمل برايش معين نموده كه او را به آن سعادت مى رساند.
پس طريقى كه آدمى را به سعادت برساند - يعنى اعتقادات و اعمالى معين - واسطه بين او و بين سعادت او است، كه نامش را «دين» و يا «سنت حياتى» مى گذاريم، كه به مقتضاى نظام عام عالَمى و نظام خاص انسانى تعيين يافته است. و به عبارتى ديگر، آن را «فطرت» نام مى گذاريم، و اين طريق و اين واسطه تابع آن نظام است.
و اين، همان است كه خداى تعالى به آن اشاره نموده و مى فرمايد: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا لَا تَبدِيلَ لِخَلقِ اللّه ذَلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ».
پس معلوم شد كه آن سنت حياتى، كه سالك خود را به سعادت انسانى اش مى رساند، يك سنت است. سنتى است كه نظام عالَمى و آدمى آن را اقتضاء دارد.
خواهى گفت: از كجا بايد فهميد كه نظام عام و خاص مزبور، اقتضاى آن را دارد؟
در جواب مى گوييم: از اين كه مى بينيم جهازات وجودى خود ما نيز، آن را اقتضا دارد. خواهى گفت: از كجا بفهميم جهازات وجودى ما، چنين اقتضايى را به حق دارد؟
مى گوييم: از اين جا كه مى بينيم اقتضاهاى آن قوانينى است «لا يتغير»، كه در تمامى نظام عالَمى كه يكى از اجزاى آن آدمى است، جريان دارد، و حاكم بر آن و مدبّر آن است، و آن را به سوى غايتى كه دارد سوق مى دهد، به همان غايتى که خدای سبحان مقدّر فرموده.
با اين حال، اگر حق، پيروِ هوا و هوس ايشان شود، يعنى شرع و دين را به مقتضاى هواى دل آن ها گزاف و بيهوده تشريع كند، جز به اين ممكن نيست، مگر آن که به كلّى اجزاى عالََم را از آنچه كه بايد باشد، تغيير داده و علل و اسباب جارى در آن را با علل و اسبابى ديگر عوض كند.
و نيز روابط منظم در اجزاى آن را به روابطى گزاف و بيهوده تبديل نمايد - روابطى مختل و مناقض - تا هر يك مطابق دلخواه يكى از افراد بشر باشد، كه معلوم است چنين تغييرى مساوى است با فساد عالََم. كار زمين و آسمان و موجودات بين آن دو و تدبير جارى در آن را به تباهى مى كشاند. چون نظام جارى در همه عالََم و تدبير آن، به هم پيوسته است و اين طور نيست كه عالََم و بشريت، هر يك براى خود نظام جداگانه اى داشته باشد.
اين، آن معنايى است كه آيه شريفه: «وَ لَو اتَّبَعَ الحَقُّ أهوَاءَهُم لَفَسَدَتِ السَّماوَاتُ وَ الأرضُ وَ مَن فِيهِنَّ»، بيانگر آن است.
وجه اين كه از قرآن كريم، به «ذكر» تعبير شده است
و در جمله «بل اتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون»، بدون شك مراد از «ذكر»، قرآن كريم است، همچنان كه در آيه «۵۰» سوره انبياء، آن را «ذكر» ناميده و فرموده: «و هذا ذكر مبارك». و نيز در آيه «۴۴» سوره زخرف فرموده: «و إنّه لذكر لك و لقومك».
همچنين در آياتى ديگر، و شايد نكته اين كه بعد از اين تهمت آنان كه گفتند: «بِهِ جِنّةٌ»، از قرآن كريم تعبير به «ذكر» كرده، اين باشد كه خواسته در پاسخ اين كه گفتند: «يا أيّها الذى نُزّل عليه الذكر إنّك لمجنون»، مقابله اى قرار داده باشد. توضيح اين كه: آن ها گفته بودند: اى كسى كه ذكر بر او نازل شده، تو ديوانه اى. در پاسخ مى فرمايد: اين ذكر، ذكر خود آنان است، و آنان از ذكر خودشان، اعراض مى كنند.
و به هر حال، قرآن را «ذكر» ناميد، چون قرآن ايشان را به ياد خدا مى اندازد، و يا دين خدا را به يادشان مى آورد و اعتقاد حق و عمل صالح را بدان ها خاطر نشان مى كند. البته از اين دو، احتمال دومى با صدر آيه - به آن معنايى كه ما برايش كرديم - بهتر مى سازد، و اگر كلمه «ذكر» را به ضمير «هُم = ايشان» اضافه كرده، بدين جهت است كه دين - يعنى دعوت حق - نسبت به مردم مختلف است. به اين معنا كه دين خدا و به اجمال و تفصيل به بشر رسيده، و هرچه بشر پيش مى آمده، دين براى او مفصل تر مى شده، تا در آخر، در قرآن مفصل ترين مراحل دين براى بشر بيان شده، چون شريعت قرآن، آخرين شرايع است.
و معناى آيه اين است كه: حق از هوى و هوس مردم پيروى نمى كند، بلكه ما براى آنان كتابى آورده ايم تا ياد آورنده ايشان باشد - و يا به وسيله آن متذكر شوند - دينشان را. آن دينى كه اختصاص به ايشان دارد. در نتيجه، اگر ايشان از آن دين اعراض مى كنند، از دينى اعراض كرده اند كه اختصاص به خودشان دارد.
بسيارى از مفسران گفته اند كه: اضافه شدن «دين» به ضمير «هم»، براى اختصاص نيست، بلكه براى تشريف است. نظير اين كه فرموده: «و انه لذكر لك و لقومك و سوف تسئلون»، و معنايش اين است كه: ما مايه شرف و افتخار ايشان را برايشان آورديم، و به همين جهت بايد با كامل ترين وجه بدان اقبال نمايند، و اينان با اين رفتارى كه كردند، از فخر و شرف خود اعراض نمودند.
ولى اين تفسير صحيح نيست، براى اين كه اگرچه قرآن كريم مايه شرافت و افتخار رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است، چون به قلب نازنين او نازل شده، و نيز مايه سربلندى اهل بيت اوست، چون در خاندان ايشان نازل شده، و نيز مايه افتخار عرب است، چون به لغت و به زبان عرب نازل شده، و نيز مايه افتخار همه امت اسلام است، چون به منظور هدايت آنان نازل شده؛ ولى اضافه در جمله «بِذِكرِهِم»، به اين عنايت نبوده، بلكه اين عنايت مورد نظر است كه بفهماند اين دين، مختص به اين امت و اين دوره از بشريت است و اين با صدر آيه، موافق تر است. البته بنابر آن معنايى كه ما براى صدر آيه كرديم.
«أَمْ تَسئَلُهُمْ خَرْجاً فَخَرَاجُ رَبِّك خَيرٌ وَ هُوَ خَيرُ الرَّازِقِينَ»:
در مجمع البيان مى گويد: اصل خراج و خرج، هر دو به يك معنا بوده، و آن عبارت است از: درآمدى كه بر اساس وظيفه پرداخت شود.
اين جمله، چهارمين عذرى است كه در آيات مورد بحث براى ايشان تصور كرده، و آن را رد نموده، و بر آن توبيخشان نموده. خداوند مى فرمايد: و يا تو از ايشان خرجى خواسته اى، يعنى مالى از ايشان خواسته اى كه به عنوان باج و ماهيانه و مزد به تو بدهند؟ آنگاه بى نيازى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را از آن ذكر نموده، مى فرمايد: خراج پروردگارت بهتر است و او بهترين رازقان است. يعنى رازق تو خدا است، و تو احتياجى به خرجى ايشان نداری.
و در قرآن كريم، بى نيازى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از مال مردم، مكرر بيان و اعلام شده. مثلا از آن جمله، در سوره انعام، آيه: «۹۰» فرموده: «قل لا اسئلكم عليه اجرا»، و نظير همين مضمون، در آيه «۲۳» سوره شورى آمده.
گفتيم در اين آيات، چهار عذر براى اعراض كنندگان از دعوت حق آمده. اولين آن ها جمله: «أفلم يدبروا القول» بود كه مربوط به فهم قرآن بود. دومى آن ها جمله: «أم جاءهم ما لم يأت آباءهم الاولين» بود، كه مربوط به شريعت اسلام است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به سوى آن دعوت مى كرد. سومى جمله: «أم يقولون به جنة» بود كه مربوط به شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بود. چهارمى جمله: «أم تسئلهم خرجا» است كه راجع به سيره و رفتار آن جناب مى باشد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |