تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۱۱ - ۱۸ سوره حجرات
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا يَسخَرْ قَوْمٌ مِن قَوْمٍ عَسى أَن يَكُونُوا خَيراً مِنهُمْ وَ لا نِساءٌ مِن نِّساءٍ عَسى أَن يَكُنَّ خَيراً مِنهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنفُسكمْ وَ لا تَنَابَزُوا بِالاَلْقَابِ بِئْس الاسمُ الْفُسوقُ بَعْدَ الايمَانِ وَ مَن لَّمْ يَتُب فَأُولَئك هُمُ الظّالِمُونَ(۱۱) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظنِّ إِنَّ بَعْضَ الظنِّ إِثْمٌ وَ لا تجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ(۱۲) يَا أَيُّهَا النَّاس إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(۱۳) قَالَتِ الاَعْرَاب ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَ لَكِن قُولُوا أَسلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الايمَانُ فى قُلُوبِكُمْ وَ إِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكم مِنْ أَعْمَالِكُمْ شيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(۱۴) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فى سبِيلِ اللَّهِ أُولَئك هُمُ الصّادِقُونَ(۱۵) قُلْ أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فى السّمَاوَاتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شىْءٍ عَلِيمٌ(۱۶) يَمُنُّونَ عَلَيْك أَنْ أَسلَمُوا قُل لا تَمُنُّوا عَلىَّ إِسلَامَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاکُم لِلايمَانِ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۱۷) إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ اللَّهُ بَصِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ(۱۸)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هيچ قومى حق ندارد قومى ديگر را مسخره كند، چه بسا كه آنان از ايشان بهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند، زنانى ديگر را مسخره كنند، چون ممكن است آنان از ايشان بهتر باشند. و هرگز عيب هاى خود را بر ملا مكنيد (كه اگر عيب يكى از خودتان را بر ملا كنيد، در واقع عيب خود را بر ملا كرده ايد) و لقب بد بر يكديگر منهيد، كه اين بد رقم يادآورى از يكديگر است كه بعد از ايمان، باز هم يكديگر را به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند، همه آنان از ستمكاران اند (۱۱).
هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمان ها اجتناب كنيد، كه بعضى از گمان ها گناه است، و از عيوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سرِ يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكى از شما هست كه دوست بدارد گوشت برادر مُرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كارى كراهت داريد و از خدا پروا كنيد كه خدا، توبه پذير مهربان است (۱۲).
هان اى مردم! ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيره هايى بزرگ و تيره هايى كوچك قرار داديم، تا يكديگر را بشناسيد، نه اين كه به يكديگر فخر كنيد و فخر و كرامت نزد خدا، تنها به تقوا است و گرامى ترين شما، باتقواترين شما است، كه خدا داناى با خبر است (۱۳).
اعراب باديه نشين به تو گفتند: ايمان آورديم. بگو: نه، هنوز ايمان نياورده ايد و بايد بگوييد اسلام آورديم، چون هنوز ايمان در دل هاى شما داخل نشده و اگر خدا و رسول را اطاعت كنيد، خدا از پاداش اعمالتان چيزى كم نمى كند، كه خدا آمرزگار رحيم است (۱۴).
مؤمنان، تنها آن هايى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده و ديگر شك به خود راه ندادند و با اموال و جان هاى خود در راه خدا جهاد كردند، تنها اينان صادق اند (۱۵).
بگو: آيا خدا را از ايمان خود باخبر مى سازيد و حال آن كه خدا مى داند آن چه در آسمان ها و آنچه در زمين است، و او به هر چيزى دانا است (۱۶).
بر تو منت مى نهند كه اسلام آوردند، بگو اسلام خود را بر من منت ننهيد، بلكه اين خدا است كه بر شما منت دارد، كه به ايمان هدايتتان كرد، اگر به راستى ايمان داشته باشيد (۱۷).
آرى، تنها خدا است كه غيب آسمان ها و زمين را مى داند و خدا به آنچه مى كنيد، بينا است (۱۸).
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا يَسخَرْ قَوْمٌ مِن قَوْمٍ عَسى أَن يَكُونُوا خَيراً مِنهُمْ وَ لا نِساءٌ مِن نِساءٍ عَسى أَن يَكُنَّ خَيراً مِّنهُنَّ ...»:
كلمه «سخريه» - كه مبدء اشتقاق كلمه «يَسخَرُ» است - به معناى استهزاء مى باشد. و استهزاء عبارت است از اين كه چيزى بگويى كه با آن، كسى را حقير و خوار بشمارى. حال چه اين كه چنين چيزى را به زبان بگويى و يا به اين منظور اشاره اى كنى، و يا عملا تقليد طرف را در آورى، به طورى كه بينندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن و يا اشاره و يا تقليد، بخندند.
و كلمه «قوم»، به معناى جماعت است، كه البته در اصل، به معناى جماعتى از مردان است، و شامل زنان نمى شود. چون مردانند كه به امور مهمه قيام مى كنند، نه زنان. و مراد از «قوم» در آيه مورد بحث، همين معنا است. چون اين لفظ در مقابل «نساء» قرار گرفته.
و دو جمله «عَسى أن يَكُونُوا خَيراً مِنهُم» و «عَسى أن يَكُنّ خَيراً مِنهُنّ»، حكمت نهى را بيان مى كند.
نهى از مسخره كردن و عيبجويى و بد زبانى كردن
و آنچه از سياق استفاده مى شود، اين است كه مى خواهد بفرمايد: هيچ كسى را مسخره نكنيد. چون ممكن است آن كس، نزد خدا از شما بهتر باشد. چيزى كه هست، چون غالبا مردان، مردان را، و زنان، زنان را مسخره مى كنند، فرموده هيچ مردى مرد ديگرى را و هيچ زنى زن ديگرى را مسخره نكند، و گرنه ممكن است گاهى اوقات، يعنى در غيرغالب، مردى زنى را، و يا زنى مردى را مسخره كند.
«وَ لا تَلمِزُوا أنفُسَكُم» - كلمه «لمز» كه مصدر «تَلمِزُوا» است - به طورى كه گفته اند - به معناى اين است كه شخصى را به عيبش آگاه سازى. و اگر كلمه مزبور را مقيد به قيد «أنفُسَكُم: خود را» نموده، براى اشاره به اين است كه مسلمانان در يك مجتمع زندگى مى كنند و در حقيقت، همه از هم اند، و فاش كردن عيب يك نفر، در حقيقت فاش كردن عيب خود است.
پس بايد از «لمز» ديگران به طور جدى احتراز جست. (همان طور كه از «لمز» خودت احتراز دارى، و هرگز عيب خودت را نمى گويى)، و همان طور كه حاضر نيستى ديگران عيب تو را بگويند. پس كلمه «أنفُسَكُم»، با همه كوتاهى اش، حكمت نهى را بيان مى كند.
«وَ لا تَنَابَزُوا بِالألقَاب بِئسَ الإسمُ الفُسُوقَ بَعدَ الإيمان» - كلمه «نبز» - به فتح حرف اول و دوم - به معناى لقب است، و - به طورى كه گفته اند - اختصاص دارد به لقب هاى زشت. پس «تَنَابُز»، كه باب تفاعل و طرفينى است، به معناى اين است كه مسلمانان به يكديگر، لقب زشت از قبيل «فاسق»، «سفيه» و امثال آن بدهند.
و مراد از كلمه «إسم»، در جمله «بِئسَ الإسمُ الفُسُوق»، ذكر است. و از اين باب است كه در فارسى هم مى گوييم: اسم فلانى به سخاوت در رفته، يعنى ذكرش سرِ زبان ها است . و بنابراين، معناى «بِئسَ الإسم»، «بِئسَ الذّكر» است. يعنى بد ذكرى است، ذكر مردمى كه ايمان آورده اند به فسوق، و اين كه آنان را به بدى ياد كنى. چون مؤمن بدان جهت كه مؤمن است، سزاوارتر است كه همواره به خير ياد شود، و به او طعنه زده نشود، و بايد چيزى كه اگر بشنود، ناراحت مى شود، در باره اش گفته نشود. مثلا نگويند: پدرش چنين، و يا مادرش چنان بوده.
ممكن هم هست، مراد از كلمه «إسم»، سمت و علامت باشد، و معناى جمله اين باشد كه: بد علامتى است اين كه انسانى را بعد از ايمان به داغ فسوق علامت بگذارى، و به علامتى زشت يادش كنى. مثلا به كسى كه يك روزى گناهى كرده و بعد توبه نموده، تا آخر عمرش به او بگويند: فلان كاره. و يا معنا اين باشد كه: اين بد علامتى است كه تو با بدگويى مردم براى خود قرار مى دهى، و همه تو را به عنوان مردى بدزبان بشناسند، كه همواره افراد را به زشتى ياد مى كنى. و به هر يك از اين معانى باشد، جمله مذكور اشاره اى به حكمت نهى دارد.
«وَ مَن لَم يَتُب فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُون» - يعنى هر كس توبه نكند و از اين گونه گناهان كه سابقا كرده بوده، دست بر ندارد، و با اين كه بر آن نهى نازل شده، همچنان مرتكب شود و از آن پشيمان نگردد، و با ترك آن به سوى خداى سبحان برگشت نكند، چنين كسانى حقا ستمكارند. چون با اين كه خداى تعالى، عملشان را از معاصى دانسته و از آن نهى فرموده، با اين حال، عمل بدى نمى دانند.
از جمله مورد بحث، يعنى جمله «وَ مَن لَم يَتُب...»، اين معنا هم فهميده مى شود كه در زمان نزول آيه، كسانى از مؤمنان بوده اند كه مرتكب چنين گناهى مى شدند.
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظنِّ إِنَّ بَعْض الظنِّ إِثْمٌ ...»:
مراد از ظنّى كه در اين آيه، مسلمين مأمور به اجتناب از آن شده اند، ظنّ سوء است، و گرنه «ظنّ خير» كه بسيار خوب است، و به آن سفارش هم شده. همچنان كه از آيه: «لَولَا إذ سَمِعتُمُوهُ ظَنّ المُؤمِنُونَ وَ المُؤمِنَاتِ بِأنفُسِهِم خَيراً» هم استفاده مى شود.
مقصود از «اجتناب از ظنّ»، کدام ظنّ است؟
و مراد از «اجتناب از ظنّ»، اجتناب از خود ظنّ نيست، چون ظنّ، خود نوعى ادراك نفسانى است، و درِ دل باز است، ناگهان ظنّى در آن وارد مى شود و آدمى نمى تواند براى نفس و دل خود درى بسازد، تا از ورود ظنّ بد جلوگيرى كند. پس نهى كردن از خودِ ظنّ صحيح نيست. بله، مگر آن كه از پاره اى مقدمات اختيارى آن نهى كند. پس منظور آيه مورد بحث، نهى از پذيرفتن ظنّ بد است. مى خواهد بفرمايد: اگر در باره كسى ظنّ بدى به دلت وارد شد، آن را نپذير و به آن ترتيب اثر مده.
و بنابراين، پس اين كه فرمود: «بعضى از ظنّ ها گناه است»، باز خود ظنّ را نمى گويد، (چون ظنّ به تنهايى چه خوبش و چه بدش گناه نيست. براى اين كه گفتيم اختيارى نيست)، بلكه ترتيب اثر دادن به آن است، كه در بعضى موارد گناه است. (مثل اين كه نزد تو از كسى بدگويى كنند، و تو دچار سوء ظنّ به او شوى و اين سوء ظنّ را بپذيرى، و در مقام ترتيب اثر دادن بر آمده، او را توهين كنى، و يا همان نسبت را كه شنيده اى، به او بدهى و يا اثر عملى ديگرى بر مظنّه ات بار كنى، كه همه اين ها، آثارى است بد و گناه و حرام).
و مراد از اين كه فرمود: «كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ»، با در نظر گرفتن اين كه كلمه «كثيراً» را نكره آورده، تا دلالت كند بر اين كه ظنّ گناه فى نفسه زياد است، نه با مقايسه با ساير مصاديق ظنّ كه همان بعض ظنّى است كه فرموده گناه است - پس ظنّ گناه فى نفسه زياد است، هرچند كه بعضى، از مطلق ظنّ است، و نسبت به مطلق ظنّ، اندك است.
ممكن هم هست كه مراد اعمّ از خصوص ظنّ گناه باشد. مثلا خواسته باشد بفرمايد از بسيارى از مظنّه ها اجتناب كنيد. چه آن هايى كه مى دانيد گناه است، و چه آن هايى كه نمى دانيد، تا در نتيجه يقين كنيد كه از ظنّ گناه اجتناب كرده ايد، كه در اين صورت، امر به اجتناب از بسيارى از ظنّ ها، امرى احتياطى خواهد بود. (مثل اين كه بگوييم: از مال هايى كه نمى دانى حلال است، اجتناب كن. چه از آن هايى كه مى دانى حرام است، و چه از آن ها كه نمى دانى حرام است يا حلال، تا در نتيجه، يقين كنى كه از مال حرام دورى جسته اى).
نهى از غیبت و تجسّس عيوب ديگران و بيان مفسدۀ آن ها
«وَ لا تَجَسَّسُوا» - كلمه «تجسّس» - با جيم - به معناى پىگيرى و تفحصّ از امور مردم است. امورى كه مردم عنايت دارند پنهان بماند و تو آن ها را پىگيرى كنى، تا خبردار شوى.
كلمۀ «تحسّس» - با حاء بى نقطه - نيز همين معنا را مى دهد، با اين تفاوت كه تجسّس - با جيم - در شرّ استعمال مى شود، و تحسس - با حاء - در خير به كار مى رود. و به همين جهت، بعضى گفته اند: معناى آيه اين است كه: دنبال عيوب مسلمانان را نگيريد، و در اين مقام بر نياييد كه امورى را كه صاحبانش مى خواهند پوشيده بماند، تو آن ها را فاش سازى.
«وَ لا يَغتَب بَعضُكُم بَعضاً أيُحِبُّ أحَدُكُم أن يَأكُلَ لَحمَ أخِيهِ مَيتاً فَكَرِهتُمُوهُ» - كلمه «غيبت» - به طورى كه در مجمع البيان معنا كرده - عبارت است از اين كه: در غياب كسى، عيبى از او بگويى كه حكمت و وجدان بيدار تو را از آن نهى كند. البته فقهاء اين كلمه را به خاطر اختلافى كه در مصاديقش از حيث وسعت دارد، به عبارت هاى مختلفى تفسير كرده اند كه برگشت همه آن عبارت ها به اين است كه: در غياب كسى، در باره او چيزى بگويى كه اگر بشنود، ناراحت شود. و به همين جهت، بدگويى دنبال سرِ فردى كه تظاهر به فسق مى كند را، جزء غيبت نشمرده اند. (چون اگر بشنود كه دنبال سرش چنين گفته اند، ناراحت نمى شود).
و شارع اسلام از اين جهت از غيبت نهى فرموده كه: غيبت اجزاى مجتمع بشرى را، يكى پس از ديگرى فاسد مى سازد، و از صلاحيت داشتن آن آثار صالحى كه از هر كسى توقعش مى رود، ساقط مى كند. و آن آثار صالح عبارت است از: اين كه هر فرد از افراد جامعه، با فرد ديگر بياميزد و در كمال اطمينان خاطر و سلامتى از هر خطرى با او يكى شود، و ترسى از ناحيه او به دل راه ندهد، و او را انسانى عادل و صحيح بداند، و در نتيجه با او مأنوس شود. نه اين كه از ديدن او بيزار باشد و او را فردى پليد بشمارد.
در اين هنگام است كه از تك تك افراد جامعه، آثارى صالح عايد جامعه مى گردد، و جامعه، عينا مانند يك تن واحد متشكل مى شود. و اما اگر در اثر غيبت و بدگويى، از او بدش بيايد و او را مردى معيوب بپندارد، به همين مقدار با او قطع رابطه مى كند، و اين قطع رابطه را، هر چند اندك باشد، وقتى در بين همه افراد جامعه در نظر بگيريم، آن وقت مى فهميم كه چه خسارت بزرگى به ما وارد آمده.
پس در حقيقت، عمل غيبت و اين بلاى جامعه سوز، به منزلۀ خوره اى است كه در بدن شخص راه يابد، و اعضاى او را يكى پس از ديگرى بخورد، تا جايى كه به كلّى رشته حياتش را قطع سازد.
و انسان كه از روز ازل به حكم ضرورت، اجتماع تشكيل داد، براى اين تشكيل داد كه يك زندگى اجتماعى داشته باشد، و در اجتماع داراى منزلتى شايسته و صالح باشد. منزلتى كه به خاطر آن ديگران با او بياميزند، و او با ديگران بياميزد. او از خير ديگران بهره مند، و ديگران از خير او برخوردار شوند.
و غيبت، عامل مؤثرى است براى اين كه او را از اين منزلت ساقط كند و اين هويت را از او بگيرد. در آغاز يك فرد را از عدد مجتمع صالح كم كند، و سپس فرد دوم و سوم را، تا آن جا كه در اثر شيوع غيبت، تمامى افراد جامعه از صلاحيت زندگى اجتماعى ساقط شوند، و صلاح جامعه به فساد مبدل گردد. و آن وقت ديگر افراد جامعه با هم انس نگيرند، و از يكديگر ايمن نباشند، و به يكديگر اعتماد نكنند. آن وقت است كه دواء كه همان تشكيل جامعه از روز نخست بود، به صورت دردى بى دواء در مى آيد.
پس غيبت در حقيقت، ابطال هويت و شخصيت اجتماعى افرادى است كه خودشان از جريان اطلاعى ندارند و خبر ندارند كه دنبال سرشان چه چيزهايى مى گويند. و اگر خبر داشته باشند و از خطرى كه اين كار برايشان دارد، اطلاع داشته باشند، از آن احتراز مى جويند و نمى گذارند پرده اى را كه خدا بر روى عيوبشان انداخته، به دست ديگران پاره شود. چون خداى سبحان، اين پرده پوشی ها را بدين منظور كرده كه حكم فطرى بشر اجراء گردد. يعنى اين كه فطرت بشر او را وا مى داشت تا به زندگى اجتماعى تن در دهد. اين غرض حاصل بشود، و افراد بشر دور هم جمع شوند. با يكديگر تعاون و معاضدت داشته باشند، و گرنه اگر اين پرده پوشى خداى تعالى نبود، با در نظر گرفتن اين كه هيچ انسانى منزّه از تمامى عيوب نيست، هرگز اجتماعى تشكيل نمى شد.
مثالى گويا براى روشن شدن زشتى غیبت
و جمله «أيُحِبُّ أحَدُكُم أن يَأكُلَ لَحمَ أخِيهِ مَيتاً فَكَرِهتُمُوهُ»، در ضمن مثالى، به همين حقيقت اشاره مى كند. در اين جمله، نخست استفهام انكارى به كار برده، و حبّ منفى را به «احد»، يعنى يكى از مسلمانان نسبت داده، و نه به بعضى از مسلمانان. يعنى نفرموده: «أيُحِبُّ بَعضُكُم»، و يا تعبيرى ديگر، تا مشمول نفى واضح تر شود. و باز به همين منظور، نفى مذكور را با جمله «كَرِهتُمُوهُ» تأكيد فرمود، و با اين كه مى توانست همين كراهت را به احد نسبت داده، بفرمايد: «فَكَرِهَهُ».
و حاصل معناى آيه اين است كه: غيبت كردن مؤمن، به منزلۀ آن است كه يك انسانى، گوشت برادرِ خود را در حالى كه او مُرده است، بخورد. حال چرا فرمود: گوشت برادرش؟ براى اين كه مؤمن، برادرِ او است. چون از افراد جامعه اسلامى است، كه از مؤمنان تشكيل يافته، و خداى تعالى فرموده: «إنّمَا المُؤمِنُونَ إخوَةٌ». و چرا او را مُرده خواند؟ براى اين كه آن مؤمن، بى خبر از اين است كه دارند از او غيبت مى كنند.
و اين كه فرمود: «فَكَرِهتُمُوهُ»، و نفرمود: «فَتَكرِهُونَهُ»، اشعار دارد به اين كه كراهت شما امرى است ثابت و محقق، و هيچ شكى در اين نيست كه شما هرگز راضى نمى شويد يك انسانى را كه برادرِ شما است و مُرده است، بخوريد. پس همان طور كه اين كار مورد كراهت و نفرت شما است، بايد غيبت كردن برادر مؤمن تان، و بدگويى در دنبال سرِ او نيز، مورد نفرت شما باشد. چون اين هم در معناى خوردن برادرِ مُردۀ شما است.
اين را نيز بدان كه همين تعليلى كه در جمله «أيُحِبُّ أحَدُكُم أن يَأكُلَ...»، براى حرمت غيبت آمده، تعليل براى حرمت تجسّس نيز هست. چون فرق «غيبت» با «تجسّس»، تنها در اين است كه «غيبت»، اظهارِ عيب مسلمانى است براى ديگران - چه اين كه عيبش را خود ما ديده باشيم و چه اين كه از كسى شنيده باشيم - و «تجسّس»، عبارت است از اين كه به وسيله اى، علم و آگاهى به عيب او پيدا كنيم.
ولى در اين كه هر دو عيبجويى است، مشترك اند. در هر دو، مى خواهيم عيبى پوشيده، بر ملا شود. در تجسس، براى خود ما بر ملا شود و در غيبت، براى ديگران. و به همين جهت، بعيد نيست كه جمله «أیُحِبُّ أحَدُكُم أن يَأكُلَ لَحمَ أخِيهِ مَيتاً...»، تعليل باشد براى هر دو جمله. يعنى هم جملۀ «وَ لا تَجَسَّسُوا»، و هم جمله «وَ لا يَغتَب بَعضُكُم بَعضاً».
اين را هم بايد دانست كه در اين كلام، إشعار و يا دلالتى هست بر اين كه: حرمت غيبت، تنها در باره مسلمان است. به قرينه اين كه در تعليل آن، عبارت: «لَحمَ أخِيهِ» را آورده، و ما مى دانيم كه اخوّت، تنها در بين مؤمنان است.
توبه عامل آمرزش گناهان ياد شده و بلكه مطلق گناهان است
«وَ اتّقُوا اللّهَ إنّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ» - ظاهر اين عبارت اين است كه عطف باشد بر جمله «اجتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظّنّ». البته اين ظهور در صورتى است كه مراد از تقوا، اجتناب از همين گناهانى باشد كه قبلا مرتكب شده بودند، و بعد از نزول اين دستور از آن توبه كنند. آن وقت معناى «إنّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ» اين مى شود كه: خدا بسيار پذيراى توبه است، و نسبت به بندگان تائب كه به وى پناهنده مى شوند، مهربان است.
و اما اگر مراد از تقوا، اجتناب و پرهيز از مطلق گناهان باشد - هرچند كه تاكنون مرتكب آن نشده باشند - آن وقت مراد از جمله «إنّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ» اين مى شود كه: خدا بسيار به بندگان با تقوايش مراجعه نموده، در صدد هدايت بيشتر آنان بر مى آيد، و هر لحظه با فراهم كردن اسباب، آنان را از اين كه در مهلكه هاى شقاوت قرار گيرند، حفظ مى كند، و نسبت به ايشان مهربان است.
و اين كه گفتيم دو احتمال دارد، بدين جهت است كه توبه از جانب خدا دو گونه است:
يك «توبۀ خدا»، قبل از توبه بنده است و آن، به اين است كه: به بنده خود رجوع نموده، او را موفق به توبه مى نمايد. همچنان كه فرموده: «ثُمّ تَابَ عَلَيهِم لِيَتُوبُوا».
و يك «توبه» ديگرش بعد از توبه بنده است. يعنى وقتى بنده اش توبه كرد، دوباره به او رجوع مى كند تا او را بيامرزد و توبه اش را بپذيرد. همچنان كه فرموده: «فَمَن تَابَ مِن بَعدِ ظُلمِهِ وَ أصلَحَ فَإنّ اللّهَ يَتُوبُ عَلَيهِ».
معانى مختلفى كه براى «شُعُوب» و «قَبَائل»، گفته شده است
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ...»:
كلمه «شُعُوب»، جمع «شِعب» - به كسره شين و سكون عين - است و - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى قبيلۀ بزرگى از مردم است. مانند: قبيلۀ ربيعه و مضر. و كلمه «قبائل»، جمع «قبيله» است كه جمعيتى كوچكتر از شعب است و تيره اى از آن است. مانند: «تيم»، كه يكى از تيره هاى «مضر» است.
بعضى هم گفته اند: مطلب به عكس است و «شعوب»، جمعيت هاى كمتر از قبائل است، به طورى كه چند شعب، يك قبيله را تشكيل مى دهد. و اگر اين جمعيت ها را شعب خوانده اند، چون از يك قبيله منشعب مى شوند.
راغب مى گويد: «شعب»، عبارت است از قبيله اى كه از يك قبيله ديگر منشعب گردد، و جمع آن «شعوب» مى آيد. در كلام خداى عزّوجلّ هم آمده: «شُعُوباً وَ قَبَائِل». و اما كلمه «شعب»، در مورد زمين عبارت است از دامنه چند درّه كه اگر از طرف دامنه نگاه كنى، به نظرت مى رسد يك زمين است كه در آخر، چند شقّه شده، و اگر از طرف درّه ها نگاه كنى، به نظرت مى رسد كه چند تكّه زمين است، كه در آخر يكى شده. و لذا بعضى گفته اند: اين كلمه، هم به جاى كلمه اجتماع استعمال مى شود. مثلا مى گويى: «شعبتُ». يعنى من جمع شدم. و هم به جاى كلمه تفرقه استعمال مى شود. مثل اين كه مى گويى: «شعبتُ». يعنى من جدا شدم.
بعضى ديگر گفته اند: كلمه «شُعُوب»، به معناى نژادهاى غيرعرب از قبيل ترك و فارس و هندى و آفريقايى و امثال اين ها است. و كلمه «قبائل»، به معناى تيره هاى عربى است.
و ظاهرا برگشت اين قول به يكى از همان دو قول قبلى است، و به زودى در بحث روايتى آينده، تتمۀ اين گفتار مى آيد، إن شاء اللّه تعالى.
مفسران گفته اند: آيه شريفه در اين مقام است كه ريشه تفاخر به انساب را بزند. و بنابراين، مراد از جملۀ «مِن ذَكَرٍ وَ اُنثى»، آدم و حوّا خواهد بود. و معناى آيه چنين مى شود:
ما شما مردم را از يك پدر و يك مادر آفريديم/ همۀ شما از آن دو تن منتشر شده ايد، چه سفيدتان و چه سياهتان. چه عربتان و چه عجمتان. و ما شما را به صورت شعبه ها و قبيله هاى مختلف قرار داديم، نه براى اين كه طایفه اى از شما بر سايرين برترى و كرامت داشت، بلكه صرفا براى اين كه يكديگر را بشناسيد و امر اجتماعتان و مواصلات و معاملاتتان بهتر انجام گيرد. چون اگر فرض شود كه مردم همگى يك جور و يك شكل باشند و نتيجتا يكديگر را نشناسند، رشته اجتماع از هم مى گسلد، و انسانيت فانى مى گردد. پس غرض از اين كه مردم را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد، اين بود. نه اين كه به يكديگر تفاخر كنند، تفاخر به انساب، و تفاخر به پدران و مادران.
و بعضى از مفسران گفته اند: مراد از ذَكَر و اُنثى، مطلق مرد و زن است. و آيه شريفه، در اين مقام است كه مطلق تفاضل به طبقات به سفيد پوستى و سياه پوستى و عربيت و عجميت و غنى بودن و فقير بودن و به بردگى و مولائى و به مردى و زنى را از بين ببرد.
و معناى آيه اين است كه: هان اى مردم! ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم. پس هر يك از شما انسانى هستيد متولد از دو انسان، و از اين جهت هيچ فرقى با يكديگر نداريد، و اختلافى هم كه در بين شما هست و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرده، اختلافى است مربوط به جعل الهى. نه به خاطر كرامت و فضيلت بعضى از شما بر بعضى ديگر، بلكه براى اين است كه يكديگر را بشناسيد و نظام اجتماعتان كامل شود.
و سپس همان مفسران اعتراض كرده اند به اين كه: آيه شريفه، در اين سياق است كه تفاخر به انساب را از بين ببرد، و آن را نكوهش كند، به شهادت اين كه مى فرمايد: «وَ جَعَلنَاكُم شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا». و ترتّب اين فرض بنابر اين وجهى كه شما ذكر كرديد، روشن نيست. چون بنابر وجه شما، سخن از مذمّت تفاخر به حَسَب و نَسَب در بين نمى آيد، شما مى گوييد: آيه در صدد الغاء مطلق تفاضل است.
ولى ممكن است به اين معترض گفته شود كه: اختلاف در انساب هم، يكى از مصاديق اختلاف طبقاتى است، و بناى وجه بالا بر اين اساس است كه مى گويد: آيه در صدد نفى اختلاف طبقاتى به تمامى مصاديق آن است، و همچنان كه ممكن است تفاخر به انساب را نفى و مذمت كنيم، به اين دليل كه همه انساب و دودمان ها منتهى به يك مرد و زن مى شوند، و تمامى مردم در اين پدر و مادر شريك اند. همچنين ممكن است همين مطلب را نفى و مذمت بكنيم به اين دليل كه: هر انسانى متولد از دو انسان مى شود، و همه مردم در اين جهت شريك اند.
ولى حق مطلب اين است كه: جمله «وَ جَعَلنَاكُم شُعُوباً وَ قَبَائِلَ»، اگر بگوييم ظهور در مذمت تفاخر به خصوص انساب دارد، وجه اول وجيه تر است، و گرنه وجه دوم بهتر است، چون عمومى تر است.
«إنّ أكرَمَكُم عِندَ اللّه اتقَيكُم» - اين جمله مطلب تازه اى را بيان مى كند، و آن عبارت از اين است كه: چه چيزى نزد خدا احترام و ارزش دارد. تا قبل از اين جمله مى فرمود: مردم از اين جهت كه مردم اند، همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف و فضيلتى در بين آنان نيست، و كسى بر ديگرى برترى ندارد، و اختلافى كه در خلقت آنان ديده مى شود كه شعبه شعبه و قبيله قبيله هستند، تنها به اين منظور در بين آنان به وجود آمده كه يكديگر را بشناسند، تا اجتماعى كه در بينشان منعقد شده، نظام بپذيرد، و ائتلاف در بينشان تمام گردد. چون اگر شناسایى نباشد، نه پاى تعاون در كار مى آيد و نه ائتلاف.
پس غرض از اختلافى كه در بشر قرار داده شده، اين است، نه اين كه به يكديگر تفاخر كنند. يكى به نَسَب خود ببالد، يكى به سفيدى پوستش فخر بفروشد، و يكى به خاطر همين امتيازات موهوم، ديگران را در بند بندگى خود بكشد، و يكى ديگرى را استخدام كند، و يكى بر ديگرى استعلا و بزرگى بفروشد. و در نتيجه، كار بشر به اين جا برسد كه فسادش، ترى و خشكى عالَم را پُر كند، و حرث و نسل را نابود نموده، همان اجتماعى كه دواى دردش بود، درد بى درمانش شود.
در اين جمله، مى خواهد امتيازى را كه در بين آنان بايد باشد، بيان كند، اما نه امتياز موهوم، امتيازى كه نزد خدا امتياز است، و حقيقتا كرامت و امتياز است.
توضيح اينكه تقوا تنها كرامت و امتياز حقيقى است (ان اكرمكم عند الله اتقيكم )
توضيح اينكه : اين فطرت و جبلت در هر انسانى است كه به دنبال كمالى مى گردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراى شرافت و كرامتى خاص گردد. و از آنجايى كه عامه مردم دل بستگيشان به زندگى مادى دنيا است قهرا اين امتياز و كرامت را در همان مزاياى زندگى دنيا، يعنى در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مى كنند، و همه تلاش و توان خود را در طلب و به دست آوردن آن به كار مى گيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند، و بلندى و سرورى كسب كنند.
در حالى كه اين گونه مزايا، مزيتهاى موهوم و خالى از حقيقت است ، و ذره اى از شرف و كرامت به آنان نمى دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مى كند.
آن مزيتى كه مزيت حقيقى است و آدمى را بالا مى برد، و به سعادت حقيقيش كه همان زندگى طيبه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مى رساند، عبارت است از تقوى و پرواى از خدا. آرى ، تنها و تنها وسيله براى رسيدن به سعادت آخرت همان تقوى است كه به طفيل سعادت آخرت سعادت دنيا را هم تاءمين مى كند، و لذا خداى تعالى فرموده ((تريدون عرض الدنيا و اللّه يريد الاخره ((. و نيز فرموده ((و تزودوا فان خير الزاد التقوى ((، و وقتى يگانه مزيت تقوى باشد، قهرا گرامى ترين مردم نزد خدا باتقوى ترين ايشان است ، همچنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده.
و اين آرزو و اين هدفى كه خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسانها قرار داده ، هدفى است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمى آيد، بخلاف هدفهاى موهوم مذكور كه براى به دست آوردن آن مزاحمتها، جنگها و خونريزيها پيش مى آيد. او مى خواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص دهد، و اين مى خواهد قبل از ديگران به رياست برسد. او مى خواهد در تجمل دادن به زندگى از ديگران سبقت بگيرد، و اين مى خواهد آوازه اش همه آوازه ها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياى موهوم ، همچون انساب و غيره .
«ان اللّه عليم خبير» - اين جمله مضمون جمله قبل را تاءكيد مى كند، و در ضمن اشاره اى هم به اين معنا دارد كه اگر خداى تعالى از بين ساير مزايا تقوى را براى كرامت يافتن انسانها برگزيد، براى اين بود كه او به علم و احاطه اى كه به مصالح بندگان خود دارد مى داند كه اين مزيت ، مزيت حقيقى و واقعى است ، نه آن مزايايى كه انسانها براى خود مايه كرامت و شرف قرار داده اند، چون آنها همه ، مزايائى وهمى و باطل است . زينتهاى زندگى مادى دنيايند كه خداى تعالى در باره آنها فرموده : ((و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ((.
آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بر هر انسانى واجب است كه در هدفهاى زندگى خود تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهى كه او به سويش هدايت كرده پيش گيرد. و خدا راه تقوى را براى او برگزيده ، پس او بايد همان را پيش گيرد. علاوه بر اين ، بر هر انسانى واجب است كه از بين همه سنتهاى زندگى دين خدا را سنت خود قرار دهد.
«قَالَتِ الاَعْرَاب ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَ لَكِن قُولُوا أَسلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الايمَانُ فى قُلُوبِكُمْ ...»:
اين آيه و آيات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است كه ادعاى ايمان مى كردند، و بر پيامبر منت مى نهادند كه ما ايمان آورده ايم . و سياق اين آيه كه حكايت كلام آنان و ماءمور شدن رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم) است به اينكه در پاسخشان بفرمايد: نه ، هنوز ايمان نياورده ايد، دلالت دارد بر اينكه مراد از ((اعراب (( بعضى از عربهاى باديه نشين بوده ، نه همه آنان ، به شهادت آيه ((و من الاعراب من يؤ من باللّه و اليوم الاخر(( كه مى فرمايد: بعضى از اعراب به خدا و روز جزا ايمان دارند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |