تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۶۷

خداوند، دل هاى مؤمنان را به زيور «ایمان» آراسته

«وَلكِنّ اللّهَ حَبَّبَ إلَيكُمُ الإيمَانَ وَ زَيّنَهُ فِى قُلُوبِكُم» - كلمه «لكن» در ابتداى اين جمله استدراك و اعراض از مطلبى است كه جمله قبل آن را هم شامل مى شود. يعنى جمله «لَو يُطِيعُكُم فِى كَثِيرٍ مِنَ الأمرِ لَعَنِتُّم» اين معنا را هم مى فهماند كه شما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهى هستيد. و كلمه «لكن» مى خواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه، شما به خاطر اين كه خدا «ايمان» را محبوب دل هايتان كرده، و اين انعام را بر شما كرده كه ايمان را در دل هايتان زينت داده، و كفر را از نظرتان انداخته، و ديگر اشتهایى به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به هلاكت و گمراهى نيستيد.

محبوب كردن ايمان در دل مؤمنان به اين معنا است كه: خداى تعالى، «ايمان» را به زيورى آراسته، كه دل هاى شما را به سوى خود جذب مى كند، به طورى كه دل هاى شما، به آسانى دست از آن بر نمى دارد، و از آن، رو به سوى چيزهاى ديگر نمى كند.

«وَ كَرَّهَ إلَيكُمُ الكُفرَ وَ الفُسُوقَ وَ العِصيَان» - اين جمله عطف است بر جمله «حَبَّبَ»، و معناى مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان، اين است كه: دل هاى شما را طورى كرده كه خود به خود، از كفر و توابع آن تنفر دارد.

و فرق بين فسوق و عصيان - به طورى كه گفته اند - اين است كه: «فسوق»، عبارت است از خروج از طاعت به سوى معصيت. و «عصيان»، عبارت است از خود معصيت. به عبارت ديگر، «عصيان»، عبارت است از همه گناهان. بعضى هم گفته اند: مراد از «فسوق»، دروغ است. به قرينۀ آيه قبلى، كه از خبر دروغين فسّاق سخن مى گفت، و «عصيان»، عبارت است از بقيه گناهان.

«أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُون» - اين جمله، مسألۀ محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دل هاى مؤمنان در برابر آن، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مى كند. مى فرمايد: همين سبب رشدى است كه هر انسانى به فطرت خود در جستجوى آن است، و در مقابل، باز به فطرت خود از گمراهى متنفر است. پس بر مؤمنان لازم است كه دست از ايمان بر ندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند، كه اگر رشد يابند، تابع رسول مى شوند، و ديگر هواهاى خود را پيروى نمى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۶۸

و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن، و تنفر از كفر و توابع آن، صفت بعضى از افرادى بوده كه رسول در بين آنان بوده است و تمامى اصحاب آن جناب، داراى چنين صفاتى نبوده اند - همان طور كه آيه قبلى هم تصريح به آن مى كرد - و اگر خطاب را متوجه همه اصحاب كرده، با اين كه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و عصيان در همه اصحاب نبود، همچنان كه آيه سابق بر آن شهادت مى داد، براى اين بود كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آن هايى هم كه چنين نيستند، بگذارد كه چنين هستيد، و بايد چنين باشيد. و به همين جهت در آخر آيه، سياق را تغيير داد، و خطاب را متوجه شخص رسول اللّه «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نمود و فرمود: اينان رشد يافتگان اند.

و اشاره به كلمه «اينان»، اشاره به خصوص آن هايى است كه چنين صفاتى دارند. يعنى آن هايى كه دل هايشان، دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و عصيان است، تا به اين وسيله، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آن هايى را كه چنين نبوده اند، تشويق نموده باشد.

اين را هم بايد دانست كه در جمله «وَ اعلَمُوا أنّ فِيكُم رَسُولَ اللّه لَو يُطِيعُكُم فِى كَثِيرٍ مِنَ الأمر لَعَنِتُّم»، اشعارى است به اين كه يك دسته از مؤمنان اصرار داشته اند كه خبر فاسق مشار اليه در آيه قبلى، مورد قبول واقع شود و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به آن خبر ترتيب اثر دهد. و اتفاقا، جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، وليد بن عقبة را (كه مردى فاسق بود)، به ميان قبيله «بنى المصطلق» فرستاد تا زكات آنان را جمع آورى نموده، بياورد.

وليد، نزد اين قبيله رفت و مردم قبيله، وقتى او را ديدند، دلواپس شدند، و او بدون اين كه چيزى به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه داشت كه مردم بنى المصطلق از دين برگشته اند، و زكات نمى دهند. رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله»، تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با ايشان كارزار كند، كه آيه مورد بحث نازل شد، و ايشان منصرف گرديدند. و در بين مسلمانان، عده اى اصرار داشتند كه چه خوب است با «بنى المصطلق» كارزار كنيم - كه به زودى اصل اين داستان، در بحث روايتى خواهد آمد.

«فَضلاً مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»:

اين جمله، رفتارى را كه در جملات قبل، خداى تعالى، با مؤمنان داشت، تعليل مى كند. يعنى مى فرمايد: اگر خداى تعالى ايمان را محبوب دل هايشان كرد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتى بود كه به ايشان ارزانى داشت. نه اين كه خواسته باشد عوضى از ناحيه مؤمنان عايدش گردد. البته اين عمل بيهوده و گزافى هم نبوده و بدون حكمت و علتى، مؤمنان را به چنين عطيه اى اختصاص نداده. چون او «عليم» است، مى داند عطيه خود و نعمتش را كجا مصرف كند. و «حكيم» است، هرگز عملى را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمى دهد. همچنان كه در سوره «فتح» مى فرمود: «وَ ألزَمَهُم كَلِمَةَ التّقوَى وَ كَانُوا أحَقّ بِهَا وَ أهلَهَا وَ كَانَ اللّهُ بِكُلّ شَئٍ عَلِيماً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۶۹

«وَ إِن طائفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصلِحُوا بَيْنهُمَا ...»:

كلمه «اقتتال» و «تقاتل»، به يك معنا است، همچنان كه «استباق» و «تسابق»، به يك معنا است. و برگردانيدن ضمير جمع به دو طایفه، به اعتبار معنا است (چون هرچند دو طایفه بودند، و مى بايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولى چون دو طایفه چندين نفر هستند، پس از حيث نفر جمع اند)، همچنان كه در عبارت «فَأصلِحُوا بَينَهُمَا» - كه ضمير تثنيه به آن بر مى گردد - به اعتبار لفظ «طائفتان» مى باشد.

از بعضى از مفسران نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع به طائفتان برگردانيده، و يك جا ضمير تثنيه، گفته اند: سرّش اين است كه در اولى (كه ضمير جمع برگردانده)، دو طایفه در حال جنگ، يك طایفه مخلوط به هم هستند، و چون جمعيتى هستند، ضمير جمع به آن ها بر مى گردد. و در دومى - كه ضمير تثنيه برگردانده - به اين جهت است كه در آن حال، دو طایفه جدا از هم اند.

«فَإن بَغَت إحدَيهُمَا عَلَى الأُخرَى فَقَاتِلُوا الّتِى تَبغِى حَتّى تَفِئَ إلى أمرِ اللّه» - كلمه «بغى» كه مصدر «بغت» است، به معناى ظلم و تعدّى بدون حق است، و كلمه «فى» كه جمله «تَفِيئ» از آن اشتقاق يافته، به معناى برگشتن است.

و مراد از «أمر اللّه»، دستوراتى است كه خداى تعالى داده. و معناى آيه اين است كه: اگر يكى از دو طایفه مسلمين به طایفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طایفه كه تعدّى كرده، قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.

دلیل امر به اصلاح بين دو طايفه از مؤمنان، كه با یکدیگر به جنگ پرداخته اند

«فَإن فَاءَت فَأصلِحُوا بَينَهُمَا بِالعَدل» - يعنى اگر با قتال شما، طایفۀ تجاوزكار سرِ جاى خود نشست، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصلاح بين آن دو طایفه بر آييد. اما اصلاح تنها به اين نباشد كه سلاح ها را زمين بگذاريد، و دست از جنگ بكشيد، بلكه اصلاحى توأم با عدل باشد. به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده - كسى از او كشته شده، و يا عِرض و مال او و يا حق او تضييع شده - اجراء كنيد.

«وَ أقسِطُوا إنّ اللّهَ يُحِبُّ المُقسِطِين» - كلمه «إقساط» - به كسره همزه - به معناى آن است كه به هر يك، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد، بدهى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۰

پس عطف اين جمله، به جمله «أصلِحُوا بَينَهُمَا بِالعَدل»، از قبيل عطف مطلق بر مقيد، به منظور تأكيد است. و جمله «إنّ اللّهَ يُحِبُّ المُقسِطِين»، هم علت دستور به اصلاح و عدالت را تعليل مى كند، و هم آن تأكيدى را كه گفتيم از عطف دو جمله به يكديگر استفاده مى شود، براى بار دوم تأكيد مى نمايد. گويا فرموده: بين آن دو طایفه به عدالت اصلاح كنيد. باز هم مى گويم، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد. براى اين كه خداوند عدالت گستران را به خاطر عدالتشان، دوست دارد.

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصلِحُوا بَينَ أَخَوَيْكُمْ»:

اين جمله، هرچند مطلب جديدى را بيان مى كند، ليكن باز مطالب قبلى را تأكيد مى نمايد. و اگر ارتباط بين مؤمنان را منحصر كرد در ارتباط اخوّت، براى اين بود كه مقدمه و زمينه چينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مى آورد، و مى فرمايد: «پس بين دو برادر خود اصلاح كنيد». و در نتيجه بفهماند اين دو طایفه اى كه شمشير به روى يكديگر كشيدند، به خاطر وجود اخوّت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان برقرار گردد، و اصلاحگران هم، به خاطر اين كه برادران آن دو طایفه هستند، واجب است صلح را در هر دو طایفه برقرار نموده، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند - نه اين كه به طرف يك طایفه متمايل شوند.

و اين كه در جمله مورد بحث فرمود: «فَأصلِحُوا بَينَ أخَوَيكُم»، با اين كه مى توانست بفرمايد: «فَأصلِحُوا بَينَ الأخَوَين»، براى اين بود كه در كوتاه ترين عبارت، لطيف ترين بيان را كرده باشد. چون جمله مورد بحث، دو چيز را مى فهماند: يكى اين كه دو طایفه اى كه با هم جنگ مى كنند، برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود. دوم اين كه: ساير مسلمانان هم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و اصلاح را در بين هر دو طایفه بنمايند.

«وَ اتّقُوا اللّهَ لَعَلّكُم تُرحَمُون» - و از خدا بترسيد، شايد مشمول رحمت خدا گرديد. اين جمله، هر سه طایفه، يعنى دو طایفه مقاتل، و طایفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مى كند.

گفتارى در معناى اخوت

بايد دانست كه جمله «إنّمَا المُؤمِنُونَ إخوَةٌ»، قانونى را در بين مسلمانان مؤمن تشريع مى كند، و نسبتى را برقرار مى سازد كه قبلا برقرار نبود و آن، نسبت «برادرى» است كه آثارى شرعى و حقوقى قانونى نيز دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۱

ما، در بعضى از مباحث گذشته اين تفسير، پيرامون مسأله ابوّت، بنوّت و اخوّت و ساير انواع قرابت و خويشاوندى گفتيم كه اين نسبت ها دو قسم اند:

يكى «حقيقى» و «طبيعى»، كه عبارت از اين است كه: دو فرد از بشر، يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه، بالاخره منتهى به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهى به هر دو شوند.

يكى هم نسبت هاى «اعتبارى» و «قراردادى» است. براى اين كه آثارى خاص بر آن ها مترتب شود. مثلا از يكديگر ارث ببرند، و يا نفقه يكى بر ديگرى واجب باشد، و يا اين كه ازدواج آن دو با يكديگر حرام باشد، و يا احكامى ديگر.

پس معلوم شد كه قرابت و نسبت اعتبارى، غير از قرابت طبيعى است. البته گاهى مى شود كه هر دو با هم جمع مى شوند. مثل قرابتى كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر مشروع هست، كه قرابتشان، هم طبيعى است و هم اين كه قانون و اعتبار، اين قرابت را قرابت مى داند، و آثارى بر آن مترتب مى كند.

و گاهى طبيعى هست، ولى اعتبارى نيست. مانند فرزند متولد شده از زنا، كه از نظر طبيعت، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست، و اما از نظر قانون و اعتبار، هيچ ارتباطى با آن دو ندارد. نه از آن دو ارث مى برد، و نه آن دو، از وى ارث مى برند.

و گاه هم مى شود قرابت اعتبارى هست، ولى طبيعى نيست. مانند پسرخوانده كه در بعضى از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب)، پسر شمرده مى شد، ولى پسر طبيعى نبود.

و معتبر شمردن امور اعتبارى، هرچند همان طور كه گفتيم - به منظور اين است كه آثار حقيقى بر آن امر اعتبارى مترتب كنيم. مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم، تا نسبت او به جامعه، نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر، امور بدن را تدبير مى كند، او هم امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همان طور كه سر در بدن مى راند. وليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمى بدون جهت و بيهوده، چيزى را كه فاقد حقيقتى است، داراى آن حقيقت فرض نمى كند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتى است كه وادارش كرده چنين فرضى بكند.

اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم: وقتى به خاطر مصلحتى، قرار شد چيز فاقد حقيقتى را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين امر فرضى هم مترتب سازيم، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند، مترتب مى كنيم. اگر مصلحت اقتضا كرد همه آن ها را مترتب كنيم، مى كنيم. و اگر اقتضا كرد بعضى از آن آثار را مترتب كنيم، همان بعض را مترتب خواهيم كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۲

مثل يك معجون - كه مركب حقيقى از چند جزء است - اگر يك جزء آن نباشد، معجون، ديگر آن معجون نخواهد بود. ولى در يك معجون اعتبارى به نام نماز - كه مركب از چند جزء است - هم ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد، نماز خوانده نشده - چه اين كه سوره عملا ترك شود و چه سهوا - و هم مى توانيم بگوييم: اگر عمدا ترك شود، نماز باطل است، چون نماز انجام نشده. ولى اگر سهوا ترك شود، عيب ندارد. و شارع اسلام، شقّ دوم را اعتبار كرده، و فرموده: من نماز بى سوره را با اين كه بى سوره است، در صورتى كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد، نماز داراى سوره فرض مى كنم، و آن را صحيح مى دانم.

و باز به همين جهت است كه مى بينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مى شود. مثلا اگر در نماز، ركوع دو بار بيايد و يا اصلا ترك شود، چه عمدا و چه سهوا، نماز باطل مى شود. ولى قرائت حمد و سوره اين طور نيست - كه شرحش گذشت - پس جایز و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناى اعتبارى، به حسب اختلاف مواردش، مختلف شود.

ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتبارى، تنها بر موضوعات اعتبارى مترتب مى شود، نه بر موضوعات طبيعى، هرچند كه اعتبار نداشته باشد. مثلا اثر مالكيت انسان نسبت به خانه اش، اين است كه بتواند در آن تصرف كند. اما اين اثر بدين جهت مترتب است كه صاحب خانه، مالك اعتبارى آن است. يعنى در عالَم اعتبار و در قانون، مالك شناخته شده، نه بدين جهت كه انسان است. و همچنين، برادر در عالَم اعتبار اسلامى، از برادر خود ارث مى برد، نه بدين جهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از پدر و مادر او است، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعى او است، بلكه از اين جهت ارث مى برد كه در عالَم اعتبار اسلامى، برادر شناخته شده است.

«اخوت» نيز، يك معنايى است كه هم مى تواند طبيعى باشد و هم اعتبارى. و اخوت طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اين كه دو انسان داراى يك پدر و يا يك مادر و يا يك پدر و مادر باشند، ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمى بيند. ولى اخوت اعتبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد.

و اخوت در اسلام، عبارت است از: نسبتى كه بين دو نفر برقرار است، و در نكاح و ارث آثارى دارد. حال چه اين كه اخوت طبيعى باشد و چه رضاعى، كه البته اخوت رضاعى، آثارى در مسأله ازدواج دارد، ولى در ارث ندارد - و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در نكاح و ارث اثر ندارد.

و به زودى، كلامى از امام صادق «عليه السلام»، در باره حقوق اخوت دينى خواهد آمد، كه فرموده: «مؤمن، برادر مؤمن و چشم او و راهنماى او است، به او خيانت نمى كند، و ستم بر او روا نمى دارد و او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد، خُلف وعده نمى كند».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۳

و اين معنا بر بعضى از مفسران مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤمنان، اطلاقى مجازى و از باب استعاره گرفته و گفته اند: شركت دو نفر در داشتن ايمان، شبيه است به شركت آن دو در اصل تولد. براى اين كه هم تولد، اصلى است براى بقاء، چون منشأ حيات است، و هم ايمان منشأیى است براى بقاء ابدى در بهشت.

بعضى هم گفته اند: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است، از اين حيث كه مؤمنان، همه به يك ريشه منسوب اند، آن هم ايمان است، كه باعث بقاء ابدى است.

بحث روايتى

در مجمع البيان، در ذيل آيه «يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا» مى گويد: زراره، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: هنوز هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نشده، و هيچ صف نمازى و صف جنگى برپا نشده بود، و هيچ اذانى به صداى بلند گفته نشده بود، و هيچ خطاب «يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا» نازل نشده بود، كه افراد قبيله «اوس» و «خزرج» مسلمان شدند.

مؤلف: و از ابن عباس هم روايت شده كه گفته است: هيچ خطابى به «يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا» در مكه نازل نشد، همچنان كه هيچ خطابى به «يَا أيُّهَا النّاس» در مدينه نازل نشد - تا آخر حديث - ولى بعضى در باره ذيل اين حديث ترديد كرده اند. در اين ميان، روايات ديگرى در الدر المنثور و تفسير قمى، در سبب نزول آيه «لا تُقَدّمُوا بَينَ يَدَىِ اللّه وَ رَسُولِهِ» نقل شده، كه با مضمون آيه، آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آن ها نشديم. اگر كسى خواسته باشد، مى تواند به اين دو تفسير مراجعه كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۴

و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابويعلى و بغوى - در كتاب معجم الصحابه، و ابن منذر، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از انس روايت كرده اند كه گفته: وقتى آيه «يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لا تَرفَعُوا أصوَاتَكُم فَوقَ صَوتِ النّبِىّ... وَ أنتُم لا تَشعُرُون» نازل شد، ثابت بن قيس بن شماس - كه مردى درشت صدا بود - گفت : اين من بودم كه صدايم را بلند كردم، و حتما اعمال صالح من حبط شده، و من اهل جهنم شده ام، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست.

رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روزى پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را نمى بينم؟

بعضى از حاضران، شتابان به سراغ ثابت رفتند كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، احوال تو را مى پرسيد، مگر تو را چه شده؟

گفت: من صدايم را بلندتر از صداى رسول اللّه «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» كرده ام، و آيه شريفه در باره من نازل شده، و اينك همۀ اعمال صالحم بيهوده گشته، و من اهل آتش شده ام!

افراد مذكور، به حضور رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» رسيدند، و جريان را باز گفتند. حضرت فرمود: نه، او اهل آتش نيست، بلكه اهل بهشت است. اين بود تا آن كه «ثابت»، در حادثه جنگ «يمامه»، به شهادت رسيد.

مؤلف: جملۀ «اين بود تا آن كه ثابت در جنگ يمامه كشته شد»، كلام راوى است. مى خواسته بگويد: شهادت او در جنگ «يمامه»، تصديق همان وعده اى است كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» داد، و فرمود: او اهل بهشت است. البته اين روايت، با مختصر اختلافى، به طرق مختلف ديگرى نيز نقل شده.

و نيز، در همان كتاب است كه بخارى - در كتاب الادب - و ابن ابى الدنيا و بيهقى، از داوود بن قيس روايت آورده اند كه گفت: من حجره ها (ى همسران رسول خدا) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت، آن را با پلاس مويى پوشيده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين درِ خانه تا درِ حجره چادرى، حدود شش و يا هفت ذراع بود.

و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسى، پستوى خانه گفته مى شود) ده ذراع بود، و من گمان مى كنم بلندى سقف اين حجره ها، بين هفت تا هشت ذراع بود.

مؤلف : نظير صدر اين روايت را از ابن سعد، از عطاء خراسانى روايت كرده كه گفت: من حجره هاى همسران رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر درِ خانه ها، پلاسى از موى سياه افتاده بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۵

روايتى درباره شأن نزول آيه: «إن جَائَكُم فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيّنُوا»

و نيز در همان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم، طبرانى، ابن منده و ابن مردويه، به سند خود، از حارث بن ضرار خزاعى روايت كرده كه گفت: من بر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» وارد شدم، مرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم، و اسلام آوردم. مرا دعوت كرد به دادن زكات. آن را هم پذيرفتم و عرضه داشتم: يا رسول اللّه! به سوى قوم و قبيله ام بر مى گردم، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مى خوانم. هر كس اجابتم كرد، زكاتش را مى گيرم، و شما حدود فلان و فلان روز شخصى بفرستيد تا هرچه زكات جمع آورى كرده ام، بدهم بياورد.

حارث بين قوم خود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكات ها را از آنان كه مسلمان شدند جمع كرد، ولى در آن تاريخى كه معين كرده بود، فرستاده اى از ناحيه رسول خدا نرسيد. حارث پيش خود فكر كرد حتما حادثه اى رخ داده و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» از دست او خشمگين شده، لذا محترمين از قوم خود را خواست و به ايشان گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» تاريخى معين كرد كه در آن تاريخ، فرستاده اى براى گرفتن زكات نزد من مى فرستد، و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» هرگز خُلف وعده نمى كند، و من خيال مى كنم اين تأخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين شده، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم.

از آن سو، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» در رأس همان تاريخ، «وليد بن عقبة» را به سوى حارث روانه كرد، تا زكات هايى را كه از اشخاص گرفته، تحويل بگيرد، و «وليد»، در بين راه وحشت مى كند و بر مى گردد، و به عرض رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مى رساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكات خوددارى كرد، و مى خواست مرا بكشد.

رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، فورا لشكرى به سوى حارث و قبيله اش روانه مى كند. لشكر آن جناب در بين راه به حارث و نفراتش بر مى خورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مى آيند. لشكريان گفتند اين خود حارث است كه مى آيد. حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد: به سوى چه كسى مأموريت يافته ايد؟ گفتند به سوى تو. پرسيد: براى چه؟

گفتند: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، «وليد بن عقبة» را نزد تو فرستاده و او برگشته و گفته كه من نزد حارث رفتم، ولى او زكات را به من نداد، و خواست مرا به قتل برساند. حارث گفت: به آن خدايى كه محمّد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده، و من اصلا «وليد» را نديده ام، و «وليد» نزد من نيامده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۶

و بعد از آن كه حارث به حضور رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» رسيد، (حضرت) پرسيد: آيا زكات را ضبط كردى و خواستى فرستاده مرا به قتل برسانى؟

عرضه داشت: نه، به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده، من اصلا «وليد» را نديدم و او هم مرا نديده و من نيامدم مگر بعد از آن كه ديدم در تاريخى كه معين فرمودى، كسى را نفرستادى. ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد. لذا آمده ام كه علت تأخير را بپرسم. در اين جا بود كه آيه «يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا إن جَاءَكُم فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيّنُوا... حَكِيمٌ»، نازل شد.

مؤلف: نزول آيه مذكور در داستان «وليد بن عقبة» در روايات وارده از طرق اهل سنت مستفيض است، و همچنين روايات وارده از طرق شيعه. ابن عبدالبر، در كتاب استيعاب مى گويد: در بين اهل علم، آن هايى كه داناى به تأويل قرآن هستند، تا آن جا كه من خبر دارم، هيچ اختلافى نيست در اين كه آيه «إن جَاءَكُم فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيّنُوا»، در باره «وليد بن عقبه» نازل شده است.

و در كتاب محاسن، به سند خود، از زياد حذاء، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى به او فرمود: اى زياد! واى بر تو، مگر دين به غير از محبت، چيز ديگرى است؟ مگر كلام خدا را نمى بينى كه مى فرمايد: «إن كَنتُم تَحِبّونَ اللّهَ فَاتّبِعُونِى يُحبِبكُمُ اللّه وَ يَغفِر لَكُم ذُنُوبَكُم: اگر دوستدار خدا هستيد، مرا پيروى كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهان شما را برايتان بيامرزد».

و مگر خطاب او را به رسول گرامى اش محمد «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نمى بينيد كه مى فرمايد: «حَبّبَ إلَيكُمُ الإيمَانَ وَ زَيّنَهُ فِى قُلُوبِكُم: ايمان را محبوب شما كرد و در دل هايتان زينت داد». و نيز مى فرمايد: «يُحِبُّونَ مَن هَاجَرَ إلَيهِم: مسلمانان هر كسى را كه به سوى ايشان هجرت كند، دوست مى دارند». و فرمود: «حبّ، همان دين است و دين، همان حبّ است».

مؤلف: در كافى، هم به سند خود، از فضيل بن يسار، از امام صادق «عليه السلام» حديثى روايت كرده كه در معناى همين حديث است. و عبارت آن حديث، اين است كه: مگر ايمان غير از حبّ و بغض است. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: «حَبّبَ إلَيكُمُ الإيمَانَ...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۷

و در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: كلمه «فسوق»، به معناى كذب است. نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابى جعفر «عليه السلام».

مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.

و در كافى، به سند خود، از على بن عقبه، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: مؤمن، برادر مؤمن، و چشم او و راهنماى او است. به او خيانت و ظلم نمى كند، او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد، خُلف وعده نمى كند.

مؤلف: و در معناى اين حديث، روايات ديگرى از آن جناب نقل شده كه در بعضى از آن ها به جاى مؤمن فرموده: مسلمان، برادر مسلمان است، او را ظلم نمى كند، و اگر ديگران به او ظلم كنند، بى ياورش نمى گذارد، و نيز دنبال سرِ او بدگويى نمى كند.

و در كتاب محاسن، به سند خود، از ابى حمزه ثمالى، از امام ابى جعفر باقر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: مؤمن، برادر مؤمن است، برادر پدرى و مادری اش، براى اين كه خداى عزّوجلّ، مؤمن را از طينت باغ هاى آسمانى آفريده، و از باد و بوى جنان بر او دميده، و به همين جهت مؤمن، برادر پدرى و مادرى مؤمن است.

و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقى، در كتاب سنن - از انس روايت كرده اند كه گفت: شخصى به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» عرضه داشت: چه خوب بود سرى به عبداللّه بن ابى (وى بزرگ منافقان بود)، بزنى.

رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، بدون درنگ بر الاغى سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهى كه مى بايد طى مى كردند، زمينى خشك و شوره زار بود. همين كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به عبداللّه و همفكرانش رسيد، عبداللّه گفت: دور شو از من، به خدا سوگند، بوى الاغت ناراحتم كرد.

مردى از انصار گفت: به خدا سوگند، الاغ رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، خوشبوتر از تو است.

بعضى از ياران عبداللّه به حمايت او برخاسته و بعضى از ياران رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو طايفه عصبانى بودند، دست به شاخه هاى خرما برده، بعضى با دست و با كفش به يكديگر زدند. اين جا بود كه آيه: «وَ إن طَائِفَتَانِ مِنَ المُؤمِنِينَ اقتَتَلُوا فَأصلِحُوا بَينَهُمَا» نازل شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۷۸

مؤلف: و در بعضى از روايات - به طورى كه در مجمع البيان نقل شده - آمده: آن كسى كه به عبداللّه بن ابى بن سلول آن پاسخ را داد، «عبداللّه بن رواحه» بود، و زد و خوردى كه رُخ داد، بين فاميل او از «اوس» و فاميل عبداللّه بن ابى از «خزرج» بود. ولى در انطباق آيه و مضمون آن و حكمى كه در آن آمده، با اين روايات خفایى هست.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←