روایت:الکافی جلد ۸ ش ۴۵۷

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۴۷ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة

ابو علي الاشعري عن محمد بن عبد الجبار عن عبد الله بن محمد عن سلمه اللولوي عن رجل عن ابي عبد الله ع قال :

أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ كَيْفَ كَانَ‏ إِسْلاَمُ‏ سَلْمَانَ‏ وَ أَبِي ذَرٍّ فَقَالَ اَلرَّجُلُ وَ أَخْطَأَ أَمَّا إِسْلاَمُ‏ سَلْمَانَ‏ فَقَدْ عَرَفْتُهُ فَأَخْبِرْنِي‏ بِإِسْلاَمِ‏ أَبِي ذَرٍّ فَقَالَ إِنَ‏ أَبَا ذَرٍّ كَانَ فِي بَطْنِ مَرٍّ يَرْعَى غَنَماً لَهُ فَأَتَى ذِئْبٌ عَنْ يَمِينِ غَنَمِهِ فَهَشَّ بِعَصَاهُ عَلَى اَلذِّئْبِ فَجَاءَ اَلذِّئْبُ عَنْ شِمَالِهِ فَهَشَّ عَلَيْهِ‏ أَبُو ذَرٍّ ثُمَّ قَالَ لَهُ‏ أَبُو ذَرٍّ مَا رَأَيْتُ ذِئْباً أَخْبَثَ مِنْكَ وَ لاَ شَرّاً فَقَالَ لَهُ اَلذِّئْبُ شَرٌّ وَ اَللَّهِ مِنِّي‏ أَهْلُ مَكَّةَ بَعَثَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِمْ نَبِيّاً فَكَذَّبُوهُ وَ شَتَمُوهُ فَوَقَعَ فِي أُذُنِ‏ أَبِي ذَرٍّ فَقَالَ لاِمْرَأَتِهِ هَلُمِّي مِزْوَدِي وَ إِدَاوَتِي وَ عَصَايَ ثُمَّ خَرَجَ عَلَى رِجْلَيْهِ يُرِيدُ مَكَّةَ لِيَعْلَمَ خَبَرَ اَلذِّئْبِ وَ مَا أَتَاهُ بِهِ حَتَّى بَلَغَ‏ مَكَّةَ فَدَخَلَهَا فِي سَاعَةٍ حَارَّةٍ وَ قَدْ تَعِبَ وَ نَصِبَ فَأَتَى‏ زَمْزَمَ‏ وَ قَدْ عَطِشَ فَاغْتَرَفَ دَلْواً فَخَرَجَ لَبَنٌ فَقَالَ فِي نَفْسِهِ هَذَا وَ اَللَّهِ يَدُلُّنِي عَلَى أَنَّ مَا خَبَّرَنِي اَلذِّئْبُ وَ مَا جِئْتُ لَهُ حَقٌّ فَشَرِبَ وَ جَاءَ إِلَى جَانِبٍ مِنْ جَوَانِبِ اَلْمَسْجِدِ فَإِذَا حَلْقَةٌ مِنْ‏ قُرَيْشٍ‏ فَجَلَسَ إِلَيْهِمْ فَرَآهُمْ يَشْتِمُونَ‏ اَلنَّبِيَّ ص‏ كَمَا قَالَ اَلذِّئْبُ فَمَا زَالُوا فِي ذَلِكَ مِنْ ذِكْرِ اَلنَّبِيِّ ص‏ وَ اَلشَّتْمِ لَهُ حَتَّى جَاءَ أَبُو طَالِبٍ‏ مِنْ آخِرِ اَلنَّهَارِ فَلَمَّا رَأَوْهُ قَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ كُفُّوا فَقَدْ جَاءَ عَمُّهُ قَالَ فَكَفُّوا فَمَا زَالَ يُحَدِّثُهُمْ وَ يُكَلِّمُهُمْ حَتَّى كَانَ آخِرُ اَلنَّهَارِ ثُمَّ قَامَ وَ قُمْتُ عَلَى أَثَرِهِ فَالْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ اُذْكُرْ حَاجَتَكَ فَقُلْتُ هَذَا اَلنَّبِيُّ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ قَالَ وَ مَا تَصْنَعُ بِهِ قُلْتُ أُومِنُ‏ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ فَقَالَ وَ تَفْعَلُ فَقُلْتُ نَعَمْ قَالَ فَتَعَالَ غَداً فِي هَذَا اَلْوَقْتِ إِلَيَّ حَتَّى أَدْفَعَكَ إِلَيْهِ قَالَ بِتُّ تِلْكَ اَللَّيْلَةَ فِي اَلْمَسْجِدِ حَتَّى إِذَا كَانَ اَلْغَدُ جَلَسْتُ مَعَهُمْ فَمَا زَالُوا فِي ذِكْرِ اَلنَّبِيِّ ص‏ وَ شَتْمِهِ حَتَّى إِذَا طَلَعَ‏ أَبُو طَالِبٍ‏ فَلَمَّا رَأَوْهُ قَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ أَمْسِكُوا فَقَدْ جَاءَ عَمُّهُ فَأَمْسَكُوا فَمَا زَالَ يُحَدِّثُهُمْ حَتَّى قَامَ فَتَبِعْتُهُ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَقَالَ اُذْكُرْ حَاجَتَكَ فَقُلْتُ اَلنَّبِيُّ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ قَالَ وَ مَا تَصْنَعُ بِهِ فَقُلْتُ أُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ قَالَ وَ تَفْعَلُ قُلْتُ نَعَمْ فَقَالَ قُمْ مَعِي فَتَبِعْتُهُ فَدَفَعَنِي إِلَى بَيْتٍ فِيهِ‏ حَمْزَةُ ع‏ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ وَ جَلَسْتُ فَقَالَ لِي مَا حَاجَتُكَ فَقُلْتُ هَذَا اَلنَّبِيُّ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ فَقَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ إِلَيْهِ قُلْتُ أُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ فَقَالَ تَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ قَالَ فَشَهِدْتُ قَالَ فَدَفَعَنِي‏ حَمْزَةُ إِلَى بَيْتٍ فِيهِ‏ جَعْفَرٌ ع‏ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ وَ جَلَسْتُ فَقَالَ لِي‏ جَعْفَرٌ ع‏ مَا حَاجَتُكَ فَقُلْتُ هَذَا اَلنَّبِيُّ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ إِلَيْهِ فَقُلْتُ أُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ فَقَالَ تَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ قَالَ فَشَهِدْتُ فَدَفَعَنِي إِلَى بَيْتٍ فِيهِ‏ عَلِيٌّ ع‏ فَسَلَّمْتُ وَ جَلَسْتُ فَقَالَ مَا حَاجَتُكَ فَقُلْتُ هَذَا اَلنَّبِيُ‏ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ إِلَيْهِ قُلْتُ أُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ فَقَالَ تَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ قَالَ فَشَهِدْتُ فَدَفَعَنِي إِلَى بَيْتٍ فِيهِ‏ رَسُولُ اَللَّهِ ص‏ فَسَلَّمْتُ وَ جَلَسْتُ فَقَالَ لِي‏ رَسُولُ اَللَّهِ ص‏ مَا حَاجَتُكَ قُلْتُ اَلنَّبِيُّ اَلْمَبْعُوثُ فِيكُمْ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ إِلَيْهِ قُلْتُ أُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ لاَ يَأْمُرُنِي بِشَيْ‏ءٍ إِلاَّ أَطَعْتُهُ فَقَالَ تَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ فَقُلْتُ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ فَقَالَ لِي‏ رَسُولُ اَللَّهِ ص‏ يَا أَبَا ذَرٍّ اِنْطَلِقْ إِلَى بِلاَدِكَ فَإِنَّكَ تَجِدُ اِبْنَ عَمٍّ لَكَ قَدْ مَاتَ وَ لَيْسَ لَهُ وَارِثٌ غَيْرُكَ فَخُذْ مَالَهُ وَ أَقِمْ عِنْدَ أَهْلِكَ حَتَّى يَظْهَرَ أَمْرُنَا قَالَ فَرَجَعَ‏ أَبُو ذَرٍّ فَأَخَذَ اَلْمَالَ وَ أَقَامَ عِنْدَ أَهْلِهِ حَتَّى ظَهَرَ أَمْرُ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ فَقَالَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ هَذَا حَدِيثُ‏ أَبِي ذَرٍّ وَ إِسْلاَمِهِ‏ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ وَ أَمَّا حَدِيثُ‏ سَلْمَانَ‏ فَقَدْ سَمِعْتَهُ فَقَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ حَدِّثْنِي بِحَدِيثِ‏ سَلْمَانَ‏ فَقَالَ قَدْ سَمِعْتَهُ وَ لَمْ يُحَدِّثْهُ لِسُوءِ أَدَبِهِ‏


الکافی جلد ۸ ش ۴۵۶ حدیث الکافی جلد ۸ ش ۴۵۸
روایت شده از : امام على عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۸
بخش : كتاب الروضة
عنوان : حدیث در کتاب الكافي جلد ۸ كِتَابُ الرَّوْضَة‏‏‏ حَدِيثُ أَبِي ذَرٍّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْه‏
موضوعات :

ترجمه

هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۲۳

مردى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن سلمان و ابو ذر را براى شما باز نگويم؟ آن مرد گستاخى و بى‏ادبى كرده گفت: اما جريان اسلام سلمان را دانسته‏ام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من باز گوئيد. فرمود: همانا ابا ذر در دره «مر» (دره‏اى است در يك منزلى مكه) گوسفند مى‏چرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله كرد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را دور كرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من- بخدا- مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش ميدهند. اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور، و سپس با پاى پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى در باره خبرى كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرما وارد شهر مكه شد، و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجاى آب) شير بيرون آمد، با خود گفت: اين جريان- بخدا سوگند- مرا بدان چه گرگ‏ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه را من بدنبالش آمده‏ام بحق و درست است. شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همان طور كه گرگ گفته بود به پيغمبر (ص) دشنام ميدهند، و همچنان پيوسته از آن حضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد درآمد، همين كه او را ديدند بيكديگر گفتند: از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد. آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست، ابو ذر گويد: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابو طالب رو بمن كرده گفت: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده (ميخواهم)! گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم، ابو طالب فرمود: راستى اين كار را ميكنى؟ گفتم: آرى. فرمود: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را نزد او ببرم. ابو ذر گويد: آن شب را در مسجد خوابيدم، و چون روز ديگر شد دوباره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن از پيغمبر (ص) كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد و چون او را بديدند بيكديگر گفتند: خوددارى كنيد كه عمويش آمد، و آنها خوددارى كردند، ابو طالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتى كه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: تو اين كار را ميكنى؟ گفتم: آرى، فرمود: همراه من بيا، من بدنبال او رفتم و آن جناب مرا بخانه‏اى برد كه‏ حمزة عليه السّلام در آن بود، من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و باينكه محمد رسول خدا است؟ گويد: من شهادتين را گفتم. پس حمزة مرا بخانه‏اى كه جعفر عليه السّلام در آن بود برد، من بدو سلام كردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم، فرمود: گواهى ده كه نيست معبودى جز خداى يگانه‏اى كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و رسول او است. گويد: من گواهى دادم و جعفر مرا بخانه‏اى برد كه على عليه السّلام در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: چه كارى با او دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، من گواهى دادم و على عليه السّلام مرا بخانه‏اى برد كه رسول خدا (ص) در آن خانه بود، پس سلام كرده نشستم رسول خدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتى دارى؟ عرضكردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كارى دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هر دستورى بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست‏ و اينكه محمد رسول خدا است، گفتم: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد رسول خدا است. رسول خدا (ص) بمن فرمود: اى ابا ذر بسوى بلاد خويش باز گرد كه عموزاده‏ات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز تو ندارد، پس مال او را برگير و پيش خانواده‏ات بمان تا كار ما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پيش خانواده‏اش ماند تا كار رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آشكار گرديد. امام صادق عليه السّلام فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را كه شنيده‏اى آن مرد عرضكرد: قربانت داستان سلمان را هم برايم بگو، فرمود: آن را شنيده‏اى، و بخاطر بى‏ادبى كه كرده بود برايش بيان نفرمود. مترجم گويد: داستان اسلام سلمان را صدوق عليه الرحمة در كمال الدين نقل فرموده، و ابن هشام نيز در سيرة، اسلام سلمان را بترتيبى ديگر ذكر كرده كه اخيرا اين حقير آن را ترجمه كرده و بسرمايه كتابفروشى اسلاميه چاپ شده است بدان جا مراجعه شود. (زندگانى پيامبر اسلام ج ۱ ص ۱۳۹- ۱۴۷).

حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى‏, ۳۴۶

مردى از امام صادق عليه السّلام روايت مى‏كند كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن ابو ذر و سلمان را براى شما نگويم؟ آن مرد [از سر بى‏ادبى‏] گفت: اسلام سلمان را كه مى‏دانيم اما بگو ابو ذر چگونه اسلام آورد. امام عليه السّلام فرمود: ابو ذر در درّه سرّ، گوسفند مى‏چرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله برد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را راند، پس آن گرگ از سمت چپ بيامد و ابو ذر دوباره او را راند و سپس به آن گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديده‏ام. در اين هنگام گرگ به سخن آمد و گفت: بخدا سوگند بدتر از من مردم مكّه هستند كه خداى عزّ و جلّ پيامبرى به سوى آنها فرستاد و آنها او را تكذيب كردند و ناسزايش گفتند. اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به همسرش گفت:خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور و سپس با پاى پياده به سوى مكّه روانه شد تا از صحت خبرى كه گرگ داده بود يقين حاصل كند. او همچنان ره سپرد تا در وقت گرما به مكّه وارد شد. و چون خسته و كوفته شده بود با تشنگى سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت و به جاى آب شير بيرون آمد. او با خود گفت: بخدا سوگند اين جريان مرا بدان چه گرگ گفته راهنمايى مى‏كند و مى‏فهماند كه آنچه در پى آن آمده‏ام حق است.شير را نوشيد و به گوشه مسجد آمد. در آن جا گروهى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده بودند و همان طور كه گرگ گفته بود به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ناسزا مى‏گفتند و همچنان از آن حضرت سخن مى‏گفتند و دشنامش مى‏دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد درآمد. همين كه او را ديدند گفتند: ساكت باشيد كه عمويش آمد. آنها خاموش شدند و ابو طالب نزد آنها آمد و با ايشان سخن گفت تا روز به پايان رسيد و سپس از جا برخاست. ابو ذر مى‏گويد: من هم با او برخاستم و در پى‏اش رفتم. ابو طالب روى به من كرد و گفت: نيازت را بگو. گفتم: پيامبرى را مى‏خواهم كه در ميان شما برانگيخته شده است. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خويش را در اختيار او نهم و به من فرمانى ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: براستى اين كار را مى‏كنى؟ گفتم: آرى. گفت: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را پيش او ببرم.ابو ذر مى‏گويد: آن شب را در مسجد سركردم و چون روز ديگر رسيد دوباره نزد قريش رفتم و آنان همچنان از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سخن مى‏گفتند و ناسزا نثارش مى‏كردند تا اينكه ابو طالب پيدا شد، و چون او را ديدند به يك ديگر گفتند: خاموش باشيد كه عمويش آمد و آنها از سخن دست كشيدند. ابو طالب با آنها سخن گفت تا هنگامى كه از جا برخاست و من در به دنبالش رفتم و به او سلام كردم. گفت: نيازت را بگو. گفتم:مى‏خواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را به او عرضه كنم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: واقعا اين كار را مى‏كنى؟ گفتم: آرى. گفت:همراه من بيا.من در پى او به راه افتادم و او مرا به خانه‏اى برد كه حمزه در آن بود. من به او سلام كردم و نشستم. حمزه به من گفت: نيازت چيست؟ گفتم: مى‏خواهم پيامبرى را ببينم كه در ميان شما برانگيخته شده است. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او نهم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم.حمزه گفت: گواهى مى‏دهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد فرستاده خداست؟ ابو ذرگفت: من گواهى دادم، و او مرا به خانه‏اى مى‏برد كه على عليه السّلام در آن بود، من سلام كردم و نشستم. على عليه السّلام گفت: نيازت چيست؟ گفتم: مى‏خواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: گواهى مى‏دهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست؟ گفتم: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست. پس او مرا به خانه‏اى برد كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آن بود، من سلام كردم و نشستم. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من فرمود: نيازت چيست؟ عرض كردم:مى‏خواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. فرمود: با او چكار دارى؟ عرض كردم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و مرا به چيزى فرمان ندهد مگر آنكه فرمانش برم. پس فرمود: گواهى مى‏دهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست؟ من گفتم: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست.رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من فرمود: اى ابا ذر! به شهرت برو كه پسر عمويت درگذشته و وارثى جز تو ندارد. پس دارايى او را برگير و نزد خانواده‏ات بمان تا كار ما آشكار گردد. امام صادق عليه السّلام مى‏فرمايد: ابو ذر بازگشت و مال پسر عموى خويش را برگرفت و نزد خانواده‏اش برد تا وقتى كه كار پيامبر آشكار گشت.امام صادق عليه السّلام فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او رضى اللَّه عنه، و اما داستان سلمان را كه شنيده‏اى؟ آن مرد گفت: فدايت گردم داستان سلمان را هم برايم بگو. فرمود: آن را كه شنيده‏اى و به سبب بى‏ادبى او برايش بيان نفرمود.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)