روایت:الکافی جلد ۸ ش ۴۵۷
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
ابو علي الاشعري عن محمد بن عبد الجبار عن عبد الله بن محمد عن سلمه اللولوي عن رجل عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۴۵۶ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۴۵۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۲۳
مردى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن سلمان و ابو ذر را براى شما باز نگويم؟ آن مرد گستاخى و بىادبى كرده گفت: اما جريان اسلام سلمان را دانستهام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من باز گوئيد. فرمود: همانا ابا ذر در دره «مر» (درهاى است در يك منزلى مكه) گوسفند مىچرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله كرد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را دور كرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من- بخدا- مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش ميدهند. اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور، و سپس با پاى پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى در باره خبرى كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرما وارد شهر مكه شد، و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجاى آب) شير بيرون آمد، با خود گفت: اين جريان- بخدا سوگند- مرا بدان چه گرگ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه را من بدنبالش آمدهام بحق و درست است. شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همان طور كه گرگ گفته بود به پيغمبر (ص) دشنام ميدهند، و همچنان پيوسته از آن حضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد درآمد، همين كه او را ديدند بيكديگر گفتند: از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد. آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست، ابو ذر گويد: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابو طالب رو بمن كرده گفت: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده (ميخواهم)! گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم، ابو طالب فرمود: راستى اين كار را ميكنى؟ گفتم: آرى. فرمود: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را نزد او ببرم. ابو ذر گويد: آن شب را در مسجد خوابيدم، و چون روز ديگر شد دوباره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن از پيغمبر (ص) كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد و چون او را بديدند بيكديگر گفتند: خوددارى كنيد كه عمويش آمد، و آنها خوددارى كردند، ابو طالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتى كه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: تو اين كار را ميكنى؟ گفتم: آرى، فرمود: همراه من بيا، من بدنبال او رفتم و آن جناب مرا بخانهاى برد كه حمزة عليه السّلام در آن بود، من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و باينكه محمد رسول خدا است؟ گويد: من شهادتين را گفتم. پس حمزة مرا بخانهاى كه جعفر عليه السّلام در آن بود برد، من بدو سلام كردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم، فرمود: گواهى ده كه نيست معبودى جز خداى يگانهاى كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و رسول او است. گويد: من گواهى دادم و جعفر مرا بخانهاى برد كه على عليه السّلام در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: چه كارى با او دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، من گواهى دادم و على عليه السّلام مرا بخانهاى برد كه رسول خدا (ص) در آن خانه بود، پس سلام كرده نشستم رسول خدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتى دارى؟ عرضكردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كارى دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هر دستورى بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، گفتم: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد رسول خدا است. رسول خدا (ص) بمن فرمود: اى ابا ذر بسوى بلاد خويش باز گرد كه عموزادهات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز تو ندارد، پس مال او را برگير و پيش خانوادهات بمان تا كار ما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پيش خانوادهاش ماند تا كار رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آشكار گرديد. امام صادق عليه السّلام فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را كه شنيدهاى آن مرد عرضكرد: قربانت داستان سلمان را هم برايم بگو، فرمود: آن را شنيدهاى، و بخاطر بىادبى كه كرده بود برايش بيان نفرمود. مترجم گويد: داستان اسلام سلمان را صدوق عليه الرحمة در كمال الدين نقل فرموده، و ابن هشام نيز در سيرة، اسلام سلمان را بترتيبى ديگر ذكر كرده كه اخيرا اين حقير آن را ترجمه كرده و بسرمايه كتابفروشى اسلاميه چاپ شده است بدان جا مراجعه شود. (زندگانى پيامبر اسلام ج ۱ ص ۱۳۹- ۱۴۷).
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۴۶
مردى از امام صادق عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن ابو ذر و سلمان را براى شما نگويم؟ آن مرد [از سر بىادبى] گفت: اسلام سلمان را كه مىدانيم اما بگو ابو ذر چگونه اسلام آورد. امام عليه السّلام فرمود: ابو ذر در درّه سرّ، گوسفند مىچرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله برد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را راند، پس آن گرگ از سمت چپ بيامد و ابو ذر دوباره او را راند و سپس به آن گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدهام. در اين هنگام گرگ به سخن آمد و گفت: بخدا سوگند بدتر از من مردم مكّه هستند كه خداى عزّ و جلّ پيامبرى به سوى آنها فرستاد و آنها او را تكذيب كردند و ناسزايش گفتند. اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به همسرش گفت:خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور و سپس با پاى پياده به سوى مكّه روانه شد تا از صحت خبرى كه گرگ داده بود يقين حاصل كند. او همچنان ره سپرد تا در وقت گرما به مكّه وارد شد. و چون خسته و كوفته شده بود با تشنگى سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت و به جاى آب شير بيرون آمد. او با خود گفت: بخدا سوگند اين جريان مرا بدان چه گرگ گفته راهنمايى مىكند و مىفهماند كه آنچه در پى آن آمدهام حق است.شير را نوشيد و به گوشه مسجد آمد. در آن جا گروهى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده بودند و همان طور كه گرگ گفته بود به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ناسزا مىگفتند و همچنان از آن حضرت سخن مىگفتند و دشنامش مىدادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد درآمد. همين كه او را ديدند گفتند: ساكت باشيد كه عمويش آمد. آنها خاموش شدند و ابو طالب نزد آنها آمد و با ايشان سخن گفت تا روز به پايان رسيد و سپس از جا برخاست. ابو ذر مىگويد: من هم با او برخاستم و در پىاش رفتم. ابو طالب روى به من كرد و گفت: نيازت را بگو. گفتم: پيامبرى را مىخواهم كه در ميان شما برانگيخته شده است. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مىخواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خويش را در اختيار او نهم و به من فرمانى ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: براستى اين كار را مىكنى؟ گفتم: آرى. گفت: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را پيش او ببرم.ابو ذر مىگويد: آن شب را در مسجد سركردم و چون روز ديگر رسيد دوباره نزد قريش رفتم و آنان همچنان از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سخن مىگفتند و ناسزا نثارش مىكردند تا اينكه ابو طالب پيدا شد، و چون او را ديدند به يك ديگر گفتند: خاموش باشيد كه عمويش آمد و آنها از سخن دست كشيدند. ابو طالب با آنها سخن گفت تا هنگامى كه از جا برخاست و من در به دنبالش رفتم و به او سلام كردم. گفت: نيازت را بگو. گفتم:مىخواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مىخواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را به او عرضه كنم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: واقعا اين كار را مىكنى؟ گفتم: آرى. گفت:همراه من بيا.من در پى او به راه افتادم و او مرا به خانهاى برد كه حمزه در آن بود. من به او سلام كردم و نشستم. حمزه به من گفت: نيازت چيست؟ گفتم: مىخواهم پيامبرى را ببينم كه در ميان شما برانگيخته شده است. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مىخواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او نهم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم.حمزه گفت: گواهى مىدهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد فرستاده خداست؟ ابو ذرگفت: من گواهى دادم، و او مرا به خانهاى مىبرد كه على عليه السّلام در آن بود، من سلام كردم و نشستم. على عليه السّلام گفت: نيازت چيست؟ گفتم: مىخواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. گفت: با او چكار دارى؟ گفتم: مىخواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و فرمانى به من ندهد مگر آنكه فرمانش برم. گفت: گواهى مىدهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست؟ گفتم: گواهى مىدهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست. پس او مرا به خانهاى برد كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آن بود، من سلام كردم و نشستم. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من فرمود: نيازت چيست؟ عرض كردم:مىخواهم پيامبرى را كه در ميان شما برانگيخته شده ببينم. فرمود: با او چكار دارى؟ عرض كردم: مىخواهم به او ايمان آورم و تصديقش كنم و مرا به چيزى فرمان ندهد مگر آنكه فرمانش برم. پس فرمود: گواهى مىدهى كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست؟ من گفتم: گواهى مىدهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده خداست.رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من فرمود: اى ابا ذر! به شهرت برو كه پسر عمويت درگذشته و وارثى جز تو ندارد. پس دارايى او را برگير و نزد خانوادهات بمان تا كار ما آشكار گردد. امام صادق عليه السّلام مىفرمايد: ابو ذر بازگشت و مال پسر عموى خويش را برگرفت و نزد خانوادهاش برد تا وقتى كه كار پيامبر آشكار گشت.امام صادق عليه السّلام فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او رضى اللَّه عنه، و اما داستان سلمان را كه شنيدهاى؟ آن مرد گفت: فدايت گردم داستان سلمان را هم برايم بگو. فرمود: آن را كه شنيدهاى و به سبب بىادبى او برايش بيان نفرمود.