روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۲
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد الاشعري قال حدثني شيخ من اصحابنا يقال له عبد الله بن رزين قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۱ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۴۵
عبد الله بن رزين گويد: من مجاور مدينه پيغمبر (ص) بودم، هر روز امام جواد (ع) هنگام ظهر به مسجد مىآمد و در صحن فرود مىشد و از آنجا سرِ قبر پيغمبر (ص) مىرفت و بر او سلام مىداد و به خانه فاطمه (ع) بر مىگشت و كفش خود را مىكند و مى ايستاد و نماز مىخواند، شيطان به دل من انداخت كه: چون فرود مىآيد برو و از خاكى كه بر آن گام مىنهد برگير، آن روز من در انتظار او بودم و چون ظهر شد سوار الاغ خود آمد ولى در آنجا كه فرود مىآمد پياده نشد و آمد تا كنار سنگى كه بر در مسجد بود، پياده شد روى سنگ، و سپس به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و برگشت به همان جا كه در آن نماز مىخواند و چند روز همين كار را كرد، و من با خود گفتم: چون كفش خود را كند مىروم و از سنگريزههائى كه بر آن گام نهد بر مىگيرم. چون فردا شد، هنگام ظهر آمد و بر سنگ پياده شد و به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و آمد آنجا كه نماز مىخواند و با نعلين خود نماز خواند و آنها را در نياورد و چند روز هم چنين كرد، با خود گفتم: در اينجا هم براى من آماده نشده كه كارى بكنم ولى مىروم در حمام و چون وارد حمام شد از خاك زير پايش بر مىدارم و از حمامى كه آن حضرت بدان مىرفت پرسيدم، به من گفتند كه او به حمامى مىرود كه در بقيع است و از آن مردى از اولاد طلحه است، و روزى كه در آن به حمام مىرفت دانستم و رفتم در حمام و با آن مرد طلحى نشستم و گفتگو كردم و در انتظار آمدن آن حضرت بودم، آن مرد طلحى به من گفت: اگر مىخواهى به حمام بروى پاشو برو زيرا پس از ساعت ديگر نمىتوانى به حمام رفت، گفتم: براى چه؟ گفت: چون ابن الرضا مىخواهد به حمام برود. گويد: گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت: مردى است از خاندان محمد (ص) كه صلاح و ورع دارد، من به او گفتم: روا نيست كه ديگرى با او به حمام برود؟ گفت: هر وقت او به حمام مىآيد حمام را براى او خلوت مىكنيم، گويد: در اين ميان كه من چنين بودم بناگاه آن حضرت آمد و چند غلام به همراه او بودند و جلو او غلامى بود كه حصيرى با خود داشت تا وارد رختكن شد و آن حصير را براى او پهن كرد و (آن حضرت) آمد و سلام داد و سوار بر الاغ وارد حجره شد و به رختكن رفت و از بالاى الاغ روى آن حصير پياده شد، من به آن طلحى گفتم: اين بود كه تو او را به صلاح و ورع وصف مىكردى؟ گفت: نه به خدا او هرگز چنين كارى نكرده بود مگر در امروز، در دل خودم گفتم: اين هم از كردار من است من او را به اين كار خلاف عرف واداشتم و تقصير با من است. گفتم: من انتظارش را مىبرم تا بيرون آيد و شايد به مقصد خود برسم، و چون بيرون آمد و جامه پوشيد الاغ را خواست و آن را به رختكن آوردند و از روى حصير بر آن سوار شد و بيرون رفت، و من با خود گفتم: به خدا من او را آزردم و به اين عمل باز نگردم و آنچه را مىخواستم نمىخواهم هرگز و بر آن تصميم قطعى گرفتم، و چون هنگام ظهر آن روز شد بر الاغ خود آمد تا در همان جاى از صحن مسجد كه سابقاً پياده مىشد، پياده شد و در آمد و سلام بر رسول خدا (ص) داد و آمد به همان جا از حجره فاطمه (ع) كه در آن نماز مىخواند و كفش خود را درآورد و ايستاد و نمازش را خواند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۴
عبد اللَّه بن رزين گويد: من در مدينه- شهر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله- مجاور بودم و امام جواد عليه السلام هر روز هنگام ظهر بمسجد مىآمد و در صحن فرود ميشد و بطرف پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله ميرفت، بآن حضرت سلام ميداد و سپس بجانب خانه فاطمه عليها السلام برميگشت و نعلينش را ميكند و بنماز ميايستاد، شيطان بمن وسوسه كرد و گفت: چون فرود آمد، برو و از خاكى كه بر آن قدم ميگذارد برگير (در صورتى كه امام باين امر راضى نبود و استحباب چنين كارى از هيچ معصومى روايت نشده است) من در آن روز بانتظار نشستم تا اين كار را انجام دهم، چون ظهر شد، حضرت بيامد و بر الاغش سوار بود، ولى در محلى كه هميشه فرود مىآمد پائين نشد، بلكه روى سنگى كه در مسجد بود فرود آمد، آنگاه وارد شد و بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد، سپس بجائى كه نماز ميگذاشت رفت و چند روز چنين كرد. با خود گفتم: چون نعلينش را (براى نماز) بيرون كرد ميروم و ريگهائى را كه بر آن قدم نهاده برميگيرم، چون فردا شد، نزديك ظهر بيامد و روى سنگ پائين شد و بمسجد در آمد و بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد، سپس بجاى نمازش رفت و با نعلينش نماز گزارد و آنها را بيرون نياورد و تا چند روز چنين مىكرد. با خود گفتم: اينجا برايم ممكن نشد، من بايد بدر حمام بروم، چون وارد حمام شد، از خاكى كه بر آن قدم نهاده برگيرم. پرسيدم حضرت بكدام حمام ميرود؟ گفتند: حمامى كه در بقيع است و صاحبش مردى از خاندان طلحه است، من روزى را كه آن حضرت بحمام ميرفت پرسيدم و دانستم، بدر حمام رفتم و نزد طلحى (صاحب حمام) نشستم و با او سخن ميگفتم و در انتظار آمدن آن حضرت بودم. طلحى بمن گفت: اگر ميخواهى بحمام بروى، برخيز و برو كه يك ساعت ديگر براى تو ممكن نيست گفتم: چرا؟ گفت: زيرا ابن الرضا ميخواهد بحمام آيد، گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت: مردى است شايسته و پرهيزگار از آل محمد. گفتم: مگر نميشود ديگرى با او بحمام رود؟ گفت: هر وقت او مىآيد حمام را برايش خلوت ميكنيم، ما در اينسخن بوديم كه با غلامانش تشريف آورد و غلامى در پيشش بود كه حصيرى همراه داشت، وارد رختكن حمام شد و حصير را پهن كرد، حضرت هم رسيد و سلام كرد و با الاغش وارد حجره شد و برختكن رفت و روى حصير پياده شد. من بطلحى گفتم: همين است كسى كه او را بشايستگى و پرهيزگارى معرفى كردى؟!! (پس چرا سواره برختكن حمام رفت؟) گفت: بخدا كه او هيچ گاه غير از امروز چنين نميكرد، من با خود گفتم: نيت من سبب اين عمل شد و من او را بر اين كار واداشتم [من او را باين جنايت نسبت دادم] باز با خود گفتم: انتظار ميكشم تا بيرون بيايد، شايد بتوانم بمقصودم رسم، چون بيرون آمد، لباس پوشيد و الاغ را طلبيد تا در رختكن آوردند، از همان روى حصير سوار شد و بيرون رفت، با خود گفتم بخدا كه من آن حضرت را اذيت كردم، ديگر نميكنم و هرگز باين فكر نميافتم و بر آن تصميم جدى گرفتم. سپس چون آن روز وقت ظهر شد سوار الاغش بيامد و در همان صحن كه فرود مىآمد پياده شد و وارد مسجد گشت و بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد و در جايى كه در خانه فاطمه عليها سلام نماز ميگزارد بيامد و نعلينش را بكند و بنماز ايستاد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۸۹
حسين بن محمد اشعرى روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا شيخى از اصحاب ما-/ كه او را عبداللَّه بن رَزين مىگفتند-/ و گفت كه: من در مدينه مجاور بودم (يعنى:مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله) و امام محمد تقى عليه السلام هر روز در وقت زوال آفتاب به مسجد مىآمد و در صحن در مسجد از الاغ فرود مىآمد و به زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله مىرفت و بر آن حضرت سلام مىكرد و بر مىگشت به سوى خانه فاطمه عليها السلام و نعلين خود را مىكند و مىايستاد و نماز مىكرد، پس شيطان به من وسوسه كرد و گفت كه: چون حضرت از الاغ فرود آيد، برو تا آنكه قدرى از آن خاكى كه پا بر آن مىگذارد فراگيرى، و من در آن روز نشستم و انتظار آن حضرت مىكشيدم از براى آنكه اين كار را به جا آورم، و چون وقت زوال آفتاب شد، آن حضرت عليه السلام رو كرد و تشريف آورد و بر الاغ سوار بود. پس در آنجايى كه هميشه در آن فرود مىآمد، فرود نيامد و آمد تا فرود آمد بر روى سنگى كه بر در مسجد بود، بعد از آن داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد. آن شيخ مىگويد كه: پس، برگشت به آن مكانى كه هميشه در آنجا نماز مىكرد و چند روزى چنين كرد. من گفتم كه: چون نعلين خود را مىكند، مىآيم و آن سنگريزهاى را كه پاهاى خويش را بر آن مىگذارد، فرا مىگيرم، و چون فردا شد در نزد زوال آفتاب آمد و بر روى آن سنگ فرود آمد، بعد از آن داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد. و آمد به آن موضعى كه در آن نماز مىكرد، پس در نعلين خويش نماز كرد و آنها را نكند، تا آنكه چند روزى چنين كرد. من با خود گفتم كه: آنچه اراده داشتم در اينجا از برايم ميّسر نشد، وليكن مىروم تا در حمّام و چون داخل حمّام مىشود قدرى از آن خاك را كه پا بر آن مىگذارد، فرا مىگيرم. پس سؤال كردم از حمّامى كه حضرت در آن داخل مىشود به من گفتند كه: داخل مىشود در حمّامى كه در بقيع است، و آن حمّام مال مردى از فرزندان طلحه است، و احوال گرفتم كه آن روزى كه حضرت در آن داخل حمّام مىشود، كدام روز است، تا آن روز را دانستم و رفتم تا در حمّام و در نزد طلحى صاحب حمّام نشستم، و با او سخن مىگفتم، و من انتظار مىكشيدم كه آن حضرت عليه السلام بيايد. طلحى گفت كه: اگر مىخواهى داخل حمّام شوى برخيز و داخل شو؛ زيرا كه بعد از ساعتى ديگر تو را ميسّر نمىشود كه داخل شوى. گفتم:چرا؟ گفت: زيرا كه ابن الرّضا اراده دخول حمّام دارد. گفتم كه: ابن الرّضا كيست؟ گفت: مردى است از آل محمد صلى الله عليه و آله كه او را صلاح و پارسايى عظيمى هست. به آن طلحى گفتم كه: روا نيست كه غير او با او داخل حمّام شود؟ گفت كه: چون بيايد، ما حمّام را از برايش خلوت مىكنيم. آن شيخ مىگويد كه: در بين اينكه من همچنين در اين گفتوگو بودم ناگاه ديدم كه آن حضرت عليه السلام رو آورده مىآيد و غلامى چند از آن حضرت همراه اويند، و در پيش روى آن حضرت غلامى بود كه حصيرى با خود داشت و آمد تا آن حصير را داخل جامهكن حمّام كرد و آن را گسترانيد، و حضرت تشريف آورد و سلام كرد و بر الاغ خود سوار بود كه داخل حجره شد و داخل جامهكن گرديد و بر بالاى حصير فرود آمد. من به آن طلحى گفتم كه: اينك آن كسى است كه تو او را وصف كردى، به آنچه وصف كردى، از صلاح و پارسايى. گفت كه:اى مرد، نه به خدا سوگند، كه اين مرد هرگز اين كار را نكرده بود، مگر در امروز. من با خود گفتم كه: اين، از عمل من ناشى شد و من او را بر اين فعل غير متعارف داشتم، و با خود گفتم كه:او را انتظار مىكشم تا بيرون آيد، شايد كه چون بيرون آيد، آنچه را كه اراده كردهام بيابم. پس چون بيرون آمد و رختپوش الاغ را طلبيد و الاغ را داخل رختكن كردند و از بالاى حصير بر آن سوار شد و بيرون رفت، من با خود گفتم: به خدا سوگند، كه او را آزار كردم و هرگز بر نخواهم گشت كه قصد كنم و طلب نمىنمايم آنچه را كه از او طلب كردم، و عزم من بر اين درست شد و چون همان روز وقت زوال شد، آمد و بر الاغ خود سوار بود تا آنكه فرود آمد در آن موضعى كه در آن فرود مىآمد، در صحن و داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد و آمد به موضعى كه در آن نماز مىكرد در خانه فاطمه عليها السلام و نعلين خود را بيرون كرد و ايستاد و نماز مىكرد.