روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۱
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
احمد بن ادريس عن محمد بن حسان عن علي بن خالد قال محمد و كان زيديا قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۰ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۴۳
از محمد بن حسان از على بن خالد (محمد گفته زيدى مذهب بوده است) گويد: من در عسكر بودم (قاموس گفته: عسكر نام سامره است و عسكريين، على بن محمد الرضا و پسرش حسن بدان منسوبند) و به من خبر رسيد كه در اينجا مردى زندانى است كه او را كت بسته از سوى شام آوردهاند و گفتند او دعوى پيغمبرى كرده است. على بن خالد گويد: من به درِ زندان او آمدم و با دربانان و نگهبانان سازش كردم تا خود را به او رسانيدم و ديدم مردى است با فهم، به او گفتم: اى مرد داستان تو چيست؟ گفت: من مردى بودم در شام و خدا را در جايى به نام محل رأس الحسين (ع) عبادت مىكردم، در اين ميان كه مشغول عبادت خود بودم بناگاه شخصى آمد و به من گفت: با ما برخيز، من با او برخاستم، در اين ميان كه با او بودم بناگاه ديدم در مسجد كوفه هستم، به من گفت: اين مسجد را مىشناسى؟ گفتم: آرى اين مسجد كوفه است. گويد: نماز خواند و من با او نماز خواندم، در همين ميان كه با او بودم بناگاه در مسجد رسول اندر شدم كه در مدينه است و او بر رسول خدا (ص) سلام داد و من هم سلام دادم و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم و صلوات به رسول خدا (ص) فرستاد، در اين ميان كه من با او بودم بناگاه خود را در مكه ديدم و با او بودم تا مناسك را انجام داد و من هم با او مناسك خود را انجام دادم و در اين ميان كه با او بودم بناگاه به همان جا رسيدم كه در آن خدا را عبادت مىكردم كه در شام است و آن مرد رفت، و چون سال ديگر رسيد بناگاه من او را ديدم كه همان كار سال اول را كرد و چون از مناسك خود فارغ شديم و مرا به شام برگردانيد و قصد جدا شدن از من كرد، به او گفتم: من از تو به حق كسى كه تو را بر آنچه ديدم توانا كرده است خواهش دارم و سوگند مىدهم كه به من خبر دهى چه كسى هستى؟ در پاسخ گفت: من محمد بن على بن موسى هستم، گفت: اين خبر بالا گرفت تا به محمد بن عبد الملك زيّات رسيد (وزير معتصم بوده و پس از وى وزير پسرش واثق، پدر او در بغداد زيت فروش بوده است) و او به دنبال من فرستاد و مرا گرفت و در آهن كند كرد و به عراق آورد. گويد: من به او گفتم: تو داستان خود را به محمد بن عبد الملك بنويس، اين كار را كرد و آنچه شده بود براى او نوشت. محمد بن عبد الملك در زير داستانش نگارش كرد كه به آن كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برده و از مكه به شام برگردانده بگو از اين زندانت بيرون آورد. على بن خالد گويد: من از اين پيشامد او غمنده شدم و براى او دلم سوخت و او را دستور به تحمل و صبر دادم، گويد: سپس بامداد نزد او رفتم و ديدم لشكريان و رئيس شهربانى و زندانيان و خلق خدا گرد هم فراهم شدهاند، گفتم: اين وضع چيست؟ گفتند: آنكه از شام آورده بودند و به خود پيغمبرى بسته بود ديشب ناپديد شده است و كسى نداند كه به زمين فرو رفته و يا پرندهاى او را ربوده است
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۳
على بن خالد گويد: محمد كه زيدى مذهب بود، گفت: من در سامرا بودم كه با خبر شدم مردى در اينجا زندانى است كه او را كت بسته از طرف شام آوردهاند و ميگويند ادعاء نبوت كرده است. على بن خالد گويد: من پشت در زندان رفتم و با دربانان و پاسبانان مهربانى كردم، تا توانستم خود را باو برسانم، او را مردى فهميده ديدم، باو گفتم: اى مرد! داستان تو چيست؟ گفت: من مردى بودم كه در شام جايى كه نامش موضع رأس الحسين است عبادت ميكردم، در آن ميان كه مشغول عبادت بودم شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز برويم، من همراه او شدم، ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم، بمن گفت: اين مسجد را ميشناسى؟ گفتم: آرى مسجد كوفه است، پس او نماز گزارد و من هم با او نماز گزاردم در آن هنگام كه همراه او بودم، ناگاه ديدم در مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در مدينه ميباشم، او بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد، منهم سلام دادم و نماز گزارد، منهم با او نماز گزاردم و بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله صلوات فرستاد، باز در همان اثناء كه همراه او بودم، خود را در مكه ديدم و پيوسته مناسكش را انجام مىداد و منهم همراه او انجام مناسك مىكردم كه ناگاه خود را در جايى كه عبادت خدا مىكردم در شام ديدم. چون سال آينده شد، باز بيامد و مانند سال گذشته با من رفتار كرد، در آنجا چون از مناسك فارغ شديم و مرا بشام بازگردانيد و خواست از من جدا شود، باو گفتم: تقاضا ميكنم بحق كسى كه ترا بر آنچه من ديدم توانا ساخته كه بمن بگوئى تو كيستى! فرمود؟ من محمد بن على بن موسايم، اينخبر شهرت يافت تا بگوش محمد بن عبد الملك زيات (وزير معتصم كه پدرش روغن زيت فروش بوده) رسيد، او نزد من فرستاد و مرا گرفت و در زنجير كرد و بعراق فرستاد. من باو گفتم: گزارش داستان خود را بمحمد بن عبد الملك برسان، او هم چنان كرد و هر چه واقع شده بود در گزارش خود نوشت، محمد در پاسخ او نوشت: بهمان كسى كه ترا در يك شب از شام بكوفه و از كوفه بمدينه و از مدينه بمكه و از مكه بشام برد، بگو از زندانت خارج كند. على بن خالد گويد: داستان او مرا اندوهگين كرد و بحالش رقت كردم و دلداريش دادم و امر بصبرش نمودم، سپس صبح زود نزدش رفتم، ديدم سربازان و سرپاسبان و زندانبان و خلق اللَّه انجمن كردهاند، گفتم چه خبر است؟ گفتند: مرديكه ادعاء نبوت كرده بود و او را از شام آورده بودند، ديشب در زندان گم شده، معلوم نيست بزمين فرو رفته يا پرندهئى او را ربوده است.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۸۷
احمد بن ادريس، از محمد بن حسّان، از على بن خالد روايت كرده است- و محمد گفت كه: على بن خالد، زيدى مذهب بود- و روايت اين است كه: على بن خالد گفت كه: من در سرّ من رأى بودم و خبر به من رسيد كه در اينجا مردى محبوس است كه او را از طرف شام آوردهاند با غُل و زنجير و گفتند كه: او ادّعاى پيغمبرى كرده است. على بن خالد مىگويد كه: بر درِ آن مكان آمدم و با دربانان و حاجبان مدارايى نمودم و خوش آمد گفتم، تا آنكه به آن مرد رسيدم، ديدم مردى است كه او را فهم بسيارى هست. گفتم كه: اى مرد، قصّه تو چيست، و امر تو چون است و چه كار كردهاى؟ گفت: من مردى بودم كه در شام خدا را عبادت مىنمودم، در موضعى كه آن را موضع سرِ امام حسين عليه السلام مىگويند. در بين اينكه من مشغول عبادت خود بودم، ناگاه شخصى به نزد من آمد و گفت: «برخيز و با ما همراه شو». من برخاستم و همراه او شدم و در آن بين كه با او بودم، ناگاه ديدم كه در مسجد كوفهام. به من گفت كه: «اين مسجد را مىشناسى؟» گفتم: آرى، اين مسجد كوفه است. آن مرد محبوس مىگويد كه: او نماز به جا آورد و من با او نماز كردم، و در بينى كه با او بودم، ديدم كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينهام، پس بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد و من سلام كردم و نماز كرد و من با او نماز كردم، و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد و در آن بين كه همراه او بودم، ديدم كه در مكّهام. و متّصل با او بودم تا آنكه افعال حجّ خود را به جا آورد و من افعال حجّ خويش را همراه او به جا آوردم، و در بين اينكه همراه او بودم، ناگاه ديدم كه در موضعى هستم كه خدا را در آن موضع عبادت مىكنم در شام و آن مرد رفت و از من در گذشت. پس چون سال آينده شد، ناگاه ديدم كه آن مرد پيدا شد و مثل كار غريب اوّل كه در سال پيش كرده بود، كرد و مرا با خود به آن موضع كه برده بود آورد و چون از افعال حجّ خويش فارغ شديم و مرا به شام برگردانيد، و خواست كه از من جدا شود، گفتم كه: تو را سؤال مىكنم به حقّ آن خدايى كه تو را بر آنچه ديدم قدرت داده و دست بر نمىدارم، مگر آنكه مرا خبر دهى كه تو كيستى؟ فرمود كه: «من محمد بن على بن موسىام». آن مرد محبوس گفت كه: پس اين خبر بلند شد و شهرت كرد تا به محمد بن عبدالملك زيّات كه در شام والى بود رسيد، و به سوى من فرستاد و مرا گرفت و در غُل و زنجير مقيّد گردانيد، و مرا به جانب عراق فرستاد. على بن خالد مىگويد كه: من به آن مرد شامى گفتم كه: اين قصّه را به محمد بن عبد الملك بنويس. پس آن مرد چنان كرد و در قصّه خويش آنچه را كه واقع شده بود، ذكر نمود. محمد بن عبدالملك در باب جواب قصّه او فرمانى نوشت كه بگو به آن كسى كه در يك شب تو را از شام بيرون برد به سوى كوفه و از كوفه به سوى مدينه و از مدينه به سوى مكّه و تو را از مكّه به شام برگردانيد، تا تو را از اين حبس بيرون آورد. على بن خالد مىگويد كه: چون جواب را خواندم، مرا از حال و كار او غمناك كرد و براى او رقّت كردم و گريستم و او را امر كردم كه خود را تسلّى دهد و صبر كند. على مىگويد كه: روز ديگر صبح زود به نزد او رفتم، ديدم كه لشكر و پاسبان و زندانبان و خلق خدا در آنجا جمع شدهاند، گفتم: چه خبر است و باعث اين اجتماع چيست؟ گفتند: آن مردى كه او را از شام آورده بودند كه ادّعاى پيغمبرى كرده بود، ديشب ناپديد شده و هيچكس نمىداند كه آيا خدا او را به زمين فرو برده يا مرغ او را ربوده است؟