تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اما سخن كسى كه گفته است معناى جمله «انهم ملاقوا ربهم » اين است كه : نوح مؤ منين فقير را طرد نميكند براى اينكه مؤ منين پروردگارشان را ديدار مى كنند، و نزد وى از كسى كه طردشان كرده و به آنان ستم روا داشته شكايت نموده و كيفر او را درخواست مى كنند، و يا معنايش اين است كه مؤ منين ثواب پروردگارشان را ميبينند، و با اين حال چگونه ممكن است اراذل باشند؟ و چطور ممكن و جايز است آنان را طرد كرد با اينكه استحقاق طرد ندارند سخن درستى نيست ، زيرا از فهم به دور است.
علاوه بر اينكه معناى اول اگر منظور باشد بايد بگوييم جمله بعدى كه مى فرمايد: «و يا قوم من ينصرنى من اللّه ان طردتهم » زيادى است ، چون ديگر حاجتى به آن نيست و اين واضح است و توضيح نميخواهد و نيز روشن شد كه منظور نوح (عليه السلام ) از جهلى كه به كفار نسبت داد و گفت : «و لكنى اريكم قوما تجهلون » جهلشان به مساءله معاد است ،
و اينكه نميدانند حساب و جزاء تنها و تنها به دست خداى تعالى است نه دست كس ديگر.
و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه : ((منظور از اين جهالت ، جهالت ضد عقل و حلم است ، و نوح (عليه السلام ) خواسته است بگويد كه شما كفار نسبت به ما و كار ما سفاهت به خرج داده و عقل خود را به كار نميزنيد. و يا منظور از «تجهلون » اين است كه شما نمى داند كه امتياز يك انسان بر ساير انسانها به پيروى از حق و عمل نيك و آراستگى به فضائل است ، نه به داشتن مال و جاه كه شما مى پنداريد.)) معناى بعيدى است از سياق آيه.
«وَ يَا قَوْمِ مَن يَنصرُنى مِنَ اللَّهِ إِن طرَدتهُمْ أَ فَلا تَذَكرُونَ»:
كلمه «ينصرنى » در عين اينكه معناى يارى را مى دهد، بوئى هم از معناى منع و يا نجات دهى و امثال آن دارد، - و به همين جهت است كه با حرف «من » متعدى شده است.
پس معناى آيه اين است كه اى قوم كفر پيشه من ! اگر من مومنان را از خود برانم چه كسى مرا از عذاب خدا منع مى كند و يا نجات مى دهد؟ چرا متذكر نميشويد كه راندن آنان ظلم است و خداى سبحان مظلوم را عليه ظالم نصرت داده و انتقام او را از ظالمش ميگيرد، عقل خود شما نيز حكم جزمى و قطعى مى كند كه در درگاه خداى سبحان ظالم و مظلوم يكسان نيستند، و خدا ظالم را بدون كيفر ظلمش همچنان رها نميكند كه هر چه خواست ظلم كند، بلكه او را كيفرى مى دهد كه مايه بدبختى او و خنك شدن دل مظلوم باشد، و خدا عزيزى است داراى انتقام . «وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْب وَ لا أَقُولُ إِنى مَلَكٌ»:
اين جمله پاسخى است از اين قسمت گفتار كفار كه گفتند: «و لا نرى لكم علينا من فضل » و اين چنين گفتار آنان را رد مى كند كه شما گويا به خاطر اينكه من ادعاى رسالت كرده ام انتظار داريد من ادعاى فضيلتى بر شما بكنم ، و ميپنداريد بر هر پيغمبرى لازم است كه خزائن رحمت الهى را مالك و كليددار باشد، و مستقيما و مستقلا هر فقيرى را كه خواست غنى كند، و هر بيمارى را كه خواست شفا دهد، و هر مرده اى را كه خواست زنده كند، و در آسمان و زمين و ساير اجزاى عالم به دلخواه خود و به هر نحوى كه خواست تصرف نمايد.
و نيز مى پنداريد كه پيغمبر آن كسى است كه علم غيب داشته و بر هر چيزى كه از نظر ديگران پنهان است آگاه باشد، و بتواند آن چيزها را به طرف خود جلب كند، و نيز بر هر شرى كه ديگران از آن بى خبرند با خبر باشد، و آن را از خود دفع نمايد. و كوتاه سخن اينكه پيغمبر بايد داراى خيرات بوده و از شرور مصون باشد.
و نيز مى پنداريد كه يك پيغمبر بايد از رتبه بشريت تا مقام فرشتگان بالا برود، به اين معنى كه مانند فرشتگان از لوثهائى كه لازمه بشريت و طبيعت است منزه بوده و از حوائج بشريت و نقائص آن مبرا باشد، نه غذا بخورد، نه آب بنوشد، نه ازدواج بكند، و نه براى كسب روزى و تهيه لوازم و اثاث زندگى خود را به تعب بيندازد.
آيا به نظر شما جهات فضل اينها است كه مى پنداريد يك پيامبر بايد داشته و در مالكيت آنها مستقل باشد؟ در حالى كه اشتباه مى كنيد و رسول به غير از مسؤ وليت رسالت ، هيچ يك از اين امتيازات را ندارد، و من نيز هيچ ادعائى در اين باره نكرده ام ، نه ادعا كرده ام كه خزائن خدا نزد من است ، و نه گفته ام كه من فرشته ام.
و خلاصه كلام اينكه من ادعاى داشتن هيچ يك از آن چيزهائى كه به نظر شما فضل است را نكرده ام ، تا شما تكذيبم كرده و بگوييد كه تو هيچ يك از اين فضلها را ندارى و در ادعايت دروغگوئى.
تنها ادعايى كه من دارم اين است كه از ناحيه پروردگارم داراى بينه و دليلى بر صدق رسالتم هستم ، و خداى تعالى از ناحيه خود رحمتى به من ارزانى داشته است .
پندارهاى جاهلانه عوام الناس درباره انبياء «ع»
و مراد از جمله «خزائن اللّه » همه ذخيره ها و گنجينه هاى غيبى است كه مخلوقات در آنچه در وجود و بقايشان بدان محتاجند از آن ارتزاق مى كنند، و به وسيله آن ، نقائص خود را تكميل مى نمايند.
اينها آن چيزهايى است كه عوام الناس معتقدند كه كليدهايش به دست انبياء و اولياء است ، و مى پندارند كه آن حضرات مالك مستقل آنها و در نتيجه صاحب قدرتى هستند كه هر كارى بخواهند ميتوانند بكنند، و هر حكمى كه بخواهند ميرانند، همچنانكه نظير اين توقعات را از نبى گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم) داشتند و خداى تعالى آن را در آيه زير حكايت كرده كه گفتند:
«لن نومن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا او تكون لك جنة من نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا او تاتى باللّه و الملائكة قبيلا او يكون لك بيت من زخرف او ترقى فى السماء و لن نومن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقروه قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا».
نوح (عليه السلام ) در اين سخنش درباره همه آنچه از خود نفى كرد اينطور تعبير كرد كه من نميگويم چنين و چنانم ، ولى در نفى علم غيب فرمود: «ولا اعلم الغيب - و من غيب نميدانم » ديگر نگفت: «و لا اقول انى اعلم الغيب - من نميگويم غيب ميدانم » و اين بدان جهت بوده كه علم غيب از اسرارى است كه هر كس داراى آن باشد به آسانى اظهارش نميكند، بلكه تا بتواند از اظهار آن خوددارى مينمايد، و اگر كسى بگويد: «من نميگويم غيب ميدانم » براى شنونده دليل نمى شود بر اينكه او به راستى نميداند، (چون ممكن است علم غيب داشته باشد و در عين حال بگويد من نميگويم غيب ميدانم ) ولى اگر بگويد غيب نميدانم دليل مى شود بر اينكه نميداند، به خلاف آن امور ديگرى كه از خود دفع كرده و گفت : «لا اقول لكم عندى خزائن اللّه » و يا گفت : «و لا اقول انى ملك» كه در آنها كلمه «نمى گويم »، شنونده را به ترديد نمى اندازد.
نكته ديگرى كه در اين آيه است اين است كه در سه فقره اى كه جمله «لا اقول » آمده كلمه «لكم » فقط يك بار در فقره اول آمده ، ولى در دو فقره ديگر نيامده ، و اين بدان جهت بوده كه آوردن يك بار كافى بوده است.
خداى تعالى رسول گرامى خود را نيز دستور داد تا همان جوابى را كه نوح (عليه السلام ) به قوم خود داد به قوم خود داده و بگويد: «لا اقول لكم عندى خزائن اللّه و لا اعلم الغيب و لا اقول لكم انى ملك» و سپس دنبالهاى به آن اضافه كرد كه به وسيله آن ، منظور روشن شود، و آن دنباله اين است «ان اتبع الا ما يوحى الى قل هل يستوى الاعمى و البصير ا فلا تتفكرون ».
خواننده عزيز! يك بار ديگر به دقت در جمله «لا اقول لكم ...» و سپس در جمله «ان اتبع الا ما يوحى الى »، و آنگاه در جمله «قل هل يستوى الاعمى و البصير...» نظر كن ، آنگاه خواهى فهميد كه آيه سوره انعام ، نخست آن سنخ برترى و فضيلتى را كه عوام الناس از پيغمبر خود توقع دارند نفى مى كند، و سپس تنها رسالت را براى رسول اثبات مى كند و آنگاه بدون درنگ ،
به اثبات نوعى فضيلت براى رسول پرداخته غير آنچه عوام توقع دارند و آن فضيلت عبارت است از اينكه او به وسيله بصيرت و بينايى خدايى داراى بصيرت است ، ولى ديگران نسبت به ايشان ، همانند كورانند نسبت به دارندگان چشم ، و همين داشتن بصيرت است كه پيروى كردن از رسول را بر مردم واجب مى سازد همانطور كه افراد كور مجبورند به راهنمائى و دستگيرى بينايان راه بروند و هر جا آنها رفتند قدم بگذارند، و مجوز اينكه رسول ، مردم خود را دعوت به پيروى از خود مى كند نيز همين است . گفتارى فلسفى و قرآنى
گفتارى فلسفى و قرآنى: (پيرامون قدرت انبياء و اولياء به اذن خدا)
مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداى تعالى بر آنان احاطه و تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت ، آنان را به وجود خداى تعالى و يگانگى او هدايت مى كند در عين حال ابتلايشان به عالم ماده و طبيعت ، و نيز انس و فرو رفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انسشان به نواميس و سنتهاى اجتماعى از سوى ديگر، و انسشان به كثرت ، و بينونت و جدايى - كه لازمه عالم طبيعت است - از سوى ديگر وادارشان كرده به اينكه عالم ربوبى را با عالم مانوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداى سبحان با خلقش عينا همان وضعى است كه يك پادشاه جبار بشرى با بردگان و رعاياى خود دارد.
آرى ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن كلفت را نام پادشاه بر سرش ميگذاريم ، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود درست مى كند كه امر و نهى هاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخششهايى دارد كه به هر كس بخواهد مى دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد، هر جا كه خواست مى گيرد و هر جا كه نخواست رد مى كند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مى كند، به هر كس خواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مى گيرد، هر جا كه خواست حكم مى كند و هر جا كه خواست حكم خود را نسخ مى كند، و همچنين از اينگونه رفتارهاى بدون ملاك دارد.
اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست آنها مى گردد امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستند مستقل و جداى از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنتهايى اصطلاحى به يكديگر مربوط مى شوند، سنتهايى كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن ، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگر ندارند.
انسانهاى معمولى ، عالم ربوبى يعنى آن عالمى كه انبياء از آن خبر مى دهند را با علم خودشان مقايسه مى كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات و افعال خداى تعالى را با صفات و افعال او و كتابها و رسولان الهى را با نامه ها و مامورين او تطبيق مى كنند، (مثلا) اگر از انبياء ميشنوند كه خداى تعالى اراده و كراهت و عطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير ميكند، فورا به ذهنشان مى رسد كه حق تعالى نيز مانند يك انسانى است كه ما او را پادشاه مى ناميم ، يعنى العياذ باللّه او نيز موجودى است محدود، و وجودش در گوشه و كنارى در عالم است ، و هر يك از ملائكه و ساير مخلوقاتش نيز وجودهايى مستقل دارند و هر يك مالك وجود خود و نعمتهاى موهوبه خود هستند كه خداى سبحان مالكيتى نسبت به آنها ندارد.
و همانا خداى تعالى در ازل ، تنها بوده و هيچ موجود ديگرى از مخلوقاتش با او نبود، و او بود كه در جانب ابد خلائقى را ابداع كرد، يعنى بدون مصالح ساختمانى و يا به تعبير ديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتى ديگر با او شدند.
پس بطورى كه ملاحظه مى كنيد انسانهاى معمولى در ذهن خود موجودى را اثبات كردند كه از نظر زمان محدود به حدود زمان است نه اينكه وجود زمانى او دائمى باشد فقط چيزى كه هست اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست ، بلكه بر هر چيزى قادر است ، به هر چيزى عالم است ، اراده اى دارد كه به هيچ وجه شكسته نمى شود، قضا و حكمش رد نمى گردد، موجودى است كه در آنچه از صفات و اعمال كه دارد مستقل است ، همانطور كه فرد فرد ما مستقل هستيم ، - البته به نظر عوام - و مالك همه دارائيهاى خويش يعنى حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم ، پس حيات انسان حيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش علم و قدرت خود او است نه علم و قدرت خدا، و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عين حال گفته مى شود كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است - به نظر عوام - مثل اين است كه مى گويند: آنچه در دست رعيت است ملك پادشاه است كه معنايش اين است كه آنچه رعيت دارد قبلا نزد پادشاه بود، و آنگاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار داده تا در آن تصرف كنند.
پس همه اين احكامى كه انسانهاى معمولى درباره خدا و خلق دارند زيربنايش محدوديت خداى تعالى و جدائيش از خلق است ، و ليكن برهانهاى عقلى به فساد همه آنها حكم مى كند.
آرى برهان حكم مى كند به سريان فقر و وابستگى و حاجت در تمامى موجودات عالم ، به خاطر اينكه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آنها به خداى تعالى در مقام ذات آنها است ، ديگر محال على الاطلاق است كه در چيزى از خداى تعالى مستقل باشند،
زيرا اگر براى چيزى از وجود و يا آثار وجودش استقلال فرض شود، و به هر نحوى كه فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش - قهرا در آن جهت از خداى تعالى - خالق خود - بى نياز خواهد بود، و محال است كه ممكن الوجود از خالقش بى نياز باشد.
پس هر موجودى كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتش استقلال دارد و نه در آثار ذاتش ، بلكه تنها خداى سبحان است كه در ذاتش مستقل است ، و او غنيى است كه به هيچ چيز نيازمند نيست ، چون فاقد هيچ چيز نيست ، نه فاقد وجودى از وجودات است و نه فاقد كمالى از كمالات وجود از قبيل حيات و علم و قدرت ، پس قهرا هيچ حدى نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سوره مائده آيه «لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة » تا حدودى اين مساءله را روشن كرديم.
و بنابر مطالبى كه گذشت آنچه در ممكن الوجود هست يعنى اصل وجود و حيات و قدرت و علمش همه وابسته به خداى تعالى و غير مستقل از او است ، و در هيچ وجهى از وجوهش مستقل از او نيست و مادامى كه خصيصه عدم استقلال در ممكن الوجود محفوظ است هيچ فرقى بين اندك و بسيار آن نيست.
بنابراين با حفظ عدم استقلال از خداى سبحان و عدم جدائى از او هيچ مانعى نيست از اينكه ما موجودى ممكن الوجود و وابسته به خداى تعالى فرض كنيم كه به هر چيزى دانا و بر هر چيزى توانا، و داراى حياتى دائمى باشد، همچنانكه هيچ مانعى نيست از اينكه ممكن الوجودى با وجودى موقت و داراى زمان و علم و قدرتى محدود تحقق يابد، موجودى كه به بعضى از چيزها دانا و بر بعضى امور توانا باشد.
بله آنچه محال است اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداى تعالى باشد، چون فرض استقلال ، حاجت امكانى را باطل مى سازد، - باز بدون فرق بين اندك و بسيارش - اين بود بحث ما از نظر فلسفه و به راهنمائى عقل.
و اما از جهت نقل ، كتاب الهى در عين اينكه تصريح دارد به اختصاص بعضى از صفات و افعال از قبيل علم به غيب ، زنده كردن ، ميراندن و آفريدن به خداى تعالى كه درباره علم غيب مى فرمايد: «و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو» و درباره زنده كردن و ميراندن
ميفرمايد: «و انه هو امات و احيا» و نيز مى فرمايد: «اللّه يتوفى الانفس حين موتها»، و درباره آفرينش مى فرمايد: «اللّه خالق كل شى ء» و نيز آيات ديگرى از اين قبيل در كتاب مجيدش هست، وليكن در عين حال همه اين آيات به وسيله آياتى ديگر تفسير شده ، نظير آيه زير كه درباره علم به غيب مى فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ».
و درباره ميراندن غير خودش مى فرمايد: «قل يتوفاكم ملك الموت »، و درباره زنده كردن غير خودش از عيسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه گفت : «و احى الموتى باذن اللّه »، و در آفريدن غير خودش ميفرمايد: «و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى ».
و نيز آيات ديگرى از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر كنيم شكى باقى نمى ماند در اينكه مراد از آيات دسته اول كه علم به غيب و خلق و غيره را از غير خدا نفى مى كرد، اين است كه اين امور به نحو استقلال و اصالت ، مختص به خداى تعالى است ، و مراد از آياتى كه آن امور را براى غير خداى تعالى اثبات مى كرد، اين است كه غير خداى تعالى نيز ممكن است به نحو تبعيت و عدم استقلال داراى آن امور شود.
پس كسى كه چيزى از علم غيب و قدرت غيبى را از غير طريق فكر و قدرت بشرى ، و خارج از مجراى عادى و طبيعى براى غير خداى تعالى يعنى انبياء و اولياى او اثبات مى كند، - همچنانكه در روايات و تواريخ بسيارى اثبات شده و در عين حال اصالت و استقلال را از آن حضرات در اينگونه امور نفى كرده و ميگويد: اين حضرات بطور استقلال علم غيب و قدرت غيبى ندارند، و هر چه از آنان به ظهور رسيده به اذن خدا و به افاضه وجود او بوده - تناقضى نگفته ، بلكه سخنى منطقى گفته است .
و بر عكس كسى كه براى آن حضرات معتقد به اصالت و استقلال در داشتن اينگونه امور باشد - آنطور كه در سابق گفتيم - با فهم عوام الناس قضاوت كرده و چنين كسى خالى از غلو نيست ، هر چند كه بگويد اين اصالت و استقلال را خداى تعالى به انبياء و اولياء داده - همانطور كه ميگفت رعيت هر چه دارد در عين اينكه در داشتن آن مستقل است ولى شاه به او داده - و چنين كسى مشمول آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: «لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق ». «وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِى أَعْيُنُكُمْ لَن يُؤْتِيهُمُ اللَّهُ خَيراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فى أَنفُسِهِمْ إِنى إِذاً لَّمِنَ الظالِمِينَ»:
راغب در مفردات ميگويد: وقتى گفته مى شود «زريت عليه » معنايش اين است كه من فلانى را به خاطر فلان عملى كه كرد تنقيص و توبيخ و تحقير كردم ، و وقتى گفته مى شود: «ازريت به - و يا - ازدريت به » معنايش اين است كه تصميم گرفتم او را تحقير كنم ، و اصل كلمه «ازريت » «ازتريت » از باب افتعال بوده ، در قرآن كريم هم كه آمده : «تزدرى اعينكم » يعنى چشمان شما ايشان را حقير و اندك مى بيند، و تقدير جمله مذكور «تزدريهم اعينكم » است ، يعنى چشمان شما حقيرشان مى بيند و خوارشان مى شمارد.
و اين قسمت از پاسخ نوح (عليه السلام ) اشاره است به خطائى كه سران كفار از قومش مرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكرى ، به اعتقادى باطل معتقد شدند، و آن اين بود كه افراد بشر دو قسمند:
يكى اقويا و ديگرى ضعفاء، اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمى نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير طبقات مختلف مردمند، اقويا در مجتمع بشرى آبرومند بوده و داراى سيادت و سرورى هستند، نعمت و احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آنها است ، و غير آنان از ازل به خاطر آنان خلق شده اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا آسايش داشته و كارشان لنگ نماند، و جان كلام اينكه ضعفاء قربانيان منافع اقويايند نظير رعايا نسبت به تخت سلطنت (البته در سلطنت استبدادى ، كه رعايا نيز قربانيان منافع صاحب تختند) و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان ، و خدام و كارگران نسبت به كارفرمايانشان ، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف ، قربانيان منافع اين طبقات زورمند جامعه هستند.
و كوتاه سخن اينكه سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اينكه طبقه ضعيف در مجتمع انسانى ، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است ، و اگر به درون مجتمع انسانها داخل شده و در زندگى شريك آنها مى شود براى اين است كه انسانهاى واقعى يعنى طبقه اشراف از نيروى كارى او بهرهمند شده و كارهاى دشوارى را كه در زندگى دارند به دوش او بگذارند، و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نميدهد، يعنى طبقه اشراف هيچگاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت و احترامى محروم ، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس هستند.
اين است آن ديدگاهى كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه گاه همه مسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح (عليه السلام ) به مبارزه با اين طرز فكر برخاسته و خطاب به ايشان گفت : «و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يؤ تيهم اللّه خيرا - من به طبقه ضعيف كه به من ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مى آيند هرگز نمى گويم كه خدا هيچ خيرى به آنان نخواهد داد».
ملاك فضيلت، پاكى نفس و صفاى باطن است نه امتيازات ظاهرى
آنگاه به منظور اينكه سران كافر را به اشتباهشان و به بطلان اعتقادشان متذكر كند، فرمود: «اللّه اعلم بما فى نفوسهم - خدا بهتر ميداند كه در دلهاى آنان چه ارزشها و يا ضد ارزشهائى وجود دارد». يعنى از ديدگاه شما، طبقه مومن به علت ضعفى كه در ظاهر حال آنان مشاهده مى شود طبقهاى خوار و بى مقدار مى آيند، و براى آنان هيچ ارزش و احترامى قائل نيستيد، در حالى كه ملاك در احراز خير واقعى و داشتن كرامت و حرمت ، ظاهر حال افراد نيست ، بلكه ملاك در اين باب و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهى نفوس بشر است كه اگر به زيور فضائل درونى و مناقب معنوى آراسته باشد داراى كرامت هست ، و گرنه ، نه ، و در تشخيص اين كه اين مؤ منين چگونه باطنى دارند، و خفاياى دلهايشان چيست ، نه من راهى دارم و نه شما، تنها كسى كه از باطن دلها آگاه است خداى تعالى است ، پس من و شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم.
نوح (عليه السلام ) بعد از بيان آن حقيقت با جمله «انى اذا لمن الظالمين - در اين صورت - كه اگر آنها را از خود برانم - از ستمكاران خواهم بود». سبب دورى گزيدن و اجتنابش از داورى درباره طبقه مومن و ضعيف را بيان نمود، و معناى اين قسمت از كلام آن جناب اين است كه داورى درباره باطن دل مردم ، بى مدرك حرف زدن است ، و من نمى توانم به گزاف و بدون دليل خير را بر كسانى كه ممكن است مستحق آن باشند تحريم كنم ، زيرا اين عمل ظلم است ، و بر هيچ انسانى نمى سزد كه حتى قصد ظلم كرده و خود را در زمره ستمكاران قرار دهد.
و اين معنا همان معنائى است كه خداى تعالى در كلامى كه از اهل اعراف در روز قيامت حكايت كرده كه به اقوياى قوم خود خطاب مى كنند، اشاره نموده ، مى فرمايد: «و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم : قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون ، اهولاء الذين اقسمتم لا ينالهم اللّه برحمة».
و در اين كلام يعنى گفتار نوح (عليه السلام ) كه گفت : «و لا اقول للذين تزدرى اعينكم ...» تعريضى است بر كفار كه آنها همانگونه كه ضعفاء را جزء مجتمع خود ندانسته و آنان را از مزاياى زندگى محروم كرده اند، از كرامت دينى نيز محروم دانسته و مى گويند: ضعفاء حتى به وسيله گرايش و ايمان دينى نيز روى سعادت را نمى بينند، و تنها طبقه اشراف واقوياى آنان هستند كه ميتوانند از كرامت و شرافت دينى برخوردار شوند. در گفتار نوح (عليه السلام ) علاوه بر آن تعريض ، اين تعريض نيز هست كه كفار را ستمكار خوانده.
نوح (عليه السلام ) بعد از آنكه توهم هاى كفار در مورد خود را انكار و نفى كرده و فرمود: «من به شما نمى گويم كه خزائن خداى تعالى نزد من است ، و علم غيب هم ندارم و نمى گويم كه من فرشته ام »، دنبالش فرمود: «و درباره كسانى كه در چشم شما خوار و بى مقدار آمده اند - يعنى مؤ منين - نميگويم كه هرگز خدا خيرى به آنان نميدهد...» با اينكه اين جمله مربوط به مؤ منين بود كه ضعفاى اجتماع بودند، و اين به خاطر آن بود كه كفار در كلام خود مؤ منين به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده و گفته بودند: «و لا نرى لكم علينا من فضل ».
و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح (عليه السلام ) اين است كه معناى پيروى كردن ما از تو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده اند وقتى صحيح است كه شما فضيلتى بر ما داشته باشيد، و داشتن آن فضيلت ، مسلم و مورد اتفاق باشد، و حال آنكه شما چنين فضيلتى نداريد.
اما تو اى نوح ! فضيلتى بر ما ندارى ، براى اينكه چيزى از مختصات يك رسول با تو نيست ، نه قدرتى ملكوتى دارى و نه علمى به غيب و نه فرشتهاى هستى كه از پليديهاى ماده و طبيعت منزه باشى ، و اما مؤ منين به تو فضيلتى بر ما ندارند براى اينكه آنان مشتى سر و پا برهنه و اراذل و مايوس از كرامت انسانيت و محروم از رحمت و عنايت جامعه اند.
و نوح پاسخى داد كه معنايش اين است كه : اما خود من كه ادعاى هيچ فضيلتى از آن فضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد نكرده ام ،
چون نه من و نه هيچ رسولى ديگر جز رسالت چيزى ندارد، و اما اين مؤ منين و ضعفا كه به خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند ممكن است خداى تعالى كه از سويدا و باطن دل آنان با خبر است خيرى در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن خير، خير و فضلى به آنان كرامت بفرمايد، پس خداى سبحان داناتر به دلهاى ايشان است ، و ملاك كرامت دينى و رحمت الهى هم همان فضائل نفسانى يعنى پاك بودن دل و سلامت قلب است ، نه ظاهرى كه چشم شما آن را حقير و بى مقدار مى بيند، و به همين جهت است كه من نمى گويم خداى تعالى هرگز خيرى به آنان نمى دهد چون گفتن اين حرف ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مى دهد.
«قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَدَلْتَنَا فَأَكثرْت جِدَلَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن كنت مِنَ الصادِقِينَ»:
اين آيه شريفه حكايت گفتارى است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشان از پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند، به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ كارى نمى توانى بكنى ، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى نمى توانى بياورى ، و منظورشان از جمله «تعدنا» همان عذاب اليمى است كه نوح (عليه السلام ) در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار كرد.
در اينجا نكته اى است كه بايد تذكر داده شود، و آن اين است كه خداى تعالى گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است بطور فصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاى قبلى تفريع نكرد، و نفرمود: «فقالوا يا نوح قد جادلتنا...» بلكه فرمود: «قالوا» و اين بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستان خداى سبحان است كه محيط به سراپاى دهر و به همه حوادث واقع در كل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاى نوح (عليه السلام ) با قومش را به صورت داستانى آورده كه گوئى در يك روز واقع شده ، و ليكن واقع امر اين است كه نوح (عليه السلام ) ساليان دراز در بين قوم خود دعوت مى كرده ، و اين بگومگوها مربوط به آن ساليان دراز است كه آن جناب قوم خود را به توحيد مى خوانده ، و به فنون مختلف مناظره و احتجاج تمسك مى جسته است بطورى كه تمامى بهانه ها و عذرهاى آنان را قطع نموده و حق را براى آنان چون روز آفتابى روشن كرده است ، و آيه شريفه زير از طول زمان دعوت آن جناب خبر داده مى فرمايد: «فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما».
و آيه زير از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده مى فرمايد: «قال رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا... ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا.»
پس احتجاجهائى كه در آيات مورد بحث از نوح (عليه السلام ) حكايت شده در طول صدها سال واقع شده و بدين جهت بود كه خداى تعالى گفتار كفار را متفرع بر سخنان قبل نكرد. آرى آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدائى است كه محيط به كل حوادث دهر است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است كه از ناحيه خداى تعالى داراى وسعت نظرى شده كه حوادث امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوت نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است.
و معناى كلام كفار - و خدا داناتر است - اين است كه : اى نوح تو با ما جدال كردى ، و زياد سر به سر ما گذاشتى ، بطورى كه حوصله ما را سر بردى ، و ما را خسته كردى ، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مى گوييم و آن اين است كه به تو ايمان نخواهيم آورد، پس كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را به آن تهديد ميكنى بياور.
خواننده عزيز توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اينكه ما در برابر دعوت تو حرف حسابى و منطق صحيحى نداريم ، و از پاسخ درست به تو عاجزيم ، بلكه تنها آن جناب را از خود مايوس كرده و از او همان چيزى را خواستند كه هر صاحب دعوتى بعد از نوميد شدن از تاءثير دعوتش - يعنى از ايمان آوردن و تسليم شدن مردمش - دست به آن كار ميزند، و آن آوردن عذابى است كه هر صاحب دعوتى در خلال دعوت و ضمن خيرخواهيهايش مردم را از آن عذاب تحذير مى كند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |