تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۴۳ - ۵۷ سوره يوسف
وَ قَالَ الْمَلِكُ إِنّى أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَ سَبْعَ سُنبُلَاتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِساتٍ يَا أَيهَا الْمَلاُ أَفْتُونى فى رُءْيَاىَ إِن كُنتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبرُونَ(۴۳)
قَالُوا أَضغَاثُ أَحْلَامٍ وَ مَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الاَحْلَامِ بِعَالِمِينَ(۴۴)
وَ قَالَ الَّذِى نجَا مِنهُمَا وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ(۴۵)
يُوسُفُ أَيُّهَا الصدِّيقُ أَفْتِنَا فى سَبْع بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَ سَبْع سُنبُلَاتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِساتٍ لَّعَلى أَرْجِعُ إِلى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ(۴۶)
قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصَدتمْ فَذَرُوهُ فى سُنبُلِهِ إِلّا قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكلُونَ(۴۷)
ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لهَُنَّ إِلّا قَلِيلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ(۴۸)
ثُمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك عَامٌ فِيهِ يُغَاث النَّاس وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ(۴۹)
وَ قَالَ المَْلِك ائْتُونى بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّك فَسئَلْهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّتى قَطَّعْنَ أَيْدِيهُنَّ إِنَّ رَبّى بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ(۵۰)
قَالَ مَا خَطبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُف عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاش للَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَت الْعَزِيزِ آلْآنَ حَصحَص الْحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ(۵۱)
ذَلِك لِيَعْلَمَ أَنّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى كَيْدَ الخَْائنِينَ(۵۲)
وَ مَا أُبَرِّىُ نَفْسى إِنَّ النَّفْس لاَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلّا مَا رَحِمَ رَبّى إِنَّ رَبّى غَفُورٌ رَّحِيمٌ(۵۳)
وَ قَالَ الْمَلِك ائْتُونى بِهِ أَستَخْلِصهُ لِنَفْسى فَلَمَّا كلَّمَهُ قَالَ إِنَّك الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ(۵۴)
قَالَ اجْعَلْنى عَلى خَزَائنِ الاَرْضِ إِنّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ(۵۵)
وَ كَذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسُف فى الاَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنهَا حَيْث يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحمَتِنَا مَن نَّشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(۵۶)
وَ لاَجْرُ الاَخِرَةِ خَيرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ(۵۷)
شاه گفت كه: من در رؤيا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر، آن ها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده، (كه خشكيده ها بر سبزه ها پيچيدند و آن ها را از بين بردند). اى بزرگان! اگر تعبير رؤيا مى كنيد، مرا درباره رؤيايم نظر دهيد.(۴۳)
گفتند: اين خواب هاى آشفته است و ما به تعبير چنين خواب ها، واقف نيستيم.(۴۴)
آن كس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتى به خاطر آورد، گفت: من از تعبير آن خبرتان مى دهم، مرا بفرستيد.(۴۵)
اى يوسف راستگوى! درباره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آن ها را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده، تا شايد نزد كسان باز گردم و آن ها (حقيقت را) بدانند.(۴۶)
گفت: هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هرچه درو كرديد، آن را جز اندكى كه مى خوريد در خوشه گذاريد.(۴۷)
آنگاه از پى اين سال ها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد، مگر اندكى كه محفوظ داريد، به مصرف مى رسانيد.(۴۸)
عاقبت از پى اين سال ها، سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند.(۴۹)
شاه گفت: او را نزد من آريد، ولى هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت سوى صاحبت باز گرد، و از او بپرس قصه زنانى كه دست هاى خويش را بُريدند چه بود، كه پروردگار از نيرنگشان آگاه است.(۵۰)
شاه به زنان گفت: قصد شما آن دم كه از يوسف كام مى خواستيد، چه بود؟ گفتند: خدا منزّه است، ما درباره او هيچ بدى سراغ نداريم. زن عزيز گفت: اكنون حق جلوه گر شد، من از او كام مى خواستم و او راستگو است.(۵۱)
و اين كه مى گويم برگرد و چنين بگو، براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش، به او خيانت نكردم، كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند.(۵۲)
من خويش را مبرّا نمى كنم چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد، مگر آن را كه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من، آمرزگار و رحيم است.(۵۳)
شاه گفت: وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم، و همين كه با او صحبت كرد، گفت: اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى.(۵۴)
گفت: خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار، كه من نگهدار و دانايم.(۵۵)
بدين سان، يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن، هر كجا كه مى خواستف مقام مى گرفت، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مى رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم.(۵۶)
و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند، بهتر است.(۵۷)
اين آيات داستان خارج شدن يوسف «عليه السّلام» از زندان و رسيدنش به مقام عزيزى مصر و اسبابى را كه در اين سرنوشت دخالت داشت، بيان مى كند، و در آن آمده كه پادشاه مصر براى بار دوم، تهمتى را كه به وى زده بودند، رسيدگى نموده و برائت و پاكى او را معلوم مى سازد.
توضيح مفردات و جملات آيه كريمه: «وَ قَالَ المَلِكُ...»
«وَ قَالَ الْمَلِكُ إِنّى أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ...»:
اين خوابى بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسى نشينان خود بازگو مى كند. به دليل اين كه فرموده: «يَا أيُّهَا المَلَأ أفتُونِى فِى رُؤيَاىَ»، و اين كه فرمود: «إنّى أرَى» حكايت حال گذشته است، و احتمال هم دارد كه اين خواب را به طور مكرر ديده، همچنان كه در خواب زندانيان كه داشت: «إنِّى أرَانِى أعصِرُ خَمراً» و «إنِّى أرَانِى أحمِلُ...»، اين احتمال را داديم.
كلمۀ «سمان»، جمع «سمينة» - به معناى چاق - و كلمۀ «عِجَاف»، جمع «عَجفَاء» - به معناى لاغر است - و در مجمع البيان گفته: صيغه «فَعلاء» در هيچ ماده اى به صيغه «فِعال» جمع بسته نمى شود، مگر «عَجفَاء» كه به صيغه «عِجَاف» جمع بسته مى شود، و اين بر خلاف قاعده است، و قاعدتا مى بايستى در جمع آن گفته شود: «عُجف» - با ضمه عين و سكون جيم - مانند «حَمرَاء» و «خَضرَاء» و «بَيضَاء» كه در جمعشان گفته مى شود: حمر و خضر و بيض.
ديگران گفته اند: اين از قبيل «اِتباع» است، و گرنه جمع قياسى «عَجفَاء»، همان «عُجف» است.
و كلمه «إفتاء»، مصدر باب إفعال، از ماده فَتوا و فُتيَا است. در مجمع گفته: «فُتيا»، به معناى جواب دادن از حكم معنى است، و گاهى از خود معنا جواب داده مى شود كه آن را «فُتيا» نمى گويند.
و كلمۀ «تَعبُرُون»، از ماده «عبر»، كه به معناى بيان تأويل رؤيا است، كه گاهى هم «تعبير» گفته مى شود، و به هر حال، اين ماده از عبور نهر و امثال آن اخذ شده، و وجه مناسبتش اين است كه گويا شخص تعبيرگو، به وسيله تأويل، از رؤيا به ماوراى آن عبور مى كند، و از صورت رؤيا، به حقيقتى كه در عالَم خواب براى صاحب خواب و مناسب با روحيات او مجسم شده، پى مى برد.
در كشاف، در ذيل جملۀ «سَبعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ» گفته: اگر شما بگویيد كلمۀ «سِمَان» را صفت مميز - يعنى بقرات - بگيريم و آن را «سمانا» بخوانيم، نه «سمان»، تا صفت «سَبع» بوده باشد، آيا معنا فرق مى كند، يا نه؟
در جواب مى گویيم: اگر كلمه مذكور را صفت «بقرات» بگيريم، قهرا عدد «سَبع» را با خود «بقرات» تميز نياورده ايم، بلكه با نوعى از آن تميز آورده ايم (گاو چاق)، و اگر آن را صفت خود «سَبع» بگيريم، عدد سَبع را با جنس گاو تميز آورده و سپس آن عدد تميزدار را با صفت «چاق» وصف كرده ايم.
و اگر بپرسى چرا نفرمود: «سَبعَ عِجَافٍ» - به كسره فاء عِجاف - كه «سَبع» بر آن اضافه شده باشد؟
در جواب مى گوييم: براى اين كه تميز وضع شده است براى بيان جنس، ولى «عِجاف» وصف است، و با آن به تنهايى، بيان حاصل نمى شود.
و اگر بپرسى: پس چطور به طور اضافه گفته مى شود: «ثلاثة فرسان و خمسة اصحاب: سه سواره و پنج اصحاب»؟
در جواب مى گویيم: فارس و صاحب و راكب هر چند صفت اند، وليكن در اين مثال ها، جنبه اسم به خود گرفته اند، و در نتيجه حكم اسماء را درباره آن ها جارى كرده اند، و اين دليل نيست كه در اوصافى هم كه چنين جنبه اى به خود نگرفته اند، جايز باشد. به شهادت اين كه مى بينيم هيچ وقت نمى گويند: «عِندِى ثَلَاثَةُ ضُخاَم و أربَعةُ غُلاظٍ: نزد من است سه چيز ضخيم و چهار چيز غليظ».
و نيز گفته است: حال اگر بگويى: آيا در آيه مورد بحث، دلالتى بر اين هست كه سنبله هاى خشك هم، مانند سنبله هاى سبز هفت عدد بوده؟
در جواب مى گوييم: آرى، چون كلام براى همين عدد بنا شده است و همه جا، يعنى هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز، پاى عدد هفت در كار بوده. پس مى بايستى سنبله هاى خشك هم، هفت عدد بوده باشد. و معناى جملۀ «وَ أُخَرَ يَابِسَاتٍ»، «وَ سَبعاً أُخَرَ يَابِسَاتٍ» باشد.
و اگر بپرسى: آيا جايز است كه جملۀ «وَ أُخَرَ يَابِسَاتٍ»، عطف شود بر جملۀ «سُنبُلَاتٍ خُضرٍ»، و در نتيجه جمله دوم، محلّاً مجرور باشد؟
در جواب مى گوييم: نه، زيرا لازمۀ جايز بودن چنين عطفى، جايز نبودن آن است. توضيح اين كه: عطف آن بر جملۀ «سُنبُلَاتٍ خُضرٍ»، اقتضاء مى كند كه آن نيز محكوم به حكم اين باشد. يعنى آن نيز مميّز عدد سبع باشد، و حال آن كه كلمۀ «اُخَر» اقتضاء مى كند كه سنبله هاى خشك، غير آن هفت سنبله سبز باشد.
به بيان روشن تر اين كه: اگر بخواهى اين معنا را افاده كنى كه نزد من هفت نفرند، كه بعضى ايستاده و بعضى نشسته اند و بگويى: «عِندِى سَبعَةُ رِجَالٍ قِيَامٍ وَ قُعُودٍ»، و قيام و قعود را به صداى زير بخوانى، حرف صحيحى زده اى، و معناى كلامت اين است كه: نزد من هفت نفر مرد در حال قيام و قعود هستند، كه بعضى قائم اند و بعضى نشسته. چون عدد هفت را با رجالى تميز آورده اى كه همه به صفت قيام و قعود متصف اند.
ولى اگر بگويى: «عِندِى سَبعَةُ رِجَالٍ قِيامٍ وَ آخَرِينَ قُعُودٍ: نزد من اند، هفت مرد ايستاده و ديگران نشسته اند»، غرض خود را نرسانده اى.
مؤلف: اين كلام، هر چند مشتمل بر نكته لطيفى است، وليكن بيش از گمان به اين كه آن سنبله هاى خشك هم، هفت عدد بوده اند را افاده نمى كند، و خلاصه، كلام به حدّى نيست كه بتوان به گردن آن گذاشت كه به طور قطع، چنين دلالتى دارد.
و معناى آيه اين است كه: پادشاه مصر به كرسى نشينان خود گفت: من در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق را، هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر را مى بينم، حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد، اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد.
معناى «اصغاث » و «احكام »
«قَالُوا أَضغَاث أَحْلَامٍ وَ مَا نحْنُ بِتَأْوِيلِ الاَحْلَامِ بِعَالِمِينَ»:
احلام جمع حلم - به ضم «ح » و «ل » است ، گاهى هم به سكون لام مى خوانند - عبارت است از آنچه كه شخص نائم در خواب خود مى بيند، و بعيد نيست كه اصل در معناى آن تصوّراتى باشد كه انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهرى دارد، و به همين مناسبت است كه عقل را هم «حلم » مى نامند، چون عقل عبارت است از استقامت تفكر، و نيز از آن باب است كه حد بلوغ و رشد را «حلم » مى نامند،
و در قرآن هم فرموده : «و اذا بلغ الاطفال منكم الحلم - وقتى اطفال شما به حد حلم رسيدند» يعنى زمان بلوغ و حد بلوغ عقل ، و نيز از همان باب است «حلم » - به صداى زير حاء - كه به معناى حوصله ، ضد كم تحملى است ، چون حوصله عبارت از ضبط نفس و كنترل طبع است از اينكه دچار هيجان غضب شود، و در عقوبت طرف عجله كند، و اين خود ناشى از استقامت فكر است.
راغب درباره ريشه اين كلمه گفته كه : اصل آن حلم بكسر حاء است ، و ليكن اثبات اين حرف خالى از تكلف نيست.
و باز راغب درباره معناى كلمه «ضغث » گفته كه : به معناى يك دسته ريحان و يا علف و يا شاخه درخت است و جمع آن اضغاث مى شود، كه در قرآن هم آمده آنجا كه فرموده ، ((خذ بيدك ضغثا - يك دسته شاخه (چوب ) به دست بگير)) و اگر در قرآن خوابهاى پريشان را كه حقايقش روشن نيست به دسته هايى از چوب و يا ريحان تشبيه كرده و فرموده «قالوا اضغاث احلام » براى اين بوده كه خواب پادشاه مصر به نظر ايشان يك دسته خاطرات غير مربوط به هم بوده.
و اگر يك رويا را دسته هايى از احلام خوانده به اين عنايت بوده كه بفهماند ادعاى ايشان اين بوده كه خواب پادشاه صورتى در هم و بر هم از روياهاى مختلفى است كه هر كدام براى خود تعبير جداگانه اى داشته و چون يك يك آنها مشخص نيست و با هم مخلوط شده لذا وقوف به تعبير آنها براى معبر دشوار گشته .
مراد معبّرين كه به پادشاه مصر گفتند رؤ ياى تواضغاث احكام است و ما به تاءويل احكام عالم نيستيم
آرى چه بسا مى شود كه آدمى در يك خواب از يك رويا به روياى ديگر، و از آن به روياى سومى و همچنين به روياهاى ديگر منتقل مى شود، و خصوصيات هر يك از آنها با خصوصيات آن ديگرى مخلوط مى گردد، و در نتيجه اضغاث احلامى مى شود كه وقوف بر حقيقت يك يك آنها مشكل و بلكه ممتنع مى گردد، شاهد اين مطلب هم اين است كه خواب مذكور را به عبارت اضغاث (دسته هايى ) احلام (خوابهائى ) تعبير كرده ، و هر دو كلمه را نكره يعنى بدون الف و لام آورده ، و گواهى آن بر گفتار ما مخفى نيست.
علاوه بر اين ، آيه يعنى جمله «و قال الملك انى ارى ...»، هيچ صراحتى در اين ندارد كه پادشاه آنچه را گفته در يك خواب ديده ، در تورات هم دارد كه وى گاوهاى چاق و لاغر را در يك خواب ديده بود، و سنبله هاى سبز و خشك را در خوابى ديگر.
و در جمله «و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين » اگر الف و لام ، الف و لام عهد باشد معنى چنين مى شود كه ما تعبير اين خوابها را كه در حقيقت اضغاث احلامند نمى دانيم ، و اگر براى عهد نباشد، آن وقت با در نظر داشتن اينكه جمع با الف و لام (الاحلام ) افاده عموم مى كند معناى جمله چنين مى شود كه ما تعبير همه اقسام خوابها را نمى دانيم ، بلكه تنها خوابهايى را مى توانيم تعبير كنيم كه اضغاث احلام نباشند.
و بهر حال منافات ندارد كه روياى او را اضغاث احلام ناميده اند و از خود تعبير مطلق احلام را نفى مى كنند، و اگر مراد از احلام تنها خوابهاى صحيح بود يكى از دو جمله كافى بود يعنى كافى بود كه مثلا بگويند اينها اضغاث احلام اند.
و معناى آيه اين است كه بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است، و ما تعبير اينگونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم ، بلكه تنها خوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم.
«وَ قَالَ الَّذِى نجَا مِنهُمَا وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ»:
كلمه «امت » در هر كلامى كه بيايد به معناى جماعتى است كه در آن گفتار مورد نظر باشند و اغلب در انسان استعمال مى شود، و مقصود از آن در آيه مورد بحث جماعتى از سال است ، و مراد از آن، آن سالهايى است كه گوينده اين سخن يعنى ساقى پادشاه فراموش كرده بود كه يوسف را نزد او معرفى كند، با آنكه يوسف سفارش كرده بود كه مرا نزد صاحبت ياد آر، ولى شيطان اين سفارش را از ياد ساقى برده بود، و سفارش يوسف باعث آن شد كه چند سال ديگر در زندان بماند.
و معنايش اينست كه يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت ، و بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت : من تاءويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم ، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاءويل اين خواب را برايتان بياورم.
و اگر در جمله «فارسلون » و جمله «انبئكم » خطاب را دسته جمعى آورد، براى اين بود كه حضار مجلس را كه از اركان دولت و سردمداران مملكت و متوليان امور مردم بودند شركت داده باشد، به دليل اينكه در زندان هم چنانچه خواهى ديد به يوسف گفت : «لعلى ارجع الى الناس .
«يُوسف أَيهَا الصدِّيقُ أَفْتِنَا فى سبْع بَقَرَاتٍ سِمَانٍ ...»:
دقائقى كه در آيه : ((يوسف ايّها الصديق ...» وجود دارد
در اين آيه بمنظور اختصار چيزى حذف و در تقدير گرفته شده و تقدير آن چنين است : «فارسلوه فجاء الى يوسف فى السجن و قال يا يوسف ايها الصديق ...» يعنى در پاسخ ساقى كه گفت مرا روانه كنيد، روانه اش كردند او در زندان نزد يوسف آمد و گفت : اى يوسف ، اى صديق نظر بده ما را در باره رويائى كه ملك ديده ، آنگاه متن رويا را نقل كرده و گفته است كه : مردم منتظرند من تاءويل روياى او را از تو گرفته برايشان ببرم.
قرآن كريم تمامى اين مطالب را حذف كرده آن هم طورى كه مخل به معنا نيست . و اين اسلوب از لطايف اساليب قرآن كريم است.
و اگر يوسف را صديق خوانده كه به معناى مرد كثير الصدق و مبالغه در راستگويى است براى اين است كه اين شخص ، راستگويى يوسف را در تعبيرى كه از خواب او و خواب رفيقش كرد، و همچنين در گفتار و كردارى كه از او در زندان مشاهده كرده بود بياد داشت ، و خداى تعالى هم اين معنا را تصديق كرده و لذا عين گفته او را نقل نموده و رد نكرده است.
و اگر اسمى از رويا نبرده و تنها گفته : «نظر ده ما را درباره هفت گاو چاق كه طعمه هفت گاو لاغر شده اند و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك » براى اين بوده كه خود كلمه «افتنا» كه در مورد پرسش از حكم بكار مى رود، و اينكه معهود ميان او و يوسف همان مساءله تعبير خواب بوده ، و همچنين ذيل كلام ، همه دلالت بر رويا بودن آن مى كرده ديگر حاجتى نبوده كه بر آن تصريح كند.
در جمله «لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون » كه كلمه «لعل » تكرار شده اولى تعليل است براى «افتنا» و دومى براى «ارجع » و مقصود اين است كه درباره اين رويا نظريه بده زيرا در نظريه تو اين اميد هست كه من دست خالى برنگشته باشم ، و در پاسخ صحيح بردنم اين اميد هست كه ايشان آنرا بفهمند و از حيرت و جهالت بيرون آيند.
از همين جا معلوم مى شود كه جمله «ارجع » در معناى «ارجع بذلك - با پاسخ برگردم» است ، چون پر واضح است كه اگر يوسف درباره رويا نظريه بدهد و ساقى با جواب برگردد برگشتنش برگشتن كسى است كه عالم به تاءويل و داناى به حكم آن رويا است ، پس رجوعش رجوع اوست به اتفاق و همراهى تاءويلى كه از يوسف گرفته ، (دقّت فرمائيد).
و اينكه اول به صيغه جمع گفت : «افتنا» و در ثانى بطور مفرد گفت : «لعلى ارجع الى الناس » دلالت دارد بر اينكه استفتايى كه مى كرده براى خودش نبوده بلكه بعنوان رسالت از طرف شاه و كرسى نشينان او بوده ، خلاصه منظورش اين نبوده كه خودش ياد بگيرد و آنگاه برود و از طرف خود تاءويل و به اسم خود تمام كند، بلكه منظورش اين بوده كه عين گفته يوسف را براى آنان ببرد، و لذا مى بينيم يوسف هم تنها او را مخاطب قرار نداد، بلكه خطاب را بطور عموم كرد و گفت : «تزرعون - مى كاريد...».
و اينكه فرمود: «الى الناس » براى اشعار و يا دلالت بر اين است كه مردم منتظر برگشتن او بوده اند تا با تاءويل يوسف از حيرت بيرون آيند، حال يا مقصود از مردم ، عموم مردم مصر بوده و مردم مصر مردمى بيدار و علاقه مند به وطن خود بوده و نسبت به رويايى كه پادشاهشان ديده اهتمام داشته اند، چون غالبا روياها ناظر به امورى از شؤ ون زندگى آدمى است كه انسان نسبت به آنها اهتمام دارد، و معمولا پادشاهان نسبت به شؤ ون مملكت و امور رعيت اهتمام مى ورزند، پس رويايى كه يك پادشاه ببيند در مصالح مردمش دخالت دارد، و يا مقصود از آن ، تنها اولياى امور مملكت است ، و اگر ايشان را «ناس - مردم » ناميده براى اين بوده كه راى و اختيار ايشان در هر امرى راى و اختيار مردم است.
«قَالَ تَزْرَعُونَ سبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصدتمْ فَذَرُوهُ فى سنبُلِهِ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكلُونَ»:
توضيح و الفاظ مفاهيم آيات شريفه تعبير رؤ ياى ملك توسط يوسف (عليه السلام )
راغب در مفردات گفته : كلمه «داب » به معناى ادامه در سير است ، مى گويند: «داب فى السير دابا» و خداى تعالى فرموده : «و سخر لكم الشمس و القمر دائبين - و مسخر كرد براى شما مهر و ماه را در حالى كه دائم السيرند»، و معناى عادت هميشگى را هم مى دهد، همچنانكه خداى تعالى فرموده: «كداب آل فرعون - مانند عادت آل فرعون »، كه همواره بر آن عادت مستمر بودند. بنا به گفته وى معناى آيه چنين مى شود:
«بايد هفت سال پشت سر هم و بطور مستمر كشت و زرع كنيد» بعضى ديگر گفته اند: «داب » به معنى «تعب » است و معناى آيه اين است كه بايد با جد و جهد و زحمت كشت و زرع كنيد.
ممكن هم هست كلمه مذكور حال باشد و معنا چنين باشد كه شما هفت سال كشت كنيد در حالى كه مستمر و يا كوشا باشيد.
مفسرين درباره كلمه «تزرعون » گفته اند كه : هر چند بصورت خبر است ولى در معنا امر و انشاء است و بسيار مى شود كه امر را بصورت خبر مى آورند تا در وجوب امتثال آن تاءكيد و مبالغه كنند، و چنين جلوه دهند كه گويا اين ماموريت انجام شده و اينك از آن خبر مى دهند، مانند آيه «تومنون باللّه و رسوله و تجاهدون فى سبيل اللّه ».
يعنى ايمان بياوريد و جهاد بكنيد، و در آيه مورد بحث يعنى «زراعت بكنيد»، به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: «پس آنچه را درو مى كنيد در سنبله اش بگذاريد» و اينكه يوسف (عليه السّلام ) دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى اين بود كه جانور نمى تواند داخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اينكه آنرا بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود.
بنابر آنچه گفته شد معناى آيه چنين مى شود: هفت سال پى درپى كشت و زرع كنيد، و هر چه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آن سال شما است.
«ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك سبْعٌ شِدَادٌ يَأْكلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لهَُنَّ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تحْصِنُونَ»:
كلمه «شداد» جمع شديد از ماده شدت است ، به معناى صعوبت و دشوارى ، چون در سالهاى قحطى و گرانى مردم در صعوبت و مشقتند و يا از باب «شد عليه » و به معناى حمله آوردن است ، و اين با جمله بعدى كه مى فرمايد: ((ياكلن ما قدمتم لهن (در آن هفت سال ، مورد حمله قحطى قرار مى گيرند و) - از آنچه شما برايشان اندوخته ايد مى خورند)) مناسب تر است.
و بنابراين ، كلام مشتمل بر يك تمثيل لطيفى خواهد بود، زيرا سالهاى قحطى چون درنده اى خون آشام است كه به مردم حمله مى آورد، و ايشان را دريده و مى خورد، كه اگر مردم ذخيره اى داشته باشند اين درنده متوجه آن ذخيره ها شده و از خود مردم منصرف مى شود. كلمه احصان به معناى احراز و ذخيره كردن است.
و معناى آيه اين است كه: پس از هفت سال فراوانى ، هفت سال قحطى پديد مى آيد كه بر شما حمله مى كنند و آنچه شما از پيش اندوخته كرده ايد مى خورند مگر اندكى را كه انبار كرده و ذخيره نموده ايد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |