تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۶: تفاوت میان نسخهها
برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
|||
خط ۲۱۹: | خط ۲۱۹: | ||
<span id='link51'><span> | <span id='link51'><span> | ||
==قضاء حتمى خداوند اين است كه | ==قضاء حتمى خداوند اين است كه: فاسقان، ايمان نخواهند آورد == | ||
«'''كَذَلِك حَقَّت كلِمَتُ رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ'''»: | «'''كَذَلِك حَقَّت كلِمَتُ رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ'''»: | ||
نسخهٔ کنونی تا ۸ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس روشن شد كه نظريه آن مفسّر درست نيست.
و همچنين نظريه بعضى ديگر كه گفته اند: «منظور شركاء اين است كه شما مشركان، تنها ما بت ها را نمى پرستيديد، بلكه هواها و شهوات و شيطان هايتان را نيز مى پرستيديد. همان شيطان هایى كه شما را اغواء كردند - چون همان طور كه اعمال عبادتى بت پرستان مصداق بت پرستى است، همان اعمال مصداق پيروى هواها و شيطان ها و پرستش آن هاست.
و به عبارتى ديگر:
اعمالى كه مشركان داشتند، از آن جهت كه پيروى هوا و شيطان بود، پرستش هوا و شيطان بر آن اعمال صادق بود، ولى اين صادق بودن، باعث آن نمى شود كه پرستش بت بر آن اعمال صادق نباشد، همچنان كه خداى تعالى، هر سه جهت را در كلام مجيدش تصديق نموده. يك جا در باره بت پرستى مى فرمايد: «وَ يَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لَا يَضُرُّهُم وَ لَا يَنفَعُهُم».
و در جاى ديگر، در باره هوا پرستى مى فرمايد: أفَرَأيتَ مَنِ اتَّخَذَ إلَهَهُ هَوَاهُ». و در باره شيطان پرستى مى فرمايد: «أن لَا تَعبُدُوا الشَّيطَانَ إنَّهُ لَكُم عَدُوٌّ مُبِينٌ».
وجه نادرستى اين توجيه، اين است كه: ما مى دانيم شركاء در مقام استدلال بر اين هستند كه معبود مشركان نبودند. نه در اين مقام كه اثبات كنند هوا و شيطان دو معبود آنان بودند. چون معبود بودن هوا و شيطان براى مشركان، به هيچ وجه سودى و ربطى به حال شركاء ندارد، و بلكه به ضرر آن ها تمام مى شود.
چون شركاء براى تبرئه خود گفتند: «ما از عبادت مشركان غافل بوديم. و بنا به توجيه اين مفسّر، اين تبرئه لغو مى شود. زيرا هواى نفس مشركان نيز غافل از عبادت آنان بوده و اصلا آن را درك نمى كرد. و خلاصه، در اين غفلت و نداشتن درك، هيچ فرقى بين شركاء كه اجسامى مرده و بى شعورند، و بين هواى نفس مشركان نيست.
و شايد مفسّر مزبور در اين نظريه اش، اعتماد كرده به حصرى كه از جملۀ «مَا كُنتُم إيّانَا تَعبُدُونَ» استفاده مى شود، و فكر كرده تقديم مفعول - إيّانَا - بر فعل - تَعبُدُونَ» - حصر را افاده مى كند، در حالى كه ظاهر آن مى رساند كه قصر قلب است. يعنى معبود بودن را از خود نفى و براى غير خود اثبات مى كنند. نه اين كه اصل عبادت را نفى كنند. چون از جملۀ «عَن عِبَادَتِكُم» به دست مى آيد كه شركاء، منكر اصل عبادت نيستند. زيرا اضافه مصدر به معمولش، مفيد ثبوت است.
ليكن حق مطلب اين است كه اگر اين شركاء به مشركان مى گويند: «مَا كُنتُم إيَّانَا تَعبُدُونَ» در مقابل و در پاسخ مطلبى بود كه مشركان گفتند، و خداى تعالى گفته آنان را چنين حكايت كرده: «رَبَّنَا هَؤُلَاءِ شُرَكَاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدعُوا مِن دُونِكَ»، كه در اين گفتار، عبادت خود را از خداى سبحان نفى، و براى شركاء اثبات كردند، و معلوم است كه شركاء، وقتى مى توانند اين تهمت را از خود دور كنند، كه عبادت آنان را از خود نفى كنند، و اما اين كه عبادت آنان براى چه كسى واقع شده، ربطى به كار شركاء ندارد، و نمى تواند متعلّق غرض آن ها واقع شود.
همۀ همّ شركاء اين است كه خود را از دعوى شركت منزه بدارند، و همين كار را كرده اند. چون در گفتار خود، احتجاج كرده اند به اثبات غفلت خود از عبادت آنان، و اگر متوجه عبادت آنان مى بودند و ايشان هم آن ها را پرستيده بودند، بايد به دعوى شركت ملتزم شوند.
«فَكَفَى بِاللَّهِ شهِيدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ ...»:
معناى اين آيه با بيان گذشته ما روشن شد، تنها مطلبى كه باقى مانده، اين است كه حرف «فاء» در آغاز جمله، تعليل را مى رساند، و تعليل كردن با حرف «فاء» در كلام شايع و رائج است. مثل اين كه مى گویيم: «أُعبُدُ اللّهَ فَهُوَ رَبُّكَ: خدا را عبادت كن، چون كه او پروردگار توست».
«هُنَالِك تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ مَّا أَسلَفَت ...»:
كلمه «بلاء» كه فعل «تَبلُوا» از آن گرفته شده، به معناى امتحان است. و كلمۀ «هُنَالِكَ»، اشاره به آن موقف و محلى دارد كه در فرمان: «مَكَانُكُم أنتُم وَ شُرَكَاؤُكُم فَزَيَّلنَا بَينَهُم» نام برده شد.
پس معلوم مى شود اين فرمان كه: «شما و شركائتان بر جاى باشيد»، براى اين است كه در آن جا كه جاى اختيار و امتحان است، امتحان شوند. مشركان و شركاء و هر انسان ديگر، آنچه را كه در دنيا كرده، امتحان شوند تا حقيقت كرده هايش برايش منكشف و روشن شود، و حقيقت هر عملى را كه كرده، به عيان مشاهده كند. نه اين كه صرفا برايش بشمارند و بيان كنند كه تو چنين و چنان كرده اى، بلكه عمل خود را مجسم مى بيند و با مشاهده حق از هر چيزى، اين معنا برايش منكشف مى شود كه مولاى حقيقى، تنها خداى سبحان است و همه اوهام ساقط و منهدم مى گردد، و اثرى از آن دعوی ها كه بشر به اوهام و هواهاى خود بر حق مى بست، باقى نمى ماند.
آرى، همه اين افتراءها و ادعاها از ناحيه روابطى ناشى شده كه ما انسان ها در اين دنيا، بين اسباب و مسببات برقرار نموده و به آن اسباب، استقلال و مولويت مى دهيم، با اين كه غير از خداى سبحان، نه معبودى حقيقى هست و نه مولایى، و اين معنا وقتى واضح و منجلى مى شود و ابر اوهام و حجاب دعاوى كنار مى رود، كه عالَم اسباب و مسبّبات فرو ريزد و عالَم آخرت بر پا شود. آن وقت است كه همه آلهه و معبودهایى كه دست افتراى بشر آن ها را ساخته و پرداخته بود، باطل گشته، تمامى اعمال به غير از آنچه به عنوان عبادت خداى سبحان - البته عبادت به معناى حقيقى كلمه - انجام شده باشد، حبط و بى اثر مى گردد.
پس فقرات سه گانه از آيه شريفه، يعنى جملۀ «هُنَالِكَ تَبلُوا كُلُّ نَفسٍ...»، و «رُدُّوا إلَى اللّه...»، و «وَ ضَلَّ عَنهُم...»، هر يك آن دو جمله ديگر را در افاده حقيقت معنايش كمك مى كند، و حاصل مفاد مجموع آن ها اين است كه:
در آن روز، حقيقت ولايت الهى، به طور عيان ظهور پيدا مى كند و خلق به عيان لمس مى كنند كه غير از خداى تعالى، به جز فقر و مملوكيت محض چيزى ندارند. در اين هنگام است كه هر دعوى باطلى، باطل و بنيان هر موهومى منهدم مى گردد.
همچنان كه آيات زير به آن اشاره نموده، مى فرمايد: «هُنَالِكَ الوِلَايَةُ لِلّهِ الحَقّ»، و «يَومَ هُم بَارِزُونَ لَا يَخفَى عَلَى اللّهِ مِنهُم شَئٌ لِمَنِ المُلكُ اليَومَ لِلّهِ الوَاحِدِ القَهّار» و «وَ الأمرُ يَومَئِذٍ لِلّهِ» و آياتى ديگر.
بحث روایتی: (چند روايت در باره پاداش نیکوکاران و عذاب بدکاران)
شيخ مفيد، در كتاب امالى، به سند خود، از ابواسحاق همدانى، از امير المؤمنين «صلوات اللّه عليه» روايت كرده كه در ضمن نامه اى كه براى محمّد بن ابوبكر، در هنگام اعزامش به ولايت مصر نوشت و به وى دستور داد آن نامه را براى مردم مصر بخواند.
نوشته: خداى تعالى مى فرمايد: «لِلَّذِينَ أحسَنُوا الحُسنَى وَ زِيَادَةٌ». و «حُسنى»، عبارت است از بهشت و «زيادت»، عبارت است از دنيا.
و در تفسير قمى، در روايتى كه از ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام»، در تفسير اين آيه نقل كرده، آمده:
و اما «حُسنى»، عبارت است از بهشت، و اما «زيادت»، عبارت است از دنيا. چون خداى تعالى، نعمت هایى را هم كه در دنيا به نيكوكاران مى دهد، در آخرت به حساب مى آورد، و در نتيجه، هم پاداش دنيوى به آنان مى دهد و هم پاداش اخروى - تا آخر حديث.
مؤلف: اين دو روايت، ناظر است به معناى اولى كه در بيان قبلى آورديم. و در معناى روايت دوم، طبرسى روايتى، از امام باقر «عليه السلام»، در مجمع البيان آورده است.
و در تفسير برهان مى گويد: صاحب نهج البيان، از على بن ابراهيم روايت كرده كه گفت امام فرمود: «زيادت»، بخششى است از ناحيه خداى عزوجل.
و در الدر المنثور است كه دار قطنى و ابن مردويه، در تفسير اين آيه، از صُهَيب نقل كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «زيادت»، عبارت است از نظر كردن به وجه اللّه.
مؤلف: اين معنا، به چند طريق، از طرق اهل سنت، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل شده، و ما در تفسير آيه «رَبِّ أرِنِى أنظُر إلَيكَ»، در جلد هشتم اين كتاب، بيانى داشتيم كه اين حديث را توضيح مى دهد.
و در كافى، به سند خود، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در تفسير جملۀ «كَأنَّمَا أُغشِيَت وُجُوهُهُم قِطَعاً مِنَ اللَّيلِ مُظلِماً» فرمود: (سياهى، شدت و ضعف دارد)، همان طور كه مى بينى در شب تاريك، داخل اطاق تاريكتر از فضاى بيرون است، همچنين وجوه مشركان، سياهی شان زياد مى باشد.
مؤلف: اين روايت را عياشى نيز، از ابوبصير، از آن جناب نقل كرده، و گويا امام «عليه السلام» خواسته است كه كلمۀ «قِطَعاً مِنَ اللَّيلِ» را كه در آيه آمده، تفسير كند.
و در الدر المنثور است كه ابوالشيخ، از سدى روايت كرده كه در ذيل جملۀ «وَ رُدُّوا إلَى اللّهِ مَولَيهُمُ الحَقّ» گفته: اين جمله را، آيه «اللّهُ مَولَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أنَّ الكَافِرِينَ لَا مَولَى لَهُم» نسخ كرده است.
مؤلف: اين سخن، از سخيف ترين سخنان است. چون هر يك از دو آيه شريفه، ناظر به يك جهت از معنا است. يكى ناظر به مولاى ظاهرى است، و ديگرى به مولاى باطنى.
(آن آيه كه مى فرمايد: كفار مولى ندارند، منظورش مولاى ظاهرى است كه در دنيا به آن بسته دل بودند، و هر سنگ و چوبى را مولى و شفيع خود مى پنداشتند. و اين آيه به معناى باطنى و حقيقى مولى نظر دارد. مى فرمايد: مولاى حقيقى كلّ عالَم، خداى تعالى است، و كفار نيز به سوى او برگشت داده مى شوند).
آيات ۳۱ - ۳۶ سوره يونس
قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الاَرْضِ أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الاَبْصَارَ وَ مَن يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّت مِنَ الْحَىِّ وَ مَن يُدَبِّرُ الاَمْرَ فَسيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلا تَتَّقُونَ(۳۱)
فَذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الحَْقُّ فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إلّا الضََّلَالُ فَأَنّى تُصرَفُونَ(۳۲)
كَذَلِك حَقَّت كلِمَتُ رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(۳۳)
قُلْ هَلْ مِن شرَكائكُم مَن يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ(۳۴)
قُلْ هَلْ مِن شُرَكائكُم مَن يهْدِى إِلى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِى لِلْحَقِّ أَفَمَن يَهْدِى إِلى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لا يهِدِّى إِلّا أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْف تَحْكُمُونَ(۳۵)
وَ مَا يَتَّبِعُ أَكْثرُهُمْ إِلّا ظَناًّ إِنَّ الظنَّ لا يُغْنى مِنَ الحَْقِّ شيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمُ بِمَا يَفْعَلُونَ(۳۶)
بگو چه كسى شما را از آسمان و از زمين روزى مى دهد، و يا چه كسى مالك چشم و گوش هاست، و يا كيست كه زنده را از مُرده، و مُرده را از زنده بيرون مى آورد، و يا كيست كه امور عالَم را تدبير مى كند؟ بزودى (خواهى شنيد كه در پاسخت) مى گويند: «اللّه». بگو: پس چرا از اين خدا پروا نداريد؟ (۳۱)
(پس از اين معنا غفلت مورزيد) كه پروردگار به حق شما، همين اللّه است، و معلوم است كه بعد از حق، چيزى جز ضلالت نمى تواند باشد. پس از راه حق به كجا منحرف مى شويد؟ (۳۲)
(با وجود همه اين سخنان منطقى، تبهكاران به راه نمى آيند)، چون خدایى كه عالَم را به سوی حق هدايت كرده، در باره فاسقان نيز اين قضاى حتمى را رانده كه ايمان نياورند. (۳۳)
(به ايشان) بگو: آيا از شركاى شما، كسى هست كه خلقت موجودى را آغاز كند و بارِ ديگر، او را زنده بسازد؟ بگو تنها خدا است كه خلق را مى آفريند و پس از مُردن، دوباره زنده مى كند، با اين حال چرا از حق رويگردان مى شويد. (۳۴)
(و نيز) از ايشان بپرس آيا از شركاى شما كسى هست كه به سوى حق هدايت كند؟ بگو كه تنها خدا به سوى حق هدايت مى كند، آيا با اين حال، كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوارتر است كه مردم پيروی اش كنند، و يا كسى كه خودش راه به جایى نمى برد، مگر آن كه ديگرى هدايتش كند. پس شما را چه شده و چگونه حكم مى كنيد؟ (۳۵)
بيشترشان، جز خيال و پندار را پيروى نمى كنند، با اين كه پندار به هيچ وجه، حق را اثبات نمى كند. (پس بدانند كه) خدا بدانچه مى كنندف دانا است. (۳۶)
سه حجت قاطع، بر ربوبيت خداوند متعال، عليه مشركان
اين آيات، حجت هایى است قاطع بر ربوبيت خداى تعالى، و به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه اين حجت ها را عليه مشركان اقامه نمايد. و اين حجت ها، سه حجت است كه از نظر دقت و متانت، داراى ترتيب اند:
حجت اول: از راهى اقامه شده كه وثنى ها و بت پرستان آن را معتبر مى دانستند. چون بت پرستان با پرستش بت ها، ارباب بت ها را مى پرستيدند، كه به عقيده آنان، مدبّر عالَم كون بودند و هر يك از آن رب هاى گوناگون را به خاطر تدبير خاصى كه آن رب دارد، مى پرستيدند، تا رضايت او را جلب نموده، از بركات مخصوصى كه آن ربّ داشت، بهره مند شده ، از خشم و عقوبتش ايمن گردند.
مثلا ساكنان لب درياها، ربّ دريا را مى پرستيدند و ساكنان كوهستان ها، ربّ كوه ها را و ساكنان بيابان ها، ربّ بيابان ها را، و همچنين اهل هر رشته از علوم و صناعات و اهل جنگ و غارت و هر طایفه اى ديگر، ربّ آن ها را مى پرستيدند، كه تدبير آن رب با هدفى كه آنان از عبادت داشتند، تناسب داشت، تا آن رب از پرستندۀ خود راضى شود، و با رضايت خود، بركاتش را بر او ارزانى داشته، خشم و غضبش را از او باز دارد.
و حجتى كه عليه اين عقيده خرافى اقامه شده، اين است كه: تدبير عالَم انسانى و ساير موجودات، همه و همه، به دست خداى سبحان است، نه به دست غير او، و مشركان اعتراف دارند كه خالق كلّ عالَم، خداست و بس.
پس بايد بپذيرند كه همو مدبّر كلّ عالَم است، (و اوست كه هر چيزى را در جاى خود آفريده. پس واجب است تنها او را يگانه در ربوبيت دانسته غير او را نپرستند).
و حجت دوم: از راهى اقامه شده كه عامه مؤمنان، آن را معتبر مى دانند. مؤمنان در بسيارى موارد توجهى به لذائذ مادى زخارف اين نشئه ندارند، و بيشتر اعتنايشان به زندگى اخروى است، كه سعادت و شقاوت آن، جزاى اعمال ايشان است، و وقتى بينه و دليل عقلى بر قطعى بودن معادى همانند آغاز خلقت قائم شود، قهرا بر هر مؤمن واجب مى شود، كه به غير خداى سبحان، كسى را نپرستد، و به جز او، به طمع پاداش و ترس از عقاب، اربابى اتخاذ نكند.
و حجت سوم: حجتى است كه قلوب خاصه از مؤمنان متمايل بدان است و آن، اين است كه در نظر عقل، تنها چيزى كه بايد پيروى شود، حق است. و از آن جا كه يگانه راهنماى به سوى حق، خداى سبحان است، نه آن ربۀ هاى دروغينى كه مشركان به جاى خداى سبحان مى پرستند، پس به حكم عقل، تنها معبودى كه بايد پيروى شود، خداى تعالى است، نه آن اربابى كه مشركان، آن ها را خدا مى خوانند.
و بزودى، در تفسير آيات مورد بحث، بيانى كه اين حجت هاى سه گانه را توضيح داده، بيش از اين روشن سازد، خواهد آمد - إن شاء اللّه تعالى.
و اگر اين نكته اى كه گفتيم در كار نبود، به حسب ظاهر، جا داشت اول حجت دوم، يعنى آيه «قُل هَل مِن شُرَكَائِكُم ...» ذكر گردد، بعد حجت سوم در مرحله دوم قرار گيرد و سپس حجت اول. چون دومى متعرض توحيد و سومى متعرض نبوت و اولى متعرض معاد است.
و يا ابتدا حجت دومى ذكر شود، و سپس بين اولى و سومى جمع گردد و بعد از آن قرار داده شود.
معناى رزاق بودن خداوند از آسمان و زمين، و منظور از ملكيت گوش ها و چشم ها
«قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الاَرْضِ أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الاَبْصَارَ...»:
كلمه «رزق»، به معناى عطایى است جارى و هميشگى. و رزق دادن خداى تعالى، به عالَم بشريت از آسمان، عبارت است از: فرستادن باران و برف و امثال آن. و رزق دادنش از زمين، عبارت است از: روياندن گياهان و تربيت دام ها. البته گياهان و دام هایى كه بشر از آن ها ارتزاق مى كند، و به بركت اين نعمت هاى الهى است، كه نوع بشر باقى مى ماند و نسلش منقرض نمى گردد.
و اما اين كه فرمود: «أمَّن يَملِكُ السَّمعَ وَ الأبصَار» منظور از ملكيت گوش ها و چشم ها، اين است كه خداى تعالى، در حواس انسانى تصرف مى كند و انسان ها با آن حواس، انواع استفاده از ارزاق مختلفش را تنظيم مى كنند، و معين مى سازند كه از ميان ارزاقى كه خداى تعالى حلالش كرده و اجازه بهره ورى از آن ها را داده، كدام يك مفيد و كدام غير مفيد است.
آرى، انسان براى مشخص كردن آنچه را كه مى خواهد از آنچه كه نمى خواهد، گوش و چشم و حسّ لامسه و ذائقه و شامّه خود را به كار مى اندازد، و به سوى آنچه كه به وسيله اين حواس، مفيد تشخيص داده، به راه مى افتد و از طلب آنچه غير مفيدش تشخيص داده، متوقف مى شود، و يا از آنچه كراهت دارد، مى گريزد.
پس حواس انسان، ابزارى است كه به وسيلۀ آن ها، فایده نعمت هاى الهى و رزق او تمام مى شود. و اگر در بين حواس پنجگانه، فقط گوش و چشم را نام برد، براى اين است كه آثار اين دو حس در اعمال زندگى، بيشتر از ساير حواس مى باشد، و خداى سبحان، مالك آن دو و متصرف در آن دو است، كه يا مى دهد و يا دريغ مى نمايد، يا زياد مى دهد و يا ناقص.
«وَ مَن يُخرِجُ الحَىَّ مِنَ المَيِّتِ وَ يُخرِجُ المَيِّتَ مِنَ الحَىِّ » - حيات در انسان، در نظر سطحى و بدوى، مبدئى است كه به وسيله آن علم و قدرت در هر كارى پيدا مى شود، و آدمى اعمال خود را مادام كه زنده است، از روى علم و به وسيله قدرت انجام مى دهد، و وقتى حيات باطل شود، قهرا صدور اعمال نيز متوقف مى گردد.
ولى از طريق نظر علمى كشف شده كه اين حيات، آن طور كه در نظر بدوى به ذهن مى رسيد، مختص به اقسام حيوانات نيست. براى اين كه آن ملاكى كه حيوان را داراى حيات كرده، در گياهان نيز هست، و آن، عبارت است از: اين كه موجود جاندار، داراى نفس و جانى مى باشد كه از آن جان، اعمال مختلفى صادر مى شود. آن هم نه به يك گونه و به طور طبيعى، بلكه به انحاى گوناگون. مثل حركت به سوى جهات مختلف و با حركاتى مختلف، و مثل سكون و بى حركت ماندن، كه همه اين ها در گياهان نيز هست.
بحث هایى هم كه در زيست شناسى جديد شده، به همين نتيجه رسيده است كه حيات، اختصاصى به حيوانات ندارد. زيرا جرثومه حيات كه در حيوانات وجود دارد و باعث شده كه حيوانات كارهایى انجام دهند و آنچه انجام مى دهند، منتهى و مستند به اين جرثومه ها است، نظير آن در نباتات نيز هست.
پس گياهان نيز مانند حيوانات داراى حيات اند. در نتيجه، بايد گفت نظر علمى چه قديمش و چه جديدش، بر خلاف آن نظر بدوى كه گذشت، ما را به سوى حياتى عمومى هدايت مى كند. حياتى كه هم در حيوانات هست و هم در گياهان.
- حال ببينيم «حيات»، به چه معنا است؟
«حيات»، كه در مقابل موت يعنى باطل شدن مبدأ اعمال حياتى قرار دارد، برگشت معنايش بر حسب تحليل به اين است كه موجود داراى حيات، داراى چيزی است كه به وسيله آن، آثار مطلوب از آن موجود مترتب بر آن موجود مى شود. همچنان كه «موت»، عبارت است از اين كه آثار مطلوب از آن موجود بر آن موجود مترتب نشود. پس زنده شدن زمين، به معناى آن است كه زمين، گياه خود را بروياند و سرسبز گردد، بر خلاف زمين مرده، كه اين اثر بر آن مترتب نمى شود.
و زنده بودن عمل، عبارت است از اين كه عمل طورى باشد كه غرضى كه به خاطر آن غرض، آن عمل انجام شده، از آن عمل حاصل شود. و عمل مُرده عبارت است از: عملى كه اين طور نباشد.
و همچنين زنده بودن سخن، به اين است كه سخن، اثر مطلوب را در شنونده بگذارد. و سخن مُرده، آن سخنى است كه چنين نباشد. و زنده بودن انسان عبارت است از: اين كه در مجرایى قرار داشته باشد كه فطرت، او را به سوى آن مجرت هدايت مى كند. مثل اين كه داراى عقلى سليم و نفسى زكيه و مهذب باشد. و به همين جهت است كه قرآن شريف، «دين» را حيات بشر خوانده. چون قرآن، دين حق را كه همان اسلام است، عبارت مى داند از «فطرت الهى».
معنای اين كه خداوند، زنده را از مُرده، و مُرده را از زنده بيرون مى آورد؟
حال كه اين معنا روشن شد، واضح مى گردد كه:
خروج زنده از مُرده، و خروج مُرده از زنده، معنايش به حسب اختلاف مراد از حيات و موت، مختلف مى شود، تا ببينى منظور از «حيات» و «موت»، چه باشد.
بنابر دو نظريه اول، كه در يكى منظور از حيات جان حيوانى، و در دومى جان نباتى بود، منظور از بيرون آمدن زنده از مُرده و مُرده از زنده، اين است كه: حيوان - بر حسب نظريه اول - و يا حيوان و نبات - بر حسب نظريه دوم - از غير خودش تكون مى يابد. مثلا حيوان از نطفه و يا تخم پديد مى آيد، و گياه از دانه. چون هيچ يك از اين دو، وجود بى نهايت ندارند. نه از طرف آينده و نه از طرف گذشته. هر حيوان و گياهى كه زنده فرض شود، از طرف گذشته، به زمانى منتهى مى شود كه در آن زمان نبوده، و از سوى آينده نيز، به زمانى منتهى مى شود كه در آن ظرف زمان وجود نخواهد داشت، و هيچ راهى به اثبات حيات ازلى آن نيست.
پس خداى تعالى است كه هر موجود زنده را، از موجود مُرده كه همان نطفه و دانه باشد، بيرون مى آورد، و موجودات مُرده اى، چون فضولات و منى و دانه را از موجود زنده خارج مى سازد.
اين، بر حسب دو نظريه اول و دوم بود. و اما بر حسب نظريه سوم (كه حاصلش اين بود كه «حيات» هر چيزى، عبارت از اين است كه آثار مطلوبش بر آن مترتب شود، و «موت» هر چيز، به اين معنا است كه آن چيز اثرى را كه بايد بروز دهد بروز ندهد)، قهرا معناى خارج شدن حىّ از ميت، اين است كه: از امورى كه در بابى از ابواب هيچ فایده اى ندارند، فردى به كينونت و تولد خارج شود كه در آن باب مفيد باشد. مثل خارج شدن انسان و حيوان و نبات زنده از خاك مُرده و به عكس. و باز مثل خارج شدن مؤمن، از كافر و كافر، از مؤمن.
و ظاهر آيه كريمه، با در نظر گرفتن زمينه گفتار و مقام مخاطبه در آن، اين است كه:
منظور از خارج ساختن خدا زنده را از مُرده و مُرده را از زنده، همين معناى اخير باشد. براى اين كه آيه شريفه، در اين صدد است كه عليه مشركان اقامه حجت كند. حجتى از همان راه كه خود آنان در اتخاذ آلهه مختلف به آن حجت احتجاج مى كردند و آن حجت، اين است كه:
عالَم مشهود و مادى، مجموعه اى است از موجودات مختلف و گوناگون. موجوداتى آسمانى و زمينى، كه موجودات زمينى آن، عبارتند از: انسان، حيوان، نبات، دريا، خشكى و امور بسيار زياد ديگر، و هر يك از اين موجودات، براى خود نظامى دارد و قهرا در تحت تدبيرى وجود يافته و بقاء مى يابد. پس براى هر يك، مدبرى است شفيع و واسطه بين او و خداى تعالى، و ما آن مدبرها را مى پرستيم.
و چون خود آن ها را نمى بينيم، به دست خود بت هایى كه از نظر قيافه نمايشگر صفات آن مدبرها باشد، مى تراشيم و آن ها را عبادت مى كنيم، تا رب و مدبرهایى كه اين بت ها سمبل آن هايند، ما را به درگاه خدا نزديك سازند.
و كوتاه سخن: منطق مشركان، اين است كه منتهى شدن تدبيرهاى مختلف به مدبرهاى گوناگون، ايجاب مى كند كه غير خداى تعالى، ارباب گوناگون بسيارى وجود داشته باشد. و آيه شريفه، اين حجت مشركان را از اين راه رد مى كند كه همه تدبيرهاى مختلف، به خداى تعالى منتهى مى شود.
(و به جاى اين كه وجود اين تدبيرها، دلالت كند بر وجود مدبرهاى مختلف، بر عكس) دلالت مى كند بر وحدت مدبّر، و اين كه ربّ همه چيزها و مدبّر كلّ جهان، خداى سبحان است. چون وجود مدبرهاى مختلف، باعث اختلال تدبير همه آن ها و در آخر انهدام نظام عالَم است.
پس آيه شريفه، مشركان را خطاب مى كند به اين كه خود شما اعتراف داريد به اين كه آنچه از تدبير كه مختص به عالَم انسانى است و آنچه از تدبير كه عمومى است، هم عالَم شما انسان ها را شامل است و هم كلّ جهان را، و بالاخره منتهى به خداى سبحان است. پس بايد قبول كنيد كه مدبّر امر شما و امر كلّ جهان، نيز هموست. پس هيچ ربّى، سواى او وجود ندارد.
خداى تعالى، در اين احتجاج، نخست به تدابير خاص عالَم انسانى اشاره نموده و فرموده: «قُل مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الأرضِ». و آنگاه به شمردن تدابير عمومى و عالَمى ختم نموده، مى فرمايد: «وَ مَن يُدَبِّرُ الأمرَ».
و از ظاهر سياق بر مى آيد كه منظور از جملۀ «أمَّن يَملِكُ السَّمعَ وَ الأبصَارَ وَ مَن يُخرِجُ الحَىَّ مِنَ المَيِّت»، تدبير خاص به عالَم انسانى باشد كه در اين صورت، مقصود مالكيت سمع و ابصارى خواهد بود كه افراد انسان داراى آنند.
و همچنين، مقصود از اخراج زنده، اخراج انسان زنده از انسان مُرده و به عكس خواهد بود. و ما قبلا بيان كرديم كه حيات مخصوص به انسان، عبارت است از: اين كه انسان، داراى نعمت عقل و دين باشد. پس منظور از اخراج انسان زنده از مُرده و به عكس، اين است كه: خداى تعالى، از انسانى بى عقل و دين، انسانى داراى عقل و دين و داراى سعادت انسانيت خارج مى كند. و به عكس، از انسانى داراى سعادت انسانيت، انسانى خارج مى سازد كه فاقد آن است.
بنابراين، خداى سبحان در اين آيه، حجت بر توحيد خدا در ربوبيت را به رسول گرامى خود تلقين مى كند و دستور مى دهد كه به صورت سؤال به مشركان بگويد: «مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الأرضِ: كيست كه شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد». از آسمان (در تحت نظامى حيرت انگيز و تحت هزاران شرایط) باران مى فرستد، و از زمين (باز تحت هزاران شرایط و نظامى دقيق)، گياهان گوناگون مى آفريند، و مى روياند.
«أمَّن يَملِكُ السَّمعَ وَ الأبصَارَ» - آيا اين چشم و گوش را خود براى خود درست كرده ايد؟ و يا اين بت هایى كه مى پرستيد؟ و يا خداى تعالى؟ اوست كه به منظور تماميت فایده رزق، آن ها را در اختيار شما قرار داد تا به وسيله آن دو، رزق طيب خود را تشخيص دهيد. چون اگر چشم و گوش نمى داشتيد، موفق به اين تشخيص نمى شديد، و چيزى نمى گذشت كه تا آخرين نفرتان فانى مى شد.
«وَ مَن يُخرِجُ الحَىَّ مِنَ المَيِّتِ »: و كيست كه هر امر مفيد در باب خود را از غير مفيد خارج مى كند؟
«وَ مَن يُخرِجُ المَيِّتِ مِنَ الحَىِّ »، و كيست كه انسان سعيد را از انسان شقى، و انسان شقى را از انسان سعيد خارج مى سازد؟ «وَ مَن يُدَبِّرُ الأمرَ»: و كيست كه نظام جارى در تمامى خلق را تدبير مى كند؟
«فَسَيَقُولُونَ اللّه » - به زودى خواهند گفت: او، خداى تعالى است، و اعتراف خواهند كرد به اين كه همه تدبيرات جارى در انسان و غير انسان، به او منتهى مى شود. چون وثنى مسلكان به اين معنا معتقدند.
پس، رسول گرامى خود را مأمور كرد به اين كه: نخست، آنان را توبيخ كند بر اين كه چرا تقواى الهى، يعنى پرستش او را ترك كردند و غير او را پرستيدند. با اين كه حجت بر بطلان اين عمل بسيار روشن بود. و سپس از آن حجت نتيجه بگيرد كه: يكتاپرستى واجب است. لذا در آغاز فرمود: «فَقُل أفَلَا تَتَّقُونَ»، و سپس فرمود: «فَذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُم».
«فَذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الحَْقُّ فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلّا الضَّلَالُ فَأَنّى تُصرَفُونَ»:
جمله اول كه مى فرمايد: «فَذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمُ الحَقّ» - همان طور كه گفتيم - نتيجه بحث قبلى است، و در آن، ربّ را به صفت حق توصيف كرده، تا هم براى مفاد حجت توضيحى باشد، و هم براى جمله بعدى، كه مى فرمايد: «فَمَاذَا بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلَال»، مقدمه و زمينه چينى باشد.
در جملۀ «فَمَاذَا بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلَال»، لازمۀ حجت قبلى را يادآور شد، تا از آن نتيجه گيرى كند كه پس مشركان در پرستش بت ها در ضلالت اند. چون وقتى ربوبيت خداى تعالى، ربوبيتى حق باشد، قهرا هدايت در پيروى آن ربوبيت و در پرستش آن مقام است. زيرا هدايت تنها با حق است و نه غير آن، پس در نزد غير حق كه همان باطل باشد، چيزى به جز ضلال نخواهد بود.
بنابراين، جملۀ مورد بحث، در تقدير چنين است: «فَمَاذَا بَعدَ الحَقِّ الَّذِى مَعَهُ الهُدَى إلّا البَاطِلَ الَّذِى مَعَهُ الضَّلَالُ: پس بعد از حق، كه هدايت گره خورده به آن است، چيزى به جز باطل كه ضلالت گره خورده به آن است، وجود ندارد». پس بايد گفت: از دو طرف كلام چيزى حذف شده، و بقيه به جاى آن محذوف نشسته تا كلام مختصر باشد، و به صورت «فَمَاذَا بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلَال» در آيد.
و لذا بعضى از مفسران گفته اند: در آيه شريفه، «احتباك» - كه يكى از محسنات بديعى كلام است - به كار رفته. و «احتباك»، عبارت از اين است كه: دو چيز متقابل هم باشند و گوينده از هر يك از آن دو، قسمتى را كه لنگه ديگر بر آن دلالت دارد، حذف كند.
در آيه شريفه، تقدير كلام «فَمَاذَا بَعدَ الحَقِّ إلّا البَاطِل وَ مَاذَا بَعدَ الهُدَى إلّا الضَّلَال: بعد از حق، غير باطل چه چيزى مى تواند باشد، و بعد از هدايت، به جز ضلالت چه چيزى مى تواند باشد، بوده. آنگاه از جمله اول، كلمۀ «باطل» و از جمله دوم، كلمۀ «هُدَى» را حذف كرده است.
(لكن اين سخن درست نيست. چون در جمله دوم، چيزى كه دلالت كند بر محذوف در جمله اول وجود ندارد. و در جمله اول نيز، چيزى كه دلالت كند بر محذوف در جمله دوم وجود ندارد. پس آنچه در آيه به كار رفته، احتباك نيست)، و وجه همان است كه ما گفتيم.
خداى تعالى، سپس آيه را با جملۀ «فَأنّى تُصرَفُون» تمام كرده و به عنوان تعريض پرسيده: اين كه از حق روى مى گردانيد، به چه سوى مى خواهيد برويد، با اين كه هدايت، همه در طرف حق است و در ضلالت، چيزى جز باطل وجود ندارد.
قضاء حتمى خداوند اين است كه: فاسقان، ايمان نخواهند آورد
«كَذَلِك حَقَّت كلِمَتُ رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ»:
از ظاهر سياق بر مى آيد آن كلمه اى كه خداى سبحان، با آن كلمه، عليه فاسقان تكلم كرده، جملۀ «أنَّهُم لَا يُؤمِنُون» است. و معناى آيه اين است كه:
خداى تعالى، قضایى حتمى عليه فاسقان رانده. و آن، اين است كه فاسقان - البته مادام كه بر حال فسق باقى هستند - ايمان نخواهند آورد، و هدايت الهى به ايمان، شامل حالشان نخواهد شد. و اين معنا در جاى ديگر نيز، آمده. آن جا كه فرموده: «وَ اللّهُ لَا يَهدِى القَومَ الفَاسِقِينَ».
بنابراين، اشاره با كلمۀ «كَذَلِكَ»، به مضمون آيه قبلى است، كه سخن از روگردانى مشركان از حق داشت، كه اين روگردانى همان فسق از راه حق بود، و در نتيجه در ضلالت واقع شدند. چون بعد از حق، چيزى به جز ضلالت نخواهد بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |