تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بنابراين، معناى آيه چنين است: اين چنين، كلمۀ پروردگارت، كه همان قضاى حتمى او عليه فاسقان است، محقق و حتمى شد، و آن كلمه و آن قضاء، اين است كه فاسقان ايمان نخواهند آورد. قضاى الهى اين چنين در خارج محقق شده و اين طور مصداق گرفته و آن مصداق، اين است كه فاسقان از حق خارج شدند و قهرا در ضلالت واقع گشتند.
و خلاصه كلام حق تعالى، اين است كه:
ما اگر چنين قضایى رانديم كه فاسقان هدايت نشوند و ايمان نياورند، اين قضاء را به ظلم و به گزاف و بيهودگى نرانديم، بلكه اگر رانديم، بدين جهت بود كه خود آنان از حق روى گرداندند، و خود، خويشتن را در ضلالت افكندند. چون بين حق و ضلالت، هيچ واسطه اى نيست - دقت فرمایيد.
و در اين آيه شريفه، دلالت بر چند مطلب ضرورى و چند حكم از احكام و قوانين روشن و مشهور در نظام عالَم وجود دارد. مثل اين حكم بديهى كه مى گویيم: «بين حق و باطل، واسطه و شقّ سومى وجود ندارد». و يا مى گویيم: «بين هدايت و ضلالت، واسطه نيست». و يا مى گویيم: «اين دوران بين حق و باطل و هدايت و ضلالت، مستند به قضاى الهى است، و از پيش خود در ملك خداى تعالى ثبوت نيافته، بلكه اين خدا است كه چنين كرده».
گفتار بعضى از مفسران در باره مقصود از لفظ «كلمه»، در آيه شريفه
و چه بسا كه بعضى از مفسران گفته باشند كه منظور از لفظ «كلمه» در آيه شريفه، كلمه «عذاب» است، و اما جملۀ «أنَّهُم لَا يُؤمِنُون» در حقيقت، بيان علت عذاب است. چيزى كه هست، حرف «لام» در آن در تقدير است، و تقدير كلام چنين است:
«كَذَلِكَ»، يعنى «كَثُبُوتِ هَذِهِ الحُجَّةِ عَلَيهِم حَقَّت كَلِمَةٌ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا وَ هِىَ وَعِيدهُم بِالعَذَابِ وَ إنَّمَا حَقَّت عَلَيهِمُ العَذَابُ لِأنَّهُم لَا يُؤمِنُون: نظير ثبوت آن حجت - كه قبلا گفتيم - بر مشركان، مسأله كلمه پروردگارت بر عموم فاسقان است، و آن «كلمه»، عبارت است از تهديدشان به عذاب، و اگر اين كلمه بر فاسقان محقق شد، براى اين بود كه فاسقان ايمان نياوردند».
وليكن اين تفسير، تفسيرى است كه خالى از سقم و ايراد نيست. براى اين كه بنابر اين تفسير، وجه شباهت در تشبيهى كه در آيه آمده، روشن و يك جور نيست. زيرا حجت كه عذاب به آن تشبيه شده، بالذات عليه آنان ثابت است، ولى عذاب ذاتى آنان نيست، بلكه به خاطر امر ديگرى براى آنان ثابت شده و آن، اين است كه ايمان نياوردند.
و اين حجت - همان طور كه در بيان قبلى توجه كرديد - حجتى است ساده، كه بت پرستان نيز، به حق بودن آن اعتراف دارند، ليكن وجهۀ آن حجت را برگردانده، آن را دليل بر مدعاى خود، يعنى ربوبيت ارباب ها گرفتند، و با اين حجت استدلال كردند به اين كه آن رب ها، استحقاق عبادت دارند، نه خداى تعالى. و منشأ اين اشتباهشان، اين بود كه معتقد بودند به اين كه تدبير هر ناحيه از نواحى مختلف عالَم، به دست يكى از آن رب هاست، و چون تدبير آن ناحيه به دست اوست، پس ربّ آن ناحيه نيز، همو است.
و گفتند: اگر ما بت ها را مى پرستيم، به اين حساب است كه بت ها، سمبل آن خدايان اند، مى خواهيم رضايت آن خدايان را به دست آوريم تا آن ها در عوض، نزد خداى تعالى ما را شفاعت كنند. چون آن ها مقرب درگاه خدا هستند.
پس آيه شريفه، همين جا مشركان را مورد مؤاخذه قرار مى دهد، كه پس شما اعتراف داريد كه همه تدبيرها، به اللّه تعالى منتهی مى شود، و چگونه ممكن است منتهى نشود با اين كه خالق همه عالَم اوست. و نيز هموست كه عالَم را بقاء مى دهد. پس حقيقت ربوبيت نيز مختص به اوست، و تنها اوست كه مستحق عبادت است، نه كسى ديگر.
احتجاج دوم براى توحيد خداوند، با استناد به مسأله ابداء و اعاده خلق
«قُلْ هَلْ مِن شُرَكائكُم مَّن يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ...»:
در اين آيه، حجتى ديگر به رسول گرامى خود تلقين مى كند تا عليه مشركان اقامه نمايد. حجتى از جهت مبدأ و معاد، مى فرمايد: آن كسى كه مبدأ هر موجودى است و معاد و برگشت هر موجودى نيز به سوى اوست، استحقاق آن را دارد كه عبادت شود، تا آدمى در روز معاد و روز لقاء او، از عذاب اليمش ايمن گشته، به ثواب عظيم او نائل گردد.
و چون مشركان - يعنى همان هایى كه در اين حجت خطاب به آن ها بوده است - قائل به معاد نبودند. لذا خداى تعالى، پيامبرش را دستور داده كه خودش پاسخ از اين سؤال بدهد و بگويد: «اللّهُ يَبدَؤُا الخَلقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأنّى تُؤفَكُونَ».
و اگر آيه شريفه در احتجاجش به مسأله ابداء و اعاده تكيه كرده، اين اعتمادش، اعتماد بر يك مقدمه مبهم و بيان ناشده نبوده، چون خداى تعالى در موارد متعددى از كلامش، كه شايد به ده مورد برسد، از طرق مختلفى بر اين مقدمه احتجاج كرده.
يك بار از طريق اين كه: اگر بعد از اين عالَم، عالمى ديگر نباشد، لازم مى آيد خلقت بشر در اين عالَم، لغو و بيهوده باشد و خداى تعالى، كار بيهوده نمى كند.
و يك بار از اين طريق كه اگر عالَمى ديگر نباشد و خلق در آن عالَم، به جزاى اعمال خود نرسند، ظلم لازم مى آيد، و چون خداى تعالى عادل است، پس واجب است كه در عالَمى ديگر، كيفر و پاداش هر عملى را بدهد.
و همچنين از طرفى ديگر، اصولا خداى تعالى در قرآن كريم، هر گونه شك و ترديدى نسبت به معاد را نفى نموده، و ثابت بودن آن را امرى مسلّم دانسته است. (و ديگر لازم نبود در هر احتجاجى، دوباره ادله معاد را ذكر كند).
و اين حجت، به طورى كه در سابق اشاره كرديم، حجتى است كه منطق عموم مؤمنان را بازگو مى كند، كه اگر خداى تعالى را عبادت مى كنند، از ترس عقاب او و يا به اميد ثوابى است كه او برايشان مهيا كرده است.
«قُلْ هَلْ مِن شُرَكائكُم مَن يَهْدِى إِلى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِى لِلْحَقِّ ...»:
جملۀ «يَهدِى إلَى الحَقّ»، و جملۀ «يَهدِى لِلحَقّ»، هر دو به يك معنا است. چون ماده «هُدَى» به هر دو قسم متعدى مى شود. يعنى هم با حرف «إلى» و هم با حرف لام. در چند جاى ديگر از قرآن كريم، با حرف «لام» متعدى شده، مانند آيه: «أوَ لَم يَهدِ لَهُم»، و آيه: «يَهدِى لِلَّتِى هِىَ أقوَم» و مواردى ديگر. پس اين كه بعضى از مفسران گفته اند: حرف «لام» در جمله مورد بحث براى تعليل آمده، سخن درستى نيست.
خداى تعالى در اين آيه، سومين حجت را به رسول گرامى خود تلقين مى كند، و اين حجتى است عقلى، كه خواص و دانشمندان از مؤمنان به آن تكيه مى كنند.
و توضيح آن اين است كه:
يكى از مرتكزات فطرى بشر كه عقل وى بدان حكم مى كند، اين است كه انسان بايد حق را پيروى كند. حتى اگر احيانا در يكى از اعمالش از حق منحرف شود، و به خاطر غلط يا اشتباهى و يا هوا و هوسى، غير حق را پيروى كند، در همان لحظه كه آن عمل غيرحق را انجام مى دهد، پيش خودش آن عمل را حق مى پندارد، چون امر بر او مشتبه شده است.
و به همين جهت است كه مى بينيم بعد از آن كه غبار و كوران هوا و هوسش فرو نشست، اين طور اعتذار مى جويد كه من خيال مى كردم آن عمل حق است. پس به حكم ارتكاز و فطرت و عقل بشر، حق به طور مطلق و بدون هيچ قيدى و شرطى، واجب الاتباع است. و به همين دليل، كسى هم كه انسان را به سوى حق راهنمایى مى كند، نيز واجب الاتباع است. به خاطر اين كه حق مى گويد و به سوى حق دعوت مى نمايد، و بايد چنين كسى را ترجيح داد به كسى كه ما را به سوى حق هدايت نمى كند، و يا به سوى غير حق مى خواند. زيرا پيروى كردن از هادى به سوى حق، پيروى خود حق است. همان حقى كه او ما را به سوى آن مى خواند، و وجوب پيروى او، امرى است ضرورى، كه هيچ حاجتى به دليل ندارد.
در حجتى كه در آيه مورد بحث، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تلقين شده، تكيه بر اين مقدمه ضرورى و فطرى شده است. لذا سخن را از اين جا آغاز مى كند كه مى پرسد: آيا شما مشركان در ميان شركاء خود، هيچ شريك و معبودى سراغ داريد كه شما را به سوى حق هدايت كند؟
و پُر واضح است كه مشركان، غير از كلمه «نه» جوابى ندارند. چون شركاى آنان، چه آنانى كه جمادند، مانند بت ها و معبودهاى جامد ديگر، و چه آن هایى كه جاندارند، مانند فرشتگان و ارباب انواع، و جنّ و طاغوت هایى چون نمرود و فرعون و امثال آنان، هيچيك (بر حق نبودند، تا ديگران را به سوى حق هدايت كنند، و اصولا هيچ يك) مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيستند.
و چون مشركان در پاسخ از اين سؤال جواب مثبتى نداشتند، لذا خداى تعالى، به رسول گرامی اش دستور داد خودش جواب بدهد، و فرمود: «قُل اللّهُ يَهدِى لِلحَقّ: بگو تنها خداست كه به سوى حق هدايت مى كند». چون اوست كه هر موجودى را به سوى هدفش و به سوى هر چيزى كه در بقائش نيازمند به آن است، هدايت مى كند.
همچنان كه از قول موسى «عليه السلام» حكايت كرده كه در برابر فرعون فرمود: «رَبُّنَا الَّذِى أعطَى كُلَّ شَئٍ خَلقَهُ ثُمَّ هَدَى». و نيز فرمود: «الَّذِى خَلَقَ فَسَوَّى وَ الَّذِى قَدَّرَ فَهَدى». و او كسى است كه انسان را به سوى سعادت حيات هدايت و به سوى بهشت و آمرزش دعوت مى كند. رسولانى مى فرستد و كتاب هایى نازل مى كند و شرايعى تشريع مى نمايد، تا انسان ها به اذن او هدايت شوند، و به همين منظور، به انبياء دستور داد تا دعوت حق دينى را در بين بشر گسترش دهند.
و ما در تفسير آيه شريفه: «الحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلَا تَكُن مِنَ المُمتَرِين» گفتيم كه اعتقاد و سخن و عمل حق آن اعتقاد و گفتار و كردارى است كه با سنت جارى در عالَم كون كه فعل حق تعالى است، مطابق باشد، و بنابراين، حق در حقيقت، به مشيت خداى تعالى و اراده او حق است.
و وقتى محقق شد كه در ميان هيچيك از شركاى مشركان كسى نيست كه به سوى حق هدايت كند، و تنها خداى سبحان است كه به سوى حق هدايت مى كند، با جملۀ «أفَمَن يَهدِى إلَى الحَقِّ أحَقُّ أن يُتَّبَع أمَّن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى»، از آنان بپرسيد كه خودشان از بين دو قسم اتباع يكى را ترجيح دهند، تبعيت خداى تعالى و تبعيت شركايشان را، پيروى خداى تعالى كه به سوى حق هدايت مى نمايد، و پيروى شركاء را كه نه كسى را هدايت مى كنند، و نه خود بدون راهنما راهى به جايى مى برند، و معلوم است كه در اين دوران، ترجيح براى آن كسى است كه به سوى حق هدايت مى كند، نه آن كس كه هدايتى نمى كند، يعنى ترجيح با پيروى خداى تعالى بر پيروى خدايان دروغين است، ولى مشركان به عكس اين حكم مى كنند و بدين جهت خداى تعالى، با جملۀ «فَمَا لَكُم كَيفَ تَحكُمُون» ملامت و توبيخشان مى كند.
در اين جا، سؤالى باقى مى ماند و آن، اين است كه: در رجحان پيروى خداى تعالى بر پيروى شركاء، تعبير فرموده به اينك ه «پيروى خداى تعالى سزاوارتر است»، مگر پيروى شركاء سزاوار است كه پيروى خداى تعالى سزاوارتر باشد؟ و چون چنين نيست بايد حقانيت را منحصر در پيروى خداى تعالى مى كرد، و آن را متعين دانسته مى فرمود: تنها پيروى خداى تعالى حق است، نه اين كه بفرمايد: پيروى خداى تعالى سزاوارتر است؟
جواب اين سؤال، اين است كه: اين تعبير مقتضاى مقام ترجيح است. وقتى از خصم مى پرسيم: راستى ترجيح بر دروغ دارد، يا دروغ ترجيح بر راستى؟ ناگزير پاسخ اين سؤال، اين است كه راستى بهتر است، و اين معنايش آن نيست كه دروغ هم خوب است، ولى راستى خوبتر است. و اگر خود خصم پاسخ نداد، ما به جاى او همين تعبير را مى آوريم، تا قبول دعوى ما برايش آسانتر شود، و حس عصبيت او تحريك و جهالتش تهييج نگردد.
و خداى تعالى در اين سؤال و جواب، زيباترين تعبير را آورده و فرموده: «أفَمَن يَهدِى إلَى الحَقِّ أحَقُّ أن يُتَّبَع أم مَن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى».
و در اين آيه، قرائتى كه رايج است، كلمۀ «لَا يَهِدِّى» - با تشديد «دال» - است، كه اصل آن «يَهتَدِى» بوده، و ظاهر جملۀ «لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى»، كه در آن متعلقات فعل حذف شده، و نفرموده كه به چه چيز هدايت مى شود و چه كسى او را هدايت كرده. اين است كه به خودى خود هدايت نمى شود، بلكه به وسيله غير خود هدايت مى شود. چون اين كلام، يعنى جملۀ «يَهدِى إلَى الحَقّ»، در مقابل جملۀ «مَن لَا يهدى» قرار گرفته، با اين كه جمله «به سوى حق هدايت مى كند»، بايد در مقابلش جملۀ «به سوى حق هدايت نمى كند» قرار بگيرد. نه جملۀ «لا يهدى: به سوى حق هدايت نمى شود».
و همچنين، جمله«به سوى حق هدايت نمى شود»، در مقابل جمله: «به سوى حق هدايت مى شود» است، و لازمه اين چنين مقابله، اين است كه بين «راه يافتن به وسيله غير» و «هدايت نكردن به سوى حق»، و همچنين بين «هدايت كردن به سوى حق» با «راه يافتن بالذات» ملازمه باشد.
پس كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، بايد خودش بالذات - و نه به وسيله غير - راه يافته باشد، و نيز كسى كه خودش به وسيله غير راه يافته، ابدا به سوى حق هدايت نمى كند.
اين، آن نكته اى است كه آيه شريفه، به حسب ظاهرى كه دارد بر آن دلالت مى كند، و جاى هيچ ترديدى در اين دلالت نيست، و اين، خود عادل ترين گواه است بر اين كه در اين كلام مجازگویى نشده، و اساس آن كه مثل همه موارد مجازگویى كه خود ما اهل عرف داريم، بر مساهله نيست، بلكه كلامى است جدّى و بر اساس حقيقت ما اهل عرف همين كه ببينيم كسى كلمه حقى گفت و ما را به سوى آن دعوت كرد، مى گوییم: «او هادى به سوى حق است» و او را به چنين صفتى توصيف مى كنيم، هر چند كه خود او بدانچه مى گويد، معتقد نباشد، و يا اگر تا حدودى معتقد به گفته خويش هست، به آن عمل نكند، و يا اگر عمل مى كند، معناى واقعى كلمه حق را تحقق ندهد، بلكه تنها عملى انجام بدهد، ولى عملش مغز و معنا نداشته باشد.
و نيز ما او را به اين صفت توصيف مى كنيم، چه اين كه خودش به خودى خود به آن كلمه حق راه يافته باشد، و يا اين كه ديگران او را بدان هدايت كرده باشند، در حالى كه از نظر واقع و حقيقت چنين نيست، بلكه هدايت به سوى حق، يعنى رساندن افراد به حق صريح و به متن واقع، و اين، تنها كار خداى سبحان و يا كار كسانى است كه خود راه يافته باشند. يعنى خداى تعالى آنان را بدون واسطه كسى بلكه خودش هدايت كرده باشد و آنان به وسيله خداى تعالى راه را يافته باشند و از سوى او مأمور شده باشند كه ديگران را هدايت كنند.
و ما پاره اى مطالب در اين باب در معناى آيه شريفه «وَ إذ ابتَلَى إبرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأتَمَهُنَّ» ايراد كرده ايم.
پس از آنچه در معناى آيه گفتيم، چند امر روشن گرديد:
- يكى اين كه:
منظور از «هدايت به سوى حق»، صرف ارائه طريق و نشان دادن راه راست نيست، بلكه منظور از آن ايصال به مطلوب است. چون اين معنا مسلّم و بديهى است كه هر كسى مى تواند بگويد راه حق كدام است، چه اين كه خود گوينده به وسيله غير و يا بالذات راه حق را يافته باشد و يا نيافته باشد، و آيه شريفه، سخن از هدايتى دارد كه كار هر كس نيست. پس معلوم مى شود منظور از آن، صرف نشان دادن راه حق نيست.
- دوم اين كه:
منظور از جمله: «مَن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى»، كسى است كه به خودى خود راه را نمى يابد، و اين دو طايفه را شامل مى شود. يكى آن كسانى را كه اگر هدايت مى شوند، به وسيله غير خود مى شوند و يكى آن كسانى كه اصلا هدايت نمى شوند. نه به خودى خود و نه به وسيله غير، نظير بت ها و خدايان دروغين كه قابليت هدايت به وسيله غير را ندارند. چون جملۀ «إلّا أن يُهدَى»، استثناء از جمله: «مَن لَا يهدى» است، و اين جمله بايد دو طایفه را شامل بشود، تا طايفه هدايت پذير به وسيله غير از آن استثناء شود.
نقد اقوال برخی از مفسران، در معناى آیه: «أمَّن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى»
و در جملۀ «أن يُهدَى»، فعلى آمده كه حرف «أن» مصدرى بر سرش در آمده، كه كارش اين است كه به فعل معناى مصدرى مى دهد، و جمله فعليه اى كه اين چنين تأويل به مصدر برود، دلالتى بر تحقق ندارد. به خلاف خود مصدر كه به معمولش اضافه شود.
پس به حكم اين قاعده، بين دو جمله زير فرق هست. يكى اين كه بگوييم: «أن تَصُومُوا خَيرٌ لَكُم»، و يا بگوييم: «إن كُنَّا عَن عِبَادَتِكُم لَغَافِلِين». زيرا جملۀ اولى هيچ دلالتى ندارد بر اين كه روزهاى واقع شده، ولى عبارت دوم، يعنى مصدر مضاف بر معمولش (عِبَادَتُكُم) دلالت دارد بر اين كه عبادت واقع شده.
در محاورات روزمره خود نيز يك بار مى گوييم: «ضَربَكَ زيداً عَجِيبٌ: زدن تو زيد را عجيب و خارج از انتظار بود»، كه اين تعبير دلالت دارد بر اين كه مخاطب به اين كلام، زيد را زده است، و يك بار هم مى گوييم: «وَ أن تَضرِب زِيداً عَجِيبٌ: و اين كه تو زيد را بزنى، عجيب و خارج از انتظار است»، كه اين عبارت را به كسى مى گوييم كه هنوز زيد را نزده، ليكن تصميم گرفته است بزند.
پس اين كه فرمود: «أمَّن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى»، معنايش اين است كه نبايد پيروى كرد كسى را كه هدايتش از خودش نيست، مگر آن كه هدايت از ناحيه غير به او برسد. و معلوم است كه وقتى هدايت از ناحيه غير به او مى رسد كه بر حسب طبيعتش قابل هدايت باشد، و اما اگر قابل هدايت نباشد، صفت «لَا يَهِدّی»، همواره با او خواهد بود - دقت فرمایيد.
اين بود نظريه ما در معناى اين استثناء، ولى ساير مفسران، در معناى آن اقوال عجيب و غريبى دارند:
- از آن جمله، اين قول است كه گفته اند:
اين استثنائى است مفرّغ (يعنى استثنایى است كه مستثنا قبل از استثناء، داخل در عموم مستثنا منه هست، ولى مستثنا منه ذكر شده، استثنایى است) از چيزى (مانند أبداً و دَائِماً)، كه همه احوال را شامل مى شود.
در حقيقت، تقدير جملۀ «أمَّن لَا يَهِدّى أبَداً إلّا أن يُهدَى فَيَهِدِّى» مى باشد. زيرا اگر چنين نكنيم، جملۀ «لَا يَهِدّى»، شامل مسيح عيسى بن مريم و عزير و ملائكه «عليهم السلام» نيز مى شود. با اين كه اين نامبردگان، هدايت را از خداى تعالى گرفته و به هدايت و وحى او خلق را هدايت مى كردند، همچنان كه قرآن در سوره مخصوص به انبياء فرموده: «وَ جَعَلنَاهُم أئِمَّةً يَهدُونُ بِأمرِنَا».
وجه نادرستى اين تفسير، اين است كه خلاصه آن اين بود كه آيه شريفه مى خواهد بگويد: «آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوار است متابعت شود، و يا كسى كه خودش هدايت نمى شود، مگر آن كه خداى تعالى او را هدايت كند، و بعد از آن كه خدا هدايتش كرد، او هم خلق را هدايت كند».
و به طوری كه ملاحظه مى كنيد، اين معنایى است كه بكلى وضع آيه را از اصل مختل مى سازد. زيرا كسى كه خودش راه را نمى يابد، نمى تواند خلق را به سوى حق هدايت كند. چون خودش از پس پرده با حق تماس پيدا مى كند، آن وقت چگونه كسى را به حق مى رساند؟
علاوه بر اين، اين معنایى كه براى آيه كرد، شامل بت ها كه منظور اصلى از احتجاج اند، نمى شود. چون بت ها قابل هدايت نيستند، و چگونه ممكن است براى بطلان پرستش بت ها، استدلالى بكند كه اصلا شامل بت ها نشود، و شامل مسيح و عزيز بشود كه در نظر طوائفى ديگر غير مشركان، يعنى يهود و نصارا قداست دارند، با اين كه يهود و نصارا مورد نظر آيه نبودند، و اگر آيه شريفه شامل آن ها نيز بشود، به عموميت ملاك شامل مى شود.
- نظريه ديگرى كه مفسران اظهار داشته اند، اين است كه:
استثناى «إلّا أن يُهدَى»، استثنایى است منقطع. (يعنى مستثناء قبل از استثناء داخل در مستثنا منه نبوده)، و منظور از جملۀ «مَن لَا يَهِدّى: كسى كه راه نمى يابد»، تنها بت هاست، كه اصلا قابليت هدايت ندارند، و معناى آيه، اين است: «آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوارتر به متابعت است، يا كسى كه چون بت ها، اصلا هدايت پذير نيست، مگر آن كه خدا هدايتش كند كه در اين صورت البته هدايت مى شود».
وجه نادرستى اين تفسير، اين است كه: نمى تواند مقابله اى كه بين جملۀ «مَن يَهدِى إلَى الحَقّ»، و جملۀ «مَن لَا يَهِدِّى» برقرار شده توجيه كند. براى اين كه وقتى مقابله بين هدايت به سوى حق و اهتداء به سوى آن تصور دارد كه برگشت معناى اين مقابله، به اين شود كه بگویيم:
«آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوارتر است به اين كه متابعت شود، و يا كسى كه اصلا اهتداء بردار نيست، مگر آن كه خدا هدايتش بكند و او مهتدى و راه يافته بشود، آنگاه غير خود را هدايت كند». و وقتى برگشت معنا به اين شد، اين اشكال بر آن متوجه مى شود كه در اين صورت، وجهى براى اختصاص دادن استثناء به مثل بت ها كه اصلا هدايت پذير نيستند، وجود ندارد، تا بگویيم استثناء منقطع است، بلكه شامل مى شود هم آن هایى را كه بنفسه اهتداء ندارند،
و هم آن هایى را كه به وسيله غير اهتداء نمى پذيرند، و هم آن هایى را كه چون ملائكه مثلا بنفسه اهتداء ندارند، ولى به وسيله غير اهتداء مى پذيرند، و اگر چنين شمولى داشته باشد، همان اشكال كه در وجه سابق بود بر آن وارد مى شود.
- يكى ديگر از آن تفسيرهاى عجيب اين است كه گفته اند:
منظور از جملۀ «مَن لَا يَهِدّی»، بت هاست كه اصلا قابل هدايت نيستند، و كلمۀ «إلّا» به معناى كلمۀ «حَتّى» است، و معناى آيه، اين است: «آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوارتر است به متابعت، و يا كسى كه مهتدى نمى شود و خود هدايت نمى پذيرد تا هدايت كند؟
وجه نادرستى اين تفسير، اين است كه: بنابراين برگشت ترديد «اين و يا آن» به مثل اين مى شود كه بگوييم: «آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، سزاوارتر به متابعت است، و يا كسى كه خودش هدايت نمى يابد تا به سوى حق هدايت كند»، و آن وقت استثناء، جنبه استدراك به خود مى گيرد. يعنى جمله اى زيادى مى شود كه غرض از كلام بيان آن نيست. علاوه بر اين كه اصولا در زبان عرب ثابت نشده كه كلمۀ «إلّا» به معناى «حَتّى» بيايد، و به فرضى هم كه ثابت شود، در كلام استعمال زيادى ندارد، كه بتوان فصيح ترين كلام، يعنى قرآن را بر چنان استعمالى حمل نمود.
- قول ديگر اين است كه گفته اند:
منظور از جملۀ «مَن لَا يَهِدّى إلّا أن يُهدَى»، ملائكه و جن هایى مى باشند كه مشركان، آن ها را به جاى خداى تعالى مى پرستيدند، و ملائكه و جن ها، هر چند از پيش خود مالك هدايت نيستند، ولى قابل آن هستند كه از ناحيه خداى تعالى هدايت شوند. و يا منظور رؤساء و پيشوايان ضلالت اند، كه مردم را به كفر دعوت مى كنند، كه اين ها هر چند راه يافته نيستند، ولى قابليت اهتداء و يافتن راه را دارند. آرى، پيشوايان ضلالت در تاريخ بشر، اگر به سوى حق هدايت مى شدند، هدايت مى يافتند.
وجه نادرستى اين تفسير، اين است كه: آيات مورد بحث، در سياق و زمينه اى قرار دارند كه در آن سياق، فقط عليه بت پرستان احتجاج شده، و گفتن اين كه منظور از جملۀ «مَن لَا يَهِدّى إلّا أن يُهدَى»، ملائكه و جن و يا رؤساى اضلالگرند، جمله را از صلاحيت انطباق بر مورد خارج مى سازد.
هدايت به معناى ايصال به مطلوب، شأن انبياء و ائمه «ع» است
مطلب سومى كه از بيان ما در معناى آيه شريفه روشن گرديد، اين است كه:
هدايت به سوى حق، اگر به معناى هدايت زبانى نباشد، و بلكه به معناى رساندن به مقصد باشد، كه همين طور هم هست، چنين هدايتى كار كسانى است كه خود راه يافته باشند، و اهتدايشان به هدايت كسى ديگر نباشد، و در اهتداء و راه يافتن بين آنان و خداى عزوجل، هيچ واسطه اى دخالت نداشته باشد. حال چون امامان يا از همان حين تولد چنين باشند، و يا چون انبياء بعد از گذشتن برهه اى از عمرشان به عنايت خاصى از خداى سبحان به چنين هدايت رسيده باشند.
و اما هدايت قسم اول، كه گفتيم صرف راهنمایى زبانى است، نه اختصاصى به خداى تعالى دارد، و نه به ائمه و نه به انبياء و اوصياى انبياء، بلكه افراد عادى نيز مى توانند خلق را به راه راست دعوت كنند، و خصوصيات و نشانی هاى راه راست را براى مردم بيان نمايند. همچنان كه قرآن كريم، از مؤمن آل فرعون، كه نه پيغمبر بوده و نه امام و نه وصى پيغمبر، حكايت كرده كه گفت: «يَا قَومِ اتَّبِعُونِ أهدِكُم سَبِيلَ الرَّشَاد»، و نيز يافتن چنين هدايتى اختصاص به طایفه خاصى ندارد، همه بشر به اين قسم از هدايت، يعنى به ارائه طريق هدايت شده اند، و قرآن كريم، درباره جنس بشر فرموده: «إنّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إمّا شَاكِراً وَ إمّا كَفُوراً».
و اما اين كه در خطاب به رسول گرامى خود، با اين كه او نيز يك امام بوده و امام بايد هدايتش به نحو رساندن به هدف باشد، فرمود: «إنَّكَ لَا تَهدِى مَن أحبَبتَ وَلَكِنَّ اللّهَ يَهدِى مَن يَشَاءُ وَ هُوَ أعلَمُ بِالمُهتَدِينَ». و يا در آياتى ديگر، اين مضمون را به بيانى ديگر خاطرنشان كرده، منافاتى با گفته ما ندارد، و نمی خواهد بفرمايد:
هدايت ائمه و انبياء هم به نحو راه نشان دادن است، و اين حضرات هدايت به نحو ايصال و رساندن به مطلوب ندارند، بلكه می خواهد به مسأله اصالت و تبعيت اشاره نموده، بفرمايد: انبياء و ائمه هم هدايت به نحو ايصال به مطلوب را از پيش خود مالك نشده اند، بلكه خداى تعالى، به آنان چنين مقامى عطا فرموده، همچنان كه در مسأله ميراندن زندگان و مسأله علم به غيب و امثال آن به اين حقيقت اشاره نموده و خاطرنشان كرده كه مالك بالذات و به نحو حقيقى هر چيزى، خداى سبحان است، و هر كس ديگر، هر چه دارد، خدا به او تمليك كرده، و مالكيتش حقيقى نيست، بلكه تبعى و يا عرضى است، و به اذن خداى تعالى، سبب آن مالكيت شده است. همچنان كه درباره هدايت ائمه كه گفتيم به نحو ايصال به مطلوب است، فرموده: «وَ جَعَلنَاهُم أئِمَّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا».
در احاديث نيز، به اين حقيقت اشاره شده و فرموده اند كه: «هدايت به سوى حق، شأن پيامبر عظيم الشأن اسلام و عترت و اهل بيت او «عليهم صلوات اللّه» است و ما در سابق، مطالبى ديگر درباره مسأله هدايت داشتيم.
و اين كه در آخر فرمود: «فَمَا لَكُم كَيفَ تَحكُمُون»، به اصطلاح، استفهام تعجبى است. يعنى پرسشى كه غرض از آن برانگيختن تعجب شنونده است، و مى خواهد به شنونده بفهماند اين حكمى كه مشركان مى كنند كه بين «مَن يَهدِى إلَى الحَقّ» و بين «مَن لَا يَهِدِّى إلّا أن يُهدَى» فرق نمی گذارند، حكمى غريب و شگفت آور است. با اين كه عقل خود آنان، حكم صريح و روشن دارد به اين كه نبايد كسى و چيزى را پيروى كرد كه خودش راه را نيافته، و قهرا نمى تواند هادى به سوى حق باشد.
«وَ مَا يَتَّبِعُ أَكْثرُهُمْ إِلّا ظناًّ إِنَّ الظنَّ لا يُغْنى مِنَ الحَْقِّ شيْئاً»:
ماده «غنى»، وقتى به باب «إفعال» مى رود و به صورت ماضى (أغنى) و مضارع (يُغنِى) در مى آيد، هم با حرف «مِن» متعدى مى شود و هم با حرف «عَن»، و در كلام مجيد الهى به هر دو صورت آمده. در آيه مورد بحث، با حرف «مِن» متعدى شده، و در آيه «مَا أغنَى عَنِّى مَالِيَه»، با حرف «عَن».
در اين آيه شريفه، پيروى از ظنّ را به اكثر كفار نسبت داده، با اين كه همه آنان كافرند، و دليلى يقينى بر مرام خود ندارند. و اين، بدان جهت است كه پيشوايان كفر، نسبت به درستى مرام خود، نه تنها ظنى ندارند، بلكه به نادرستى آن و به حقانيت دين حق يقين دارند.
چيزى كه هست، بغى و دشمنی هایى كه با هم دارند، وادارشان كرد به اين كه به خاطر حق دست از باطل برنداشته، همچنان مردم را به سوى باطل دعوت كنند. همچنان كه خداى عزوجل، درباره وضع آنان فرموده: «وَ مَا اختَلَفَ فِيهِ إلّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعدِ مَا جَاءَتهُمُ البَيِّنَاتُ بَغياً بَينَهُم».
پس اقليتى كه همين پيشوايان ضلالت باشند، پيرو ظن نيستند، و پيرو ظن، همواره اكثريت مردم اند، كه به تقليد كوركورانه از پدران، راه باطل آن ها را دنبال كرده و مى كنند.
«إنّ اللّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفعَلُونَ » - اين قسمت از آيه، جمله «وَ مَا يَتَّبِعُ أكثَرُهُم إلّا ظَنّاً» را تعليل مى كند، و معناى مجموع آيه چنين است: خداى تعالى، عالم است به آنچه مردم مى كنند، و به همين علت است كه می داند كفار، به جز پيروى ظن، دليلى ندارند.
آيات ۳۷ - ۴۵ سوره يونس
وَ مَا كانَ هَذَا الْقُرْءآنُ أَن يُفْترَى مِن دُونِ اللَّهِ وَلَكِن تَصدِيقَ الَّذِى بَينَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ الْكِتَابِ لا رَيْب فِيهِ مِن رَبّ الْعَالَمِينَ(۳۷)
أَمْ يَقُولُونَ افْترَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ استَطعْتُم مِّن دُونِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۳۸)
بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذَلِك كَذَّبَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَانظُرْ كَيْف كانَ عَاقِبَةُ الظالِمِينَ(۳۹)
وَ مِنهُم مَن يُؤْمِنُ بِهِ وَ مِنهُم مَن لا يُؤْمِنُ بِهِ وَ رَبُّك أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِينَ(۴۰)
وَ إِن كَذَّبُوك فَقُل لى عَمَلى وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنتُم بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِئٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ(۴۱)
وَ مِنهُم مَن يَستَمِعُونَ إِلَيْك أَفَأَنت تُسمِعُ الصُمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ(۴۲)
وَ مِنهُم مَّن يَنظُرُ إِلَيْك أَفَأَنت تهْدِى الْعُمْىَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ(۴۳)
إِنَّ اللَّهَ لا يَظلِمُ النَّاسَ شيْئاً وَ لَكِنَّ النَّاس أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ(۴۴)
وَ يَوْمَ يَحْشرُهُمْ كَأَن لَّمْ يَلْبَثُوا إِلّا سَاعَةً مِنَ النهَارِ يَتَعَارَفُونَ بَيْنهُمْ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ وَ مَا كانُوا مُهْتَدِينَ(۴۵)
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |