تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۸: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۲۰: | خط ۱۲۰: | ||
يكى گمراهان و منحرفان از راه توحيد، و يكى هم آن هايى كه خود را به دامن لطف تو انداخته اند، كه در حفظ تو از بت پرستى دور باشند. | يكى گمراهان و منحرفان از راه توحيد، و يكى هم آن هايى كه خود را به دامن لطف تو انداخته اند، كه در حفظ تو از بت پرستى دور باشند. | ||
«'''فَمَن تَبِعَنِى...'''» - مراد از تبعيت در جمله: «فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى»، پيروى هم در اعتقاد و هم در عمل است. و اگر در تفريع خود، تعبير «تَبِعَنِى» را آورد، با اين كه | «'''فَمَن تَبِعَنِى...'''» - مراد از تبعيت در جمله: «فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى»، پيروى هم در اعتقاد و هم در عمل است. و اگر در تفريع خود، تعبير «تَبِعَنِى» را آورد، با اين كه «اتبَاع» به معناى پيروى در راه است. | ||
و همچنين كلمۀ «اضلال» را به كار برد كه آن هم اشاره به راه دارد، بدين منظور است كه بفهماند مقصود از «اتباع» صرف پيروى در عقيده و اعتقاد به توحيد نيست، بلكه در راه او سير كردن و سلوك طريقه او كه اساسش اعتقاد به وحدانيت خداى سبحان است، و خود را به دامن خداى تعالى انداختن و در معرض او قرار دادن است، تا او، وى را از پرستش بت ها دور بدارد. | و همچنين كلمۀ «اضلال» را به كار برد كه آن هم اشاره به راه دارد، بدين منظور است كه بفهماند مقصود از «اتباع» صرف پيروى در عقيده و اعتقاد به توحيد نيست، بلكه در راه او سير كردن و سلوك طريقه او كه اساسش اعتقاد به وحدانيت خداى سبحان است، و خود را به دامن خداى تعالى انداختن و در معرض او قرار دادن است، تا او، وى را از پرستش بت ها دور بدارد. |
نسخهٔ ۳ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در تفسير عياشى، از ذريح، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه گفت شنيدم مى فرمود: ابن الكوّاء، خدمت اميرالمؤمنين «عليه السلام» آمده، از كلام خدا كه مى فرمايد: «ألَم ترَ إلِى الَّذِينَ بَدَّلُوا»، سؤال نمود. حضرت فرمود: مقصود قريش اند، كه نعمت خدا را مبدّل به كفر كرده، پيغمبر او را در روز بدر تكذيب نمودند.
مؤلف: اختلافى كه در تطبيق اين روايت و روايات ديگر ديده مى شود، خود شاهد بر همين است كه مقصود از اين بيانات، تطبيق و بيان مصداق است، نه بيان شأن نزول آيه.
و در كافى، از على بن محمّد، از بعضى از يارانش، به طور رفع (يعنى بقيه رجال سند را ذكر نكرده) روايت كرده كه گفته است: على بن الحسين «عليهما السلام»، هر وقت اين آيه را مى خواند: «وَ إن تَعُدُّوا نِعمَةَ اللّهِ لَا تُحصُوهَا» مى گفت:
منزّه است آن كس كه به احدى معرفت نعمت هايش را نداده، و تنها معرفت اين معنا را داده كه از معرفت آن ها عاجز هستند. همچنان كه معرفت درك آن ها را هم در كسى نگذاشته. تنها معرفت اين معنا را داده كه نمى توانند همه نعمت هاى الهى را درك كنند، و خود خداى تعالى هم از عارفان، به اين مقدار قناعت و بلكه سپاسگزارى كرده كه به عجز از معرفت شكرش اعتراف كنند. پس معرفت عجز و تقصير را، شكر ايشان دانسته، همچنان كه اعتراف عالِمان به عجز از علم را، علم دانسته است...
آيات ۳۵ - ۴۱ سوره ابراهيم
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنى وَ بَنىَّ أَن نَعْبُدَ الاَصنَامَ(۳۵)
رَبِّ إِنّهُنَّ أَضلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَن تَبِعَنى فَإِنَّهُ مِنّى وَ مَنْ عَصَانى فَإِنَّك غَفُورٌ رَحِيمٌ(۳۶)
رَّبَّنَا إِنّى أَسكَنتُ مِن ذُرِّيَّتى بِوَادٍ غَيرِ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَيْتِك الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَوةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ
النَّاسِ تَهْوِى إِلَيهِمْ وَ ارْزُقْهُم مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشكُرُونَ(۳۷)
رَبَّنَا إِنَّك تَعْلَمُ مَا نُخْفِى وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا يَخْفَى عَلى اللَّهِ مِن شَئ فى الاَرْضِ وَ لا فى السّمَاءِ(۳۸)
الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلى الْكِبرِ إِسمَاعِيلَ وَ إِسحَاقَ إِنَّ رَبّى لَسمِيعُ الدُّعَاءِ(۳۹)
رَبِّ اجْعَلْنى مُقِيمَ الصَّلَوةِ وَ مِن ذُرِّيَّتى رَبَّنَا وَ تَقَبَّلْ دُعَاءِ(۴۰)
رَبَّنَا اغْفِرْ لى وَ لِوَلِدَى وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِساب (۴۱)
به ياد آور زمانى كه ابراهيم گفت: پروردگارا! اين شهر را امن گردان و من و فرزندانم را از اين كه بتان را عبادت كنيم، بر كنار دار. (۳۵)
پروردگارا! اينان بسيارى از مردم را گمراه كرده اند، پس هر كه مرا پيروى كند، از من است و هر كه مرا عصيان كند، تو آمرزگار و مهربانى. (۳۶)
پروردگارا! من بعضى از ذريه خويش را در دره اى غير قابل كشت نزد خانه حرمت يافته تو سكونت دادم، پروردگارا! تا نماز بپا كنند، پس دل هاى مردمى از بندگانت را چنان كن كه به سوى آنان ميل كنند و از ميوه ها روزيشان ده، شايد سپاس دارند. (۳۷)
پروردگارا! هرچه را نهان و يا عيان كنيم، تو مى دانى، و در زمين و آسمان چيزى از خدا نهان نيست. (۳۸)
ستايش خدايى را كه با وجود سالخوردگى و پيرى به من اسماعيل و اسحاق را ببخشيد، كه خداى من شنواى دعا است. (۳۹)
پروردگارا! مرا بپا دارنده نماز كن، و از فرزندانم نيز، پروردگارا دعاى مرا مقبول كن. (۴۰)
پروردگارا! روزى كه حساب بپا شود، من و پدر و مادرم را با همه مؤمنان بيامرز. (۴۱)
نمونه هایی از انعام خداوند عزیز، به فرزندان ابراهيم «ع»
اين آيات بعد از تذكرى كه در آيات گذشته، يعنى از آيه: «وَ إذ قَالَ مُوسَى لِقَومِهِ اذكُرُوا نِعمَةَ اللهِ عَلَيكُم إذ أنجَيكُم مِن آلِ فِرعَونَ...» به بعد مى داد، براى بار دوم نعمت هايى را تذكر مى دهد، و نخست نعمت هايى را كه خداى سبحان، به عموم بندگان مؤمنش - كه همان بنى اسرائيل از ولد ابراهيم باشند - داده، يادآورى مى كند.
و سپس نعمت هاى ديگرش را كه به دودمان ديگر از نسل ابراهيم، يعنى فرزند اسماعيل ارزانى داشته خاطرنشان مى سازد و آن نعمت ها، عبارت است از: همان كه ابراهيم «عليه السلام» در دعاى خود از خداى تعالى درخواست نموده و گفته بود: «رَبِّ اجعَل هَذَا البَلَدِ آمِناً...»، كه يكى از آن ها، طلب توفيق بر اجتناب از بت پرستى، و يكى نعمت امنيت مكه، و يكى تمايل دل ها به سوى اهل مكه، و يكى برخوردارى آنان از ميوه ها، و غير آن است. و همه آن ها، بدين جهت كه «عَزِيز» و «حَمِيد» بودن خدا را اثبات كند، خاطرنشان شده است.
«وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً»:
يعنى: به ياد آور آن وقتى كه ابراهيم چنين و چنان گفت. كلمۀ «هَذَا» اشاره به مكه است - كه خدا روز به روز، بر حرمتش بيفزايد.
خداى تعالى، نظير اين دعا را به طور مختصر در جاى ديگر حكايت كرده و فرموده: «وَ إذ قَالَ إبرَاهِيمُ رَبِّ اجعَل هَذَا بَلَداً آمِناً وَ ارزُق أهلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَن آمَنَ مِنهُم بِاللّهِ وَ اليَومَ الآخِرِ قَالَ وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعَهُ قَلِيلاً ثُمَّ اضطَرُّهُ إلَى عَذابِ النَّارِ وَ بِئسَ المَصِير».
چرا ابراهيم «ع»، دو بار از خداوند براى «مكه»، امنيت طلبيده است
ممكن هم هست از اختلافى كه ميان اين دو نقل و دو حكايت هست كه از يكى تعبير كرده به: «اجعَل هَذَا بَلَداً آمِناً: اين را شهر امنى قرار ده»، و از ديگرى تعبير كرده به: «اجعَل هَذَا البَلَدِ آمِناً: اين شهر را ايمن كن»، چنين استفاده شود كه ابراهيم خليل «عليه السلام» دو نوبت اين دعا را كرده. يكى موقعی كه مكه صورت شهر به خود نگرفته بوده. و بار ديگر موقعى كه به صورت شهر در آمده بود.
چون ابراهيم «عليه السلام» مكرر به مكه و به سركشى هاجر و اسماعيل رفته بود. و آن وقت كه اسماعيل و مادرش را در آن جا اسكان داد و به سرزمين فلسطين بر گشت، و براى نوبت دوم به ديدن آن ها رفت، ديد كه قوم «جُرهُم»، دور فرزندش را گرفته و به وى روى آورده اند.
در اين موقع، از خداى تعالى خواسته است كه اين محل را شهرى امن قرار دهد - چون شهر نبود - و مؤمنان از اهلش را از ثمرات روزى فرمايد. و آن وقت كه سرزمين مزبور را به صورت شهرى ديده، از خداى خواسته است كه اين شهر را محل امنى قرار دهد.
يكى از مؤيدات احتمال مذكور، اختلافات ديگرى است كه در اين دو آيه به چشم مى خورد. در آيه «بقره» براى اهل شهر دعا كرده و برخوردارى از ثمرات را خواسته است، ولى در آيات مورد بحث، برخوردارى ثمرات به اضافه چند چيز ديگر را، تنها براى ذريه خود خواسته است.
بنابراين، مى توان فهميد كه اين آيات كه حكايت دعاى ابراهيم «عليه السلام» است، آخرين مطلبى است كه قرآن كريم از كلام و دعاى ابراهيم نقل مى كند. و نيز مى توان جزم كرد بر اين كه ابراهيم «عليه السلام»، اين دعا را بعد از اسكان اسماعيل و هاجر و جمع شدن قبيله «جُرهُم» و ساختن خانه كعبه و پديد آمدن شهرى به نام مكه، به دست ساكنانش در آن جا كرده است. و فقره هاى اين آيات، همه دليل و مؤيد اين احتمال است.
و بنابراين كه اين احتمال را نپذيريم و بگوييم هر دو دسته آيات يك حكايت است و ابراهيم يك بار دعا كرده بوده، آن وقت بايد بگوييم: از جملۀ «رَبِّ اجعَل...» چيزى حذف شده و تقديرش چنين است: «رَبِّ اجعَل هَذَا البَلَدِ بَلَداً آمِناً: پروردگارا! اين شهر را، شهر امنى قرار ده».
چيزى كه هست، در يك نقل، مشارٌ اليه «هَذَا» حذف شده و در نقل ديگر، موصوف حذف شده تا كلام كوتاه تر شود. و مقصود از امنيتى كه آن جناب درخواست كرده، امنيت تشريعى است، نه تكوينى. و همان طور كه در تفسير همين مطلب در سوره «بقره» گفتيم، مقصود اين است كه: قانونى امنيت اين شهر را تضمين كند، نه اين كه هر كه خواست امنيت آن را بر هم زند - مثلا - دستش بخشكد. و همين امنيت - بر خلاف آنچه شايد بعضى توهم كرده باشند - نعمت بسيار بزرگى و بلكه از بزرگترين نعمت هايى است كه خداوند بر بندگان خود انعام كرده است.
چون اگر قدرى در همين حكم حرمت و امنيت قانونى كه ابراهيم به اذن پروردگارش براى اين شهر تشريع نموده، دقت كنيم، و اعتقادى كه مردم در طول چهارهزار سال به قداست اين بيت عتيق داشته و تا امروز هم دارند ارزيابى كنيم. آن وقت مى فهميم كه چه خيرات و بركات دينى و دنيوى، نصيب مردم آن و نصيب ساير اهل حق كه هواخواه اين شهر و مردم اين شهر بوده و هستند، شده است.
اگر به تاريخ هم - كه قطعا آنچه را ضبط نكرده، بيش از آنى است كه ضبط نموده - مراجعه كنيم، خواهيم ديد كه اهل اين شهر از چه بلاهايى كه ديگر شهرها ديده اند، مصون مانده اند، آن وقت مى فهميم كه همين امنيت تشريعى مكه، چه نعمت بزرگى بوده كه خدا نصيب بندگان خود كرده است.
درخواست ابراهيم «ع»، برای خود و فرزندانش از خدا
«وَ اجْنُبْنى وَ بَنىَّ أَن نَّعْبُدَ الاَصنَامَ رَبِّ إِنهُنَّ أَضلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ ... غَفُورٌ رَّحِيمٌ»:
وقتى گفته مى شود «جَنَّبَهُ» و يا «اجنبه»، به اين معنا است كه آن را دور كرد. و درخواست ابراهيم از خداى تعالى، كه او را از پرستش بتها دور گرداند، پناهندگى اوست به خداى تعالى، از شرّ گمراه كردنى كه او به بت ها نسبت داده و گفته است: «رَبِّ إنَّهُنَّ أضلَلنَ...»، و پر واضح است كه اين دور كردن هر جور و هر وقت كه باشد، بالاخره مستلزم اين است كه خداى تعالى در بنده اش، به نحوى از انحاء تصرف بكند.
چيزى كه هست، اين تصرف به آن حد نيست كه بنده را بى اختيار و مجبور سازد و اختيار را از بنده سلب نمايد، چون اگر دور كردن به اين حد باشد، ديگر چنين دور بودنى كمالى نيست كه شخصى مثل ابراهيم «عليه السلام» آن را از خدا مسألت نمايد.
پس برگشت اين دعا در حقيقت به همان معنايى است كه قبلا خاطرنشان شده بود كه: «يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالقَولِ الثَّابِت...» و آن، اين كه:
هرچه از خيرات، چه فعل باشد و چه ترك، چه امر وجودى باشد چه عدمى، همه نخست منسوب به خداى تعالى است و پس از آن، منسوب به بنده اى از بندگان اوست. به خلاف شرّ، كه چه فعل باشد و چه ترك، ابتداء منسوب به بنده است، و اگر هم به خدا نسبت مى دهيم، آن شرورى را نسبت مى دهيم كه خداوند بنده اش را به عنوان مجازات، به آن مبتلا كرده باشد، كه بيانش مفصل گذشت.
پس اجتناب از بت پرستى وقتى عملى مى شود كه خداوند به رحمت و عنايتى كه نسبت به بنده اى دارد، او را از آن اجتناب (دورى) داده باشد. و خلاصه، صفت اجتناب داشتن از بت پرستى، صفتى است كه بنده بعد از تمليك خداى تعالى، مالك آن مى شود، و مالك بالذات آن، تنها خداست. همچنان كه هدايت راه يافتگان نيز از خود ايشان نيست، بلكه خداوند به ايشان تمليك نموده. خداى تعالى آن را بالذات مالك است و بنده به تمليك خدا، مالك آن مى شود، نه اين كه هدايت خدا چيزى و هدايت بنده چيز ديگرى باشد.
كوتاه ترين و ساده ترين بيانى كه اين معنا را افاده كند، عبارتى است كه در كلمات اهل بيت عصمت «عليهم السلام» آمده كه فرموده اند: «خداوند، بنده خود را موفق به عمل خير و يا ترك عمل زشت مى كند».
پس خلاصه كلام اين شد كه: منظور از جمله «وَ اجنُبنِى»، درخواست صنعى است از خدا در ترك بت پرستى. و به عبارت ديگر: از خداى خود درخواست مى كند كه او و فرزندانش را از پرستش بت ها نگهدارى نموده، و در صورتى كه خود آنان بخواهند، به سوى حق هدايتشان كند. و اگر از او خواستند تا دين حق را افاضه شان فرمايد، افاضه شان بفرمايد، نه اين كه ايشان را حفظ بكند. چه اين كه خودشان خواهان اين حفظ باشند و يا نباشند، و دين حق را افاضه شان بكند، چه اين كه خود آنان خواهان آن باشند و يا نباشند - اين است معناى دعاى آن جناب.
و از آن فهميده مى شود كه: نتيجه دعا براى بعضى از كسانى است كه جهت ايشان دعا شده، هرچند كه لفظ دعا عمومى است، وليكن تنها در باره كسانى مستجاب مى شود كه خود آنان استعداد و خواهندگى داشته باشند. و اما معاندين و مستكبرانى كه از پذيرفتن حق امتناع مى ورزند، دعا در حق ايشان مستجاب نمى شود. و ما به زودى اين معنا را توضيح بيشترى مى دهيم، إن شاء الله.
مطلب ديگر اين كه: ابراهيم «عليه السلام» در اين دعا براى خود و فرزندانش دعا مى كند و مى گويد: «وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَام». و معلوم است كه كلمه «بَنِىِّ»، تمامى فرزندانى را كه از نسل او پديد آيند، شامل شود، و آن ها عبارتند از: دودمان اسماعيل و اسحاق.
كلمۀ «ابن» در لغت عرب - همان طور كه بر فرزند بلا فصل اطلاق مى شود - بر فرزندان پشت هاى بعدى نيز اطلاق مى شود. همچنان كه قرآن كريم، ابراهيم را پدر مردم عرب و يهود زمان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» خوانده و فرموده است: «مِلَّةَ أبِيكُم إبرَاهِيم». و اطلاق بنى اسرائيل (فرزندان يعقوب)، هم بر يهوديان عصر نزول قرآن - كه بسيار است، و شايد در چهل و چند جاى قرآن اطلاق شده باشد - از همين باب است.
پس ابراهيم «عليه السلام» در اين آيه دورى از بت پرستى را براى خودش و براى فرزندانش به آن معنا كه گذشت، مسألت مى دارد.
ممكن هم هست كه كسى بگويد از قراين حال و گفتار بر مى آيد كه دعا تنها براى فرزندان اسماعيل بوده، كه جدشان اسماعيل در حجاز سكونت گرفت، و ديگر شامل حال فرزندان اسحاق نيست.
ابراهيم «عليه السلام» بعد از دعاى «وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَام» افزود: «رَبِّ إنَّهُنَّ أضلَلنَ كَثِيراً مِنَ النّاس»، و با اين جمله در حقيقت خواسته است دعاى خود را تعليل نمايد. و اگر مجددا نداى «رَبِّ» را تكرار كرده، به منظور تحريك رحمت الهى بوده است، و اين را مى رساند كه: پروردگارا! اگر من درخواست كردم كه مرا و فرزندانم را از پرستش بتها دور بدارى، بدين جهت بود كه اين بت ها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند.
و اگر نسبت گمراه كردن را به بت ها داده، با اين كه مشتى سنگ و چوب اند، از جهت ارتباطى است كه ميان آنان و اضلال خلق هست. هرچند كه ارتباط شعورى نباشد، و لازم هم نيست كه هر فعلى را و يا هر اثرى را به چيزى نسبت بدهيم كه آن چيز شعور داشته باشد و ارتباط فعل با آن چيز ارتباط شعورى بوده باشد.
«فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى وَ مَن عَصَانِى فَإنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» - اين جمله تفريع بر جملات قبلى است، و معنايش اين مى شود: حال كه بسيارى از مردم را اين بت ها گمراه كرده اند، چون مايه پرستش و پناه بردن مردم به آن ها هستند، و حال كه من خود و فرزندان خود را به درگاه تو پناه دادم كه تو ما را از عبادت آن ها بر حذر بدارى، لاجرم ما بندگانت به دو طایفه منقسم مى شويم:
يكى گمراهان و منحرفان از راه توحيد، و يكى هم آن هايى كه خود را به دامن لطف تو انداخته اند، كه در حفظ تو از بت پرستى دور باشند.
«فَمَن تَبِعَنِى...» - مراد از تبعيت در جمله: «فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى»، پيروى هم در اعتقاد و هم در عمل است. و اگر در تفريع خود، تعبير «تَبِعَنِى» را آورد، با اين كه «اتبَاع» به معناى پيروى در راه است.
و همچنين كلمۀ «اضلال» را به كار برد كه آن هم اشاره به راه دارد، بدين منظور است كه بفهماند مقصود از «اتباع» صرف پيروى در عقيده و اعتقاد به توحيد نيست، بلكه در راه او سير كردن و سلوك طريقه او كه اساسش اعتقاد به وحدانيت خداى سبحان است، و خود را به دامن خداى تعالى انداختن و در معرض او قرار دادن است، تا او، وى را از پرستش بت ها دور بدارد.
مؤيد اين مطلب جملۀ «وَ مَن عَصَانِى» است كه در مقابل جمله «فَمَن تَبِعَنِى» قرارش داده، چون در جمله مذكور عصيان را به خودش نسبت داده، نه به خدا و نگفته است: «وَ مَن كَفَرَ بِكَ: و هر كه به خدایى تو معتقد نباشد»، و نيز نگفته: «وَ مَن عَصَاكَ: و هر كه تو را عصيان كند»، همچنان كه در جمله اول هم نگفت: «فَمَن آمَنَ بِكَ: هر كه به تو ايمان آورد»، و يا «فَمَن أطَاعَكَ: هر كه تو را اطاعت كند»، و يا «فَمَن اتقَاكَ: هر كس كه از تو بپرهيزد»، و امثال آن.
پس معلوم مى شود كه مقصود از پيروى او، پيروى از دين و دستورات شرع او است - چه دستورات مربوط به اعتقادات و چه مربوط به اعمال - همچنان كه مقصود از عصيان او، ترك سيره و شريعت و دستورات اعتقادى و عملى اوست.
كأنّه خواسته است بگويد: هر كه در عمل به شريعت من و مشى بر طبق سيره من، مرا پيروى كند، او به من ملحق است و به منزله فرزندان من خواهد بود. و من اى خدا از تو مسألت مى دارم مرا و ايشان را از اين كه بت بپرستيم دور بدار. و هر كه مرا در عمل به شريعتم نافرمانى كند و يا در بعضى از آن ها عصيان بورزد، چه از فرزندانم باشد و چه غير ايشان، خدايا او را به من ملحق مفرما، و من از تو درخواست نمى كنم كه او را هم از شرك دور بدارى، بلكه او را به رحمت و مغفرت خودت مى سپارم.
از اين بيان چند نكته معلوم مى شود: يكى اين كه جمله «فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى وَ مَن عَصَانِى فَإنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»، تفسير جمله قبلى است كه عرض مى كرد: «وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَام». به اين معنا كه مراد از فرزندان را كه در آيه قبل بود، توسعه و تخصيص مى دهد.
فرزندان خود را به عموم پيروانش تفسير نموده، و فرزندان واقعى خود را به همان پيروان تخصيص زده و عاصيان ايشان را از فرزندى خود خارج مى كند.
و كوتاه سخن: ابراهيم «عليه السلام» پيروان بعدى خود را به خود ملحق مى سازد و عاصيان را هرچند كه از فرزندان واقعی اش باشند، به مغفرت و رحمت خدا مى سپارد. قرآن كريم هم اين معنا را در جاى ديگر گوشزد كرده و مى فرمايد: «إنَّ أولَى النَّاسِ بِإبرَاهِيمَ لِلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...».
اين توسعه و تضييق، و تعميم و تخصيص، از ابراهيم خليل «عليه السلام» نظير مطلبى است كه از مجموع گفته هاى او و پروردگارش - بنا به حكايت قرآن كريم - استفاده مى شود كه در سوره «بقره» عرض مى كند: «وَ ارزُق أهلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَن آمَنَ مِنهُم بِاللّهِ وَ اليَومَ الآخِرِ قاَلَ وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعَهُ قَلیلاً ثُمَّ اضطَرُّهُ إلَى عَذَابِ النَّارِ وَ بِئسَ المَصِير».
چون در اين آيه، نخست رزق را براى اهل مكه مسألت مى دارد و سپس همين مسألت خود را به مؤمنان ايشان اختصاص مى دهد، و خداى تعالى در پاسخش، همان درخواست را تعميم داده تا شامل كفار هم بشود.
ابراهيم «ع»، پيروى و تبعيت را ملاك انتساب افراد به خود دانست
نكته دومى كه ممكن است از كلام ابراهيم (عليه السلام) استفاده شود، اين است كه در باره پيروانش عرض كرد از: «من است»، و اما نسبت به آن ها كه عصيانش كنند، سكوت كرد. و اين خود ظهور دارد در اين كه خواسته است همه پيروانش را - كه تا آخر دهر بيايند - پسر خوانده خود كند، و همه آن هايى را كه نافرمانی اش كنند، بيگانه معرفى نمايد، هرچند كه از صلب خودش باشند. گو اين كه اين احتمال هم هست كه خواسته است متابعين خود را پسر خوانده خود معرفى نمايد و نسبت به عاصيان خود سكوت كرده، چون سكوت دلالت صريحى بر نفى ندارد.
و در صورتى كه آيه شريفه بر اين معنا دلالت داشته باشد، اشكالى از جهت عقل وجود ندارد. زيرا لازم نيست كه ولادت طبيعى ملاك در نَسَب از حيث نفى و اثبات باشد، و هيچ امتى را هم سراغ نداريم كه در اثبات و نفى نَسَب، تنها به مسأله ولادت طبيعى اكتفاء كنند،
بلكه تا آن جا كه تاريخ نشان مى دهد، لايزال در اين نسبت تصرف نموده، يك جا توسعه و جايى ديگر تضييق مى دهند. همچنان كه اسلام را هم مى بينيم كه در اين نسبت تصرفاتى كرده، پسر خوانده، زنازاده، فرزند كافر، و مرتد را نفى نموده، و گفته كه اينان فرزند نيستند.
و در مقابل، رضيع (بچه اى كه از زنى ديگر شير خورده) و متولد در بستر زناشویى - هرچند كه احتمال خلاف هم داشته باشد - را فرزند خوانده (با اين كه رضيع فرزند طبيعى نيست). و همچنين، در كلام مجيدش پسر نوح را رسما از پسرى نوح نفى كرده و فرموده: «انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح».
سوم اين كه: هرچند به طور صريح براى عاصيان خود طلب مغفرت و رحمت نكرد، و تنها در جمله «و من عصانى فانك غفور رحيم»، ايشان را در معرض مغفرت خداى قرار داد، وليكن كلامش بدون اشاره به اين جهت نيست كه رحمت الهى را جهت ايشان هم خواسته است.
آرى، درست است كه سيره و طريقه او آدمى را براى رحمت الهى و محفوظ ماندن از پرستش بت ها آماده مى سازد، ليكن چنان هم نيست كه هر كس طريقه او را پيش گيرد، معصوم و هر كس آن را ترك گويد، به كلى از رحمتش مأيوس شود. چون اين مقدار از گناه مانع شمول رحمت حق نمى شود، هرچند كه مقتضى آن هم نيست.
اين را هم مى دانيم كه مقصود از نافرمانى در جمله: «و من عصانى»، تنها شرك به خداى تعالى نيست تا با آيه «ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء» - كه درخواست آمرزش از شرك را بى فايده مى داند - منافات داشته باشد. اين حاصل آن نكاتى است كه دقت و تدبر در دو آيه كريمه آن را افاده مى كند، و با در نظر داشتن آن، ديگر جايى براى اشكال و جوابى كه مفسران در اين دو آيه آورده ،باقى نمى ماند، و بلكه اشكالى دور از ذوق سليم مى گردد.
آرى، مفسران دو اشكال در اين دو آيه كرده و جواب هايى از آن ها داده اند، كه با در نظر گرفتن چند نكته اى كه گفتيم، نه اشكال ها وارد است، و نه جواب ها جواب.
اشكال اول اين كه: ظاهر جمله: «و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام» اين است كه ابراهيم (عليه السلام) مصونيت از پرستش بت ها را، هم براى خود مسألت كرده و هم براى همه فرزندان خود. و اين، خود دعائى است غير مستجاب، زيرا قريش هم جزء فرزندان وى بودند و آنان اهل شرك و بت پرست بودند،
و چطور ممكن است پيغمبرى بزرگوار چون ابراهيم خليل (عليه السلام)، دعايى بكند كه مى داند غير مستجاب است؟ و يا چگونه ممكن است خداى سبحان چنين دعايى را با اي نكه لغو و بى معنا است، از او حكايت بكند، و اصلا آن را رد نفرمايد، با اين كه روش قرآن كريم، همواره چنين است كه سخن بيهوده و پيشنهادهاى لغو را رد مى كند؟ از اين هم كه بگذريم، مگر انبياء معصوم از هر گناه نيستند، و با داشتن چنين مقامى، ديگر چه معنا دارد كه مصونيت از كفر و پرستش بت ها را از خدا درخواست نمايد؟
آنگاه از آن جواب داده اند كه: مقصود از فرزندانى كه مى گوييم دعاى وى در حق آنان مستجاب نشد، فرزندان با واسطه آن جناب است، نه فرزندان خود او. چون دعاى آن جناب در حق فرزندان خودش، يعنى اسحاق و اسماعيل و غير آن دو مستجاب شد.
بعضى ديگر هم گفته اند: «مقصود فرزندانى است كه در هنگام اين درخواست موجود بوده اند و دعاى وى در حق ايشان مستجاب شد، چون همه آنان موحد بوده اند».
بعضى ديگر گفته اند: «چه عيب دارد كه منظور از فرزندان را، همه ذرّيه او بگيريم و بگوييم نسبت به بعضى مستجاب شد و نسبت به ديگران نشد».
بعضى ديگر، در بت پرستى فرزندان آن جناب توقف كرده اند:
يكى گفته: فرزندان مشرك او بت را نمى پرستيدند، بلكه آن ها را شفعاى درگاه خدا مى پنداشتند. بعضى ديگر گفته اند: آن ها «اوثان» را مى پرستيدند، نه «اصنام» را و اين دو با هم فرق دارند. صنم تمثال هاى مجسم است، و وثن تمثال هاى غير مجسم.
بعضى ديگر گفته اند: ايشان بت نمى پرستيدند، بلكه به خاطر اين كه دسترسى به خانه كعبه نداشتند، سنگى را نصب مى كردند و مى گفتند: خانه خدا هم از سنگ است، آن وقت دور آن طواف مى كرده اند، و آن سنگ را خانه دوار و قابل انتقال مى ناميدند.
ولى خواننده محترم به خوبى نسبت به سقوط و بى اعتبارى اين پاسخ ها واقف است. اما پاسخ اول و دوم براى اين كه خلاف ظاهر لفظ آيه است. چون كلمه «بنى»، همه فرزندان را شامل است. و اما وجه سوم آن نيز باطل است، زيرا اشكال در اين نبود كه چرا دعاى يك پيغمبر و يا بعضى از آن مستجاب نشده، چون ممكن است دعايى بر خلاف حكمت باشد. بلكه اشكال در اين بود كه حكايت و نقل گفتارهاى لغو و رد نكردن آن، دور از شأن قرآن كريم است.
بقيه وجوهى هم كه نقل كرديم، اشكالش اين است كه: ملاك گمراهى در عبادت اصنام، مسأله شركت در عبادت است، و اين عمل در همه فرض هايى كه نقل شد، موجود است. يعنى هم پرستش صنم شرك است، و هم پرستش وثن و هم طواف به دور سنگ. بعضى ديگر از اين اشكال كه چطور ابراهيم با داشتن مقام عصمت، درخواست دورى از شرك كرده، چنين جواب داده اند كه: مقصود ثبات در عصمت و دوام در آن است.
بعضى ديگر گفته اند: اين سؤال را از باب هضم نفس (و به اصطلاح فارسى شكسته نفسى) گفته است و خواسته است احتياج خود به فضل او را اظهار بدارد. بعضى ديگر گفته اند: منظور اين بوده كه از شرك خفى محفوظ باشد، نه شرك جلى، كه با مصونيت انبياء منافات دارد.
همه اين وجوه باطل است: اما اولى براى اين كه عصمت همان طور كه حدوثا در انبياء لازم است، بقاى آن نيز لازم است، و همان طور كه درخواست حدوث آن از انبياء صحيح نيست - چون تحصيل حاصل است - همچنين درخواست بقاى آن نيز صحيح نيست.
منشأ اشتباهى كه اين آقايان كرده اند، اين است كه پنداشته اند فيضى كه از ناحيه خداى مفيض به انبياى مستفيض مى رسد، از ملك خدا بيرون مى رود، و انبياء مالك مستقل آن مى شوند و چون مالك مى شوند، ديگر درخواست آن هم از كسى كه سابقا مالك بود، ولى فعلا مالك نيست، معنا ندارد.
و به عبارتى ديگر: وقتى خداى تعالى حدوث و يا بقاى چيزى را اراده كرد، آن چيز ديگر از آنچه كه هست، تغيير نمى پذيرد (و خلاصه از تحت سلطه خدا بيرون رفته) و خود او هم قادر بر تغيير آن نيست، و يا مشيتش بر تغيير آن تعلق نمى گيرد،
(و العياذ بالله خدا در باره آن، دستبند به دست خود زده است) و اين خطاى بزرگى است. بلكه هر گيرنده فيضى بعد از گرفتن فيض، باز هم به خداى مفيض محتاج است و احتياجش بعد از فيض، عين آن احتياجى است كه قبل از فيض داشت. همچنان كه ملك نسبت به آن فيض بعد از افاضه هم باقى است، و مالكيتش نسبت به آن بعد از دادن آن، عين آن مالكيتى است كه قبل از دادن و افاضه داشت، بدون اين كه ذره اى فرق كرده باشد، و قدرت و خواست خداى تعالى در باره آن هميشه على السويه است، هرچند كه بعد از افاضه و قضاء حتم، داده خود را پس نگيرد.
بنابراين، درخواست بنده مستفيض و سؤال او، اثر و خاصيت احتياج ذاتى او است، نه اثر نداشتن، تا بگويى با داشتن، ديگر سؤال معنا ندارد - دقت فرمائيد - ما در اين معنا مكرر پيرامون اين مسأله بحث هاى مفصلى كرده ايم.
و اما اين كه بعضى از ايشان در پاسخ از اشكال گفته اند: ابراهيم شكسته نفسى كرده، در جوابشان مى گوييم: شكسته نفسى در غير ضروريات عيبى ندارد، و اما در مسائل ضرورى درست نيست، و مثل اين می ماند كه كسى از باب شكسته نفسى بگويد: من انسان نيستم، و مقصودش هم اين نباشد كه من انسان كامل نيستم، بلكه اين باشد كه من اصلا از افراد اين نوع و اين ماهيت نيستم، و اين دروغ است. و به نظر آقايان كه عصمت را براى انبياء از امور ضرورى مى دانند، درخواستش همين حكم را دارد.
و اما پاسخ سوم و اين كه: منظور از درخواست مزبور مصونيت از شرك خفى بوده، در جوابش مى گوييم: شرك خفى به معناى ركون و توجه به غير خداست كه خود داراى مراتبى است، و شديدترين مراتب آن، شرك جلى كه ضلالت است، نه بقيه مراتب آن. و ما مى بينيم ابراهيم (عليه السلام) درخواست خود را چنين تعليل نموده كه: «انهن اضللن... : اين بت ها، بسيارى از مردم را گمراه كرده اند...».
از اين جا مى فهميم كه در خواستش مصونيت از شرك جلى و همان شركى بوده كه بسيارى از مردم به خاطر آن گمراه شده اند، نه شرك خفى و صرف ركون و توجه به غير خدا. مگر اين كه كسى ادعا كند كه مقصود از اصنام تنها بتها نيست، بلكه هر چيزی است كه جز خدا مورد توجه انسان قرار گيرد و مقصود از عبادت هم، پرستش نيست، بلكه صرف توجه و التفات است، كه اين هم ادعايى است بى دليل.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |