روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۲۶۶: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۲۶۶ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۲۶۶ منتقل کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۵۱
آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۴، كِتَابُ الدِّيَات
و روي عن عمرو بن ابي المقدام قال :
من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۲۶۵ | حدیث | من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۲۶۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۵ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۴۹۲
عمرو بن أبى المقدام گويد: من خود در مسجد الحرام شاهد بودم كه شخصى در هنگام طواف با صداى بلند منصور دوانيقى را مىخواند و ميگفت: اى امير مؤمنين اين دو نفر مرد (و آنان را نشان داد) شب هنگام در خانه برادرم را كوبيدهاند و او را از خانه بيرون كرده و بهمراه خود برده و او بمنزل باز نگشته است، و بخدا سوگند نمىدانم با او چه كردهاند، منصور از آن دو پرسيد: با او چه كرديد؟ گفتند: اى امير با او كلامى چند سخن گفتيم و او به منزل بازگشت، منصور گفت: فردا در همين مكان وقت نماز عصر نزد من آئيد، آنان وقت نماز عصر فرداى آن روز حاضر شدند، منصور به امام صادق عليه السّلام- در حالى كه او دست آن حضرت را گرفته بود- گفت: اى جعفر تو ميان اينان حكم كن، حضرت فرمود: تو خود ميان آنها داورى كن، منصور گفت: به حقّى كه بر تو دارم چارهاى نيست جز آنكه تو حكومت كنى، گويد: امام جعفر صادق عليه السّلام بيرون رفت و حصير نمازى براى او گستردند و بر آن نشست، سپس شاكى و دو تن مخاصمش آمدند و در مقابل آن حضرت نشستند، حضرت به مدّعى فرمود: حرف تو چيست؟ مرد گفت: يا ابن رسول اللَّه اين دو مرد در تاريكى شب آمدند و درب منزل برادرم را كوفتند و او را از منزل خارج نمودند و بخدا سوگند تاكنون به سوى ما بازنگشته است و نميدانم با او چه كردهاند، سپس حضرت از آن دو پرسيد: شما چه ميگوئيد؟ گفتند: يا ابن رسول اللَّه با او چند كلامى گفتگو كرديم و بعد او به خانه بازگشت، امام صادق عليه السّلام فرمود: اى غلام بنويس: بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: هر كس بهنگام شب در خانه كسى را بكوبد و او را از منزل خود بيرون كشد، وى ضامن تن اوست مگر اينكه شاهد آورد كه او را بمنزلش باز گردانيده است، اى غلام اين شخص را ببر و گردنش را بزن، مرد گفت: اى پسر پيغمبر خدا من او را نكشتم بلكه او را نگهداشتم و اين شخص آمد و با حربه بر او كوفت و او را بكشت، امام فرمود: من پسر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ميباشم و اى غلام اين ديگر را نيز ببر و سرش را از بدن جدا ساز، مرد گفت: يا ابن رسول اللَّه من او را زجركش نكردم بلكه يك ضربه باو زدم و او جان سپرد، پس حضرت اوّلى را فرمود: رفيقت را گردن بزن، و او ضارب را كشت، و فرمان داد خود او را نيز تازيانهاى چند بر تهىگاه و پهلويش زدند و بر كلاهش نوشتند «زندانى ابد و سالى پنجاه ضربه شلاق».