تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۳۱: تفاوت میان نسخهها
خط ۴۰: | خط ۴۰: | ||
<span id='link255'><span> | <span id='link255'><span> | ||
''' * ۲ - «رؤيا»، دارای حقیقت است:''' | |||
هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود، خواب هايى نديده باشد كه به پاره اى امور پنهانى و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده، از خير و شر، دلالت نكرده باشد. | هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود، خواب هايى نديده باشد كه به پاره اى امور پنهانى و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده، از خير و شر، دلالت نكرده باشد. |
نسخهٔ ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
گفتارى در چند فصل، پيرامون «رؤيا»
- ۱ - اعتناى مردم نسبت به رؤيا:
مردم از قديم الايام - كه نمى توان ابتداى تاريخش را به دست آورد - نسبت به امر رويا و خواب عنايت زيادى داشته اند و در هر قوم و مردمى، قوانين و موازين مختلفى براى تعبير خواب بوده، كه با آن قوانين، خواب ها را تعبير و رموز آن ها را كشف مى كرده اند و مشكلات اشارات آن ها را حل مى نموده اند، و در انتظار خير و شر و يا نفع و ضررى كه فالش را زده بودند، مى نشستند.
در قرآن كريم نيز، به امر خواب اعتناء شده، چنان كه رؤياى ابراهيم «عليه السّلام» را درباره فرزندش آورده، مى فرمايد: «بعد از آن كه با او به مِنا رسيد، گفت: اى پسرك من! در خواب مى بينم كه دارم تو را ذبح مى كنم، ببين تا نظرت در اين باره چيست؟ گفت: اى پدرم! به جاى آر آنچه كه مأمور شده اى... و ما ندايش كرديم كه اى ابراهيم! رؤياى خود را تصديق كردى».
و حكايت رؤياى يوسف «عليه السّلام» را نقل كرده، مى فرمايد: «زمانى كه يوسف به پدرش گفت: اى پدرم! در خواب ديدم يازده ستاره و شمس و قمر را كه دارند برايم سجده مى كنند».
و همچنين رؤياى دو رفيق زندانى يوسف «عليه السلام» را چنين حكايت مى كند كه: «يكى از آن دو گفت: در خواب مى بينم كه شراب مى گيرم، و ديگرى گفت: من در خواب مى بينم كه بالاى سرم نان حمل مى كنم و مرغان از آن مى خورند. ما را به تعبير آن خبر ده، كه ما تو را از نيكوكاران مى يابيم».
و رؤياى پادشاه مصر را حكايت نموده، مى فرمايد: «پادشاه گفت: من در خواب مى بينم هفت گاو فربه را كه هفت گاو لاغر، آن ها را مى خورند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى خشك ديگر، هان اى كرسى نشينان! نظر دهيد مرا در رؤيايم».
و نيز از خواب مادر موسى حكايت نموده، مى فرمايد: «و چون وحى كرديم به مادر تو، آنچه وحى شدنى است كه او را در صندوق بگذار و به دريا بينداز». چون در روايات آمده كه اين وحى، به صورت رؤيا بوده.
و نيز خواب هايى از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» حكايت كرده، مى فرمايد:
«زمانى كه خداوند ايشان را در عالَم رؤيا به تو اندك نشان داد، كه اگر ايشان را بسيار جلوه مى داد، هر آينه سست مى شديد و در اين كه به جنگشان اقدام بكنيد يا نه، نزاع مى كرديد».
و باز فرموده: «هر آينه خداوند صدق و حقيقت خواب رسولش را آشكار و محقق ساخت كه به زودى، إن شاء اللّه، به مسجدالحرام وارد مى شويد، در حالى كه ايمن باشيد و سرهايتان تراشيده باشد و تقصير كرده باشيد، و ترسى بر شما نباشد».
و نيز مى فرمايد: «ما خوابى كه به تو نشان داديم، قرارش نداديم، مگر فتنه و امتحان مردم».
از دليل نقلى هم تعداد زيادى روايت، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و امامان اهل بيت «عليهم السلام» رسيده، كه همه، اين معنا را تأييد مى كنند.
وليكن دانشمندان طبيعى اروپا، رؤيا را يك واقعيت خارجى نمى دانند، و برايش ارزش علمى قائل نيستند، كه درباره حقيقت و ارتباطش با حوادث خارجى بحث كنند،
مگر عده اى از روانشناسان ايشان كه به شأن آن اعتنا ورزيده، عليه دسته اول، به پاره اى از رؤياهاى صحيح استدلال كرده اند، كه از حوادث آينده و يا امور پنهانى، به طور شگفت آورى خبر داده، به طورى كه ممكن نيست بر اتفاق و صرف تصادف حمل نمود.
و اين گونه خواب ها، آن قدر زياد و به طرق معتبر نقل شده، كه ديگر نمى توان درباره آن ها ترديد كرد. و اين دسته، از اين گونه خواب ها كه گفتيم (به طور اعجاب آورى، از آينده و يا امور پنهانى خبر داده)، در كتب خود نقل كرده اند.
* ۲ - «رؤيا»، دارای حقیقت است:
هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود، خواب هايى نديده باشد كه به پاره اى امور پنهانى و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده، از خير و شر، دلالت نكرده باشد.
آرى، از هر كه بپرسى، يا خودش چنين رؤياهايى داشته، و يا از ديگران شنيده، و چنين امرى را نمى توان بر اتفاق حمل كرد و گفت كه: هيچ ارتباطى ميان آن ها و تعبيرشان نيست. مخصوصا خواب هاى صريحى كه احتياج به تعبير ندارد.
البته اين هم قابل انكار نيست كه رؤيا، امرى است ادراكى، كه قوّه خيال در آن مؤثّر و عامل است، و اين قوّه، از قواى فعالى است كه دائما مشغول كار است. بسيار مى شود كه عمل خود را از جهت اخبارى كه از ناحيه حس لامسه و يا سامعه و امثال آن وارد مى شودريال ادامه مى دهد. و بسيار هم مى شود كه صورت هايى بسيط و يا مركب، از صورت ها و يا معناهايى كه در خزينه خود دارد، گرفته و آن ها را تحليل مى كند.
مانند تفصيلى كه در صورت انسان تامّ الخلقه هست، گرفته به يك يك اعضاء، از قبيل سر و دست و پا و غير آن، تجزيه و تحليل مى كند، و يا بسائط را گرفته، تركيب مى نمايد. مثلا از اعضايى كه جدا جدا در خزينه خود دارد، انسانى مى سازد.
حال، بسيار مى شود كه آنچه تركيب كرده، با خارج مطابقت مى كند، و بسيار هم مى شود كه مطابقت نمى كند. مانند اين كه انسانى بى سر، و يا ده سر بسازد.
و كوتاه سخن اين كه: اسباب و عوامل خارجى كه محيط به بدن آدمى است، از قبيل حرارت و برودت و امثال آن، و همچنين عوامل داخلى كه بر آن عارض مى شود، از قبيل مرض و ناملايمات و انحرافات مزاج و پرى معده و خستگى و غير آن، همه در قوّه مخيله و در نتيجه در خواب ها، تأثير مى گذارد.
و لذا مى بينيم كسى كه (در بيدارى و يا در خواب) حرارت و يا برودت شديد در او اثر كرده، در خواب، آتشى شعله ور و يا برف و سرمايى شديد مشاهده مى كند. و كسى كه گرماى هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جارى ساخته، در خواب، حمام گرم و يا خزينه و يا ريزش باران را مى بيند. و نيز كسى كه مزاجش منحرف و يا دچار پرى معده شده، خواب هاى پريشانى مى بيند كه سر و ته نداشته، چيزى از آن نمى فهمد.
و همچنين اخلاق و سجاياى انسانى، تأثير شديدى در نوع تخيل آدمى دارد. كسى كه در بيدارى دچار عشق و محبت به شخصى شده و يا عملى را دوست مى دارد، به طورى كه هيچ گاه از ياد آن غافل نيست، او در خواب هم، همان شخص و همان چيز را مى بيند.
و شخص ضعيف النفسى كه در بيدارى، همواره دچار ترس و وحشت است، و اگر ناگهانى صدايى بشنود، هزار خيال كرده، امور هولناك بى نهايتى در نظرش مجسم مى شود، او در خواب هم، همين سنخ امور را مى بيند.
همچنين، خشم و عداوت و عجب و تكبر و طمع و نظائر اين ها، هر كدام آدمى را به تخيل صورت هاى متسلسلى مناسب و ملائم خود وا مى دارد، و كمتر كسى است كه يكى از اين سجاياى اخلاقى بر طبيعتش غالب نباشد.
و به همين جهت است كه اغلب رؤياها و خواب ها، از تخيلات نفسانى است كه يكى از آن اسباب، خارجى و يا داخلى طبيعى و يا داخلى اخلاقى، نفس را به تصوّر آن ها واداشته است و در حقيقت، نفس آدمى در اين خواب ها، همان كيفيت تأثير و نحوۀ عمل آن اسباب را در خودش حكايت مى كند، و بس، و آن خواب ها حقيقت ديگرى، غير اين حكايت ندارند.
اين است آن حقيقتى كه منكران واقعيت رؤيا را به انكار واداشته، و غير آنچه ما گفتيم ،دليل ديگرى نداشته و به غير شمردن عوامل مزبورى كه گفتيم (در قوه خيال آدمى اثر مى گذارند،) مطلب علمى ديگرى ندارند. و ما هم آن را، مسلّم مى دانيم.
منتهى چيزى كه هست، بايد به ايشان بگوييم: دليل مذكور، نمى تواند اثبات كند كه به طور كلى، هرچه رؤيا هست، از اين قبيل است و حقيقت و واقعيتى ندارد. بله، اين معنا را اثبات مى كند كه هر رؤيايى، حقيقت نيست، و اين، غير مدعاى ايشان است. مدعاى ايشان، اين است كه همه خواب ها، خالى از حقيقت است.
آرى، همان طور كه گفتيم، خواب هايى در اين ميان هست كه رؤياى صالح و صادق است و از حقایقى پرده بر مى دارد، كه هيچ راهى به انكار آن نيست، و نمى توانيم بگوييم هيچ گونه رابطه اى بين آن ها و بين حوادث خارجى و امورى كه كشف و پيش بينى شده، وجود ندارد.
پس از آنچه كه بيان شد، اين معنا روشن گرديد كه:
به طور كلى، هيچ يك از رؤياها خالى از حقيقت نيست. به اين معنا كه اين ادراكات گوناگونى كه در خواب بر نفس آدمى عارض مى شود و ما آن ها را رؤيا مى ناميم، ريشه ها و اسبابى دارند كه باعث پيدايش آن ها در نفس و ظهورشان در خيال مى شود، و وجود اين ادراكات، حكايت از تجسم آن اصول و اسبابى مى كند كه اصول و اسباب آن ها است.
بنابراين، صحيح است بگویيم: براى هر رؤيايى، تعبيرى هست، ليكن تعبير بعضى از آن ها، عوامل طبيعى و بدنى در حال خواب است، و تأويل بعضى ديگر، عوامل اخلاقى است. و بعضى ديگر، سبب هاى متفرقه اتفاقى است. مانند كسى كه در حال فكر در امرى به خواب مى رود و در خواب، رؤيايى مناسب آن مى بيند.
در آنچه گفته شد، هيچ حرف و بحثى نيست و همه درباره آن، متفق اند.
بحث و رد و قبولى كه هست، همه درباره رؤيايى است كه نه اسباب خارجى طبيعى دارد و نه ريشه اش، اسباب مزاجى و يا اتفاقى است، و نه مستند به اسباب داخلى و اخلاقى است، و در عين حال، با حوادث خارجى و حقائق كونى ارتباط هم دارد.
* خواب هاى راست و شرح عوالم سه گانه خواب و رؤيا
خواب هاى مورد بحث ، يعنى آنهايى كه با حوادث خارجى و مخصوصا حوادثى كه سابقه قبلى ندارند ارتباط دارد از آنجايى كه يكى از دو طرف ارتباط امرى است معدوم و نيامده از قبيل بخواب ديدن اينكه پس از مدتى چنين و چنان مى شود و عينا هم بشود اشكال شده است ، كه معنا ندارد ميان امرى وجودى (رويا) و امرى عدمى (حادثه نيامده ) ارتباط برقرار شود، و يا به عبارت ديگر معقول نيست ميان رويا و امرى كه بوسيله يكى از عوامل مذكور در قبل ، از حواس ظاهر و اخلاقيات و انحراف مزاج وارد بر نفس نشده ارتباط برقرار گردد.
مثلا شخصى بدون هيچ سابقه اى در خواب ببيند كه در فلان محل دفينه اى از طلا و نقره نهفته است و فلان خصوصيات را هم دارد و شكل و قيافه ظرف آن هم چنين و چنان است ، آنگاه از خواب برخاسته به آن نقطه برود و زمين را بكند، و دفينه را با عين آن خصوصيات پيدا كند، چون همانطور كه گفتيم معنا ندارد ميان نفس آدمى و امرى كه به تمام معنى از حواس ظاهرى و باطنى انسان غايب بوده ارتباط برقرار شود.
و بهمين جهت در جواب اين اشكال گفته اند: اين ارتباط از اين راه برقرار مى شود كه نفس شخص نائم ، نخست با سبب حادثه ارتباط پيدا مى كند، آن سببى كه فوق عالم طبيعت قرار دارد، و بعد از برقرار شدن ارتباط ميان نف س و آن سبب ، ارتباط ديگرى برقرار مى شود ميان آن و خود حادثه . توضيح اينكه عوالم سه گونه اند:
يكى عالم طبيعت كه عبارتست از عالم دنيا كه ما در آن زندگى مى كنيم و موجودات در آن صورتهايى مادى هستند، كه بر طبق نظام حركت و سكون و تغير و تبدل جريان مى يابد.
عالم دوم عالم مثال است كه ما فوق اين عالم قرار دارد، به اين معنا كه وجودش ما فوق وجود اين عالم است (نه اينكه فوق مكانى باشد) و در آن عالم نيز صور موجودات هست اما بدون ماده ، كه آنچه حادثه در اين عالم حادث مى شود از آن عالم نازل مى گردد و باز هم به آن عالم عود مى كند، و آن عالم نسبت به اين عالم و حوادث آن ، سمت عليت و سببيت را دارد.
عالم سوم عالم عقل است كه ما فوق عالم مثال است ، يعنى وجودش ما فوق آنست (نه جايش )، در آن عالم نيز حقايق اين عالم و كلياتش وجود دارد، اما بدون ماده طبيعى و بدون صورت مثالى ، كه آن عالم نسبت به عالم مثال نيز سمت عليت و سببيت را دارد. نفس آدمى بخاطر تجردش ، هم سنخيتى با عالم مثال دارد و هم با عالم عقل ، و وقتى انسان به خواب رفت و حواسش دست از كار كشيد، طبعا از امور طبيعى و خارجى منقطع شده متوجه به عالم مثال و عقل كه خود، هم سنخ آنها است مى شود، و در نتيجه پاره اى از حقايق آن عوالم را به مقدار استعداد و امكان مشاهده مى نمايد.
حال اگر نفس ، كامل و متمكن از درك مجردات عقلى بود، آن مجردات را درك نموده اسباب كاينات را آنطور كه هست يعنى بطور كليت و نوريت در پيش رويش حاضر مى سازد، و اگر آن مقدار كامل نبود كه بطور كليت و نوريت استحضار كند، به نحو حكايت خيالى و بصورتها و اشكالى جزئى و مادى كه با آنها مانوس است حكايت مى كند، آنطور كه خود ما در بيدارى ، مفهوم كلى سرعت را با تصوّر جسمى «سريع الحركه » حكايت مى كنيم ، و مفهوم كلى عظمت را به كوه ، و مفهوم رفعت و علو را به آسمان و اجرام آسمانى ، و شخص مكار را به روباه ، و حسود را به گرگ ، و شجاع را به شير، و همچنين غير اينها را بصورتهايى كه با آن مانوسيم تشبيه و حكايت و مجسم مى سازيم.
اين صورتى است كه نفس متمكن از ادراك مجردات آنطور كه هست بوده باشد و بتواند به آن عوالم ارتقاء يابد، و گرنه تنها از عالم طبيعت به عالم مثال ارتقاء يافته و چه بسا در آن عالم ، حوادث اين عالم را به مشاهده علل و اسبابش مشاهده نمايد بدون اينكه با تغيير و تبديل تصرفى در آن بكند.
و اينگونه مشاهدات نوعا براى نفوسى اتفاق مى افتد كه سليم و متخلق به صدق و صفا باشند، اين آن خوابهايى است كه در حكايت از حوادث ، صريح است.
و چه بسا كه نفس ، آنچه را كه در آن عوالم مشاهده مى كند با مثالهايى كه بدان مانوس است ممثل مى سازد،
مثلا ازدواج (آينده ) را بصورت جامه در تن كردن حكايت مى كند، و افتخار را بصورت تاج ، و علم را بصورت نور، و جهل را بصورت ظلمت ، و بى نامى و گوشه نشينى را بصورت مرگ مجسم مى سازد، و بسيار هم اتفاق مى افتد كه در آن عالم هر چه را مشاهده مى كنيم ، نفس ما منتقل به ضد آن مى شود، همچنانكه در بيدارى هم با شنيدن اسم ثروت به فقر، و با تصوّر آتش به يخ ، و از تصوّر حيات به تصوّر مرگ منتقل مى شويم ، و امثال اينها.
از جمله مثالهاى اين نوع خوابها، اين خوابيست كه نقل شده كه مردى در خواب ديد در دستش مهرى است كه با آن دهان و عورت مردم را مهرى مى كند، از ابن سيرين پرسيد، در جواب گفت : تو بزودى موذن مى شوى و در ماه رمضان مردم با صداى تو امساك مى كنند.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه خوابهاى راست در تقسيم اولى تقسيم مى شود به ، خوابهاى صريحى كه نفس نائم و صاحب رويا در آن هيچگونه تصرفى نكرده و قهرا و بدون هيچ زحمتى با تاءويل خود منطبق مى شود. و خوابهاى غير صريحى كه نفس صاحب خواب از جهت حكايت ، در آن تصرف كرده حالا يا به تمثيل و يا به انتقال از معناى خواب به چيزى كه مناسب آن و يا ضد آنست ، اين قسم رويا آن قسمى است كه محتاج به تعبير است تا متخصصى آن را به اصلش كه در رويا مشاهده شده برگرداند، مثلا تاجى را كه مى گويد در خواب ديده ام افتخار، و مرگ را به حيات ، و حيات را به فرج بعد از شدت ، و ظلمت را به جهل ، و حيرت را به بدبختى تعبير كند.
آنگاه قسم دوم به يك تقسيم ديگرى منقسم مى شود به دو قسم يكى آن خوابهايى است كه نفس صاحب خواب فقط يكبار در آن تصرف مى كند و از آنچه ديده به چيز ديگرى مناسب و يا ضد آن منتقل گشته و آنرا حكايت مى كند، و يا فوقش از آنهم به چيز ديگرى منتقل مى شود به طورى كه برگرداندن آن به اصل و ريشه اش دشوار نيست.
قسم دوم آن رويايى است كه نفس صاحبش به يك انتقال و دو انتقال اكتفا ننموده ، مثلا از آنچه ديده به ضدش منتقل شده ، و از آن ضد به مثل آن ضد و از مثل آن ضد به ضد آن مثل ، و همچنين بدون اينكه به حدى توقف كرده باشد انتقال بعد از انتقال و تصرف بعد از تصرف كرده ، بطورى كه ديگر مشكل است كه تعبيرگو بتواند روياى مزبور را به اصلش برگرداند، اينگونه خوابها را «اضغاث احلام » مى نامند، كه تعبير ندارد، براى اينكه يا دشوار است و يا ممكن نيست تعبيرش كرد.
از اينجا بخوبى روشن گرديد كه بطور كلى خوابها داراى سه قسم كلى هستند، يكى خوابهاى صريحى كه احتياجى به تعبير ندارد، يكى اضغاث احلام كه از جهت دشوارى و يا تعذر، تعبير ندارد و سوم خوابهايى كه نفس در آن با حكايت و تمثيل تصرف كرده ، اين قسم از خوابها است كه تعبير مى شود.
اين بود اجمال آنچه كه علماى روانشناس قديم درباره رويا گفته اند، و بحث بيش از اين و كامل آن موكول به كتبى است كه در اين باره تدوين يافته. يكجا مى فرمايد: «و هو الذى يتوفيكم بالليل » و در جاى ديگر مى فرمايد: «اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها الموت و يرسل الاخرى ».
و ظاهر اين دو آيه اين است كه نفوس در موقع خواب ، از بدن ها گرفته مى شوند و ديگر ارتباطى با حواس ظاهرى بدن ندارند، به نوعى به عالم ربوبى رجوع كرده و منتقل مى شوند كه بى شباهت به مرگ نيست.
خداى تعالى در كلام خود به هر سه قسم روياى مذكور اشاره كرده و از قسم اول ، روياى ابراهيم و روياى مادر موسى و پاره اى از روياهاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را آورده ، و به قسم دوم هم در جمله «اضغاث احلام » اشاره كرد، كه چنين روياهايى هم هست ، و از قسم سوم ، روياى يوسف و روياهاى دو رفيق زندانى او و روياى پادشاه مصر را كه هر سه در سوره يوسف آمده برشمرده است.
آيات ۱۱۱ - ۱۰۳، سوره يوسف
وَ مَا أَكثرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصت بِمُؤْمِنِينَ(۱۰۳) وَ مَا تَسئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِكرٌ لِّلْعَلَمِينَ(۱۰۴) وَ كَأَيِّن مِّنْ ءَايَةٍ فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيهَا وَ هُمْ عَنهَا مُعْرِضونَ(۱۰۵) وَ مَا يُؤْمِنُ أَكثرُهُم بِاللَّهِ إِلا وَ هُم مُّشرِكُونَ(۱۰۶) أَ فَأَمِنُوا أَن تَأْتِيهُمْ غَشِيَةٌ مِّنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيهُمُ الساعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ(۱۰۷) قُلْ هَذِهِ سبِيلى أَدْعُوا إِلى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنى وَ سبْحَنَ اللَّهِ وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشرِكِينَ(۱۰۸) وَ مَا أَرْسلْنَا مِن قَبْلِك إِلا رِجَالاً نُّوحِى إِلَيهِم مِّنْ أَهْلِ الْقُرَى أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فى الاَرْضِ فَيَنظرُوا كَيْف كانَ عَقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَ لَدَارُ الاَخِرَةِ خَيرٌ لِّلَّذِينَ اتَّقَوْا أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۱۰۹) حَتى إِذَا استَيْئَس الرُّسلُ وَ ظنُّوا أَنهُمْ قَدْ كذِبُوا جَاءَهُمْ نَصرُنَا فَنُجِّىَ مَن نَّشاءُ وَ لا يُرَدُّ بَأْسنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ(۱۱۰) لَقَدْ كانَ فى قَصصِهِمْ عِبرَةٌ لاُولى الاَلْبَبِ مَا كانَ حَدِيثاً يُفْترَى وَ لَكن تَصدِيقَ الَّذِى بَينَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ كلِّ شىْءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ(۱۱۱)
وبيشتر مردم هر چند تو حرص بورزى ايمان نخواهند آورد(۱۰۳) تو براى پيغمبرى از آنان مزدى نمى خواهى ، كه آن جز يادآورى براى جهانيان نيست (۱۰۴) چه بسيار آيه ها و نشانه ها در آسمان و زمين هست كه بر آن مى گذرند، و از آن روى گرداندند (۱۰۵)
و بيشترشان به خدا ايمان نيارند، جز اينكه مشرك باشند(۱۰۶) مگر ايمن شده اند كه پوششى از عذاب خدا به ايشان برسد، يا قيامت ناگهان و در حالى كه خبر ندارند بر آنان درآيد؟(۱۰۷) بگو راه من اين است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همه مردم را بسوى خدا مى خوانيم ، خداى يكتا منزّه است ، و من از مشركان نيستم (۱۰۸) پيش از تو نفرستاده ايم مگر مردانى از اهل دهكده ها را كه به آنها وحى مى كرده ايم چرا در اين سرزمين نمى گردند تا بنگرند سرانجام كسانى كه پيش از آنان بوده اند، چسان بوده است ؟ و، سراى آخرت براى كسانى كه پرهيزگارى كرده اند بهتر است ، چرا تعقل نمى كنند؟(۱۰۹) (پيامبران به دعوت خود و دشمنان به مخالفت خود همچنان ادامه دادند) تا رسولان ماءيوس شدند و گمان كردند كه (حتى گروه اندك مومنان ) به آنها دروغ گفته اند، در اين هنگام يارى ما فرا رسيد، پس هر كس را كه خواستيم نجات داديم ، و عذاب ما از قوم زيانكار بازگردانده نمى شود(۱۱۰) در سرگذشت آنان براى صاحبان خرد عبرتى هست ، اين سخنى نيست كه ساخته باشند بلكه تصديق كتابيست كه پيش از آن بوده و توضيح همه چيز است ، با هدايت و رحمتى براى گروهى كه ايمان دارند(۱۱۱)
اين آيات ، خاتمه سوره يوسف است ، و در آن اين معنا را خاطرنشان مى سازد كه ايمان كامل كه همان توحيد خالص باشد مقام عزيز، و فضيلت كميابى است كه جز تعداد اندكى از مردم به آن نمى رسند، و اما اكثر مردم ايمان آور نيستند، هر چند كه تو (رسول خدا) به ايمان ايشان حريص باشى و همه طاقت و توان خود را صرف كنى .
و آن اقليتى هم كه ايمان مى آورند، ايمانشان آميخته به شرك است ، پس براى ايمان محض و توحيد خالص باقى نمى ماند مگر تعداد اندكى از مردم.
و اين توحيد خالص همان راهى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و همچنين پيروانش با بصيرت بدان دعوت مى كردند، و خدا هم ناصر او و نجات دهنده مؤ منين پيرو او از مهالك است ، و از مهالكى كه توحيد و ايمانشان را تهديد مى كند و از عذاب استيصال و ريشه كنى كه (وعده داده بود) بزودى گريبانگير مشركين شده مستاصل و منقرضشان مى كند، نجاتشان مى دهد همچنانكه سنت خدا درباره انبياى گذشته اش هم بطورى كه از داستانهايش برمى آيد چنين بوده است.
و در داستانهاى ايشان عبرت ، بيان حقيقت ، و هدايت و رحمت است براى مؤ منين .
«وَ مَا أَكثرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصت بِمُؤْمِنِينَ»:
زيرا مگر غير اين است كه وضع بيشتر مردم بخاطر افتادنشان به روى جيفه دنيا و دلدادگيشان به زينت هاى آن و از ياد بردنشان آن وديعه ها را كه خدا در فطرتشان قرار داده از قبيل علم به خدا و آيات او، چنين است كه به خدا ايمان نياورند هر چند اى رسول گرامى من ، حرص و پافشارى به خرج دهى ، و دوست بدارى كه ايمان بياورند، (دليل بر اين معنايى كه براى آيه كرديم آيات بعدى است).
«وَ مَا تَسئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِكرٌ لِّلْعَالَمِينَ»:
«واو»، در اول اين آيه واو حاليه است كه چنين معنايى به آيه مى دهد: ايشان ايمان آور نيستند با اينكه تو از ايشان در برابر ايمانشان و يا در برابر اين قرآن كه بر تو نازل شده و دارى برايشان تلاوت مى كنى اجر و مزدى طلب نكرده اى ، تا بگوييم غرامت و ضرر مالى ايشان را از ايمان آوردن جلوگيرى مى كند، و علاقه اى كه به مال خود دارند نمى گذارد آنرا در قبول دعوت تو و ايمان به آن خرج كنند، و اينكه فرمود: «ان هو الا ذكر للعالمين » بيان شاءن واقعى قرآن است.
مى خواهد بفرمايد: قرآن محضا و فقط مايه تذكر عالميان است ، كه بوسيله آن بياد مى آورند آنچه را كه خداوند در دلهاى جماعات بشرى به وديعه سپرده از قبيل علم به خدا و آيات او، پس قرآن چيزى جز ذكر نيست ، بوسيله آن متذكر چيرهايى مى شوند كه غفلت و اعراض از يادشان برده ، آرى قرآن از كالاهايى نيست كه بوسيله آن مال به دست آورند و يا به عزّت و جاه و امثال آن برسند.
«وَ كَأَيِّن مِّنْ ءَايَةٍ فى السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيهَا وَ هُمْ عَنهَا مُعْرِضونَ»:
واوى كه در اول اين آيه است حاليه است ، و احتمال هم دارد استينافيه باشد و جمله را جمله اى ابتدائى بسازد، و «مرور بر هر چيز» به معناى رسيدن به آن و گذشتن از آن و رسيدن به موجود بعدى آن است ، بنابراين مرور به آيات آسمانى و زمينى به معناى مشاهده يكى پس از ديگرى آنها است.
و معناى آيه اين است كه بر سر راه زندگى بشر آيات بسيارى آسمانى و زمينى وجود دارد كه با وجود خود و نظام بديعى كه در آنها جارى است دلالت بر توحيد پروردگارشان مى كند، و اين مردم اين آيات را يكى پس از ديگرى مى بينند، و ديدن آنها برايشان مكرر است ، و در عين حال از آنها اعراض نموده متنبه نمى شوند.
اشاره اى به دلالت جمله : «يمرّون عليها» بر حركت زمين
و اگر جمله «يمرون عليها» را حمل بر تصريح (و مرور معمولى ) كنيم ، نه كنايه از ديدن و اعراض كردن ، در آنصورت جمله مذكور از ادله فرضيه هيئت جديد خواهد شد، كه مى گويد:
مى گويد: زمين داراى حركت وضعى و انتقالى است ، زيرا از آن استفاده مى شود كه بشر بوسيله حركت انتقالى و وضعى زمين از اجرام آسمانى عبور مى كند و مى گذرد، نه آن طور كه حس ما مى پندارد كه زمين ما ايستاده و اجرام بر ما مى گذرند.
«وَ مَا يُؤْمِنُ أَكثرُهُم بِاللَّهِ إِلا وَ هُم مُّشرِكُونَ»:
ضمير در «اكثرهم » به «ناس » برمى گردد، به اعتبار ايمانشان ، به اين معنا كه اكثر مردم ايمان آور نيستند هر چند تو از ايشان مزدى نخواهى ، و هر چند بر آيات آسمانى و زمينى با همه زياديش مرور كنند، و آنهايى كه از ايشان ايمان آوردند (كه همان اقليت باشند) اكثر ايشان ايمانشان آميخته به شرك است .
توضيحى در مورد نسبى بودن ايمان و شرك، و امكان اجتماع بعض مراتب آن دو با هم
و اگر بپرسى چگونه ممكن است آدمى در آن واحد، هم متلبس به ايمان باشد و هم به شرك ، با اينكه ايمان و شرك دو معناى مقابل همند كه در محل واحد جمع نمى شوند؟
جواب مى گوييم : اين اجتماع ، نظير اجتماع اعتقادات متناقض و اخلاقيات متضاد است ، و از اين نظر ممكن است كه اينگونه امور از معانى اى باشند كه فى نفسه قابل شدت و ضعفند، و مانند دورى و نزديكى ، به اضافه و نسبت مختلف مى شوند، مثلا «قرب » و «بعد» اگر مطلق و بدون اضافه لحاظ شود هرگز در محل واحد جمع نمى شوند، ولى اگر نسبى و اضافى لحاظ شوند، ممكن است در محل واحد جمع شوند، و با هم مطابقت داشته باشند، مثلا درباره مكه ، هم دورى صادق است و هم نزديكى ، دورى از شام ، و نزديكى به مدينه ، همچنين اگر مكه با مدينه مقايسه شود از شام دور هست ، ولى اگر با بغداد مقايسه شود به شام نزديك خواهد بود.
ايمان به خدا و شرك به او هم - كه حقيقتشان عبارتست از تعلق و بستگى قلب به خضوع و در برابر خدا يعنى ذات واجب الوجود و بستگى آن بغير او از چيرهايى كه مالك خود و چيز ديگرى نيستند مگر به اذن خدا، - دو مطلب اضافى هستند كه به اختلاف نسبت و اضافه ، مختلف مى شوند.
(آرى اگر ايمان به خدا و شرك به او را دو نقطه صرف و بى نهايت تصوّر كنيم در بين اين دو نقطه فاصله زيادى است كه راهروانى در بين آن دو هر يك در يك نقطه قرار دارند) پس همانطور كه ممكن است دل آدمى يكسره بستگى به زندگى دنياى فانى و زينت هاى باطل آن پيدا كرده و بكلى هر حق و حقيقتى را فراموش كند، و نيز ممكن است مانند مخلصين از اولياى خدا از هر چيز كه دل را مشغول از خداى سبحان مى سازد منقطع گشته به تمام معنا و با تمامى دل متوجه خدا شده لحظه اى از او غافل نشود و در ذات و صفات خود جز به او آرام نگيرد و جز آنچه او مى خواهد نخواهد. همچنين ممكن است سهمى از آن و سهمى از اين را با هم داشته باشد،
زيرا (همان طورى كه گفته شد) ميان اين دو نقطه منزلهاى بسيارى است كه از جهت نزديكى و دورى به يكى از آن دو مختلفند، و همين مراتب است كه دو طرف را به نحوى از اجتماع ، يكجا جمع مى كند، و (راهروان در اين مراتب كم و يا بيش ، سهمى از ايمان و سهمى از شرك را دارند).
از جمله ادله بر اين مدعا اخلاق و صفاتيست كه در باطن دلها جايگزين است و آدمى را بخلاف آنچه كه از حق و باطل معتقد شده دعوت مى كند، و در اعمال صادره از او اثر مى گذارد، و لذا مى بينيم فلان شخص ادعاى ايمان به خدا مى كند و در عين حال بند بند بدنش از ترس مصيبتى كه ممكن است روى بياورد مى لرزد، و حال آنكه متوجه اين معنا هست كه هيچ كس هيچ حول و قوه اى جز بوسيله خدا ندارد.
و نيز مى بينيم فلان آقا كه ادعاى ايمان به خدا مى كند و با اينكه به راستى ايمان دارد به اينكه : «ان العزه للّه جميعا - عزّت همه اش مال خداست » مع ذلك اين در و آن در مى زند، و با اينكه ايمان دارد كه خدا ضامن روزى است با اين حال در خانه هر كس و ناكس را مى كوبد، ايمان دارد كه پروردگارش به آنچه كه در دل نهفته دارد عالم است ؟ و به آنچه كه مى گويد شنواست و به آنچه كه مى كند بصير است ، و بر او هيچ چيز نه در آسمانها و نه در زمين پوشيده نيست ، اما در عين حال همين پروردگار را معصيت نموده حيا نمى كند و همچنين.
پس مراد از شرك در آيه مورد بحث بعضى از مراتب شرك است ، كه با بعضى از مراتب ايمان جمع مى شود، و در اصطلاح فن اخلاق آنرا شرك خفى مى گويند.
بنابراين اينكه بعضى ها گفته اند: مراد از مشركين در آيه ، مشركين مكه هستند صحيح نيست ، و همچنين اينكه عده اى ديگر گفته اند: مراد از آنان ، منافقين هستند، زيرا صاحب اين دو قول اطلاق آيه را بدون هيچ دليلى از خود آيه مقيد نموده اند.
«أَ فَأَمِنُوا أَن تَأْتِيهُمْ غَاشِيَةٌ مِّنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيهُمُ الساعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ»:
غاشيه صفتى است كه در جاى موصوف حذف شده نشسته است ، چون كلمه «عذاب » دلالت بر آن حذف شده مى كرده ، و تقدير كلام چنين است : «تاتيهم عقوبه غاشيه - آيا ايمن اند از اينكه عقوبتى از عذاب خدا به ايشان برسد كه ايشان را فرا گيرد و احاطه كند؟».
كلمه «بغته » به معناى فجاه و ناگهانى است ، و جمله «و هم لا يشعرون » حال از ضمير جمع است ، يعنى قيامت بناگهانى بيايد در حالى كه ايشان از آمدنش خبر نداشته باشند، چون آمدن قيامت مسبوق به علامتى كه وقت آنرا تعيين كند نيست.
استفهامى كه در آيه است استفهام تعجب است ، و معنايش اين است كه امر ايشان در اعراضشان از آيات آسمان و زمين و عدم اخلاصشان نسبت به ايمان به خدا و اصرارشان در غفلت ، بسيار عجيب است ، مگر اينها ايمنند از اينكه عذاب خدا بناگهانى احاطه شان كند؟.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |