تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۳۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
* ۲ - ثنای خداوند بر يوسف «ع»، و مقام معنوی او:
خداوند يوسف «عليه السّلام» را از «مُخلَصين» و «صدّيقين» و «محسنين» خوانده، و به او حكم و علم داده و تأويل احاديثش آموخته، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته.
(اين ها، آن ثناهايى بود كه در سوره «يوسف» بر او كرده)، و در سوره «انعام»، آن جا كه بر آل نوح و ابراهيم «عليه السّلام» ثنا گفته، او را نيز در زمره ايشان اسم برده.
* ۳ - داستان يوسف «ع»، از نظر تورات:
توراتى كه فعلا در دست است، درباره يوسف «عليه السّلام» مى گويد: فرزندان يعقوب، دوازده تن بودند كه «راوبين»، پسر بزرگتر يعقوب و «شمعون» و «لاوى» و «يهودا» و «يساكر» و «زنولون»، از يك همسرش به نام «ليئه» به دنيا آمدند.
و يوسف و بنيامين، از همسر ديگرش «راحيل»، و «دان» و «نفتالى» از «بلهه» كنيز راحيل، و «جاد» و «اشير» از «زلفه»، كنيز ليئه به دنيا آمدند.
اين ها، آن فرزندان يعقوب بودند كه در «فدان آرام»، از وى متولد شدند.
تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيد و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه، دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمت هاى نارواى ايشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائيل (يعقوب)، يوسف را بيشتر از ساير فرزندان دوست مى داشت. چون او فرزند دوران پيری اش بود.
لذا براى خصوص او، پيراهنى رنگارنگ تهيه كرد. وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشان يوسف را بيشتر از همه فرزندانش دوست مى دارد، به همين جهت با او دشمن شدند، به حدّى كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند.
يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد، بغض و كينه ايشان بيشتر شد. يوسف به ايشان گفت: گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام، بشنويد. اينك در ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاى شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند.
برادران گفتند: نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى، آتش خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اين چنين تعريف كرد كه:
من بار ديگر خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند. اين خواب را براى پدر نيز تعريف كرد. پدر به او پرخاش كرد و گفت: اين خواب چيست كه ديده اى، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضيه را به خاطر سپرد.
مدتى گذشت، تا اين كه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر، به «شكيم» رفتند. اسرائيل به يوسف گفت: برادرانت رفته اند به شكيم، يا نه؟ گفت: آرى، رفته اند. گفت: پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم.
يوسف گفت: اينك حاضرم. گفت: برو ببين برادرانت و گوسفندان سالم اند، يا نه، خبرشان را برايم بياور. او را از دره «حبرون» فرستاد و يوسف به شكيم آمد. در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديد كه او، راه را گُم كرده است.
از او پرسيد: در جستجوى چه هستى؟ گفت برادرانم، آيا مى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت: اين جا بودند، رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مى گفتند: برويم «دوثان». يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آن جا يافت.
وقتى از دور او را ديدند، هنوز به ايشان نرسيده، ايشان درباره از بين بردنش، با هم گفتگو كردند. يكى گفت: اين، همان صاحب خواب ها است كه مى آيد، بياييد به قتلش برسانيم، و در يكى از اين چاه ها بيفكنيم، آنگاه مى گوييم: حيوانى زشت و وحشى او را دريد. آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟
«راوبين»، اين حرف را شنيد و تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد. لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود را به خون او نيالاييد، بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست، بيندازيد و دستى هم (براى زدنش) به سوى او دراز نكنيد. منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند، بعدا او به پدر خبر دهد، بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتى يوسف رسيد، او را برهنه كرده، پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده، در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود. آنگاه نشستند تا غذا بخورند. در ضمن، نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان، از طرف جلعاد مى آيد، كه شترانشان، بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آن جا بار بيندازند.
يهودا به برادران گفت: براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم و خونش را پنهان بداريم، بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را به خونش نيالاييم. زيرا هرچه باشد، برادر ما و پاره تن ما است. برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند.
در اين بين، مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده، به مبلغ بيست درهم نقره، به اسماعيليان فروختند. اسماعيليان، يوسف را به مصر آوردند. سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد)، ديد اثرى از يوسف در چاه نيست. جامه خود را در تن دريده، به سوى برادران بازگشت و گفت: اين بچه پيدايش نيست، كجا به سراغش بروم؟
برادران، پيراهن يوسف را برداشته، بز نرى كشته، پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن خون آلود را براى پدر آورده، گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم، ببين آيا پيراهن فرزندت يوسف است، يا نه؟
او هم تحقيق كرد و گفت: پيراهن فرزندم يوسف است، كه حيوانى وحشى و درنده، او را دريده و خورده است. آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد و روزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست. همگى پسران و دختران، هرچه خواستند او را از عزا درآورند، قبول نكرد و گفت: براى پسر خود، تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم.
تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند در آن جا، فوطيفار، خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردى مصرى بود، او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف بود، از هر ورطه نجات مى يافت، و او در منزل آقاى مصری اش، به زندگى پرداخت.
و چون ربّ با او بود، هر كارى كه او مى كرد، خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد. به همين جهت، وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد. در نتيجه، او را سرپرست خانه خود كرد و هرچه داشت، به او واگذار نمود، و از روزى كه او را موكل به امور خانه خود ساخت، ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود. و اين بركت پروردگار، شامل همه مايملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده. از همين جهت، هرچه داشت، به دست يوسف سپرد و به هيچ كارى كار نداشت. تنها غذا مى خورد و پى كار خود مى رفت.
تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد:
يوسف، جوانى زيبا و نيكو منظر بود. همسر سيدش، چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: بايد با من بخوابى. يوسف امتناع ورزيد و بدو گفت: آقاى من (آن قدر مرا امين خود دانسته كه) با بودن من، از هيچ چيز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغ نداشته. چون تو ناموس اویى، با اين حال، من با چنين شر بزرگى چه كنم، آيا خدای را گناه كنم؟ اين ماجرا همه روزه ادامه داشت. او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش بخوابد و با او بياميزد، و اين انكار مى ورزيد.
آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود. ناگهان همسر سيدش، جامه او را گرفت، در حالى كه مى گفت: بايد با من بخوابى. يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و خود گريخت.
همسر آقايش، وقتى ديد او گريخت، اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مرد عبرانى را به خانه راه داده، كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت، همين كه من صداى خود را به فرياد بلند كردم، او جامه اش را در دست من گذاشت و گريخت.
آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت، تا شوهرش به خانه آمد و با او در ميان نهاد، و گفت: اين غلام عبرانى، به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا كه فريادم را بلند كردم، جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا به فرار گذاشت.
همسر زن، وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده، خشمگين گشته، يوسف را گرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آن جا بودند، زندانى نمود و يوسف همچنان در زندان بماند.
وليكن ربّ كه همواره با يوسف بود، لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد. به همين جهت، رئيس زندان امور تمامى زندانيان را به دست يوسف سپرد. هرچه مى كردند، با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقت خود يوسف مى كرد، و رئيس زندان، هيچ مداخله اى نمى نمود. چون ربّ با او بود و هرچه او مى كرد، رب به ثمرش مى رساند.
تورات، سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خواب هايشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد، كه خلاصه اش، اين است كه:
يكى از آن دو، رئيس ساقيان فرعون، و ديگرى رئيس نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى، نزد يوسف زندانى شده بودند. رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانى كه بالاى سر دارد، مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند.
يوسف، رؤياى اولى را چنين تعبير كرد كه: دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره رؤياى دومى گفت كه: به دار آويخته گشته، مرغان از گوشتش مى خورند. آنگاه به ساقى گفت: مرا نزد فرعون يادآورى و سفارش كن، تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم، اما شيطان اين معنا را از ياد ساقى برد.
سپس مى گويد: بعد از دو سال، فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر، از نهر بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب، كه بر لب آب ايستاده بودند، آن گاوهاى چاق را خوردند. فرعون از خواب برخاسته، دوباره به خواب رفت و در خواب، هفت سنبله سبز و چاق و خرّم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سرِ آن ها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريك، سنبله هاى چاق را خوردند. اين بار، فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حكماى آن ديار را جمع نموده، داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند تعبير كنند.
در اين موقع، رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد. داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده بود، براى فرعون شرح داد. فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند. وقتى او را آوردند، هر دو خواب خود را برايش گفته، تعبير خواست.
يوسف گفت: هر دو خواب فرعون، يكى است. خدا آنچه را كه مى خواهد بكند، به فرعون خبر داده. هفت گاو زيبا در خواب اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم، يك خواب است و تعبيرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز، هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده، هفت سال قحطى است.
اين است تعبير آنچه كه فرعون مى گويد، خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند. هفت سال آينده سال هاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمين هاى مصر است. آنگاه هفت سال مى آيد كه سال هاى گرسنگى است. سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده، گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفت سال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود. و اما اين كه فرعون اين مطلب را دو نوبت در خواب ديد، براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آن را پيش خواهد آورد.
حالا فرعون بايد نيك بنگرد. مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين سرزمين سازد.
آرى، فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مأمورانى بر همه شهرستان ها بگمارد تا خمس غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخى جمع نموده، انبار كند. البته غله هر شهرى را در همان شهر، زيرّ نظر خود فرعون انبار كنند، و آن را محافظت نمايند، تا ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين در سال هاى قحطى، تا اين سرزمين از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش، اين است:
فرعون از گفتار يوسف خوشش آمد، و از تعبيرى كه كرد، تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع شؤون به او سپرد، و مُهر و نگين خود را هم، به عنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان نازك در تنش كرده، طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده، فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم). پس از آن، يوسف مشغول تدبير امور در سال هاى فراخى و سال هاى قحطى شده، مملكت را به بهترين وجهى اداره نمود.
و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش، اين است كه:
وقتى دامنه قحطى به سرزمين كنعان كشيد، يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا به سوى سرزمين مصر سرازير شده، از آن جا طعامى خريدارى كنند. فرزندان، داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند. يوسف ايشان را شناخت، ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت و پرسيد: از كجا آمده ايد؟
گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم، تا طعامى بخريم. يوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد. گفتند: ما همه فرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند،
و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقود شده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده، و مابقى الآن در حضور توايم، و ما همه مردمى امين هستيم، كه نه شرّى مى شناسيم و نه فسادى.
يوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم، و شما را رها نمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد. آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد، تصديق نمایيم. فرزندان يعقوب، سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده، از ميان ايشان شمعون را گرفته، در پيش روى ايشان، كُنده و زنجير كرد و در زندان نگه داشت، سپس به بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند.
يوسف دستور داد تا خرجين هايشان را پُر از گندم نموده، پول هر كدامشان را هم در خرجينش گذاشتند. فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته، جريان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت: شما مى خواهيد فرزندان مرا نابود كنيد. يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است؟ چنين چيزى ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داريم؟ گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت: آيا پدرتان زنده است؟ آيا برادر ديگرى هم داريد؟ ما هم ناگزير جواب داديم، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داريم، او را از ما مطالبه مى كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت، تا آن كه «يهودا» به پدر ميثاقى سپرد كه بنيامين را سالم برايش برگرداند. در اين موقع، يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و دستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز، براى عزيز مصر برده و هميان هاى پول را هم كه او برگردانيده، دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتى وارد مصر شدند، وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند: پول هايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند، باز پس آورده و هديه اى هم كه براى او آورده بودند، تقديم داشتند. وكيل يوسف به ايشان خوشامد گفت و احترام كرد و پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد. شمعون را هم آزاد نمود. آنگاه همگى ايشان را نزد يوسف برد. ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند.
يوسف خوشامدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد. فرزندان يعقوب، بنيامين، برادر كوچك خود را پيش بردند. او بنيامين را احترام و دعا كرد. سپس دستور غذا داد. سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى هم براى كسانى كه از مصريان حاضر بودند، انداختند.
آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خرجين هاى ايشان را پُر از گندم كنند و هديه ايشان را هم در خرجين هايشان بگذارند، و طاس عزيز مصر را در خرجين برادر كوچكترشان جاى دهند. وكيل يوسف نيز چنين كرد. وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار كرده، برگشتند.
همين كه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكيل يوسف، از عقب رسيد و گفت: عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم، شما در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد و فال مى زند، دزديديد.
فرزندان يعقوب، از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اين گونه اعمال، ما همان ها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعان داخل خرجين هاى خود ديديم، دوباره برايتان آورديم. آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى تو، طلا و يا نقره بدزديم؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد، او را بكشيد، و خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود.
وكيل يوسف، به همين معنا رضايت داد، به بازجویى خرجين ها پرداخت، و بار يك يك ايشان را، از الاغ پایين آورده، باز نمود و مشغول تفتيش و بازجویى شد. البته او، خرجين برادر بزرگ و سپس ساير برادران را بازجویى كرد و در آخر، خرجين بنيامين را تفتيش كرد و طاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خرجين بنيامين بيرون آمد، لباس هاى خود را در تن دريده، به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آور، عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشان مى باريد.
يوسف گفت: حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايم، بازداشت كنيم. شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر باز گرديد.
يهودا، نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم كن. آنگاه داستان پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه پدر از دادن او خوددارى مى كرد و به هيچ وجه حاضر نمى شد، تا آن كه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم، و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين، اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم. پدر ما هم پيرى سالخورده است، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم، در جا سكته مى كند. آنگاه پيشنهاد كرد كه يكى از ما را به جاى او نگه دار و او را آزاد كن، تا بدين وسيله چشم پيرمردى را كه با فرزندش انس گرفته، پيرمردى كه چندى قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود، از دست داده، روشن كنى.
تورات مى گويد: يوسف در اين جا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضران نگه دارد. فرياد زد كه: تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند. وقتى جز برادران كسى نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود، سر داده گفت: من يوسفم، آيا پدرم هنوز زنده است؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند، چون از او به وحشت افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت: نزديك من بياييد. مجددا گفت: من برادر شما يوسفم و همانم كه به مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد، تأسف مخوريد و رنجيده خاطر نگرديد. چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدين جا بيايم.
آرى، خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد. لذا مرا جلوتر بدين جا فرستاد. آرى، دو سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج سال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمين نگه دارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند. پس شما مرا بدين جا نفرستاده ايد، بلكه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام كشور مصر نمود.
اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد: پسرت يوسف چنين مى گويد كه: به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين «جاسان»، منزل گزين تا به من نزديك باشى. فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگی ات را در آن جا مى پردازم. چون پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم. پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشويد. و شما و برادرم اينك با چشم هاى خود مى بينيد كه اين دهان من است، كه با شما صحبت مى كند. پس به اين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد، به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان منتقل سازيد.
آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد. بنيامين هم در حالى كه دست به گردن يوسف انداخته بود، به گريه در آمد. يوسف همه برادران را بوسيد و به حال همه گريه كرد.
تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش، اين است كه:
يوسف، براى برادران، به بهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده، فرزندان يعقوب نزد پدر آمده، او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند. يعقوب خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند.
وقتى به سرزمين جاسان - از آبادى هاى مصر - رسيدند، يوسف از مقرّ حكومت خود سوار شده، به استقبالشان آمد. وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند. با يكديگر معانقه نموده، گريه اى طولانى كردند. آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آن جا منزل داد.
فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و حاصل خيزترين نقاط، مِلكى در اختيار ايشان گذاشت، و مادامى كه قحطى بود، يوسف مخارجشان را مى پرداخت، و يعقوب بعد از ديدار يوسف، هفده سال در مصر زندگى كرد.
اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسف نقل كرده، و در مقابلش، قرآن كريم نيز آورده، و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه كرديم، مگر پاره اى از آن را كه مورد حاجت بود، به عين عبارت تورات آورديم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |