تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۱۰: تفاوت میان نسخهها
برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
||
خط ۲۰۰: | خط ۲۰۰: | ||
==اشاره به موضوع تزویج بعضی از نباتات، با بعضی دیگر== | ==اشاره به موضوع تزویج بعضی از نباتات، با بعضی دیگر== | ||
«''' | «'''سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنبِت الاَرْضُ وَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ'''»: | ||
اين آيه، تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند. چون قبلا متذكر شد كه «شكر» او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزق ها، از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند. با اين كه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات، با بعضى ديگر كرده. همچنان كه در جاى ديگر نيز، فرموده: «وَ أنبَتنَا فِيهَا مِن كُلّ زَوجٍ بَهِيجٍ». | اين آيه، تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند. چون قبلا متذكر شد كه «شكر» او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزق ها، از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند. با اين كه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات، با بعضى ديگر كرده. همچنان كه در جاى ديگر نيز، فرموده: «وَ أنبَتنَا فِيهَا مِن كُلّ زَوجٍ بَهِيجٍ». |
نسخهٔ ۲۸ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بحث روايتى: روایاتی پیرامون فرستادگان حضرت عیسی«ع»
در مجمع البيان مى گويد: نقل مى كنند كه عيسى «عليه السلام»، دو نفر از حواريين را به عنوان رسول، به شهر انطاكيه گسيل داشت. اين دو نفر، وقتى به نزديكى هاى شهر رسيدند، پيرمردى را ديدند كه چند گوسفند خود را مى چرانيد، و اين پيرمرد، همان «حبيب»، صاحب داستان سوره «يس» است.
رسولان عيسى «عليه السلام»، بر او سلام كردند. پيرمرد از آن دو پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما، رسولان عيساييم. آمده ايم شما اهل شهر را دعوت كنيم به اين كه از پرستش بت ها دست برداشته، خداى رحمان را بپرستيد.
پيرمرد پرسيد: آيا با شما معجزه اى هم هست؟ گفتند: آرى، ما بيماران را شفا مى دهيم، و كورى و بَرَص را بهبودى مى بخشيم. پيرمرد گفت: من پسرى دارم كه سال ها بسترى و مريض است. رسولان گفتند: ما را به منزلت، نزد او ببر، تا از حال او مطلع شويم.
پيرمرد، رسولان را به خانه برد. رسولان، دست بر بدن او كشيدند، در دَم، شفا يافته، به اذن خدا، در حالى كه صحيح و سالم بود، از بستر برخاست. اين خبر در شهر پيچيد، و خداوند به دست آن دو، جمع كثيرى از بيماران را شفا داد.
مردم انطاكيه، پادشاهى داشتند كه بت مى پرستيد. چون خبر رسولان به گوش او رسيد، احضارشان كرد، و پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسى «عليه السلام» هستيم. آمده ايم تو را از پرستش بت ها، كه نه مى شنوند و نه مى بينند، به پرستش كسى دعوت كنيم كه هم مى شنود و هم مى بيند.
شاه پرسيد: مگر ما به غير از اين بت ها، خدا هم داريم؟ گفتند: بله، كسى كه تو را و خدايان تو را ايجاد كرده. شاه در پاسخ گفت: باشيد، تا در امر شما فكر كنم. پس مردم، آن دو رسول را در بازار دستگير نموده و كتك زدند.
صاحب مجمع البيان، سپس از «وهب بن منبه» نقل مى كند كه گفته:
عيسى «عليه السلام»، اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد. رسولان به انطاكيه رفتند، و به حضور شاه نرفتند و اقامتشان در آن شهر، به طول انجاميد، تا آن كه روزى شاه از دربار بيرون آمد. پس اين دو نفر، تكبير و ذكر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو رسول را، به زندان برده و به هر يك، صد تازيانه بزنند.
بعد از آن كه شاه، رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسى «عليه السلام»، شمعون صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو، رسيدگى نموده، ياری شان كند. شمعون، به طور ناشناس، وارد انطاكيه شد و با اطرافيان شاه معاشرت آغاز كرد، تا جايى كه سخت با وى مأنوس شدند، و نزد شاه از او، به خير و خوبى ياد كردند. شاه او را به حضور طلبيد و معاشرتش را پسنديد و با او مأنوس گشته، مورد احترامش قرار داد.
آنگاه روزى شمعون به شاه گفت: من شنيده ام دو نفر را به جرم اين كه تو را به دين ديگرى غير از دينى كه دارى، دعوت كرده اند، زندانى كرده اى و شلاق زده اى. آيا هيچ سخن آن دو را گوش دادى، ببينى چه مى گويند؟ شاه گفت: واقعش اين است كه خشم من نگذاشت كه به سخن آن دو گوش دهم. شمعون گفت: حال اگر شاه صلاح بداند، خوب است آن دو را بخواهد، تا از مطالب و خواسته هاى آن دو مطلع شويم.
شاه، اين رأى را پسنديد، و آن دو رسول را به حضور طلبيد. شمعون (با اين كه آن دو را مى شناخت، و آن دو، وى را مى شناختند، چون همگى از حواريين عيسى «عليه السلام» بودند، خود را به بيگانگى زد، و از آن دو) پرسيد: چه كسى شما را به اين شهر فرستاده؟ گفتند: خدايى كه همه چيز را خلق كرده، و شريكى برايش نيست.
شمعون پرسيد: اين خدايى كه مى گوييد شما را فرستاده، چه معجزه اى به شما داده؟ گفتند: هرچه را كه تو بخواهى، برايت انجام مى دهيم.
شاه، چون اين را شنيد دستور داد، پسر نابينا و بدون چشمى را بياورند، كه حتى در صورتش، گودى چشم هم نبود، بلكه محل چشم او، مانند پيشانى اش صاف بود. رسولان عيسى شروع كردند به دعا خواندن. اين قدر دعا خواندند، تا محل چشم هاى او شكافته شد. پس دو عدد فندق از گِل درست كردند و در حدقه ها گذاشتند. بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بينا گشت.
شاه، از مشاهده اين معجزه سخت تعجب كرد. شمعون به وى گفت: حال اگر صلاح بدانى، نظير اين خواسته را از خدايان خود بخواهى، تا آن ها نيز، چنين قدرتى از خود نشان دهند. هم مايه آبروى تو شود و هم باعث آبروى خودشان. شاه گفت: من كه از تو چيزى پنهان ندارم، خداى ما كه ما آن را مى پرستيم، هيچ خاصيتى ندارد، نه ضررى دارد و نه نفعى.
سپس شاه به آن دو رسول گفت: اگر خداى شما توانست مُرده را زنده كند، ما به آن خدا و به شما كه فرستادگان اوييد، ايمان خواهيم آورد. رسولان گفتند: خداى ما، بر هر چيز قادر است. شاه گفت: در اين جا، مُرده اى است كه هفت روز قبل از دنيا رفته، و ما او را دفن نكرده ايم، تا پدرش كه در مرگ او غايب بود، برگردد. پس مُرده را آوردند كه وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو رسول، شروع كردند به دعا كردن علنى و آشكارا، و اما شمعون صفا، شروع كرد به دعا كردن سرّى (چون نمى خواست رازش فاش شود).
چيزى نگذشت، مُرده از جاى برخاست و به حاضران مجلس گفت: من هفت روز است كه مُرده ام، و در اين چند روز، مرا به هفت وادى از وادی هاى جهنم بردند، و من شما را زنهار مى دهم از آن شركى كه داريد، و به خداى تعالى ايمان بياوريد.
شاه از ديدن اين ماجرا تعجب كرد. شمعون احساس كرد كه نقشه اش، در دل وى اثر گذاشته، او هم، وى را به سوى خدا دعوت كرد. شاه ايمان آورد و به دنبال او جمعى از اهل مملكتش ايمان آورده، و جمعى ديگر، همچنان كافر ماندند.
صاحب مجمع مى گويد: نظير اين روايت را عياشى، به سند خود، از ابوحمزه ثمالى، و غير او، از ابى جعفر و از امام صادق «عليهما السلام» نقل كرده اند. چيزى كه هست، در بعضى از روايات آمده كه:
خداى تعالى، اول دو نفر رسول به اهل انطاكيه فرستاد، و سپس سومى را گسيل داشت. و در بعضى ديگر آمده كه: خداوند، به عيسى «عليه السلام» وحى فرستاد كه: آن دو رسول را به سوى آن شهر روانه كند، و سپس وصى خودش، شمعون را براى خلاصى آن دو روانه كرد.
و نيز آمده كه: آن مُرده اى كه خداوند به دعاى رسولان زنده كرد، پسر شاه بوده. و وقتى از قبر بيرون آمد، خاك را از سر و روى خود مى تكاند. پس شاه پرسيد: پسرم، حالت چطور است؟ گفت: من مُرده بودم، دو نفر مرد را ديدم كه سجده كرده، از خدا خواستند مرا زنده كند. شاه گفت: پسرم، اگر آن دو نفر را ببينى، مى شناسى؟ گفت: آرى. پس مردم همگى به دستور شاه به صحرا رفتند، و يكى يكى، از جلو آن مرد عبور كردند.
بعد از عبور جمعى كثير، يكى از آن دو رسول عبور كرد. پسر شاه گفت: اين، يكى از آن دو بود. سپس آن رسول ديگر گذشت. او را هم شناخت و با دست، به هر دو نفر اشاره كرد كه اين دو بودند. شاه و اهل مملكتش، ايمان آوردند.
ابن اسحاق مى گويد: بلكه شاه و اهل مملكتش بر كفر اتفاق كرده، و تصميم گرفتند رسولان را به قتل برسانند. اين خبر به گوش «حبيب» رسيد، كه دَمِ دروازۀ بالاى شهر بود. پس شتابان خود را به جمعيت رسانيده، ايشان را نصيحت كرد و تذكرها داد، و به اطاعت رسولان دعوت نمود.
مؤلف: سياق آيات اين داستان، با مضمون بعضى از اين روايات نمى سازد.
و در الدر المنثور است كه: ابوداوود، ابونعيم، ابن عساكر، و ديلمى، همگى از ابى ليلى روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: صدّيقين (كه خداوند در قرآن، ايشان را ستوده)، سه نفرند: «حبيب نجّار»، مؤمن آل يس، كه داستانش در سوره «يس» آمده، كه گفت: «يَا قَومِ اتّبِعُوا المُرسَلِين». «حِزقيل»، مؤمن آل فرعون، كه گفت: «أتَقتُلُونَ رَجُلاً أن يَقُولَ رَبِّىَ اللّه» و «على بن ابى طالب»، كه وى، از آن دوتاى ديگر، افضل است.
مؤلف: و در همان كتاب است كه: اين روايت را بخارى هم، در تاريخ خود، از ابن عباس، از آن جناب نقل كرده، و عبارتش چنين است: صدّيقين، سه نفرند: حزقيل، مؤمن آل فرعون. حبيب نجار، صاحب داستان سوره «يس». على بن ابى طالب.
و در مجمع البيان، از تفسير ثعلبى، و او، به سند خود، از عبدالرحمان ابى ليلى، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت كرده كه فرمود: سبقت يافتگان همه امت ها، سه نفرند، كه حتى چشم بر هم زدنى، به خدا كفر نورزيدند: على بن ابى طالب، صاحب داستان سوره «يس»، و مؤمن آل فرعون. و صدّيقين، همين هايند، و على، از همه شان افضل است.
مؤلف: اين معنا را سيوطى هم، در الدرّ المنثور، از طبرانى و ابن مردويه - وى حديث را ضعيف خوانده - از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده، و عبارت آن چنين است:
سبقت گيرندگان، سه نفرند: آن كه به سوى موسى سبقت جست، يوشع بن نون بود. و آن كه به سوى عيسى سبقت گرفت، صاحب داستان سوره «يس» بود. و آن كه به سوى محمّد «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، سبقت جست، على بن ابى طالب «عليه السلام» بود.
آيات ۳۳ - ۴۷ سوره يس
وَ ءَايَةٌ لهَُّمُ الاَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكلُونَ(۳۳) وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أعناب وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ(۳۴) لِيَأْكلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَفَلا يَشكُرُونَ(۳۵) سبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاَزْوَاجَ كلَّهَا مِمَّا تُنبِت الاَرْض وَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ(۳۶) وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ اللَّيْلُ نَسلَخُ مِنْهُ النّهَارَ فَإِذَا هُم مُّظلِمُونَ(۳۷) وَ الشّمْسُ تَجْرِى لِمُستَقَرٍّ لَّهَا ذَلِك تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ(۳۸) وَ الْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتى عَادَ كالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ(۳۹) لا الشّمْسُ يَنبَغِى لهََا أَن تُدْرِك الْقَمَرَ وَ لا اللَّيْلُ سابِقُ النّهَارِ وَ كُلُّ فى فَلَكٍ يَسبَحُونَ(۴۰) وَ ءَايَةٌ لهَُّمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتهُمْ فى الْفُلْكِ الْمَشحُونِ(۴۱) وَ خَلَقْنَا لهَُم مِّن مِّثْلِهِ مَا يَرْكَبُونَ(۴۲) وَ إِن نَّشأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صرِيخَ لهَُمْ وَ لا هُمْ يُنقَذُونَ(۴۳) إِلّا رَحْمَةً مِّنَّا وَ مَتَاعاً إِلى حِينٍ(۴۴) وَ إِذَا قِيلَ لهَُمُ اتَّقُوا مَا بَينَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ(۴۵) وَ مَا تَأْتِيهِم مِّنْ ءَايَةٍ مِّنْ ءَايَاتِ رَبّهِمْ إِلّا كانُوا عَنهَا مُعْرِضِينَ(۴۶) وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ أَنفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قَالَ الَّذِينَ كفَرُوا لِلَّذِينَ ءَامَنُوا أَنُطعِمُ مَن لَّوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطعَمَهُ إِنْ أَنتُمْ إِلّا فى ضَلَالٍ مُّبِينٍ(۴۷)
زمين مُرده براى ايشان، آيتى است كه زنده اش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم، دانه هايى كه از آن مى خورند(۳۳).
و در آن، باغ ها و نخل ها و انگورها قرار داديم، و در آن، چشمه هايى روان كرديم(۳۴).
تا مردم از ثمره آن و كارهاى خود برخوردار شوند، آيا باز هم شكرگزارى نمى كنند(۳۵)؟
منزّه است آن كسى كه تمامى جفت ها را بيافريد، چه آن جفت هايى كه از زمين مى روياند و چه از خود انسان ها، و چه از آن جفت هايى كه انسان ها، از آن اطلاعى ندارند(۳۶).
و شب نيز، براى آنان عبرتى است، كه ما روز را از آن بيرون مى كشيم و آن وقت، مردم در تاريكى قرار مى گيرند(۳۷).
و خورشيد كه به قرارگاه خود روان است، اين نظم خداى عزيز داناست(۳۸).
و براى ماه، منزل ها معين كرديم، تا دوباره به صورت هلال، مانند چوب خوشه خرماى كهنه در آيد(۳۹).
نه خورشيد را سزد كه به ماه برسد، و نه شب از روز، پيشى گيرد و هر يك، در فلكى سير مى كنند(۴۰).
و عبرتى ديگر براى ايشان، اين است كه ما نژادشان را در كشتى پُر، حمل مى كنيم(۴۱).
و آنچه نظير آن برايشان آفريده ايم، كه سوار مى شوند(۴۲).
و هر آن بخواهيم غرقشان مى كنيم، كه در اين صورت، ديگر فريادرسى ندارند و نجات داده نمى شوند(۴۳).
باز مگر رحمتى از ما به فريادشان برسد، كه تا مدتى برخوردار شوند(۴۴).
و چون به ايشان گفته مى شود: از آنچه در پيش رو و پشت سر داريد، بترسيد، شايد ترحم شويد(۴۵).
ولى هيچ آيتى از آيات پروردگار نيايد براى آنان، مگر اين كه از آن روى بگردانند(۴۶).
و چون به ايشان گفته مى شود: از آنچه خدا روزيتان كرده، انفاق كنيد، آنان كه كافر شده اند، به آنان كه ايمان آورده اند، گويند: آيا به كسى غذا بدهيم كه اگر خدا مى خواست، غذايش مى داد؟ شما نيستيد، جز در ضلالتى آشكار(۴۷).
بعد از آن كه داستان اهل قريه (انطاكيه)، و سرانجام امرشان را در شرك و تكذيب رسولان الهى بيان كرد، و آنان را در برابر بى اعتنايى به مسأله رسالت توبيخ نموده، و به نزول عذاب بر آنان تهديد كرد - همان طور كه عذاب بر تكذيب كنندگان از امت هاى گذشته نازل شد - و نيز خاطرنشان ساخت كه همگى حاضر خواهند شد و به حسابشان رسيدگى شده، جزا داده مى شوند.
چند آيت از آيات خلق و تدبير الهى را به رُخشان مى كشد. آياتى كه بر ربوبيّت و الوهيّت خداى تعالى دلالت دارد، و به روشنى دلالت مى كند بر اين كه خدا، يگانه است و هيچ كس در ربوبيّت و الوهيّت، با او شريك نيست. آنگاه مجددا ايشان را در اين كه به آيات و ادلّه وحدانيت خدا و به معاد نظر نمى كنند و از آن روى گردانند، و حق را استهزاء نموده و به فقرا و مساكين انفاق نمى كنند، توبيخ مى نمايد.
توضيح آيات مربوط به تدبير امر رزق مردم
«وَ ءَايَةٌ لهَُّمُ الاَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكلُونَ»:
خداى سبحان، در اين آيه و دو آيه بعدش، يكى از آيات و ادله ربوبيّت خود را، يادآور مى شود، و آن آيت، عبارت است از: تدبير امر ارزاق مردم، و تغذيه آنان به وسيلۀ حبوبات و ميوه ها، از قبيل خرما و انگور و غيره.
پس جمله «وَ آيَةٌ لَهُمُ الأرضُ المَيتَةُ أحيَينَاهَا»، هرچند ظاهر در اين است كه «آيت»، همان زمين است، ليكن اين قسمت از آيه، زمينه و مقدمه است براى جمله «وَ أخرَجنَا مِنهَا حَبّاً...»، و مى خواهد اشاره كند به اين كه:
اين غذاهاى نباتى (كه شما در اختيار داريد)، از آثار زنده كردن زمين مُرده است، كه خدا، حيات در آن مى دمد و آن را كه زمينى مُرده بود، مبدل به حبوبات و ميوه ها مى كند، تا شما از آن بخوريد.
بنابراين، به يك نظر، «آيت»، خود زمين نيست، بلكه زمين مُرده است. از اين جهت كه مبدأ ظهور اين خواص است، و تدبير ارزاق مردم، به وسيله آن تمام مى شود.
«وَ أخرَجنَا مِنهَا حَبّاً» - يعنى: ما از زمين گياهانى رويانديم و از آن گياهان، حبوباتى مانند گندم، جو، برنج و ساير دانه هاى خوراكى، در اختيارشان قرار داديم.
و جمله «فَمِنهُ يَأكُلُون»، تفريع و نتيجه گيرى از بيرون آوردن حبوبات از زمين است. چون با خوردن حبوبات، تدبير تمام مى شود. و ضمير در كلمۀ «مِنهُ» به كلمه «حَبّ - دانه»، بر مى گردد.
«وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ»:
راغب مى گويد: كلمه «جنّت» به معناى هر بستانى است كه داراى درخت باشد، و با درختانش، زمين را مستور كرده باشد. و كلمه «نَخِيل»، جمع نخل است كه از درختان معروف است. و كلمه «أعنَاب»، جمع «عِنَب» است، كه هم بر درخت انگور اطلاق مى شود و هم بر ميوه آن.
باز، راغب، در معناى «عيون» گفته: كلمه «عين»، به معناى عضو و جارحه است... ولى اين كلمه، به عنوان استعاره، به عنايات مختلفى در معانى ديگر استعمال مى شود. البته همه آن معانى، به وجهى از وجوه، در عضو و جارحه هست، - تا آن جا كه مى گويد - و منبع آب را هم به خاطر شباهت به چشم، به خاطر آبى كه در آن هست، «عين» مى گويند.
و كلمه «يُفَجّرُونَ»، از باب تفعيل، از مصدر «تفجير» ساخته شده. و «تفجير در زمين»، به معناى شكافتن زمين، به منظور بيرون كردن آب هاى آن است. و بقيه الفاظ آيه، روشن است.
«لِيَأْكُلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشكرُونَ»:
«لام» در ابتداى جمله، براى تعليل است و علت آنچه را كه در آيه سابق آمده بود، ذكر مى كند. و معنايش اين است كه: ما در زمين، بستان ها قرار داديم و نيز، آن را شكافتيم و چشمه ها روان ساختيم، تا مردم از ميوه آن باغ ها بخورند.
و در جمله «مِن ثَمَرِهِ» بعضى گفته اند: «ضمير آن، به «مجعول» از جنات كه خدا جعل كرده، بر مى گردد. و به همين جهت، ضمير مفرد و مذكر آورده شد. چون كلمه «مَجعُول»، هم مفرد است و هم مذ كر، و گرنه بايد مى فرمود: «مِن ثَمَرِهَا: از ميوه آن جنات». و يا مى فرمود: «مِن ثَمَرِهِما: از ميوه آن نخيل و اعناب».
بعضى ديگر گفته اند: «ضمير مزبور، به كلمه «مذكور» بر مى گردد. چون گاهى مى شود كه ضمير، در جاى اسم اشاره، به كار مى رود، همچنان كه «رؤبه»، يكى از شعراى معروف عرب، در شعر خود، اين كار را كرده. يعنى ضمير را به جاى اسم اشاره به كار برده و گفته:
فِيهَا خُطُوطٌ مِن سَوَادٍ وَ بلق * كَأنّهُ فِى الجِلد توليع البهق
كه ضمير «كأنّه» را، به «سواد» و «بلق» - كه دو كلمه اند - برگردانيده، و تقدير كلام «كأنّ ذَاكَ» است.
مى گويند: اباعبيده از رؤبه پرسيد: چرا گفته اى «كأنّه»، با اين كه مرجع ضمير، دو تا است؟ در پاسخ گفته: منظور از ضمير، اسم اشاره است و معناى «كأنّهُ»، «كان ذاك» است.
و در مرجع ضمير «مِن ثَمَرِهِ»، اقوال بيهوده ديگرى است. مثل اين قول كه: ضمير، تنها به «نخيل» بر مى گردد، و بدين جهت مفرد و مذكر آمده.
و اين قول كه: ضمير، به كلمۀ «ماء»، بر مى گردد، كه «ماء»، از كلمه «عيون» استفاده مى شود، و يا محذوف است، كه در تقدير، بر «عيون» اضافه شده، و تقدير آيه «وَ فَجّرنَا فِيهَا مِن مَاءِ العُيُون» بوده.
و اين قول كه: ضمير مذكور، به «تفجير» بر مى گردد. البته تفجيرى كه از كلمۀ «فَجّرنَا» استفاده مى شود. و بنابراين دو وجه، مراد از «ثَمَر»، مطلق فايده خواهد بود.
و اين قول كه: ضمير، به خداى تعالى بر مى گردد، و اضافۀ «ثَمَر»، به خداى تعالى، از اين بابت است كه خدا، خالق و مالك آن است.
توضيح آيه: «لِيَأكُلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتهُ أيدِيهِم ...»
«وَ مَا عَمِلَتهُ أيدِيهِم» - منظور از «عمل»، همان فعل است، و فرق بين «عمل» و «فعل» - به طورى كه راغب گفته - اين است كه:
«عمل»، بيشتر اوقات، در فعلى استعمال مى شود كه با قصد و اراده انجام شود. و به همين جهت، كارهاى حيوانات و جمادات را به ندرت «عمل» مى گويند. و باز به همين جهت عمل را، به دو وصف «صلاح» و «فساد» توصيف مى كنند و مى گويند: «فلان عمل، صالح است و آن ديگرى، فاسد و طالح»، ولى مطلق «فعل» را، به اين دو صفت توصيف نمى كنند.
و كلمه «ما»، در جمله «وَ مَا عَمِلَتهُ»، نافيه است و معنايش اين است كه:
تا از ميوه آن بخورند. ميوه اى كه دست خود آنان درستش نكرده، تا در تدبير ارزاق، شريك ما باشند، بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق، به وسيلۀ آن از چيزهايى است كه مخصوص ماست، بدون اين كه از آن ها، كمكى گرفته باشم. پس با اين حال، چه مى شود ايشان را كه شكرگزارى نمى كنند.
مؤيد اين كه: كلمۀ «ما»، نافيه است، آيه اواخر سوره است كه در مقام منت گذارى بر مردم به خلقت چارپايان، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مى فرمايد:
«أوَلَم يَرَوا أنّا خَلَقنَا لَهُم مِمّا عَمِلَت أيدِينَا أنعَاماً... * وَ مِنهَا يَأكُلُونَ * وَ لَهُم فِيهَا مَنَافِعُ وَ مَشَارِبُ أفَلا يَشكُرُون». چون در اين آيه نيز مى فرمايد: خلقت چارپايان، كه وسيلۀ اكل و شرب شماست، عمل دست من است. يعنى عمل دست شما نيست. در نتيجه، كلمۀ «ما» در آيه مورد بحث، نافيه است.
ولى بعضى از مفسران احتمال داده اند كه كلمه «ما»، موصوله و عطف بر «ثمره» باشد. و معنايش چنين باشد كه: ما ،باغ هايى از نخيل و اعناب قرار داديم، تا مردم از ميوه اش و از آنچه به دست خود، از ميوه اش درست مى كنند، مانند سركه و شيره، و چيزهاى ديگرى كه از خرما و انگور مى گيرند، بخورند.
اين وجه، هرچند به نظر بعضى ها از وجه سابق بهتر آمده، وليكن به نظر ما، وجه خوبى نيست. براى اين كه مقام، مقام بيان آياتى است كه بر ربوبيّت خداى تعالى دلالت مى كند، و در اين مقام، مناسب آن است كه امورى از تدابير خاص به خدا ذكر شود، و مناسبت ندارد كه سخن از سركه گرفتن و شيره درست كردن - كه از تدابير انسان ها است - به ميان آيد. چون ذكر آن، هيچ دخالتى در تتميم حجت ندارد.
ممكن است كسى در جواب ما بگويد: منظور از ذكر تدابير انسان ها، از اين جهت است كه باز بالاخره منتهى به تدبير خدا مى شود. چون خداى تعالى، بشر را هدايت كرد به اين كه از خرما و انگور، شيره و سركه بگيرند، و اين، خود از تدبير عام الهى است.
در پاسخ مى گوييم: اگر منظور اين بود، جا داشت بفرمايد: «لِيَأكُلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مِمّا هَدَينَاهُم إلَى عَمَلِهِ: تا از ميوه آن نخيل و اعناب، و نيز از آنچه ما هدايتشان كرديم كه از آن دو ميوه درست كنند، بخورند»، تا شنونده توهم نكند كه انسان ها هم، در تدبير سهمى دارند.
بعضى ديگر احتمال داده اند كه كلمه «ما»، نكره موصوفه باشد، و عطف باشد بر «ثمره»، و معنا چنين باشد: تا از ميوه آن و از چيزى كه دست خودشان درستش كرده، بخورند. ليكن اين وجه هم، به عين آن دليلى كه در وجه قبلش گفتيم، درست نيست.
«أفَلَا يَشكُرُون» - اين جمله، ناسپاسى مردم را تقبيح نموده، آنان را در اين كار سرزنش مى كند. و سپاسگزارى مردم از خدا در برابر اين تدبير، به اين است كه:
نعمت هاى جميل خدا را عملا و نيز به زبان اظهار بدارند، و خلاصه اظهار كنند كه بندگان او، و مدبّر به تدبير اويند، و اين، خود عبادت است. پس «شكر خدا»، عبارت است از اين كه: به ربوبيّت او، و اين كه تنها او معبود و إله است، اعتراف كنند.
اشاره به موضوع تزویج بعضی از نباتات، با بعضی دیگر
«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنبِت الاَرْضُ وَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ»:
اين آيه، تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند. چون قبلا متذكر شد كه «شكر» او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزق ها، از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند. با اين كه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات، با بعضى ديگر كرده. همچنان كه در جاى ديگر نيز، فرموده: «وَ أنبَتنَا فِيهَا مِن كُلّ زَوجٍ بَهِيجٍ».
در ضمن، اين آيه اشاره مى كند به اين كه: مسأله تزويج دو چيز با هم، و پديد آوردن چيز سوم، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامى موجودات را، از اين راه پديد مى آورد، و عالَم مشهود را از راه استيلاد تنظيم مى فرمايد. و به طور كلّى، عالَم را از دو موجود فاعل و منفعل درست كرده، كه اين دو، به منزلۀ نر و ماده حيوان و انسان و نبات اند. هر فاعلى با منفعل خود برخورد مى كند و از برخورد آن دو، موجودى سوم پديد مى آيد. آنگاه خدا را تنزيه كرده، مى فرمايد: «سُبحَانَ الّذِى خَلَقَ الأزوَاجَ كُلّهَا مِمّا تُنبِتُ الأرضُ: منزّه است خدايى كه همه جفت ها را آفريده». پس جمله مذكور به دلالت سياق، انشاى تنزيه و تسبيح خداست. نه اين كه بخواهد از منزّه بودن او خبر دهد.
و جملۀ «مِمّا تُنبِتُ الأرضُ» با جمله بعدی اش، بيان براى «أزواج» است. آنچه كه زمين مى روياند، عبارت است از نباتات. و ممكن هم هست بگوييم: شامل حيوانات (كه يك نوع از آن، آدمى است) نيز مى شود. چون اين ها هم، از مواد زمينى درست مى شوند. خداى تعالى هم، درباره انسان، كه گفتيم نوعى از حيوانات است، فرموده: «وَ اللّهُ أنبَتَكُم مِنَ الأرضِ نَبَاتاً».
باز مؤيد اين احتمال، ظاهر سياق است كه شامل تمامى افراد مبيّن مى شود. چون مى بينيم كه حيوان را در عداد «أزواج» نام نبرده، با اين كه زوج بودن حيوانات در نظر همه، از زوج بودن نبات روشن تر بود. پس معلوم مى شود منظور از «مِمّا تُنبِتُ الأرض: هرچه را كه زمين از خود مى روياند»، همۀ گياهان و حيوانات و انسان هاست.
«وَ مِن أنفُسِهِم» - يعنى: از خود مردم، «وَ مِمّا لَا يَعلَمُون»، يعنى: از آنچه مردم نمى دانند و آن، عبارت است از: مخلوقاتى كه هنوز انسان از وجود آن ها خبردار نشده، و يا از كيفيت پيدايش آن ها، و يا از كيفيت زياد شدن آن ها، اطلاع پيدا نكرده.
و چه بسا بعضى، در تفسير اين آيه گفته اند كه: «مراد از «أزواج»، انواع و اصناف است، نه نر و ماده بودن موجودات. و معناى آيه، اين است كه: منزّه است آن خدايى كه همه انواع موجودات را او آفريده». ولى آيات ديگرى كه متعرض خلقت «أزواج» است، با اين گفتار سازگار نيست. مانند آيه «وَ مِن كُلّ شَئٍ خَلَقنَا زَوجَينِ لَعَلّكُم تَذَكّرُونَ». علاوه بر اين، اصولا مقارنه دو چيز با هم، و نوعى تألّف و تركّب، از لوازم مفهوم زوجيت است، و بنابر معانى كه كرده اند، نه مقارنتى در كار است، و نه تألّف و تركّبى.
راغب مى گويد: «به هر يك از دو قرين، يعنى هم نر و هم ماده، در حيوانات، «زوج» مى گويند، و در غير حيوانات هم به قرين، «زوج» گفته مى شود. مثلا مى گويند: يك جفت چكمه. يك جفت دم پايى (يك جفت قالى) و امثال آن. و نيز به هر چيزى كه با مماثل و يا با ضد خودش، جمع شده باشد، «زوج» مى گويند. سپس مى گويد: خداى تعالى كه فرموده: «خَلَقنَا زَوجَين»، اين معنا را بيان كرده كه تمامى آنچه در عالَم است، «زوج» است. چون يا ضدّى دارد كه گفتيم ضدّ هر چيزى را هم، «زوج» مى گويند. و يا مثلى دارد، كه آن نيز «زوج» است، و يا با چيزى تركيب يافته، كه تركيب هم، خود نوعى «زوجيّت» است، بلكه اصلا در عالَم، چيزى نيست كه به هيچ وجه تركيب در آن نباشد».
و بنابه گفته او، زوجيت «زوج»، عبارت است از: اين كه در وجود يافتن، محتاج به تالّف و تركّب باشد. به همين جهت، به هر يك از دو قرين - البته از آن جهت كه قرين است - «زوج» مى گويند. مثلا به يك يك دو عدد قالى، كه قرين هم اند، «زوج» مى گويند. چون احتياج به آن لنگه ديگرش دارد. و نيز به هر دو قرين، «زوج» مى گويند. به خاطر اين كه در جفت بودن، هر دو محتاج هم اند.
پس «زوج» بودن اشياء، عبارت شد از: مقارنه بعضى با بعضى ديگر، براى نتيجه دادن يك شئ سوم. و يا براى اين كه از تركيب دو چيز درست شده.
«وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ اللَّيْلُ نَسلَخُ مِنْهُ النّهَارَ فَإِذَا هُم مُّظلِمُونَ»:
اين آيه شريفه، آيتى ديگر از آيت هاى دالّه بر ربوبيت خدا را ذكر مى كند. آيت هايى كه دلالت دارد بر وجود تدبيرى عام آسمانى، براى پديد آمدن عالَم انسانى، و اين آيت را در خلال چهار آيه بيان فرموده است.
مراد از بيرون كشيدن روز از شب: «و آية لهم الليل نسلخ منه النهار»
و در اين معنا هيچ شكى نيست كه : آيه شريفه مى خواهد به پديد آمدن ناگهانى شب به د نبال روز اشاره كند، و كلمه ((نسلخ (( از مصدر ((سلخ (( است كه به معناى بيرون كشيدن است ، به همين جهت با كلمه ((من (( متعدى شده ، چون ، اگر به معناى كندن بود، همچنان كه در عبارت ((سلخت الاهاب عن الشاة : پوست را از گوسفند كندم (( به اين معنا است (و به همين جهت كسى را كه شغلش اين كار است سلاخ مى گويند)، مى بايستى در آيه مو رد بحث هم با كلمه ((عن (( متعدى شده باشد، پس از اينكه با كلمه ((من (( متعدى شده مى فهميم كه سلخ در اين آيه به معناى بيرون كشيدن است، نه كندن.
مؤيد اين معنا اين است كه : خداى تعالى در چند جا از كلام عزيزش ا ز وارد شدن هر يك از روز و شب در دنبال ديگرى ، تعبير به ((ايلاج : داخل كردن (( كرده ، از آن جمله فرموده : ((يولج الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل (( و وقتى وارد شدن روز بعد از شب ، ايلاج و ادخال روز در شب باشد، قهرا آمدن شب به دنبال رو ز به طور ناگهانى نيز، اخراج روز از شب خواهد بود، البته هم آن ادخال اعتبارى است ، و هم اين اخراج.
و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده ، و آنان را در برگرفته ناگهان روز اين روپوش را پاره مى كند و داخل ظلمت شده ، نورش به تدريج همه مردم را فرا مى گيرد، و در هنگام غروب به ناگاه بار ديگر شب چون روپوشى روى مردم مى افتد، و ظلمتش همه آن جاهايى را كه نور روز گرفته بود، مى گيرد، پس در حقيقت در اين تعبير نوعى استعاره به كنايه به كار رفته است.
و شايد همين وجهى كه ما براى آيه ذكر كرديم كافى باشد، و احتياجى به نقل بحث هاى طولانى كه ديگران در معناى ((سلخ نهار از ليل (( و سپس ناگهان رسيدن شب ، ايراد كرده اند نباشد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |