روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۰۳: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ الکافی جلد ۸ ش ۵۰۳ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۰۳ منتقل کرد) |
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۳
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
علي بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابي عمير و غيره عن معاويه بن عمار عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۵۰۲ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۰۴ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۵۵
معاوية بن عمار از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هنگامى كه رسول خدا (ص) در غزوه حديبية بسوى مكه حركت كرد در ماه ذى قعده بود و در ميقاتگاه كه حاجيان محرم ميشوند (با لشكريان) احرام بستند و سلاح جنگ بتن كردند، و چون بآن حضرت خبر رسيد كه مشركين خالد بن وليد را سر راه او فرستادهاند تا او را برگرداند فرمود: مردى را پيدا كنيد كه ما را از بيراهه ببرد، مسلمانان مردى را از قبيله مزينه- يا جهينة- بنزد وى آوردند و حضرت از او پرسش كرد و او را موافق و مورد پسند خويش نديد از اين رو فرمود: مرد ديگرى پيدا كنيد، آنها مرد ديگرى را كه او هم از قبيله مزينه يا جهينة بود بنزد آن حضرت آوردند و چون با او سخن گفت او را بهمراه خود برداشته تا بگردنهاى رسيد حضرت فرمود: كيست كه از اين گردنه بالا رود تا خدا گناهش را بريزد چنانچه گناه بنى اسرائيل را ريخت و بآنها فرمود: «از اين در سجده كنان درآئيد تا گناهانتان را بيامرزيم» (سوره بقره آيه ۵۸)؟ گروه انصار يعنى اوس و خزرج پيشى گرفتند و بالا رفتند و آنها هزار و هشتصد نفر بودند، و چون بسوى دره حديبية سرازير شدند بزنى برخوردند كه با پسر خود بر لب چاه بود، پسر آن زن كه چشمش بلشگريان محمد (ص) افتاد پا بفرار گذارد و چون آن زن دانست كه آنها لشكريان رسول خدا (ص) هستند پشت سر پسرش فرياد زد: اينها صائبه هستند (عربها بكسانى كه از دين آنها دست ميكشيد و بدين ديگر درمىآمد صائبه ميگفتند) از آنها آزارى بتو نخواهد رسيد، رسول خدا (ص) بنزد آن زن آمد و باو دستور داد دلوى آب بكشد و پس از اينكه آب را كشيد حضرت آن را گرفت و آشاميد و روى خود را بآن شست و زيادى آن را كه در دلو مانده بود دوباره در چاه ريخت، و آن چاه از بركت آب دست رسول خدا (ص) تا بامروز هم چنان آباد و پرآب است. رسول خدا (ص) از آنجا بسوى مكه حركت كرد، و قريش ابان بن سعيد را با سواران قريش بنزد آن حضرت فرستادند و او در برابر رسول خدا (ص) موضع گرفت، و پس از او حليس را (حليس بن علقمه يا حليس بن زبان كه رئيس احابيش مكه بوده است) فرستادند، حليس وقتى آمد و شتران قربانى را (كه رسول خدا (ص) همراه آورده بود تا در مكه قربانى كند) بديد كه (در اثر طول زمان قربانى) كرك همديگر را ميخورند بنزد رسول خدا (ص) نرفته و از همان جا بازگشت و به ابى سفيان گفت: اى ابا سفيان بخدا سوگند ما با شما هم پيمان نشدهايم كه شتران قربانى را از قربانگاهشان باز گردانيد! ابو سفيان بدو گفت: خاموش باش كه تو عربى بيابانى هستى (و از اوضاع و احوال اطلاع ندارى). حليس گفت: بخدا سوگند يا بايد محمد را براى آمدن مكه آزاد بگذارى و يا اينكه من احابيش را از همكارى با قريش بكنارى ميبرم. ابو سفيان گفت: خموش باش تا ما از محمد پيمانى بگيريم. قريش پس از اين جريان عروة بن مسعود را (كه رئيس قبيله ثقيف بود و در طائف سكونت داشتند) بنزد آن حضرت فرستادند. عروة در آن وقت براى مذاكره در باره كسانى كه مغيرة كشته بود بنزد قريش آمده بود، و جريان كشتن آنها بدين ترتيب بود كه مغيرة آنها را كه براى تجارت رفته بودند در راه كشت و اموالشان را برداشته بنزد رسول خدا (ص) (در مدينه) برد، و آن حضرت آن اموال را نپذيرفته فرمود: اينها روى نيرنگ و خيانت بدست آمده و ما را بدان نيازى نيست (چون مغيرة آنها را شراب خورانيده و در حال مستى كشته بود تا اموالشان را برگيرد). آنها (يعنى كسانى كه در جلو لشكر اسلام بودند و ضمنا مستحفظ شتران قربانى بودند) كسى را بنزد رسول خدا (ص) فرستادند و گفتند: اى رسول خدا اينك عروة بن مسعود بنمايندگى از طرف قريش بنزد شما مىآيد و او كسى است كه بشتران قربانى احترام ميگذارد، حضرت فرمود: آنها را در برابرش واداريد، و آنها چنان كردند. عروة بنزد رسول خدا (ص) آمده گفت: اى محمد براى چه و بچه منظورى بمكه آمدهاى؟ فرمود: آمدهام تا طواف خانه كعبه كنم و ميان صفا و مروه سعى نمايم و اين شتران را قربانى كرده گوشت آنها را براى شما واگذارم. عروة گفت: نه بلات و عزّى سوگند كه من نمىتوانم نظر بدهم كه مانند توئى را (در شخصيت و شرافت) از انجام منظورى كه براى آن بدينجا آمدهاى بازگردانند ولى قوم تو قريش خداوند و خويشاوندى را (كه با تو دارند) بياد تو آورده و از تو خواستارند كه بدون اجازه آنها بسرزمينشان در نيائى و (بدين وسيله) پيوند خويشى خود را با آنها قطع نكنى و دشمن را بر آنها چيره و دلير نسازى! (و با اين سخنان خواست تا بلكه رسول خدا (ص) را از ورود بمكه منصرف كند ولى) رسول خدا (ص) فرمود: من كارى جز آنكه بمكه وارد شوم نخواهم كرد. عروة بن مسعود در وقت گفتگو با رسول خدا (ص) دست بريش رسول خدا ميزد، مغيرة بن شعبة (كه باصطلاح مسلمان شده بود) بالاى سر رسول خدا (ص) ايستاده بود- بروى دست او زد. عروة گفت: اى محمد اين كيست؟ فرمود: اين برادرزادهات مغيرة است. عروة (رو بمغيرة كرده) گفت: اى خيانت پيشه بخدا من بمكه نيامدهام جز براى شستن كار خيانت آميز تو. بالجمله عروة بنزد قريش بازگشت و به أبى سفيان و يارانش گفت: نه بخدا سوگند من صلاح نميدانم مانند محمدى را از آمدن بمكه و انجام آن منظورى كه دارد بازگرداند. قريش اين بار سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزّى را بنزد رسول خدا (ص) فرستادند حضرت دستور داد شتران قربانى را در جلوى روى آنها وادارند، آن دو بنزد رسول خدا (ص) آمده گفتند: بچه منظور بدينجا آمدهاى؟ فرمود آمدهام تا طواف كعبه كنم و ميان صفا و مروه را سعى كنم و شتران را قربانى كنم و گوشت آنها را براى شما واگذارم. آن دو گفتند: همانا قوم تو، تو را بخداوند و پيوند خويشى سوگند ميدهند كه بدون اجازه آنها وارد بلاد و سرزمين آنها نشوى تا در نتيجه خويشاوندى خود را با آنها قطع كنى و دشمن را بر ايشان دلير و چيره سازى! رسول خدا (ص) سخن آنها را نيز نپذيرفت و تصميم خود را بورود بمكه بآنها نيز ابلاغ فرمود. پس از اين جريان رسول خدا خواست عمر را (بعنوان نمايندگى از طرف خود) بسوى قريش بفرستد عمر (در مقام عذرخواهى برآمده) گفت: اى رسول خدا فاميل من اندك است، و وضع من هم در ميان آنها چنان است كه خود ميدانى (يعنى شخصيتى در ميان قريش ندارم) ولى من تو را بعثمان بن عفان راهنمائى ميكنم (و او را براى انجام اين مأموريت صلاح ميدانم). رسول خدا (ص) بنزد عثمان فرستاد و باو فرمود: بسوى قوم خود از كسانى كه ايمان آوردهاند برو و بآنها مژده فتح مكه را كه پروردگار بمن وعده كرده بده. عثمان براه افتاد و در راه به أبان بن سعيد برخورد، و ابان او را احترام كرده از زين خود بعقب نشست و عثمان را جلوى خود سوار كرده بمكه آورد و او پيغام رسول خدا (ص) را رسانيد، سهيل (كه هنوز ميان مسلمانان بود) در آنجا ماند (يعنى مسلمانان او را بگرو عثمان نگهداشتند) و عثمان نيز در ميان لشكر مشركين گرفتار شد، در اين موقع رسول خدا (ص) (براى فتح مكه) با مسلمانان بيعت كرد، و بجاى بيعت عثمان كه حاضر نبود يك دست خود را بدست ديگرش زد، مسلمانان گفتند: خوشا بحال عثمان كه اكنون طواف خانه را انجام داده و سعى ميان صفا و مروه را هم كرده و از احرام بيرون آمده، حضرت فرمود: او (پيش از ما) چنين كارى نخواهد كرد. و چون عثمان بازگشت رسول خدا (ص) باو فرمود: طواف خانه كردى؟ عثمان گفت: چگونه من طواف ميكردم با اينكه رسول خدا (ص) طواف نكرده بود، سپس داستان خويش را بازگفت. رسول خدا (ص) (كه در اين موقع روى مصالحى از رفتن بمكه منصرف شده بود و آن را بسال ديگرى موكول كرده بود) بعلى عليه السّلام فرمود (صلحنامه را بنويس و در آغاز آن) بنويس: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»، سهيل (كه نمايندگى قريش را در تنظيم صلحنامه داشت) گفت من نميدانم رحمان و رحيم كيست جز همان كه در شهر يمامة است، ولى همان طور كه ما مىنويسيم (در آغاز نامه) بنويس: «بسمك اللهم». رسول خدا (ص) فرمود: بنويس: اين قراردادى است كه رسول خدا با سهيل بن عمرو منعقد ميسازد. سهيل گفت (اگر ما تو را رسول خدا بدانيم) پس براى چه با تو جنگ و نبرد ميكنيم؟ حضرت فرمود: منم رسول خدا، و منم محمد بن عبد اللَّه. مسلمانان همگى گفتند: تو رسول خدائى. فرمود: بنويس. على عليه السّلام (بدستور آن حضرت) نوشت: اين قراردادى است كه متعهد شود آن را محمد بن عبد اللَّه ... مسلمانان گفتند: تو رسول خدائى. و از مواد قرارداد اين بود كه (مشركين گفتند) هر كس از ما بسوى شما گريخت او را بسوى ما بازگردانيد و محمد او را بزور بدين خود درنياورد، و هر كس از شما مسلمانان بسوى ما گريخت ما او را باز نگردانيم. رسول خدا (ص) فرمود: ما بچنين كسانى (كه بسوى شما فرار كنند) نيازى نداريم. و از جمله (مواد صلحنامه كه از طرف مسلمانان تنظيم شد) اين بود كه خداپرستى در ميان مردم مكه آشكار باشد و پنهانى نباشد. و (امام صادق عليه السّلام در اينجا فرمود: در اثر اين ماده كار آزادى مسلمانان در مكه بجائى رسيد كه) پردهها از مدينه براى مسلمانان مكه برسم هديه ميفرستادند بدون هيچ ترس و وحشتى، و هيچ مادهاى از مواد صلحنامه براى آنان پربركتتر از اين نبود و كار بجائى كشيد كه نزديك بود اسلام بر سراسر مردم مكه نفوذ كند و مستولى گردد. (پس از تنظيم صلحنامه و قبل از امضاء آن) سهيل بن عمرو به پسر خود ابى جندل (كه از مكه گريخته بود و خود را بمسلمانان رسانده و بدين اسلام درآمده بود) دست انداخته و گفت: اين نخستين مادهاى است كه روى آن قرار بستهايم (يعنى طبق قرارداد من بايد او را اكنون با خود بمكه ببرم). رسول خدا (ص) فرمود: مگر قراردادى امضاء كردهاى؟ سهيل گفت: اى محمد تو پيمان شكن نبودى (يعنى اگر چه هنوز قرارداد بامضاء طرفين نرسيده ولى تو كسى نبودى كه تعهد خود را اگر چه زبانى باشد بشكنى)؟ بدين ترتيب سهيل ابى جندل را بهمراه خود برد. ابو جندل- رو برسول خدا (ص) كرده- گفت: اى رسول خدا آيا مرا باو تسليم ميكنى؟ فرمود: من در باره آزادى تو با او شرطى نكرده بودم. ولى بدنبال اين جريان بدرگاه خداوند دعا كرده گفت: خدايا براى ابى جندل گشايشى فراهم كن. مترجم گويد: داستان صلح حديبية را ابن هشام بطور تفصيل نقل كرده و براى اطلاع بيشتر بترجمه آن كه بخامه اين حقير شده و بچاپ رسيده است مراجعه شود (ترجمه سيره ابن هشام ج ۲ صفحات ۲۰۷- ۲۲۳).
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۷۱
معاوية بن عمّار از امام صادق عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: هنگامى كه پيامبر اكرم در غزوه حديبيّه به سوى مكه حركت كرد در ماه ذى قعده بود، و در ميقاتگاه كه حاجيان محرم مىشوند احرام بستند و سلاح حمايل كردند، و چون به آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خبر رسيد كه مشركان، خالد بن وليد را سر راه او فرستادهاند تا او را برگرداند فرمود: مردى را بيابيد كه ما را از بيراهه ببرد. مسلمانان مردى را از قبيله مزينه- يا جهينه- نزد حضرت آوردند. حضرت از او پرسش كرد و او را مورد پسند خويش نيافت و از اين رو فرمود: مرد ديگرى بيابيد. آنها مرد ديگرى را كه او نيز از قبيله مزينه- يا جهينه- بود نزد حضرت آوردند. و چون حضرت با او سخن گفت او را به همراه خود برد تا به گردنهاى رسيد. حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه از اين گردنه بالا رود تا خدا گناهش را بريزد چنان كه گناه بنى اسرائيل را ريخت و به آنها فرمود: ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً ... نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئاتِكُمْ ... «۲». گروه انصار يعنى اوس و خزرج پيشى گرفتند و بالا رفتند و ايشان هزار و هشتصد تن بودند. پس چون به درّه حديبيه سرازير شدند به زنى برخوردند كه با پسر خود بر لب چاه بود. پسر آن زن كه چشمش به لشكريان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم افتاد گريخت. و چون آن زن دانست كه آنها لشكريان پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند پشت سر پسرش فرياد زد كه: اينها صائبه هستند [عربها به كسانى كه از دين آنها دست مىكشيدند و به دين ديگر در مىآمدند صائبه مىگفتند]، از آنها آزارى به تو نخواهد رسيد. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نزد آن زن آمد و از او خواست دلوى آب بكشد و پس از آنكه آب را كشيد حضرت آن را گرفت __________________________________________________
(۲) «از اين در سجده كنان درآييد تا گناهانتان را بيامرزيم» (سوره بقره/ آيه ۵۸).
و آشاميد و روى خود را با آن شست و باقيمانده آن را به درون چاه ريخت و آن چاه [از بركت آب دست رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم] تا هم اينك همچنان پر آب است. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از آن جا به سوى مكه حركت كرد و قريش ابان بن سعيد را با سواران قريش نزد آن حضرت فرستادند و او در برابر رسول خدا موضع گرفت و پس از او حليس را فرستادند. وقتى حليس آمد و شتران قربانى را بديد كه كرك همديگر را مىخوردند، نزد رسول خدا نرفت و بازگشت و به ابو سفيان گفت: اى ابا سفيان! بخدا سوگند ما با شما هم پيمان نشدهايم كه شتران قربانى را از قربانگاهشان بازگردانى. ابو سفيان به او گفت: خاموش باش كه تو عربى بياباننشين هستى. حليس گفت: بخدا سوگند يا بايد محمّد را براى آمدن مكّه آزاد بگذارى تا هر آنچه مىخواهد بكند و يا اينكه من احابيش «۱» را از همكارى با قريش جدا مىكنم. ابو سفيان گفت: خاموش باش تا ما از محمّد پيمانى بگيريم. قريش پس از اين جريان عروة بن مسعود را [كه رئيس قبيله ثقيف بود و در طائف سكونت داشتند] نزد آن حضرت فرستادند. عروه در آن هنگام براى گفتگو پيرامون كسانى كه مغيره را كشته بود نزد قريش آمده بود. و چگونگى كشتن آنها اين گونه بود كه مغيره آنها را كه براى تجارت رفته بودند در راه كشت و اموالشان را برداشته نزد پيامبر برد.حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آن اموال را نپذيرفت و فرمود: اين اموال با نيرنگ به دست آمده و ما نيازى بدان نداريم. آنها كسانى را نزد پيامبر اكرم فرستادند و گفتند: اى پيامبر! اينك عروة بن مسعود به نمايندگى از سوى قريش نزد تو مىآيد و او كسى است كه به شتران قربانى احترام مىنهد. پيامبر فرمود: قربانيها را جلوى او صف كنيد و آنها را در برابر او صف كردند. عروه نزد پيامبر آمد و گفت: براى چه به مكّه آمدهاى؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: براى طواف خانه كعبه و سعى ميان صفا و مروه آمدهام و اينكه اين شتران را قربانى كنم و گوشت آنها را براى شما گذارم. عروه گفت: نه، به لات و عزّى سوگند صلاح نمىبينم همچون __________________________________________________
(۱) مردمى بودند در كنار كوهى كه در پائين مكه به نام (حبشى) بود زندگى مىكردند و با قريش هم پيمان بودند.
تويى براى منظورى كه آمدهاى بازگردانده شود، ولى قومت قريش تو را به ياد خدا و خويشاوندى خود با تو آوردهاند و سوگندت مىدهند كه مبادا بدون اجازه آنها به شهرشان درآيى و قطع رحم كنى و دشمنشان را بر آنها دلير گردانى. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من كارى نكنم جز اينكه به مكّه وارد شوم.امام صادق عليه السّلام مىفرمايد: عروة بن مسعود هنگام گفتگو با پيامبر دست به ريش آن حضرت مىداشت و مغيرة بن شعبه كه بالاى سر آن حضرت ايستاده بود به روى دست او زد. عروه گفت: اى محمّد! اين كيست؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين پسر برادر تو مغيره است.عروه رو به مغيره كرد و گفت: اى نيرنگباز! بخدا من به مكّه نيامدهام مگر براى شستن كار پلشت تو. عروه به سوى قريش بازگشت و به ابو سفيان و يارانش گفت: نه، بخدا سوگند، من صلاح نمىدانم شخصى همچون محمّد را از آمدن به مكّه و انجام كارى كه دارد، باز گرداند. قريش سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزّى را نزد پيامبر فرستادند و رسول خدا فرمود تا شتران قربانى را در برابر آنها صف كردند. آن دو آمدند و از پيامبر پرسيدند كه براى چه به مكّه آمدهاى؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى طواف كعبه و سعى ميان صفا و مروه آمدهام و اينكه اين شتران را قربانى كنم و گوشت آنها را براى شما گذارم. سهيل بن عمرو و حويطب گفتند: قومت تو را بخدا و خويشاونديشان سوگند مىدهند كه مبادا بىاجازه به شهر آنها درآيى و دشمن را بر آنها دلير گردانى. پيامبر از آنها نپذيرفت مگر آنكه به مكّه وارد شود. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تصميم گرفت عمر را سوى آنها فرستد و عمر در پاسخ گفت: يا رسول اللَّه! عشيره من در ميان قريش اندكند و جايگاه من در ميان ايشان چنان است كه مىدانى، ولى من شما را براى انجام اين مهم به عثمان بن عفان راهنمايى مىكنم.پيامبر نزد عثمان فرستاد و فرمود: سوى مؤمنان قومت برو و آنها را به فتح مكّه كه خداوند به من وعده داد بشارت ده. هنگامى كه عثمان راهى مكّه بود به ابان بن سعيد برخورد و او وى را احترام كرد و از سر زين عقب كشيد و عثمان را جلو خود نشانيد و او را به مكّه برد و عثمان وارد مكّه شد و پيغام خود را به آنها اعلان كرد، و بدين ترتيبكشمكش ميان مسلمانان و مشركان آغاز شد. سهيل بن عمر نزد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و عثمان هم در ميان لشكر مشركان گرفتار شد. در اين هنگام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان بيعت كردند و به جاى بيعت عثمان كه حضور نداشت پيامبر، يك دست خود را به دست ديگر زد، و مسلمانان گفتند: خوشا به حال عثمان كه موفق شد به خانه كعبه طواف كند و ميان صفا و مروه سعى نمايد و از احرام بيرون آيد. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: او چنين كارى نكند. و چون عثمان برگشت و نزد پيامبر آمد رسول خدا به او فرمود: آيا به خانه كعبه طواف كردى؟ گفت: من چنين كارى نمىكردم و در طواف به رسول خدا پيشى نمىگرفتم، و ماجراى خود را بازگفت و هر چه رخ داده بود بيان كرد.پيامبر رو به على كرد و گفت: بنويس: بسم اللَّه الرحمن الرحيم سهيل گفت: من نمىدانم رحمان و رحيم كيست مگر همان كه در شهر يمامه است، پس همان طور كه ما مىنويسيم بنويس: «بسمك اللّهمّ». پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنويس: اين قراردادى است كه پيامبر خدا با سهيل بن عمرو مىبندد. سهيل گفت: [اگر ما تو را رسول خدا بدانيم] پس چرا با تو بجنگيم؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: منم پيامبر خدا، و منم محمّد بن عبد اللَّه. مسلمانان همصدا گفتند: تويى رسول خدا. از بندهاى قرار داد اين بود كه مشركان گفتند: هر كس از ما به سوى شما گريخت او را به ما بازش مىدهيد و محمّد او را بزور به دين خود در نياورد، ولى هر كس از شما مسلمانان به سوى ما گريخت او را بازنگردانيم. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما به كسى كه نزد شما گريزد نيازى نداريم. و همچنين از جمله بندهاى اين قرار داد آن بود كه خداپرستى در ميان مردم مكّه پيدا باشد نه پنهان. امام صادق صلّى اللَّه عليه و آله و آله و سلّم در اين جا فرمود: و همانا پردهها از مدينه براى مسلمانان مكّه هديه مىفرستادند و هيچ بندى از موادّ صلحنامه براى آنان پربركتتر از اين نبود، و كار به جايى رسيد كه نزديك بود كه اسلام بر همه مردم مكّه چيرگى يابد.سهيل بن عمرو به پسر خود ابو جندل دست انداخت و او را گرفت و گفت: اين نخستين مادهاى است كه روى آن قرار بستهايم. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: مگر تو قراردادى امضا كردهاى؟ سهيل گفت: اى محمّد! تو پيمان شكن نبودى. اين چنين بود كه سهيل، ابو جندلرا همراه خود برد. ابو جندل رو به پيامبر كرد و گفت: اى رسول خدا! آيا مرا تسليم او مىكنى؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در باره [آزادى] تو شرطى با او نكرده بودم، و سپس فرمود: خدايا! براى ابو جندل گشايشى فراهم آور.