تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۸: تفاوت میان نسخهها
(۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۸۵: | خط ۸۵: | ||
<span id='link237'><span> | <span id='link237'><span> | ||
==مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب، در «إنَّك لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم»== | ==مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب، در جملۀ: «إنَّك لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم»== | ||
و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى، محبت زياد يعقوب به يوسف است. | و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى، محبت زياد يعقوب به يوسف است. | ||
خط ۲۱۶: | خط ۲۱۶: | ||
و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مُخلَصين اوست، در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد، مى گويد: «فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أنتَ وَلِيّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة». يعنى: من در تحت ولايت تامّه توام، بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته، يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات و يا نشورى باشم. | و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مُخلَصين اوست، در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد، مى گويد: «فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أنتَ وَلِيّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة». يعنى: من در تحت ولايت تامّه توام، بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته، يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات و يا نشورى باشم. | ||
==معناى | ==معناى سخن يوسف «ع» که از خدا خواست: «تَوَفَّنِی مُسلِماً: مرا مسلم بميران...»== | ||
«''' | «'''تَوَفَّنِى مُسلِماً وَ ألحِقنِى بِالصَّالِحِين '''» - بعد از آن كه يوسف «عليه السلام»، در قبال ربّ العزّه، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك، كه در تحت ولايت مالك خويش است، درخواست مى كند كه او را آن چنان قرار دهد كه ولايت او بر وى، در دنيا و آخرت مقتضى آن است، و آن، اين است كه: وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحان قرارش دهد. | ||
زيرا كمال | زيرا كمال بندۀ مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربّش تسليم باشد، و مادامى كه زنده است، در برابر آنچه وى از او مى خواهد، سرِ تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود، چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى اوست، از خود نشان ندهد و تا آن جا كه مى تواند و در اختيار اوست، خود را چنان كند كه براى قرب مولايش صالح، و براى مواهب بزرگ او لايق باشد. | ||
و همين معنا، باعث شد كه يوسف «عليه السّلام»، از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم، و در آخرت در زمرۀ صالحان قرار دهد، همچنان كه جدّ بزرگوارش، ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۲ </center> | ||
و قرآن در باره اش مى فرمايد: | داده بود، و قرآن در باره اش مى فرمايد: «وَ لَقَدِ اصطَفَينَاهُ فِى الدُّنيَا وَ إنَّهُ فِى الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ * إذ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أسلِم قَالَ أسلَمتُ لِرَبِّ العَالَمِين»، و اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد، بالاترين درجات اسلام، و عالى ترين مراتب آن است، و آن عبارت است از: | ||
تسليم محض بودن براى خداى سبحان، به اين كه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود، هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه، هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا، وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه: خدايا! تو مرا مسلم قرار ده)، معنايش اين است كه: خداوند، بنده اش را خالص براى خود قرار دهد. | |||
از آنچه گذشت، معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بميران)، اين است كه: خدايا! اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام، برايم باقى بدار. | |||
و به عبارت ديگر، اين است كه: تا زنده است، مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دَمِ مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اين كه خداوند او را تا دَمِ مرگ بر اسلام پايدار بدارد. نه اين كه معنايش اين باشد كه دَمِ مرگ مسلم باشم، هرچند در زندگى مسلم نبودم، و نه اين كه درخواست مرگ باشد و معنايش اين باشد: خدايا! الآن كه داراى اسلامم، مرا بميران. | |||
بنابراين، فساد آن تفسيرى كه از عده اى از قدماى مفسران نقل شده، به خوبى روشن مى شود، و آن تفسير، اين است كه گفته اند: جملۀ «تَوَفَّنِى مُسلِماَ»، دعاى يوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده. و حتى بعضى از ايشان اضافه كرده اند كه: احدى از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده، مگر يوسف «عليه السّلام». | |||
نسخهٔ کنونی تا ۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۹۳ - ۱۰۲ سوره يوسف
اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ(۹۳)
وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنّى لاَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلا أَن تُفَنِّدُونِ(۹۴)
قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضَلَالِك الْقَدِيمِ(۹۵)
فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَلَمْ أَقُل لَكُمْ إِنّى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۹۶)
قَالُوا يَا أَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ(۹۷)
قَالَ سَوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(۹۸)
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ(۹۹)
وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤيَاى مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبّى حَقًّا وَ قَدْ أَحْسنَ بى إِذْ أَخْرَجَنى مِنَ السِّجْنِ وَ جَاءَ بِكُم مِنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزَغَ الشيْطانُ بَيْنى وَ بَينَ إِخْوَتى إِنَّ رَبّى لَطِيفٌ لِمَا يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(۱۰۰)
رَبّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ أَنت وَلىِّ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصّالِحِينَ(۱۰۱)
ذَلِك مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْك وَ مَا كُنت لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ(۱۰۲)
اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود، و همگى با خانواده خود پيش من آييد. (۹۳)
و همين كه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر سفيهم نشماريد، من بوى يوسف را احساس مى كنم. (۹۴) گفتند: به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى. (۹۵)
و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را به صورت وى افكند، در دَم بينا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟ (۹۶)
گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه، كه ما خطاكار بوده ايم. (۹۷)
گفت: براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او، آمرزگار و رحيم است. (۹۸)
و چون نزد يوسف رفتند، پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت: داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد، در امان خواهيد بود.(۹۹)
و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند. گفت پدر جان! اين تعبير رؤياى پيشين من است كه پروردگارم آن را محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آن كه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد، از آن بيابان (بدين جا) آورد، كه پروردگارم درباره آنچه اراده كند، دقيق است. آرى، او داناى حكيم است. (۱۰۰)
پروردگارا! اين سلطنت را به من دادى، و تعبير حوادث رؤيا به من آموختى، تویى خالق آسمان ها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى، مرا مسلمان بميران، و قرين شايسته گانم بفرما!(۱۰۱)
اين، از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم، و تو هنگامى كه آن ها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى. (۱۰۲)
بازگشت برادران نزد پدر، با پيراهن يوسف «ع»
در اين آيات، داستان يوسف «عليه السّلام» خاتمه مى پذيرد، و اين آيات، متضمن دستور يوسف «عليه السّلام» است كه برادران را وادار مى كند تا پيراهنش را به منزل پدر برده و به روى او بيفكنند، و او را در حالى كه ديدگانش بهبودى يافته، با همه خاندانش به مصر بياورند، و ايشان نيز چنين كردند، و در آخر، يوسف به ديدار پدر و مادر نايل آمد.
«اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ»:
تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد: پيراهنش را نزد پدر ببرند، و به روى پدر بيندازند، تا خداوند، ديدگانش را بعد از آن كه از شدت اندوه نابينا شده بود، شفا دهد.
و اين، آخرين عنايت بى سابقه ای است كه خداوند در حق يوسف «عليه السّلام» اظهار فرمود، و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعا جريان مى يافت، جريانش داد. ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند. خداوند هم با همان اسباب، او را عزيز كرد.
مى خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز، همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر، بر اريكۀ عزّت و سلطنتش نشانيد، و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او، ذليل و خوار نموده، به التماس و تضرع درآورد. تضرعى كه آيه «يَا أيُّهَا العَزِيزُ مَسَّنَا وَ أهلَنَا الضُّرُّ وَ جِئنَا بِبِضَاعَةٍ مُزجَاةٍ فَأوفِ لَنَا الكَيلَ وَ تَصَدَّق عَلَينَا إنّ اللّهَ يَجزِى المُتَصَدِّقِين»، آن را حكايت مى كند.
و همچنين، همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله، او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را، سبب ظهور و بروز پاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد. دربار مصر، او را به زندان افكند، و خداوند همين زندان را، وسيلۀ عزّت و سلطنت او قرار داد.
برادران آن روز كه وى را به چاه انداختند، پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده، به دروغ گفتند مُرده، خداوند به وسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه و در آخر كورى او شد، چشم وى را شفا داد و روشن كرد.
كوتاه سخن اين كه: تمامى اسباب، دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست، روز به روز، بزرگتر شد. آرى، آنچه خدا مى خواست، غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى به سوى آن جريان مى يافت، و خدا بر كار خود غالب است.
و اين كه فرمود: «وَ أتُونِى بِأهلِكُم أجمَعِين»، فرمانى است از يوسف «عليه السّلام» به اين كه خاندان يعقوب، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او، همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آن جا منزل گزينند.
پس از سال ها جدايى، يعقوب «ع»، بوى يوسف را مى شنود
«وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنّى لاَجِدُ رِيحَ يُوسُف لَوْلا أَن تُفَنِّدُونِ»:
كلمۀ «فصل»، به معناى قطع و انقطاع است، و كلمۀ «تفنيد»، از باب تفعيل از ماده «فَنَد» - به فتح فا و نون - به معناى ضعف رأى است، و معناى آيه، اين است كه: وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد (هنوز به كنعان نرسيده)، يعقوب در كنعان، به كسانى كه از فرزندانش نزد او بودند، فرمود:
من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم، اگر مرا به ضعف رأى نسبت ندهيد، بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده، و اگر مرا تخطئه نكنيد، جا دارد (كه شما نيز) به آنچه كه من مى يابم، اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده، تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد.
«قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَالِك الْقَدِيمِ»:
كلمۀ «قديم» در مقابل «جديد»، و به معناى كهنه است، كه وجودش متقدم بر جديد است. اين جمله، كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند. و اين، خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان، چه بهره زشتى داشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر، چه اسائه ادب ها به پدر نمودند. در اول داستان گفتند: «إنَّ أبَانَا لَفِى ضَلَالٍ مُبِين». و در آخر گفتند: «إنَّك لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم».
مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب، در جملۀ: «إنَّك لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم»
و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى، محبت زياد يعقوب به يوسف است.
آرى، ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبت اند. چون مردانى قوى هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او، به دست ايشان است. اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده، دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند، در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش، به آن دو رو كرده، و ايشان را فراموش نموده، و وقتى هم يكى از اين دو، يعنى يوسف را ناپديد مى بيند، آن قدر جزع و فزع، و گريه و زارى مى كند، تا آن كه هر دو چشمش نابود و پشتش خميده مى شود.
اين است مراد ايشان از اين كه: «يعقوب، در ضلالت قديم خود هست»، نه اين كه مقصودشان گمراهى در دين باشد، تا به خاطر چنين حرفى، كافر شده باشند. به دليل اين كه:
اولا: آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده، شاهد بر اين است كه ايشان، موحّد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب «عليهم السلام» بوده اند.
و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند، مواردى نيست كه ارتباط دينى داشته باشد، تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت، اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه با اعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد، و آن عبارت است از اين كه: پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند. مقصودشان از ضلالت، غير اين نمى تواند باشد.
«فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَلَمْ أَقُل لَكُمْ إِنّى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ»:
كلمه «بشير»، به معناى حامل بشارت است، و در اين جا، همان كسى است كه حامل پيراهن يوسف است، و اين كه فرمود: «ألَم أقُل لَكُم إنّى أعلَمُ»، اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان، كه «تا كى به ياد يوسفى» فرموده بود، و آن، عبارت بود از جملۀ «إنَّما أشكُو بَثِّى وَ حُزنِى إلَى اللّه وَ أعلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لَا تَعلَمُون»، و معناى آيه روشن است.
«قَالُوا يَا أَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»:
گويندگان اين كلام، فرزندان يعقوب اند. به دليل اين كه گفتند: «اى پدر ما»، و مقصودشان از گناهان، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند. يوسف هم، قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.
«قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»:
يعقوب «عليه السّلام» در اين جمله فرمود: به زودى برايتان استغفار مى كنم، و علت اين كه استغفار براى فرزندان را تأخير انداخت، شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته، دلش به تمام معنا خوشحال گردد. و قهرا تمامى آثار شوم فراق، از دلش زايل شود، آنگاه استغفار كند.
و در بعضى اخبار هم آمده كه: تأخير انداخت تا وقتى كه در آن وقت دعا مستجاب مى شود، و به زودى إن شاء اللّه، آن روايات خواهد آمد.
ديدار يوسف «ع» با پدر و مادرش، پس از فراق طولانى
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُف آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ»:
در اين كلام، جمله اى حذف شده، و تقدير آن، اين است كه: يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و به سوى مصر حركت كردند، و چون وارد مصر شدند...
مفسران، در تفسير جملۀ «آوَى إلَيهِ أبَوَيه» گفته اند: پدر و مادر را در آغوش كشيد. و اين كه فرمود: «وَ قَالَ ادخُلُوا مِصرَ»، ظاهر در اين است كه يوسف، به منظور استقبال از ايشان، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر، ايشان را در آغوش گرفته بوده، و آنگاه به منظور احترام و رعايت ادب، گفته است: داخل مصر شويد.
و در جملۀ «إن شَاءَ اللّهُ آمِنِين»، ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه و بديع است. چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را، كه حكم صادر مى كنند، نموده، و هم اين كه اين حكم را به مشيت خداى سبحان مقید كرده، تا بفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب، اثر خود را نمى گذارد، مگر وقتى كه مشيت الهى هم موافق آن باشد، و اين، خود مقتضاى توحيد خالص است.
و ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب، بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه، نمى توانسته اند وارد مصر شوند، و به همين جهت بوده كه يوسف، در ابتداى امر، به ايشان امنيت داد.
مطلب ديگرى كه در اين آيه هست، اين است كه: خداوند در آن، كلمۀ «أبَوَيه: پدر و مادرش» به كار
برده، و مفسران، در تفسيرش اختلاف كرده اند، كه آيا پدر و مادر حقيقى يوسف بوده، و يا يعقوب و همسرش بوده، كه خاله يوسف است، و اگر او را مادر خوانده، به اين عنايت است كه مادر يوسف، در دوران خردسالى او از دنيا رفته بود، ولى در خود قرآن كريم، چيزى كه يكى از اين دو احتمال را تأييد كند، نيست، جز اين كه بگویيم كلمه «أبَوَين»، ظاهر است در پدر و مادر حقيقى.
و معناى آيه، اين است كه:
«فَلَمّا دَخَلُوا»، بعد از آن كه وارد شدند، يعنى پدر و مادر و برادران و اهل بيت ايشان «عَلى يُوسُفَ»، بر يوسف (و اين همان طور كه گفتيم) در خارج مصر بوده «آوَىَ إلَيهِ» در آغوش گرفت «أبَوَيه» پدر و مادرش را، «و قَالَ» و گفت: «ادخُلُوا مِصرَ إن شَاءَ اللّهُ آمِنِين»، داخل مصر شويد كه إن شاء اللّه ايمن ايد (و كسى متعرض شما نمى شود)، و بدين وسيله، به ايشان جواز امنيت داد.
«وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ ...»:
كلمه «عرش»، به معناى سرير و تخت بلند است، و بيشتر استعمالش در تختى است كه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به اوست، و كلمۀ «خَرَّ»، از «خرور»، به معناى به خاك افتادن است، و كلمۀ «بَدو»، به معناى باديه است. چون يعقوب در باديه سكونت داشت.
و اين كه فرمود: «وَ رَفَعَ أبَوَيهِ عَلَى العَرشِ»، معنايش اين است كه: يوسف، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد، كه خود بر آن تكيه مى زد.
مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق، اين است كه: بالا بردن بر تخت، با امر و دستور يوسف، و به دست خدمتكاران انجام شده باشد. نه اين كه خود يوسف، ايشان را بالا برده باشد. چون مى فرمايد: براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتى بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است.
پس گويا به دستور يوسف، در موقعى كه يوسف در آن مجلس نبوده، ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند، و چون يوسف وارد شده، نور الهى كه از جمال بديع و دل آراى او متلألأ مى شده، ايشان را خيره و از خود بى خود ساخته، تا حدّى كه عنان را از كف داده و بى اختيار به خاك افتاده اند.
به سجده افتادن در برابر يوسف، براى پرستش او نبوده است
و ضميرى كه در جملۀ «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» هست، به طورى كه از سياق بر مى آيد، به يوسف بر مى گردد، و خلاصه «مَسجُودٌ له» او بوده، و اين كه بعضى گفته اند: «ضمير، به خداى سبحان بر مى گردد، چون سجده جز براى خدا صحيح نيست»، تفسيرى است بى دليل و از ناحيه لفظ آيه، هيچ دليلى بر آن نيست.
و نظير اين حرف در قرآن كريم، در داستان آدم و فرشتگان آمده، آن جا كه فرموده: «وَ إذ قُلنَا لِلمَلَائِكَةِ اسجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إلّا إبلِيسَ».
و بايد دانست كه اين سجده، براى عبادت يوسف نبوده. به دليل اين كه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف، شخصى بوده كه در توحيد، مُخلَص (به فتح لام) بوده، و چيزى را شريك خدا نمى گرفته، و او، يعقوب «عليه السّلام» است.
دليل ديگر اين كه: اگر اين سجده، سجده عبادت يوسف بوده، «مَسجُودٌ لَه» كه يوسف است و به نص قرآن، همان كسى است كه به رفيق زندانی اش گفت: «ما را نمى رسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم»، قطعا ايشان را از اين عمل نهى مى كرد، و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده. پس مى فهميم سجده، عبادت او نبوده.
و قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنان كه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را، قبله خود مى گيريم و نماز و عبادت را، بدان سو مى گذاريم.
پس با كعبه، خدا عبادت مى شود، نه كعبه، و معلوم است كه آيت خدا، از آن نظر كه آيه و نشانه است، خودش اصلا نفسيت و استقلالى ندارد. پس اگر سجده شود، جز صاحب نشانه، يعنى خدا عبادت نشده، و كلام در اين بارهف در چند جاى اين كتاب گذشت.
از اين جا، به خوبى معلوم مى شود كه: آنچه در توجيه اين آيه گفته اند، صحيح نيست. از قبيل اين كه: در آن روز، تحيت مردم، «سجده» بوده، آن چنان كه در اسلام، «سلام» است.
و يا اين كه گفته اند: رسم آن روز در تعظيم بزرگان، سجده بوده و هنوز حكم حرمت و نهى از سجده براى غير خدا نيامده بوده و اين حكم، در اسلام آمد.
و يا اين كه گفته اند كه: سجده آن روز، حالتى شبيه به ركوع بوده، همچنان كه در ميان عجم ها، رسم است براى بزرگان، به حالت ركوع در مى آيند.
«قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤيَاى مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبّى حَقًّا»:
يوسف، وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند، به ياد خوابى افتاد كه در آن، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند، و جريان رؤياى خود را به پدر گفت، در حالى كه آن روز، طفل صغيرى بود. وقتى به ياد آن روز افتاد، آن خواب را تعبير به امروز كرد، كه ايشان در برابرش به سجده افتادند و گفت: پدر جان! اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديده بودم، خداوند آن رؤيا را حقيقت قرار داد.
آنگاه شروع كرد به منظور اداى شكر خدا، او را حمد و ثنا كردن، و گفت: «وَ قَد أحسَنَ بِى إذ أخرَجَنِى مِنَ السِّجنِ»: احسان پروردگار خود را در اين كه از زندان، يعنى بلايى بزرگ نجاتش داد، به ياد آورد.
آرى، خداوند آن بلا را مبدّل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش را نمى داد. زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان، وسيلۀ رسيدن به عزّت و سلطنت شود.
فتوت و جوانمردى يوسف «ع»، در حق برادرانش
يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند، اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد.
آرى، او نمى خواست، و فتوت و جوانمردی اش، به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصوّر شود، به داستان برادران اشاره اى كرد، بدون اين كه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن، اين بود كه گفت:
«وَ جَاءَ بِكُم مِنَ البَدوِ مِن بَعدِ أن نَزَغَ الشَّيطَانُ بَينِى وَ بَينَ إخوَتِى». و «نزغ»، به معناى وارد شدن در كارى است، به منظور بر هم زدن و فاسد كردن آن.
و مقصودش از اين اشاره، اين بود كه پروردگار من، بعد از آن كه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را به هم زد، به من احسان كرد، و شد آنچه كه نبايد مى شد و در آخر، به جدایى من از شما منتهى گرديد، و پروردگارم، مرا به سوى مصر سوق داد و گواراترين زندگى ها و بلندترين عزّت ها و سلطنت ها را روزی ام فرمود. و آنگاه دوباره ما را به هم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان، به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود.
يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران، گرفتاری ها و بلاهاى زيادى به سرم آمد (ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم)، كه خداوند، به من احسان نمود، و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى، برطرف ساخت.
آرى، بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتى لاينحل بود. چيزى كه هست، خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آن ها نفوذ كرد، و همه را وسيلۀ زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آن كه يك يك آن ها، وسيله هلاكت و بدبختى من بودند، و به خاطر همين سه بلايى كه شمرد، دنبال كلامش گفت: «إنَّ رَبِّى لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ».
پس در حقيقت، جملۀ مزبور، تعليل بيرون شدن از زندان و آمدن پدر از باديه است، و با اين جمله، به عنايت و منّتى كه خدا به او اختصاص داد، اشاره كرد.
و نيز، آن بلاهايى كه وى را احاطه كرده بود، بلايى نبود كه گره آن ها باز شدنى باشد، و يا احتمالا از مجراى خود (كه هلاكت وى بود)، منحرف گردد، ليكن خداوند از آن جايى كه «لطيف» است، هرچه را بخواهد انجام دهد، در آن نفوذ مى كند، در بلاهاى من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت) مرا، به عوامل آسايش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مرا، وسايل عزّت و سلطنت كرد.
كلمۀ «لطيف»، از اسماى خداى تعالى است، و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مى كند، كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت، از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است. همچنان كه فرمود: «ألَا يَعلَمُ مَن خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الخَبِير».
و اصل معناى لطافت، خردى و نازكى و نفوذ است. مثلا وقتى گفته مى شود: «لَطُفَ الشَّئ - با ضمّه طاء - و يَلطُفُ لِطَافَةً»، معنايش اين است كه: فلان چيز ريز و نازك است، به حدى كه در نازكترين سوراخ فرو رود، و آنگاه به طور كنايه، در معناى ارفاق و ملايمت استعمال مى شود، و اسم مصدر آن «لطف» مى آيد.
جملۀ «وَ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ»، تعليل همه مطالب قبل از جملۀ «يَا أبَتِ هَذَا تَأوِيلُ رُؤيَاىَ مِن قَبلُ قَد جَعَلَهَا رَبِّى حَقّاً...» است.
يوسف «عليه السّلام»، كلام را با اين دو اسم، هم ختم كرد و هم تعليل، و كلام خود را محاذى كلام پدرش قرار داد، كه بعد از شنيدن رؤياى او، گفته بود: «وَ كَذَلِكَ يَجتَبِيكَ رَبُّكَ... إنّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ».
و هيچ بعيد نيست بگوييم «الف و لام» در «العَلِيم» و «الحَكِيم»، الف و لام عهد باشد، و در نتيجه، تصديق قول پدر را افاده كند و معنايش اين باشد كه: اين همان خدايى است كه تو در روز نخست گفتى «عليم» و «حكيم» است.
«رَبّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ ...»:
بعد از آن كه يوسف «عليه السلام»، خداى را ثنا گفت و احسان هاى او را در نجاتش از بلاها و دشواری ها برشمرد، خواست تا نعمت هايى را هم كه خداوند به خصوص او ارزانى داشته، برشمارد، در حالى كه پيداست آن چنان محبت الهى در دلش هيجان يافته، كه بكلّى توجهش از غير خدا قطع شده. در نتيجه، يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرف نظر كرده، متوجه پروردگار خود شده و خداى عزّ اسمه را مخاطب قرار داده، مى گويد:
«پروردگارا! اين تو بودى كه از سلطنت، سهمى بسزا ارزانی ام داشتى، و از تأويل احاديث تعليمم دادى».
و اين كه گفت: «فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض أنتَ وَلِيّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة»، در حقيقت اعراض از گفته قبلى، و ترقى دادن ثناى خداست، و يوسف «عليه السّلام» در اين جمله خواسته است بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى، از قبيل رها ساختن از زندان، آوردن خاندانش از دشت، دادن مُلك و سلطنت، و تعليم تأويل احاديث، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه:
«خداوند، «ربّ» عالَم است، هم در كوچك و هم در بزرگ، و «وَلِىّ» است، هم در دنيا و هم در آخرت».
ولايت او، يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشى است از اين كه او، هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده. پس او فاطر و آفريدگار آسمان ها و زمين است، و به همين جهت، دل هاى اولياى او و مخلصين از بندگانش از راه اين اسم، يعنى اسم «فاطر» (كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است)، متوجه او مى شوند.
همچنان كه قرآن كريم فرموده: «قَالَت رُسُلُهُم أفِى اللّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ».
و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مُخلَصين اوست، در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد، مى گويد: «فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أنتَ وَلِيّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة». يعنى: من در تحت ولايت تامّه توام، بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته، يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات و يا نشورى باشم.
معناى سخن يوسف «ع» که از خدا خواست: «تَوَفَّنِی مُسلِماً: مرا مسلم بميران...»
«تَوَفَّنِى مُسلِماً وَ ألحِقنِى بِالصَّالِحِين » - بعد از آن كه يوسف «عليه السلام»، در قبال ربّ العزّه، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك، كه در تحت ولايت مالك خويش است، درخواست مى كند كه او را آن چنان قرار دهد كه ولايت او بر وى، در دنيا و آخرت مقتضى آن است، و آن، اين است كه: وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحان قرارش دهد.
زيرا كمال بندۀ مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربّش تسليم باشد، و مادامى كه زنده است، در برابر آنچه وى از او مى خواهد، سرِ تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود، چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى اوست، از خود نشان ندهد و تا آن جا كه مى تواند و در اختيار اوست، خود را چنان كند كه براى قرب مولايش صالح، و براى مواهب بزرگ او لايق باشد.
و همين معنا، باعث شد كه يوسف «عليه السّلام»، از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم، و در آخرت در زمرۀ صالحان قرار دهد، همچنان كه جدّ بزرگوارش، ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص
داده بود، و قرآن در باره اش مى فرمايد: «وَ لَقَدِ اصطَفَينَاهُ فِى الدُّنيَا وَ إنَّهُ فِى الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ * إذ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أسلِم قَالَ أسلَمتُ لِرَبِّ العَالَمِين»، و اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد، بالاترين درجات اسلام، و عالى ترين مراتب آن است، و آن عبارت است از:
تسليم محض بودن براى خداى سبحان، به اين كه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود، هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه، هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا، وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه: خدايا! تو مرا مسلم قرار ده)، معنايش اين است كه: خداوند، بنده اش را خالص براى خود قرار دهد.
از آنچه گذشت، معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بميران)، اين است كه: خدايا! اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام، برايم باقى بدار.
و به عبارت ديگر، اين است كه: تا زنده است، مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دَمِ مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اين كه خداوند او را تا دَمِ مرگ بر اسلام پايدار بدارد. نه اين كه معنايش اين باشد كه دَمِ مرگ مسلم باشم، هرچند در زندگى مسلم نبودم، و نه اين كه درخواست مرگ باشد و معنايش اين باشد: خدايا! الآن كه داراى اسلامم، مرا بميران.
بنابراين، فساد آن تفسيرى كه از عده اى از قدماى مفسران نقل شده، به خوبى روشن مى شود، و آن تفسير، اين است كه گفته اند: جملۀ «تَوَفَّنِى مُسلِماَ»، دعاى يوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده. و حتى بعضى از ايشان اضافه كرده اند كه: احدى از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده، مگر يوسف «عليه السّلام».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |