تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ»:

كلمۀ «حَرَض و حَارِض»، به معناى مشرف بر هلاكت است، و بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه نه، مُرده تا از يادها برود، و نه، زنده است تا اميد چيزى در او باشد، ولى معناى اولى از نظر اين كه اين كلمه در آيه، در مقابل هلاكت قرار گرفته، مناسب تر به نظر مى رسد. و كلمۀ مذكور، نه تثنيه مى شود و نه جمع. چون مصدر است و مصدر هم، جمع و تثنيه ندارد.

معناى آيه اين است كه: به خدا سوگند، كه تو دائما و لايزال به ياد يوسف هستى و سال هاست كه خاطره او را از ياد نمى برى و دست از او بر نمى دارى، تا حدى كه خود را مشرف به هلاكت رسانده، و يا هلاك كنى.

و ظاهر اين گفتار، اين است كه ايشان از درِ محبت و دلسوزى اين حرف را زده اند و خلاصه به وضع پدر رقت كرده اند. و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادى گريه او به ستوه آمده بودند، و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود، و ظاهر گريه و تأسّف او هم اين بود كه مى خواست درددل خود را به خود ايشان شكايت كند، همچنان كه چه بسا جملۀ «إنَّمَا أشكُو...» هم، اين را تأييد مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۹

«قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثّى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ»:

در مجمع البيان گفته است: كلمۀ «بَثّ»، به معناى اندوهى است كه صاحبش نتواند آن را كتمان كند و ناگزير آن را مى پراكند، و هر چيزی را كه پراكنده و متفرق كنى، آن را «بثّ» كرده اى، و به همين معنا است در آيه: «وَ بَثَّ فِيهَا مِن كُلّ دَابّة».

پس در آيه مورد بحث، كلمه مذكور، مصدرى است در معناى اسم مفعول. و حصرى كه در جملۀ «إنَّمَا أشكُو...» است، از باب قصر قلب است و در نتيجه مفادش، اين مى شود كه:

من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شكايت نمى كنم، و اگر شكايت كنم، در اندك زمانى تمام مى شود، و بيش از يك يا دو بار نمى شود تكرار كرد، همچنان كه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه هاشان چنين است، بلكه من تنها و تنها، اندوه و حزنم را به خداى سبحان شكايت مى كنم، كه از شنيدن ناله و شكايتم، هرگز خسته و ناتوان نمى شود. نه شكايت من او را خسته مى كند و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش، «وَ أعلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لَاتَعلَمُون: و من از خداوند چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد»، و به همين جهت، به هيچ وجه از روح او مأيوس و از رحمتش نااميد نمى شوم.

و در اين كه گفت: «وَ أعلَمُ مِنَ اللهِ مَا لَا تَعلَمُون»، اشاره اى است اجمالى به علم يعقوب به خداى تعالى، و اما اين كه اين چگونه علمى بوده، از عبارت قرآن استفاده نمى شود، مگر همان مقدارى كه مقام، مساعدت كند، همچنان كه در سابق هم اشاره كرديم.

«يَا بَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَوْح اللَّهِ إِلّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»:

در مجمع البيان مى گويد: «تحسُّس» - با حاء - به معناى طلب چيزى است به حس، و «تجسُّس» - با جيم - هم نظير آن است و در حديث آمده: «لَا تَحَسَّسُوا وَ لَا تَجَسَّسُوا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۰

بعضى هم گفته اند: اصلا معناى اين دو كلمه يكى است، و اگر در اين روايت و جاهاى ديگر به هم عطف شده اند، صرفا به خاطر اختلاف لفظ است، نه اختلاف معنى. مانند قول شاعر كه معناى دورى را دو بار در شعرش به دو لفظ آورده و مى گويد: «مَتَى أُدنُ مِنهُ ينَأعنُهُ وَ يَبعَدُ: هر وقت نزديكش مى شوم، از او دور مى شود و دور مى شود».

بعضى هم گفته اند: اين دو واژه، هر يك معناى بخصوصى دارند. «تجسّس»، به معناى تعقيب و جستجو كردن عيب مردم است، و «تَحَسّس»، به معناى گوش دادن به گفتگوى مردم است، و از ابن عباس، فرق ميان اين دو كلمه را پرسيدند. گفت: زياد از هم دور نيستند، جز آن كه «تَحسُّس»، در خير گفته مى شود، و «تجسّس»، در شر.

يأس از «رَوح» و «رحمت» الهى، گناه كبيره است

و كلمۀ «رَوح» - به فتح راء و سكون واو - به معناى نفس و يا نفس خوش است. هر جا استعمال شود، كنايه است از راحتى، كه ضد تعب و خستگى است، و وجه اين كنايه، اين است كه شدّت و بيچارگى و بسته شدن راه نجات در نظر انسان، نوعى اختناق و خفگى تصوّر مى شود، همچنان كه مقابل آن، يعنى نجات يافتن، به فراخناى فرج و پيروزى و عافيت، نوعى تنفّس و راحتى به نظر مى رسد.

و لذا مى گويند: خداوند «يُفَرِّجُ الهَمَّ وَ يُنَفِّسُ الكَرب: اندوه را به فرج، و گرفتارى را به نفس راحت مى سازد». پس روحى كه منسوب به خداست، همان فرج بعد از شدتى است كه به اذن خدا و مشيت او، صورت مى گيرد.

و بر هر كس كه به خدا ايمان دارد، لازم و حتمى است به اين معنا معتقد شود كه خدا، هرچه بخواهد، انجام مى دهد و به هرچه اراده كند، حكم می نمايد، و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت او فائق آيد، و يا حكم او را به عقب اندازد، و هيچ صاحب ايمانى نمى تواند و نبايد از روح خدا مأيوس و از رحمتش نااميد شود.

زيرا يأس از روح خدا و نوميدى از رحمتش، در حقيقت محدود كردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست، همچنان كه در آن جا كه گفتار يعقوب «عليه السّلام» را حكايت مى كند، مى فرمايد: «إنَّهُ لَا يَيأسُ مِن رَوحِ اللّه إلَّا القَومُ الَکَافِرُونَ».

و در آن جا كه كلام ابراهيم «عليه السّلام» را حكايت مى كند، از قول او مى فرمايد: «وَ مَن يَقنَطُ مِن رَحمَةِ رَبِّهِ إلّا الضَّالُّون». و همچنين در اخبار وارده، از گناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۱

و معناى آيه، اين است كه: سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرده، چنين گفت: «يَا بَنِىَّ اذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أخِيهِ»: اى فرزندان من! برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده، جستجو كنيد، شايد ايشان را بيابيد.

«وَ لَا تَيأسُوا مِن رَوحِ اللّه»، از فرجى كه خداوند بعد از هر شدت ارزانى مى دارد، نوميد نشويد، «إنَّهُ لَا يَيأسُ مِن رَوحِ اللّهِ إلّا القَومُ الكَافِرُونَ». زيرا از رحمت خدا مأيوس نمى شوند، مگر مردمى كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كه خداوند، توانا است، تا هر غمى را زايل و هر بلايى را رفع كند.

بازگشت پسران يعقوب «ع» به مصر، و اظهار عجز و خضوع در برابر عزيز مصر

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضاعَةٍ مُّزْجَاةٍ ...»:

«بضاعت مزجاة»، به معناى متاع اندك است، و در اين گفتار چند جمله حذف شده، و تقدير آن، اين است كه فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر يوسف رسيدند، گفتند...

به طورى كه از سياق استفاده مى شود، در اين سفر، دو تا خواهش از عزيز داشته اند، كه بر حسب ظاهر، هيچ وسيله اى براى برآوردن آن ها به نظرشان نمى رسيده:

يكى اين كه: مى خواسته اند با پولى كه وافى و كافى نبوده، طعامى به آن ها بفروشد و با اين كه در نزد عزيز، سابقه دروغ و دزدى به هم زده بودند و وجهه و حيثيتى برايشان نمانده بود، هيچ اميد نداشتند كه عزيز، باز هم مانند سفر اول، ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.

دوم اين كه: از برادرشان كه به جرم دزدى دستگير شده، دست بردارد، و او را رها سازد. اين هم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود. زيرا در همان اول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان در آمد، هرچه اصرار و التماس كردند، به خرج نرفت، و حتى عزيز حاضر نشد يكى از ايشان را به جاى او بازداشت نمايد.

به همين جهت، وقتى به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگو كردند، خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده، و در رقت كلام، آن قدر كه مى توانستند سعى نمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده، عواطفش را تحريك نمايند. لذا نخست بدحالى و گرسنگى خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمى بضاعت و سرمايه مالى خود را خاطرنشان ساختند، و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چيزى نگفتند.

تنها، درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند، و همين كافى بود. زيرا تصدق به مال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همان طور كه طعام مال بود، آزادى برادرشان نيز تصدق به مال بود. زيرا برادرشان، على الظاهر مِلك عزيز بود. علاوه بر همه اين ها، به منظور تحريك او، در آخر گفتند: به درستى كه خداوند به متصدقين پاداش مى دهد، و اين در حقيقت، هم تحريك بود و هم دعا.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۲

پس معناى آيه چنين مى شود:

«يَا أيُّهَا العَزِيزُ مَسَّنَا وَ أهلَنَا الضُّرُّ»، هان اى عزيز! ما و خاندان ما را فقر و ندارى، از پاى درآورده، «وَ جِئنَا» اينك نزد تو آمديم «بِبِضَاعَةٍ مُزجَاةٍ»، با بضاعتى اندك كه وافى به آنچه از طعام احتياج داريم، نيست. چيزى كه هست، اين بضاعت اندك، نهايت درجه توانايى ما است، «فَأوفِ لَنَا الكَيلَ وَ تَصَدَّق عَلَينَا، پس تو به قدرت ما نگاه مكن، و از طعامى كه مورد حاجت ما است، كم نگذار، بر ما تصدق كن و برادر ما را آزاد ساز.

ممكن هم هست جملۀ اخير، مربوط به هر دو حاجت باشد، «إنَّ اللّهَ يَجزِى المُتَصَدِّقِينَ خَيراً»، خدا به تصدق دهندگان جزاى خير مى دهد.

برادران، كلام خود را با جملۀ «یَا أيُّهَا العَزِيزُ» آغاز، و با جمله اى كه در معناى دعا است، ختم نمودند. در بين اين دو جمله، تهیدستى و اعتراف به كمى بضاعت و درخواست تصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤال، از دشوارترين و ناگوارترين سؤالات است. موقف هم، موقف كسانى است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى كنند و خود، جمعيتى هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند.

پس از تحقق وعدۀ الهى، يوسف «ع»، خود را معرفى مى نمايد

اين جا بود كه كلمۀ الهى و وعده او كه به زودى يوسف و برادرش را بلند و ساير فرزندان يعقوب را به خاطر ظلمشان خوار مى كند، تمام شد، و به همين جهت، يوسف بدون درنگ در پاسخ ‌شان گفت: هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟

و با اين عبارت، خود را معرفى كرد، و اگر به خاطر آن وعده الهى نبود، ممكن بود خيلى جلوتر از اين به وسيله نامه و يا پيغام، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهد كه من در مصر هستم، وليكن در همه اين مدت، كه مدت كمى هم نبود، چنين كارى را نكرد. چون خداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را، در برابر او و برادر محسودش، در موقف ذلت و مسكنت قرار داده، و او را در برابر ايشان، بر سرير سلطنت و اريكه قدرت قرار دهد.

«قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ»:

يوسف، برادران را به خطابى مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آن مخاطب مى سازند، و با اين كه مى دانند مخاطب چه كرده، مى گويند: هيچ مى دانى، و يا هيچ يادت هست؟ و يا هيچ مى فهمى كه چه كردى؟ و امثال اين ها.

چيزى كه هست، يوسف «عليه السلام»، دنبال اين خطاب، جمله اى را آورد كه به وسيله آن، راه عذرى به مخاطب ياد دهد و به او تلقين كند كه در جوابش چه بگويد، و به چه عذرى متعذر شود، و آن، اين بود كه گفت: «إذ أنتُم جَاهِلُون».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۳

بنابراين، جملۀ «هَل عَلِمتُم مَا فَعَلتُم بِيُوسُفَ وَ أخِيهِ»، تنها يادآورى اعمال زشت ايشان است، بدون اين كه خواسته باشد توبيخ و يا مؤاخذه اى كرده باشد، تا منت و احسانى را كه خدا به او و برادرش كرده، خاطرنشان سازد، و اين، از فتوت و جوانمردى هاى عجيبى است كه از يوسف سر زد، و راستى چه فتوت عجيبى!

«قَالُوا أَءِنَّك لاَنتَ يُوسُف قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا ...»:

در جايى جمله استفهاميه را با ابزار تأكيد مؤكّد مى كنند كه دخالت كند بر اين كه شواهد قطعى همه بر تحقق مضمون جمله شهادت مى دهند. و اگر جمله، استفهاميه آمده، به منظور اين است كه مخاطب، خودش هم اعتراف كند، و گرنه گوينده نسبت به مضمون، يقين دارد.

در آيه مورد بحث هم، شواهد قطعى همه دلالت مى كرد بر اين كه عزيز مصر، همان برادرشان يوسف است، و لذا در سؤالشان، ابزار تأكيد يعنى «إنّ» و «لام» و ضمير «فصل» به كار برده، گفتند: «ءإنَّكَ لَأنتَ يُوسُفُ»؟

يوسف هم در جواب شان فرمود: «أنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أخِى». در اين جا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، و با اين كه درباره برادرش سؤالى نكرده بودند، و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند، فرمود: خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود: بر من منت نهاد. با اين كه هم منت خداى را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادرى بوديم، كه مورد حسد شما قرار داشتيم، و لذا فرمود: «قَد مَنَّ اللّهُ عَلَينَا».

آنگاه سبب اين منت الهى را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد، بيان نموده، فرمود: «إنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبِر فَإنَّ اللّهَ لَا يُضِيعُ أجرَ المُحسِنِين». و اين جمله، هم بيان علت است و هم خود، دعوت برادران است به سوى احسان.

اعتراف برادران يوسف به خطای خویش، و دعای یوسف «ع» برای آنان

«قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَاطِئِينَ»:

كلمۀ «آثَرَكَ»، از ايثار است، كه به معناى برترى دادن و برگزيدن است. و «خطاء»، ضد صواب و «خَاطِى» و «مُخطِى»، از خَطَأَ خَطأً، و أخطَأ إخطَاءً، به يك معناست، و معناى آيه واضح است كه برادران به خطاكارى خود اعتراف نموده، و نيز اعتراف مى كنند كه خداوند، او را بر ايشان برترى بخشيده است.

«قَالَ لا تَثرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»:

كلمۀ «تَثرِيب»، به معناى توبيخ و مبالغه در ملامت و شمردن يك يك گناهان است. او اگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز، تثريبى بر شما نيست، (من گناهانتان را نمى شمارم كه چه كرديد)، براى اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند. زيرا در چنين موقعيتى كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علم به احاديث به او داده شده و برادر مادری اش هم،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۴

همراه است، و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده، به خطاكارى خود اعتراف مى كنند، و اقرار مى نمايند كه خداوند، برغم گفتار ايشان در ايام كودكى يوسف كه گفته بودند: «چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند، با اين كه ما گروهى توانا هستيم و قطعا پدر ما، در گمراهى آشكار است»، او را بر آنان برترى داده.

يوسف «عليه السّلام»، بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ايشان، شروع كرد به دعا كردن، و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد، و چنين گفت:

«يَغفِرُ اللّهُ لَكُم وَ هُوَ أرحَمُ الرَّاحِمِين». و اين دعا و استغفار يوسف، براى همه برادران است كه به وى ظلم كردند، هرچند همه ايشان، در آن موقع حاضر نبودند. همچنان كه از آيه بعدى هم، كه از قول بعضى از فرزندان نقل مى كند كه در كنعان نزد پدر مانده بودند، و در جواب پدر كه گفت اگر ملامتم نكنيد، بوى يوسف را مى شنوم، و ايشان گفتند: «تَاللّهِ إنَّكَ لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم» استفاده مى شود، چند نفرى در برابر يوسف حضور داشتند، و به زودى تفصيلش خواهد آمد، إن شاء اللّه تعالى.

بحث روایتی: (رواياتى ذیل آیات گذشته)

در تفسير عياشى، از ابوبصير روايت كرده گفت: من از امام ابى جعفر «عليه السّلام» شنيدم كه داستان يوسف و يعقوب را نقل مى كرد و چنين مى فرمود كه:

وقتى يعقوب، فرزند خود يوسف «عليه السلام» را ناپديد يافت، اندوهش شدّت كرد، و از گريه زياد، ديدگانش سفيد شد، و به شدّت محتاج گشته و وضع بدى پيدا كرد.

در اين مدت سالى، دو نوبت، يك بار تابستان و يك بار زمستان، عده اى از فرزندان را به مصر مى فرستاد، و سرمايه اى اندك به ايشان مى داد تا گندمى خريدارى كنند. پس سالى ايشان را در معيت قافله اى روانه ساخت و ايشان وقتى وارد مصر شدند كه يوسف، عزيز مصر شده بود.

آرى، پس از آن كه عزيز مصر، يوسف را به ولايت مصر برگزيد، در اين بين فرزندان يعقوب، مانند سال هاى قبل، براى خريد طعام به مصر آمدند. يوسف، ايشان را شناخت، ولى ايشان او را به خاطر هيئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفت قبل از همراهان، بضاعت خود را بياوريد، و به كارمندان خود گفت: سهم اين چند نفر را زودتر بدهيد و به پول اندكشان نگاه نكنيد. به قدر احتياجشان گندم به ايشان بدهيد، و چون از اين كار فارغ شديد، بضاعتشان را هم در خرجينشان، بگذاريد. مراقب باشيد تا خود ايشان نفهمند. كارمندان نيز دستور يوسف را عملى نمودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۵

آنگاه خود يوسف به ايشان گفت: من اطلاع پيدا كردم كه شما دو برادر ديگر هم داريد، كه مادرشان از شما جداست، ايشان چه مى كنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر، چند سال قبل طعمه گرگ شد، و كوچكتر آن دو هست، و ما او را نزد پدر گذاشتيم و آمديم. چون پدر ما نسبت به او، خيلى علاقمند است.

يوسف گفت: من خيلى دلم مى خواهد بارِ ديگر كه مى آييد، او را هم، همراه خود بياوريد. و اگر او را نياوريد، ديگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامى به شما نخواهم كرد. گفتند: ما در اين باره، با پدر گفتگو كرده و او را به آوردن وى راضى مى كنيم.

بعد از آن كه نزد پدر بازگشتند و خرجين ها را باز كردند، ديدند پول هايشان در درون آن ها است. گفتند: پدرجان! ديگر چه مى خواهيم، اين هم بضاعت ما كه دوباره به ما برگردانده شده، و سهم ما را حتىّ يك بارِ شتر هم بيشتر دادند. بنابراين، برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگيريم، و ما خاطر جمع، نگهبان و حافظ او خواهيم بود.

يعقوب «عليه السّلام» در جوابشان فرمود: آيا به شما اعتماد كنم، همان طور كه در داستان يوسف اعتماد كردم؟!

اين بود تا پس از گذشتن شش ماه، يعقوب «عليه السّلام»، بارِ ديگر، فرزندان را روانه مصر كرد، و بضاعت اندكى به ايشان داد و بنيامين را هم با ايشان روانه ساخت و از ايشان پيمانى خدایى گرفت كه او را با خود برگردانند، مگر در صورتى كه گرفتارى آن چنان احاطه شان كند كه نتوانند او را برگردانند و در اين كار معذور و عذرشان موجه باشد.

فرزندان يعقوب با كاروانيان حركت كرده، وارد مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند. يوسف فرمود: آيا بنيامين را هم همراه خود آورده ايد، يا نه؟ گفتند: بلى آورده ايم، اينك از بار و بنۀ ما حفاظت مى كند.

گفت: برويد او را بياوريد. بنيامين را آوردند، در آن موقع، يوسف «عليه السّلام» به تنهايى در دربار پادشاه بود. وقتى بنيامين داخل شد، يوسف او را در آغوش گرفت و گريه كرد، و گفت: من برادر تو يوسفم، و از آنچه مى كنم، ناراحت مشو، و آنچه را به تو مى گويم، فاش مكن، ترس و اندوه به خود راه مده.

آنگاه او را با خود بيرون آورده و به برادران برگردانيد. سپس به مأموران خود دستور داد تا پول هاى ايشان را گرفته، هرچه زودتر گندمشان را بدهند، و چون فارغ شدند، پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارند. همين كار را كردند. همين كه كاروان حركت كرد، يوسف و مأمورانش از دنبال رسيده، فرياد زدند: هان! اى كاروانيان! شما دزديد. كاروانيان در حالى كه بر مى گشتند، پرسيدند: مگر چه گُم كرده ايد؟

گفتند: پيمانۀ سلطنتى را، و هر كه آن را بياورد، يك بارِ شتر، گندمش مى دهيم و من ضامنم كه بدهم. گفتند: به خدا قسم شما خوب مى دانيد كه ما براى فساد در زمين، بدين جا نيامده ايم و ما دزد نبوديم.

گفتند: حال اگر در بارِ يكى از شما پيدا شد و شما دروغ گفته بوديد، خود بگویيد جزايش چيست؟ گفتند: جزايش، خودِ آن كسى است كه از بارش پيدا شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۶

امام «عليه السّلام» آنگاه مى فرمود: قبل از خرجين بنيامين، شروع كردند به جستجوى خرجين هاى ساير برادران، و در آخر از خرجين بنيامين، بيرونش آوردند. برادران وقتى چنين ديدند، گفتند: اين پسر قبلا هم برادرى داشت كه مانند خودش دزدى كرده بود.

يوسف گفت: اينك از شهرهاى ما بيرون شويد. گفتند: اى عزيز! اين پسر، پدر پير و سالخورده اى دارد و از ما ميثاق هاى خدايى گرفته كه او را به سلامت برايش برگردانيم. يكى از ما را به جاى او بازداشت كن و او را آزاد ساز، كه اگر چنين كنى، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم. گفت: العياذ باللّه! كه ما كسى را به جاى آن كس كه متاعمان را در بارش يافته ايم، دستگير نماييم.

بناچار، بزرگتر ايشان گفت: من كه از اين جا تكان نمى خورم، در همين مصر می مانم تا آن كه يا پدرم اجازه برگشتن دهد، و يا خدا در كارم حكم كند.

برادران، ناگزير به كنعان بازگشته، در پاسخ يعقوب كه پرسيد: بنيامين چه شد؟ گفتند: او مرتكب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگه داشت، و اگر قول ما را باور ندارى، از اهل مصر و از كاروانيانى كه با ما بودند، بپرس و تحقيق كن تا جريان را برايت بگويند.

يعقوب گفت: «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَيهِ رَاجِعُون»، و شروع كرد به شدت اشك ريختن، و آن قدر اندوهش زياد شد كه پشتش خميده گشت.

و در همان تفسير، از ابوحمزه ثمالى، از امام ابى جعفر «عليه السّلام» روايت كرده كه گفت: از امام شنيدم كه مى فرمود: «صُوَاع مَلِك»، عبارت از طاسى بوده كه با آن آب مى نوشيده.

مؤلف: در بعضى روايات ديگر آمده كه قدحى از طلا بوده، كه يوسف با آن، گندم را پيمانه مى كرد.

و نيز، در همان كتاب، از ابوبصير، از امام ابى جعفر «عليه السلام» - و در نسخه اى ديگر، از امام صادق «عليه السّلام» - روايت كرده كه گفت:

شخصى به آن جناب عرض كرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه، از شما روايت كرده كه شما حرف را طورى مى زنى كه هفتاد پهلو دارد، و به آسانى مى توانى راه گريز را از گفته خود پيدا كنى. حضرت فرمود: سالم از من چه مى خواهد؟ آيا او مى خواهد كه من ملائكه را برايش بياورم، اگر اين را مى خواهد كه بايد بداند به خدا سوگند انبياء هم چنين كارى را نكرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۷

مگر اين ابراهيم خليل نبود كه به چند وجه حرف مى زد. از آن جمله فرمود: «إنِّى سَقِيمٌ: من بيمارم»، و حال آن كه بيمار نبود، و دروغ هم نگفته بود. و نيز همين جناب فرموده بود: «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم: بلكه بزرگ بت ها، بت ها را شكسته»، و حال آن كه نه بت بزرگ شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود. و همچنين، يوسف فرياد زد: اى كاروانيان! شما دزديد، و حال آن كه به خدا قسم، نه آنان دزد بودند و نه يوسف دروغ گفته بود.

و نيز، در همان كتاب، از مردى شيعه مذهب، از امام صادق «عليه السّلام» نقل كرده كه گفته است، از آن جناب، از معناى قول خدا درباره يوسف پرسيدم كه مى فرمايد: «أيَّتُهَا العِيرُ إنَّكُم لَسَارِقُون».

فرمود: آرى، برادران، يوسف را از پدرش دزديده بودند. مقصودش اين دزدى بود، نه دزديدن پيمانه سلطنتى، به شهادت اين كه وقتى پرسيدند: مگر چه گم كرده ايد؟ نگفت: شما پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه گفت: ما پيمانه سلطنتى را گُم كرده ايم، به همين دليل، مقصودش از اين كه گفت: شما دزديد، همان دزديدن يوسف است.

و در كافى، به سند خود، از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق «عليه السلام» عرض كردم:

از امام باقر «عليه السّلام» درباره گفتار يوسف كه گفت: «أيَّتُهَا العِيرُ إنَّكُم لَسَارِقُون»، روايتى به ما رسيده كه فرموده: به خدا، نه برادران او دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود. همچنان كه ابراهيم خليل كه گفته بود: «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُونَ: بلكه بزرگترشان كرده، اگر حرف مى زنند، از خودشان بپرسيد»، و حال آن كه به خدا قسم، نه بزرگتر بت ها، بتها را شكسته، و نه ابراهيم دروغ گفته بود.

حسن صيقل مى گويد: امام صادق «عليه السّلام» فرمود: صيقل! نزد شما چه جوابى در اين باره هست؟ عرض كردم: ما جز تسليم (در برابر گفته امام) چيزى نداريم.

مى گويد: امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست مى دارد، و دو چيز را دشمن. دوست مى دارد آمد و شد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتى دادن) و نيز دوست مى دارد دروغ در راه اصلاح را. و دشمن مى دارد قدم زدن در ميان راه ها را (يعنى ميان دو كس آتش افروختن) و دروغ در غير اصلاح را. ابراهيم «عليه السّلام»، اگر گفت: «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم»، مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خدايانى كه مى پرستند، موجوداتى بى جانند. و همچنين يوسف «عليه السّلام»، مقصودش از آن كلام، اصلاح بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۸

مؤلف: اين كه امام «عليه السّلام» فرمود: مقصودش اصلاح بوده، منافاتى با روايت قبلى كه مى فرمود: مقصودش اين بود كه شما يوسف را دزديده ايد، ندارد.

آرى، فرق است ميان اين كه ظاهر كلام مطابق با واقع نباشد، يا اين كه متكلم معناى صحيحى را اراده كرده باشد، كه در مقام گفتگو از كلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نيست. به دليل اين كه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده، يوسف مى خواست با اين توريه، برادر خود را نزد خود نگه دارد، و ابراهيم هم، خواسته است بت پرستان را متوجه كند به اين كه بت، كارى نمى تواند بكند.

و در معناى سه حديث آخرى، اخبار و احاديث ديگرى در كافى و كتاب معانى الاخبار و تفسير عياشى و تفسير قمى آمده.

در تفسير عياشى، از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت: حضرت رضا «عليه السّلام»، در ذيل آيه: «إن يَسرِق فَقَد سَرَقَ أخٌ لَهُ مِن قَبلُ فَأسَرَّهَا يُوسُفُ فِى نَفسِهِ وَ لَم يُبدِهَا لَهُم» فرمود:

اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبياء و بزرگان، يكى پس از ديگرى، آن را به ارث مى بردند. در زمان يوسف، اين كمربند نزد عمّۀ او بود، و يوسف هم نزد عمه اش به سر مى برد، و عمّه اش، او را دوست مى داشت.

روزى يعقوب نزد خواهرش فرستاد كه يوسف را روانه كن، دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد. عمّه يوسف، به فرستادۀ يعقوب گفت: فقط امشب مهلت دهيد، من او را ببويم، فردا نزد شما روانه اش مى كنم. آنگاه براى اين كه يعقوب را محكوم كند و قانع سازد به اين كه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز، آن كمربند را از زير پيراهن يوسف، به كمرش بست، و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد. بعدا (به دنبالش آمده) به يعقوب گفت:

(مدتى بود) كمربند ارثى را گُم كرده بودم، حالا مى بينم يوسف آن را زير پيراهنش بسته، و چون قانون مجازات دزد در آن روز، اين بود كه سارق، بردۀ صاحب مال شود، لذا به همين بهانه، يوسف را نزد خود برد، و يوسف همچنان، نزد او بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۲۹

و در الدّرالمنثور است كه ابن مردويه، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده كه در ذيل جمله: «إن يَسرِق فَقَد سَرَقَ أخٌ لَهُ مِن قَبلُ» فرموده: يوسف در كودكى، بتى را كه از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جدّ مادری اش بود، دزديده و آن را شكسته و در راه انداخته بود و برادران، او را در اين عمل سرزنش كردند. (اين بود سابقه دزدى يوسف، نزد برادران).

مؤلف: روايت قبلى، به اعتماد نزديك تر است. زيرا از طرق ديگر هم، از ائمه اهل بيت روايت شده، و مؤيّد آن روايتى است كه به طرق متعدد، از اهل بيت «عليهم السلام» و غير ايشان وارد شده، كه روزى زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مى دارم.

يوسف در جوابش گفت: نه، تو مرا دوست مدار. چون عمّۀ من، مرا دوست مى داشت و به خاطر همان دوستى، به دزدى متهم شدم، و پدرم مرا دوست مى داشت، برادران بر من حسد ورزيده، مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز، مرا دوست مى داشت و در نتيجه، مرا به زندان انداخت.

و در كافى، به سند خود، از ابن ابى عمير، از كسى كه او اسم برده، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه در ذيل قول خداى عزّوجلّ كه فرموده: «إنَّا نَرَيكَ مِنَ المُحسِنِينَ» فرموده است: يوسف در مجالس، ‍ به ديگران جا مى داد، و به محتاجان قرض مى داد، و ناتوانان را كمك مى نمود.

و در تفسير برهان، از حسين بن سعيد، در كتاب «تمحيص»، از جابر روايت كرده كه گفت: از حضرت ابى جعفر «عليه السّلام» پرسيدم: معناى «صبر جميل» چيست؟

فرمود: صبرى است كه در آن شكايت به احدى از مردم نباشد. همانا ابراهيم «عليه السّلام»، يعقوب را براى حاجتى نزد راهبى، از رهبان و عابدى از عباد فرستاد. راهب وقتى او را ديد، خيال كرد خود ابراهيم است، پريد و او را در آغوش گرفت، و سپس گفت: مرحبا به خليل الرحمان!

يعقوب گفت: من خليل الرحمان نيستم، بلكه يعقوب، فرزند اسحاق، فرزند ابراهيم ام. راهب گفت: پس چرا اين قدر تو را پير مى بينم، چه چيز تو را اين طور پير كرده؟ گفت: همّ و اندوه و مرض.

حضرت فرمود: هنوز يعقوب به دمِ درِ منزل راهب نرسيده بود، كه خداوند، به سويش وحى فرستاد: اى يعقوب! شكايت مرا نزد بندگان من بردى! يعقوب، همان جا روى چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالى كه مى گفت: پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمى كنم، خداوند هم وحى فرستاد كه اين بار تو را

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۰

آمرزیدم، بارِ ديگر تكرار مكن. از آن به بعد، هرچه ناملايمات دنيا به وى روى مى آورد، به احدى شكايت نمى كرد، جز اين كه يك روز گفت: «إنَّمَا أشكُو بَثِّى وَ حُزنِى إلَى اللّهِ وَ أعلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لَا تَعلَمُونَ».

و در الدّرالمنثور است كه عبدالرزاق و ابن جرير، از مسلم بن يسار و او، بدون ذكر سند، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده كه فرمود: كسى كه گرفتارى خود را به مردم بگويد و انتشار دهد، از صابران نيست. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: «إنَّمَا أشكُو بَثِّى وَ حُزنِى إلَى اللّه».

مؤلف: الدّرالمنثور، اين روايت را، از ابن عدى و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از ابن عُمَر، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده.

و در كافى، به سند خود، از حنان بن سدير، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: خدمت آن حضرت عرض كردم: معناى اين كه يعقوب به فرزندان خود گفت: «إذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أخِيه» چيست؟ آيا او بعد از بيست سال كه از يوسف جدا شد، مى دانست كه او زنده است؟

فرمود: آرى. عرض كردم: از كجا مى دانست؟

فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا كرد و از خداى تعالى، درخواست كرد كه ملك الموت را نزدش نازل كند. «تِريَال»، كه همان ملك الموت باشد، هبوط كرده پرسيد: اى يعقوب! چه حاجتى دارى؟ گفت: به من بگو بدانم ارواح را يكى يكى قبض مى كنى و يا با هم؟ «تريال» گفت: بلكه آن ها را جدا جدا، و روح روح قبض مى كنم.

يعقوب پرسيد: آيا در ميان ارواح، به روح يوسف هم برخورده اى؟ گفت: نه. از همين جا فهميد پسرش زنده است، و به فرزندان فرمود: «إذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أخِيهِ».

مؤلف: اين روايت را، معانى الاخبار (نيز)، به سند خود، از حنان بن سدير، از پدرش، از آن جناب نقل كرده، و در آن دارد كه:

يعقوب پرسيد: مرا از ارواح خبر بده، آيا دسته جمعى قبض مى كنى، يا جدا جدا؟ گفت: اعوان من، جدا جدا قبض مى كنند، آنگاه دسته جمعى را به نظر من مى رسانند. گفت: تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب قسم، آيا در ميان ارواح، روح يوسف هم بر تو عرضه شده، يا نه؟ گفت: نه. در اين جا بود كه يعقوب فهميد فرزندش زنده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۱

و در الدّرالمنثور است كه اسحاق بن راهويه، در تفسير خود، و ابن ابى الدنيا در كتاب «الفرج بعد الشدة»، و ابن ابى حاتم، و طبرانى در كتاب «اوسط»، و ابوالشيخ، و حاكم، و ابن مردويه، و بيهقى در كتاب «شُعَب الايمان»، از انس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، حديثى روايت كرده اند كه در آن دارد:

جبرئيل آمد و گفت: اى يعقوب! خدايت سلامت مى رساند و مى گويد: خوشحال باش و دلت شاد باشد كه به عزّت خودم سوگند، اگر اين دو فرزند تو مُرده هم باشند، برايت زنده شان مى كنم. اينك، براى مستمندان طعامى بساز، كه محبوب ترين بندگان من، دو طایفه اند: يكى انبياء و يكى مسكينان، و هيچ مى دانى چرا چشمت را نابينا و پشتت را خميده كردم و چرا برادران، بر سرِ يوسف آوردند آنچه را كه آوردند؟ براى اين كردم كه شما وقتى گوسفندى كشته بوديد و در اين ميان، مسكينى روزه دار آمد و شما از آن گوشت، به او نخورانديد.

از آن به بعد، هرگاه يعقوب «عليه السّلام» مى خواست غذا بخورد، دستور مى داد جارچى جار بزند، تا هر كه از مساكين غذا مى خواهد، با يعقوب غذا بخورد، و اگر يعقوب روزه بود، موقع افطارش جار مى زدند: هر كه از مستمندان كه روزه دار است، با يعقوب افطار كند.

و در مجمع، در ذيل جملۀ «فَاللّهُ خَيرٌ حَافِظاً...»، در خبرى آمده كه خداى سبحان فرموده: به عزّت خودم سوگند، بعد از آن كه تو بر من توكل و اعتماد كردى، من هم به طور قطع، آن دو را به تو باز مى گردانم.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←